برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
سلام به همه ی  دوستان عزیز انسان شگفتی های خاصی داره که اگه توی روزهامون دقیق بشیم خیلی از این موارد میبینیم . مثلا روزهایی هست که آدم فوق العاده بی حوصله و گرفتار در این خاکدان هست و یکدفعه با بهانه یا بی بهانه ،  از این رو به اون رو میشه و مرغ دلش به پرواز در میاد ... و وقتی آدم دیوان غزلیات شمس رو باز میکنه ، تازه این شعر هم میاد !! به امید اینکه همیشه مرغ دلتون در پرواز باشه ... مرغ دلم باز پریدن گرفت طوطی جان قند چریدن گرفت اشتر دیوانه ی سرمست من سلسله عقل دریدن گرفت جرعه ی آن باده بی‌ زینهار بر سر و بر دیده دویدن گرفت باز در این جوی روان گشت آب بر لب جو سبزه دمیدن گرفت باد صبا باز وزان شد به باغ بر گل و گلزار وزیدن گرفت عشق چو دل را به سوی خویش خواند دل ز همه خلق رمیدن گرفت بس کن زیرا که حجاب سخن پرده به گرد تو تنیدن گرفت* چریدن :  خوردن ( در ادبیات کهن خوردن انسان را نیز چریدن می گفته اند ) * بی زینهار : آنچه از آن امانی نتوان جست . * حجاب سخن : مولانا در بسیار از موارد گفت و صوت و سخن را حجابی بر سر راه ذوق میداند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۲۵
نازنین جمشیدیان
با سلام به دوستان و همراهان همیشگی  قبل از پرداختن به ادامه ی داستان می خوام از همه شما عذر خواهی کنم اگه این روزها نیستم و سعادت با من یار نیست تا از نوشته های شما استفاده ببرم . قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید .همونطور که در بخش قبل دیدیم خانم اعرابی بالاخره موفق شد آقای اعرابی را راضی کنه و آقای اعرابی میگه که من دیگه هر چه که تو بگی قبول میکنم و به بد و خوب اون از دید خودم نگاه نمی کنم و خلاصه هر چی تو بگی ! خانم اعرابی که هنوز به آقای اعرابی بدگمان بود ، گفت : حالا راستش رو بگو می خوای با این کارها و حیله از درون من آگاه بشی یا اینکه واقعا محبتی در دل تو پدیدار شده ؟! آقای اعرابی برای ثابت کردن صدق اش ، صحبت هایی میاره در اینجا که در نهایت می خواد به خانم بگه که من در حرفی که زدم صادق هستم و از دل گفتم هر چه گفتم . آقای اعرابی در صحبت هاش از علم الهی صحبت میکنه و میگه : قسم به خدایی که عالَم به اسرار مخفی است و انسان را از خاک ، پاک و با صفا آفرید . خداوند انسان را در قالبی محدود و جسمی کوچک آفرید ولی در همین جسم کوچک روح را جا داد و  آنچه در لوح محفوظ بود و علم اسماء را به او آموخت .  و انسان به دلیل در اختیار داشتن علمی که به علم الهی متصل بود به جایی رسید که فرشتگان در مقابلش سجده کردند . آدم از درسی که از حق آموخت ، نکته هایی به فرشتگان آموخت و آنها نیز کمال و  پاکی تازه ای یافتند و آنچه آموختند در پهنه ی هفت آسمان نیافته بودند . در مقایسه با بزرگی روح آدمی ، حتی عرصه هفت آسمان تنگ است . سپس مولانا برای تایید حرف های بالا به حدیثی از پیامبر اشاره میکند که پیامبر فرمودند : حق فرموده است که :من در بالا و پایین و زمین و آسمان نگنجم و این دل مومن است که گنجایش من را دارد . اگر مرا می جویی در آن دل ها بجو . پروردگار فرمود : ای مرد پرهیزکار ! به میان بندگان من بیا ، تا از دیدار من ، بهشت را دیده باشی . عرش با این عظمتش از جنس صورت است و در برابر قلب  مومن که از جنس معنی است ، بسیار کوچک می نماید و در خور مقایسه نیست .  فرشتگان می گفتند : ما از قدیم با زمین الفتی داشتیم و همیشه میگفتیم ما که از جنس نور هستیم چطور به این زمین و ظلمت اینگونه علاقه مندیم ؟!  و حالا فهمیدیم که چون قرار بود انسان از خاک اینجا سرشته شود الفت ما بدین خاک بود . ما در زمین زندگی می کردیم و از گنجی که در آن بود غافل بودیم ، تا این که خداوند به ما فرمود باید از زمین رخت ببندیم و ما از این تغییر ناراحت شدیم و به خداوند گفتیم : چه کسی قرار است به جای ما بیاید؟ تومی خواهی این تسبیح ( سبحان الله ) و تهلیل ( لا اله الا الله ) ما را به سر و صدا و گفتگوهای بی حاصل بفروشی !؟ خداوند آنها را آزاد گذاشت تا هر چه می خواهند بگویند ، مانند پدری که از گفته ی فرزند خویش نمی رنجد . گرچه این گفتارها لایق پروردگار نیست اما  خداوند فرموده : رحمت من  بر غضب من  پیشی گرفته . اصلا من این اسباب ها را فراهم میکنم تا تو این رفتارها را نشان دهی و خود ببینی رحمت من تا کجاست و غضب من چقدر دور ... بردباری من صدها برابر از بردباری پدرها و مادر ها بیشتر است . بردباری آنها در برابر بردباری من مانند کف بر روی دریاست  ، کف که نه ، کفِّ کفِّ کفِّ کفّ  . مانند صدف است و مروارید درون آن ...  آقای اعرابی به خانمش میگه : به حق آن کف و دریای صاف ، که این حرف هایی که من به تو گفتم ( که هر چه تو بگویی همان کار را میکنم ) لاف و امتحان نیست و از سر مهر و خضوع  است  . به حق خداوندی که بازگشتم به سوی اوست ، مرا امتحان کن . حرف را درون خود نگه ندار و بگو چه کنم ؟ آنچه در دل داری بگو تا آنچه درون دل من هست نیز آشکار شود . حال بگو که برای رهایی  از این مشکلات چه کاری از دست من ساخته است ؟ ... دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و سوگند خوردن که : در این تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست 2655 مرد گفت : اکنون گذشتم از خلافحکم داری، تیغ بر کش از غلاف هر چه گوئی ، مر ترا فرمان برمدر بد و نیک آمدِ آن  ننگرم در وجود تو شوم من مُنعَدِمچون مُحبم، حُبُّ یُعمی و یُصِمّ گفت زن : آهنگ ِبرّم می کنییا به حیلت کشف سِرّم می کنی؟ گفت : و الله عالِمِ السِّرِّ الخَفیّکآفرید از خاک آدم را صَفّی در سه گز قالب که دادش ، وانمودآنچه در الواح و در ارواح بودتا ابد هر چه بُود ، او پس و پیشدرس کرد از عَلَّمَ الاَسماء خویش تا مَلک بی خود شد از تدریس اوقدسِ دیگر یافت از تقدیس اوآن گشادیشان که آدم رونموددر گشادِ آسمانهاشان نبوددر فراخی عرصۀ آن پاک جانتنگ آمد عرصۀ هفت آسمان گفت پیغمبر که : "حق فرموده استمن نگنجم هیچ در بالا و پست در زمین و آسمان و عرش نیزمن نگنجم ، این یقین دان ای عزیز!در دل مومن بگنجم ". ای عجب !"گر مرا جوئی ، در آن دل ها طلب" گفت : اُدخُل فی عِبادی ، تَلتَقیجَنَةَ مِن رُؤیتی یا مُتَقی عرش با آن نور با پهنای خویشچون بدید آن را ، برفت از جای خویش خود بزرگی عرش ، باشد بس مدیدلیک ، صورت کیست چون معنی رسید ؟هر ملک می گفت : ما را پیش از ایناُلفتی می بود بر روی زمین تخم خدمت بر زمین می کاشتیمز آن تعلق ما عجب می داشتیم کین تعلق چیست با این خاکمان؟چون سرشت ما بُده ست از آسمان اُلف ما انوار،  با ظلمات چیست؟چون تواند نور با ظلمات زیست ؟آدما ! آن اُلف از بوی تو بودزآن که جسمت را زمین بُد تار و پودجسم خاکت را از اینجا بافتندنور پاکت را در اینجا یافتنداین که جان ما ز روحت یافته ستپیش پیش از خاک ، آن می تافته ست در زمین بودیم و غافل از زمینغافل از گنجی که در وی بُد دفین چون سفر فرمود ما را ز آن مُقامتلخ شد ما را از آن تحویل ، کام تا که حجّت ها همی گفتیم ماکه به جای ما کی  آید ای خدا؟نورِ این تسبیح و این تهلیل رامیفروشی بهر قال و قیل را؟حکم حق گسترده  بهر ما بساطکه : بگوئید از طریق انبساط ، هر چه آید بر زبانتان بی حذرهمچو طفلان یگانه با پدرز آن که این دمها چه گر نالایق استرحمت من بر غضب ، هم سابق است از پی اظهار این سَبق، ای مَلَکدر تو بنهم داعیۀ اشکال و شک تا بگوئی و نگیرم بر تو منمُنکِر حِلمم نیارد دم زدن صد پدر صد مادر، اندر حِلم ماهر نفس زاید، در افتد در فناحلم ایشان، کفّ بحر حِلمِ ماستکف رود ، آید، ولی دریا به جاست خود چه گویم ؟ پیش آن دُرّ این صدفنیست الا کفِّ کفِّ کفِّ کفّ حقّ آن کف، حقّ آن دریای صافکامتحانی نیست، این گفت ، و نه لاف از سر مهر و صفاء است و خضوعحق آن کَس که بدو دارم رجوع گر به پیشت امتحان است این هوسامتحان را ، امتحان کن یک نفس سِرّ مپوشان تا پدید آید سِرمامر کن تو هر چه بر وی قادرم دل مپوشان تا پدید آید دلمتا قبول آرم هر آن چه قابلم چون کنم؟ در دست من چه چاره است؟در نگر تا جان من چه کاره است ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۲۴
نازنین جمشیدیان
بعضی آدم ها بودنشون خیلی شیرینه  ،   برای حرف زدن : حرف هایی که برای کسی جز اون نمیشه گفت ، برای گوش کردن : حرف هایی که کسی جز اون نمی فهمه ، برای احساس هایی که هیچ اسمی ندارن  ... این آدم ها توی زندگی کم پیدا میشن ، شاید یکبار برای همیشه ، مخصوصا اگه این حس در دو طرف باشه ... این آدم ها ظهورشون توی زندگی ما ، خیلی پر رنگ اثر خودش رو میزاره ، حتی اگه مدت بودنشون توی روزهامون خیلی خیلی کم باشه ، و همیشه میمونن ، حتی اگه برن ... به هر حال من این غزل مولانا رو تقدیم میکنم به یکی از این آدم ها ،  که مدت هاست نیست ، اما رد پاش توی روزهام هنوز هست ، به خاطر امروز : یک روز خاص ... خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات آن زمانی که درآییم به بستان من و تو اختران فلک آیند به نظاره ما مه خود را بنماییم بدیشان من و تو من و تو بی‌ من و تو جمع شویم از سر ذوق خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو این عجب تر که من و تو به یکی کنج این جا هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر در بهشت ابدی و شکرستان من و تو  اگر دوست دارید بشنوید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۵
نازنین جمشیدیان
با سلام به دوستان عزیز قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید .این بخش یکی از مهم ترین بخش های این داستان هست چون مولانا برای ما ماجرای آقا و خانم اعرابی رو رمزگشایی میکنه و توجه ما رو از ظاهر به سمت معنی میبره ... از اینجا به بعد همینطور که ظاهر داستان رو دنبال میکنید با توجه به این معانی به عمق داستان هم سری بزنید و معانی اون رو کشف کنید. یه جورایی داستان از اینجا آغاز میشه تازه . مولانا میگه که این زن و مرد مثل نفس و عقل هستند . نفس ( زن ) به دنبال تامین نیازهای خاکی است و چاره گر ، گاهی به زمین نگاه میکنه و گاهی به آسمان ، اما عقل جزئی در پی راهی است که به عقل کل بپیونده . این دو همیشه با هم در جنگ و ماجرا هستند اما این رو بدونید که برای این زندگی حتما وجود این دو در کنار هم لازم و ملزوم هست . در این دنیای خاکی اگر ما فقط بخواهیم به معنا نگاه کنیم اصلا دیگر چه دلیلی وجود داشت که به این صورت خلق بشیم ؟! مَخلصِ ماجرای عرب و جفت او 2628 ماجرای مرد و زن را مخلصیباز می جوید درون مُخلِصی ماجرای مرد و زن افتاد نقلآن ، مثال نفس خود میدان و عقل این زن و مردی که نفس است و خردنیک بایسته ست بهر نیک و بدوین دو بایسته ، در این خاکی سراروز و شب در جنگ و اندر ماجرازن همی خواهد حویج خانگاهیعنی : آبِ رو و نان و خوان و جاه نفس همچون زن ، پی چاره گریگاه خاکی ، گاه جوید سروری عقل ، خود زین فکرها آگاه نیستدر دماغش جز غم الله نیست گر چه سرِّ قصّه این دانه ست و دامصورت قصّه شنو اکنون تمام گر بیان معنوی کافی شدیخلق عالم عاطل و باطل بُدی اگه شما یه دوستی داشته باشید ، برای اینکه محبت در دل شما رو بفهمه چیکار میکنید ؟ فکر میکنید آیا اینکه یکی رو در دل فقط دوست داشته باشید بدون اینکه در ظاهر چیزی نشون بدید کافیه ؟ ( اگه جوابتون "بله" هست حتما در دیدگاهتون تجدید نظر کنید تا دوست هاتون رو از دست ندادید )  خب من که فکر نکنم کافی باشه ، جناب مولانا هم با من هم عقیده هستند ! ( البته ببخشید ، من با ایشون هم عقیده هستم ) . وقتی من کسی رو دوست دارم ، مثلا با دادن یک هدیه ، سعی میکنم بهش نشون بدم که به یادش هستم . حالا در برابر خداوند هم همینطور . این عبادات ، نماز و روزه و دعا و اعمال ما هم یک جور گواه و شاهد هست بر محبت درونی ما . البته میدونید که هر رفتار ظاهری همونطور که میتونه راست باشه و از دل بیاد ، میتونه تظاهر دروغین هم باشه ! در مقابل خداوند هم همینطوره ، گاهی ما هزار تا کار انجام میدیم در ظاهر برای خدا اما تظاهری بیش نیست و مثل کسی هستیم که می نخورده ادای مستی در میاره ... ( از این چیزها الان زیاد داریم متاسفانه !! ) جالبه گاهی خودمون هم نمیفهمیم داریم ادا در میاریم ! از کجا میشه حس واقعی و غیر واقعی و از هم تشخیص داد ؟؟ از اثری که بر درون ما میزاره . مگه میشه کاری با خلوص و از دل انجام بشه اما اثر نداشته باشه بر ما !؟! حالا وقتی چشم شما چشم خداوند شد ( ینظر بنورالله )  ، دیگه تشخیص این راستی و کجی ها امکان پذیر میشه . اصلا فرد ، به نور حق میبینه و اسباب و آثار هم وجودشون لازم نیست . جناب مولانا احساس میکنند که دیگه بیش از این نمیشه توضیح داد و فقط به این نکته اشاره میکنند که گاهی معنی و ظاهر از هم دور به نظر میرسند . مثلا آب ودرخت ... آب درون درخت هست و مایه ی حیات اون ولی در ماهیت متفاوت . گر محبّت فکرت و معنیستیصورت روزه و نمازت نیستی هدیه های دوستان با همدگرنیست اندر دوستی الّا صُوَرتا گواهی داده باشد هدیه هابر محبّتهای مُضمَر در خفاز آن که احسان های ظاهر شاهدندبر محبّتهای سِرّ ای ارجمندشاهدت گه راست باشد گه دروغمست گاهی از می و گاهی ز دوغ دوغ خورده مستیی پیدا کندهایهوی و سر گرانی ها کندآن مُرائی در صیام و در صلاستتا گمان آید که : او مست وَلاستحاصل : افعال برونی دیگرستتا نشان باشد بر آن چه مُضمَر است یا رب این تمییز ده ما را به خواستتا شناسیم آن نشان کژ ز راست حسّ را تمییز ، دانی چون شود؟آن که حس ینظر بنور الله بودور اثر نبود ، سبب هم مُظهِر استهمچو خویشی ، کز مَحبَّت مُخبِر است نبود آن که نور حقّش شد اماممر اثررا یا سبب ها را غلام یا محبت در درون شعله زندزَفت گردد ، وز اثر فارغ کندحاجتش نبود پی اعلام مهرچون محبت نور خود زد بر سپهرهست تفصیلات تا گردد تماماین سخن ، لیکن بجو تو، وَالسّلام گر چه شد معنی در این صورت پدیدصورت از معنی ، قریب است و بعیددر دلالت همچو آب اند و درختچون به ماهیّت روی، دورند سخت ترک ماهیّات و خاصیّات گوشرح کن احوال آن دو ماه رو
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۸:۴۳
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز میریم سراغ ادامه ی داستان ، قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید .در قدیم به افردی که مامور اجرای قانون بودند عوان می گفتند ، این آدم ها نماد ظلم و ستم به مردم بودند و زورگو ... و معمولا آخر عمر توبه میکردند و از کارهای گذشته خود پشیمان می شدند . حالا آقای اعرابی داستان ما هم همین حس رو پیدا کرده ! و حسابی پشیمون شده از حرف هایی که به زن زده و کارهایی که کرده . احساس میکنه اعتراض همسرش ، از اشاره های حق بوده و مخالفتی که کرده مخالفت با حق ( اینجا اصطلاح "جان جان" به معنای ذات حق تعالی است ) . مولانا میگه قضای الهی عامل بسته شدن چشم بصیرت هست و حتی عقل رو گیج میکنه و وقتی قضای الهی رد شد تازه فرد میفهمه که چه کاری انجام داده  ! این قضیه "قضا و قدر " هم خودش حکایتی است ... فقط به نظر من حکمت های الهی گاهی اونقدر پیچیده است که ما بیشتر مواقع نمی فهمیم پشت این اتفاق ها قراره چی رقم بخوره و راز این اتفاق ها از دید ما پنهان میمونه ... و از طرفی بسیاری از اتفاقات که ما فکر میکنیم بلایی است که بر ما نازل شده بر اثر اعمال و رفتاری از خودمان بر ما جاری شده ... آقای اعرابی به همسرش میگه که من پشیمانم از این کاری که کردم و اگر کافری کردم حالا روی به مسلمانی میارم . مولانا از حرف آقای اعرابی خارج میشه و خود شروع به سخن گفتن میکنه : حضرت حق آنقدر پر رحمت هست که حتی وقتی کافر پیری توبه کنه ، اون رو میبخشه ،  هر آفریده ای از عدم ، به عشق معرفت حق حرکت میکنه ، کفر و ایمان هر دو عاشق حضرت حق اند و چه مس و چه نقره به دنبال آن کیمیا هستند . تسلیم کردن مرد خود را به آنچه التماس زن بود از طلب معیشت ، و آن  اعتراض زن را اشارت حق دانستن به نزد عقل هر داننده ای هست --- که با گردنده گرداننده ای هست 2449 مرد ز آن گفتن پشیمان شد ، چنانکز عَوانی ، ساعت مردن ، عَوان گفت : خصم جانِ جان چون آمدم؟بر سر جان من لگدها چون زدم؟ چون قضا آید ، فرو پوشد بصرتا نداند عقل ما پا را ز سرچون قضا بگذشت، خود را می خوردپرده بدریده، گریبان می دردمرد گفت : ای زن پشیمان می شومگر بُدم کافر مسلمان می شوم من گنه کار توام ، رحمی بکنبر مَکَن یکبارگیم از بیخ و بُن کافر پیر ار پشیمان می شودچون که عذر آرد ، مسلمان می شودحضرت پر رحمت است و پر کرمعاشق او، هم وجود و هم عدم کفر و ایمان عاشق آن کبریا مسّ و نقره بنده ی آن کیمیا مولانا در بخش بعدی  با  مثال فرعون  فرعون ، اشاره میکنه به این مطلب که حتی فرعون هم در نهاد خود ، عشقی به حق داره و چقدر زیبا در مورد این اختلاف ها و دشمنی ها صحبت میکنه ، البته به نظر من این چند بیت خودش دنیایی است ...   : موسی و فرعون ، معنی را رهیظاهر، این ره دارد و آن بیرهی روز موسی پیش حق نالان شدهنیم شب فرعون هم گریان بُده کین چه غُل است ای خدا بر گردنم؟ور نه غل باشد، که گوید من منم؟... چون که بیرنگی اسیر رنگ شدموسیی با موسیی در جنگ شدچون به بیرنگی رسی کآن داشتی ، موسی و فرعون دارند آشتی ...  که با اجازه ی دوستان من الان بیشتر از این وارد این مبحث نمیشم .  جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه               چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدندیه پیشنهاد : http://www.beeptunes.com/
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۲۷
نازنین جمشیدیان
سلام به همراهان همیشگی میریم سراغ ادامه ی داستان ، قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید .خانم اعرابی  که میبینه همسرش  ، حرف های خودش رو میزنه و پیش میره ، دلش میشکنه و دست به گریه میزاره ، گریه دام زن هست که مرد در اون گیر میفته  ! ( البته فکر کنم این دام ، مال قدیم هاست !!)  و در نهایت این مرد هست که دلش به رحم میاد و در مقابل زن تسلیم میشه که البته ادامه اش رو در جلسه ی بعد میخونیم. خانم اعرابی به مرد میگه : من انتظار این حرف ها رو نداشتم و به تو امید دیگری داشتم . زن از در نیستی وارد میشه و میگه : من "بانوی بزرگ " ( ستی ) نیستم بلکه خاکی در مقابل تو هستم و جسم و جان ام متعلق به توست . اگر میبینی از این تنگدستی ناراحتم به خاطر خود توست  نه اینکه برای خودم بگویم ، تو در دردها همیشه برای من درمان بودی . من هر دم می خواهم خودم را فدای تو  کنم . کاش تو از درون من آگاه بودی ! وقتی تو اینگونه در مورد من قضاوت میکنی من حتی از خودم بیزار میشوم . تو چرا ازمن می خوای دوری کنی ؟! البته تا وقتی که قدرت دست تو است میتوانی  هر آنچه می خواهی بکنی . آن زمانی را به یاد آر که تو مانند راهب بودایی بودی ( شمن )  و من مانند بت ( صنم ) . تو هر چه بگویی من بالاتر از آن را قبول میکنم . من مثل اسفناج ( سپاناخ ) هستم که با هر نوع طبخی از تو میسازم چه ترش و چه شیرین  ( ترش با = آش ترش ) . اصلا من هر چه گفتم از سر کفر بود و حالا ایمان آورده ام . من پیش خلق و خوی شاهانه ی تو بیخود گستاخی کردم حالا هم اعتراضم را پس میگیرم و امیدوارم من را عفو کنی . من شمشیر و کفن در مقابلت میگذارم و آماده ی هر نوع مجازاتی هستم . از فراق سخن نگو که در من طاقت آن نیست . باطن تو عذر مرا می پذیرد و همیشه پیش تو برای من شفیع می شود ، من هم با اعتماد به همین باطن تو این حرف ها را زدم . من میدانم که درون شیرین تو از خطاهای من خواهد گذشت . زن این حرف ها را با خوشرویی و خوبی زد و درمیان این گفت ها گریه ای های های سر داد . او بدون گریه هم برای مرد دلربا بود ، دیگر وقتی اینگونه گریه میکرد که هیچ ! در دل مرد برقی زد و دلش لرزید . زنی که خداوند او را بری مرد آراسته ، چگونه مرد می تواند از او دوری کند !؟ آنکه خدا او را برای آرامش مرد آفرید چگونه مرد می تواند از او بِبُرَد ؟!  هر مردی در هر رتبه و جایگاهی اسیر زن  خویش است . حتی حضرت محمد که عالم مست گفتار اوست ، برای تسکین خود به عایشه می فرمود :" ای حمیرا با من حرف بزن " . آب مانند مرد است و آتش ، زن . آب بر آتش میریزد و آن را خاموش میکند اما اگر حائلی بین آنها باشد ، مانند دیگ ،  این آب می جوشد و به آسمان میرود . در ظاهر شاید بر زن غالب باشید اما در اصل مغلوبید و طالب زن . این چنین خاصیتی فقط در بین انسانهاست و در حد فهم حیوانات نیست . مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفتۀ خویش 2405 زن چو دید او را که تند و توسن استگشت گریان، گریه خود دام زن است گفت : "از تو کی چنین پنداشتم؟از تو من امید دیگر داشتم" زن در آمد از طریق نیستیگفت: "  من خاک شمااَم، نه سَتی جسم و جان و هر چه هستم ، آن توستحکم و فرمان جملگی فرمان توست گر ز درویشی دلم از صبر جَستبهر خویشم نیست، آن بهر تو است  تو مرا در دردها بودی دوامن نمی خواهم که باشی بی نواجان تو، کز بهر خویشم نیست ایناز برای توستم این ناله  و حنین خویش ِ من والله، که بهر خویش توهر نفس خواهد که میرد پیش توکاش جانت، کش روان من فدااز ضمیر جان من واقف بُدی  چون تو با من این چنین بودی به ظَنهم ز جان بیزار گشتم هم ز تن خاک را بر سیم و زر کردیم چونتو چنینی با من، ای جان را سکون! تو که در جان و دلم جا می کنی ، زین قدر، از من تبرا می کنی؟ تو تبرا کن که هستت دستگاهای تبرّای ترا جان عذر خواه یاد می کن آن زمانی را که منچون صنم بودم ، تو بودی چون شمن بنده بر وفق تو دل افروخته استهر چه گویی : پخت، گوید : سوخته است من سِپاناخِ تو ، با هر چه م پزییا ترش با یا که شیرین میسزی کفر گفتم، نک به ایمان آمدمپیش حُکمت از سر جان آمدم خوی شاهانۀ ترا نشناختمپیش تو، گستاخ خر در تاختم چون ز عفو تو چراغی ساختمتوبه کردم ، اعتراض انداختم می نهم پیش تو شمشیر و کفنمیکشم پیش تو گردن را، بزن از فراق تلخ می گویی سَخُن؟هر چه خواهی کن، ولیکن این مکن در تو از من عذر خواهی هست سِربا تو بی  من ، او شفیعی مستمرعذر خواهم در درونت، خُلق توستز اعتماد او، دل من جرم جُست رحم کن پنهان ز خود ای خشمگینای که خُلقت به ز صد من انگبین     زین نسق می گفت با لطف و گشاددر میان گریه یی ، بر وی فتادگریه چون از حد گذشت و های هایزو، که بی گریه بُد او خود دلربای ، شد از آن باران یکی برقی پدیدزد شراری در دل مرد وحیدآن که بندۀ روی خوبش بود مَردچون بود، چون بندگی آغاز کرد؟آن که از کبرش دلت لرزان بودچون شوی، چون پیش تو گریان شود؟آن که از نازش دل و جان خون بودچون که آید در نیاز او، چون بود؟آنکه در جور و جفایش دام ماستعذر ما چه بود، چو او در عذر خاست؟ "زُینَ لِلنَّاسِ" حق آراسته ستزآنچه حق آراست، چون دانند جَست ؟چون پی "یسکن الیها" ش آفریدکی تواند آدم از حوّا برید؟رستم زال ار بود ، وز حمزه بیشهست در فرمان اسیر زال خویش آن که عالم مستِ گفتش آمدی"کلمینی یا حمیرا" می زدی آب غالب شد بر آتش از نهیبزآتش او جوشد چو باشد در حجیب (حجاب ) چون که دیگی حایل آید هر دو رانیست کرد آن آب را، کردش هواظاهراً بر زن ، چو آب ار غالبیباطناً مغلوب و زن را طالبی این چنین خاصیتی در آدمی استمِهر حیوان را کم است، آن از کمی است
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۰۸
نازنین جمشیدیان
قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید .سلام به دوستان عزیز مرد بعد از شنیدن حرف های زن به دنبال مطرح کردن دلایلی است که ثابت کنه حرف اش در مورد قناعت و فقر و درویشی درست بوده . مرد میگه :ای زن ! تو زن هستی یا مایه ی غم ؟! فقر مایه ی فخر است ،  اینقدر مرا سرزنش نکن . کسی که سر طاس دارد کلاه بر سر میگذارد ( کنایه از داشتن مال ) اما کسی که موهای زیبایی دارد نیازی به پنهان کردن سر به وسیله کلاه ندارد . مرد حق مثل چشم است که باید برهنه باشد نه پوشیده . و اگر برده ای عیبی در تن خود نداشته باشد بر او لباس نمی پوشانند بلکه او را برهنه در بازار عرضه میکنند. آن کسی که عیبی دارد می تواند آن عیب را با پول و زر بپوشاند تا دیگران به سمت او جلب شوند . پس به دیده ی حقارت در درویشی منگر زیرا درویشان ورای مال و منالی که تو میبینی ، روزی ای ژرف تر نزد خداوند دارند . خداوندی که عادل است و ستمی بر عاشقان حق و بی دلان  روا نمی دارد . بی دلیل خداوند یکی را نوازش نمی کند و دیگری را بسوزاند . بسوزد  کسی که اینگونه خیال ها نسبت به خداوند داشته باشد.ای زن آیا تو فکر میکنی اینکه فقر فخر است نادرست است ؟! نه ! فقر هزاران عزّ و ناز پنهان دردل دارد. من اگر مار نفس را بگیرم دندانهای آن ( هواهای نفسانی ) را میکنم و آن را به خدمت خود در می آورم . من از هیچ کسی طمع و انتظاری ندارم و از چنین چیزهایی بر خداوند پناه میبرم . نصیحت کردن مرد مر زن را که : در فقیران به خواری منگر و در کار حق بگمان کمال نگر و طعنه مزن در فقر و فقیران به خیال و گمان بی نوایی خویشتن 2353 گفت : " ای زن ! تو زنی یا بو الحَزَن؟فقر فخر آمد، مرا بر سر  مزن مال و زر ، سر را بود همچون کلاهکَل بود آو کز کُلَه سازد پناه آن که زلف جعد و رعنا باشدشچون کلاهش رفت ، خوشتر آیدش مرد حق باشد به مانند بَصَرپس برهنه بِه که پوشیده ، نظروقت عرضه کردن ، آن برده فروشبر کَنَد از بنده ، جامۀ عیب پوش ور بود عیبی ، برهنه ش کی کند؟بل به جامه خدعه یی با وی کندگوید : این شرمنده است از نیک و بداز برهنه کردن او ، از تو رَمَدخواجه در عیب است غرقه ، تا به گوشخواجه را مال است و مالش عیب پوش کز طمع ، عیبش نبیند طامعیگشت دلها را ، طمع ها جامعی ور گدا گوید سخن چون زرّ کانره نیابد کالۀ او در دکان کار درویشی ورای فهم توستسوی درویشی بمنگر سست سست  زآن که درویشان ورای ملک و مال  روزیی دارند ژرف از ذو الجلال حق تعالی ، عادل است و عادلانکی کنند اِستم گری بر بی دلان؟ آن یکی را نعمت و کالا دهندوین دگر را بر سر آتش نهندآتشش سوزا ،  که دارد این گُمانبر خدا و خالق هر دو جهان "فقرُ فخری" از گزاف است و مجاز؟نه ،  هزاران عزّ پنهان است و نازاز غضب بر من لقب ها راندییارگیر  و مار گیرم خواندی گر بگیرم ، برکنم دندان مار تاش از سر کوفتن نبود ضِرار ز آن که آن دندان عدوِّ جان اوستمن عدو را می کنم زین علم دوست از طمع ، هرگز نخوانم من فسوناین طمع را کرده ام  من سر نگون حاش لله ، طمع من از خلق نیستاز قناعت در دل من عالمی است بر سر امرودبُن بینی چنان زان فرود آ، تا نماند آن گمان چون که برگردی تو ، سرگشته شوی خانه را گردنده بینی ، و آن تویی "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۳۴
نازنین جمشیدیان
قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید .سلام به دوستان عزیز در ادامه ی داستان این بار صحبت های خانم اعرابی رو میشنویم . خب به  نظرم شیوه ی مولانا خیلی جالبه چون شما هر کدوم از این حرف ها رو که  می خونید اونقدر قانع کننده است که فکر میکنید همین شخص درست میگه ! یعنی دفعه ی قبل همه گفتند حق با آقای اعرابیه  و چه حرف های خوبی زد و مطمئنا این بار هم حرف های خانم اعرابی همونطور به دلتون میشینه ... خب به نظرم بهتره زود قضاوت نکنید ، یا بهتره بگم اصلا قضاوت نکنید ، توی این داستان میتونید تمرین کنید برای قضاوت نکردن و صبر کنید و نظاره گر ادامه ی ماجرا باشید ... فقط ناظر ... خب توی قسمت های قبل دیدید که زن اعرابی از فقر و نداری به همسرش شکایت کرد و مرد هم در جواب گفت که آدم باید قانع باشه و توجه اش همه اش به مادیات نباشه ... حالا زن اعرابی بعد از شنیدن این حرف ها به همسرش میگه : بهتره حرفی نزنی که خودت هم بهش عمل نمیکنی ! این سخن هایی که میگی همه درسته و در مقام توکل ، که تو فعلا در این جایگاه و مقام نیستی . و اگر حرف بدون عمل باشه این خودش نوعی ریاست ( ناموس کیش : کسی که در پی شهرت خوب است و جلوه کردن میان مردم ) . کم ، حرف های بیهوده و پوچ بزن ( ترّهات ) . تو فقط در مورد جلال و شکوه زندگی آبرومندانه حرف میزنی (طمطراق ) و ادعای بی جا میکنی . پیامبر گفته که قناعت گنج است اما تو فقط لاف قناعت میزنی و در روح و رفتار تو اثری از قناعت واقعی نیست . من به نوازش تو نیازی ندارم برای من بیشتر انصاف تو ارزش دارد . تو در حرف ، خیلی حرف های زیبا میزنی و خودت را در کنار بزرگان جای میدهی اما وقتی به عمل میرسی بسیار سبک و ناشایست عمل میکنی . در من به خواری منگر ، تو واقعا من را چطور دیده ای ؟!  عقل تو مانند بندی به دست و پایت شده است ( عقیله ) . عقلت که باید مایه ی آرامشت باشد برعکس مانند مار و کژدم برای تو دردسر آفریده . مارگیر از افسون خود بر مار شاد  می شود  ، اما در این هنگام مار، تازه افسون های خود را رو کرده و مارگیر را به دام می اندازد . تو می خواهی با نام دین و اخلاق دینی مرا به دام بیندازی ؟!  اما من با تکیه بر خداوند از این زندانی که تو برای من ساخته ای آزاد می شوم . یا تو هم در زندان زندگی اسیر میشوی . خب این هم از گفته های زن . همیشه بعضی نکات برای آدم توی این داستان ها و کلا درس هایی که در زندگی میگیریم پر رنگ تر جلوه میکنه . توی این بخش از داستان به نظرم یکی از زیباترین مسائلی که بهش اشاره شد "ریا " بود و حرف های بدون عمل ، که فکر میکنم توی زندگی ، ما مطمئنا باهاش برخورد داشتیم . حتی گاهی خودمون دچار ریا شدیم کافیه نگاه موشکافانه ای به رفتارهامون بندازیم . یه نکته دیگه هم به نظر من گرفتار شدن در دام عقل جزئی است . یعنی عقلی که هنوز به اون دریای بیکران وصل نشده یه مثال بزنم ، چند تا از شما شده که توی یه حال و های خیلی خوب معنوی یا عرفانی باشید بعد یه دفعه این ذهن تحلیل گر دو دوتا چهار تا کن بزنه توی حالتون و بگه : "اصلا از کجا معلوم اینها درست باشه ؟ راست باشه ؟ اصلا از کجا معلوم خدایی باشه ؟ اصلا این داشمندا که میگن اینها همه اش تصادفیه و ... " خب چی شد ؟ هیچی ! فقط حال خوبتون پرید ! آخه عقل جزئی ما رو چه به درک خدا ... !! خب شما هم میتونید نکته هایی که گرفتید به من هم بگین تا من هم یاد بگیرم . در ضمن در دریای بی کران این داستان اگه یه ذره عمیق تر به غواصی بریم به نکات جالبی میرسیم که حالا یه ذره زوده بعدا با هم مرورش میکنیم . راستی یه تشکر ویژه داشته باشم از جناب طیبی عزیز و جناب شفیعی نازنین و دوست گرانقدر جناب ولائی که همیشه با راهنمایی هاشون درهای بسیاری برای من گشودند و با لطفی که به من داشتند ، جرات نوشتن به من دادند  . نصیحت کردن زن مر شوی را ، که : سخن افزون از قدم و از مقام خود مگو ، لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ ، که این سخنها اگر چه راست است ، آن مقام توکل تو را نیست ، و سخن گفتن فوق مقام و معامله ی خود زیان دارد و کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ الله باشد 2326 زن بر او زد بانگ ، کای ناموس کیش !من فسون تو نخواهم خورد بیش تُرَّهات از دعوی و دعوت مگورو ، سخن از کبر و از نخوت مگوچند حرف طُمطَراق و کار و بار؟کار و حال خود ببین و شرم دارکبر زشت و از گدایان زشت ترروز سرد و برف و، آن گه جامه تر !چند آخر دعوی باد و بروت؟ای ترا خانه چو بَیتُ العنکبوت از قناعت کی تو جان افروختی؟از قناعت ها تو نام آموختی گفت پیغمبر : قناعت چیست ؟ گنجگنج را تو وا نمی دانی ز رنج این قناعت نیست جز گنج روانتو مزن لاف ای غم و رنج روان! تو مخوانم جفت ،  کمتر زن بغلجفت انصافم ، نیم جفت دغل چون قدم با میر و با بَگ میزنی چون ملخ را در هوا رگ میزنی ؟از چه دم از شاه و از بگ میزنی     با سگان زین  استخوان در چالشیچون نیِ اِشکم تهی در نالشی سوی من منگر به خواری ، سست سستتا نگویم آن چه در رگهای توست عقل خود را از من افزون دیده ای؟تو من کم عقل را چون دیده ای ؟همچو گرگ غافل اندر ما مَجِهای ز ننگ عقل تو، بی عقل به چون که عقل تو عقیلۀ مردم استآن نه عقل است آن که مار و کژدم است خصم ظلم و مکر تو ، الله بادفضل و عقل تو  ز ما کوتاه بادهم تو ماری ، هم فسونگر ، ای عجب!مارگیر و ماری ای ننگ عرب !زاغ اگر زشتی خود بشناختیهمچو برف از درد و غم بگداختی مرد افسونگر بخواند چون عدواو فسون بر مار و مار افسون بر اوگر نبودی دامِ او افسون مارکی فسون مار را گشتی شکار؟مرد افسونگر ز حرص کسب و کاردر نیابد آن زمان افسون مارمار گوید: ای فسونگر هین و هین!آن ِ خود دیدی ؟ فسون من ببین تو به نام حق فریبی مر مراتا کنی رسوای شور و شر مرانام حقم بست، نی آن رای تونام حق را دام کردی، وای تو! نام حق بستاند از تو داد منمن به نام حق سپردم جان و تن  یا به زخم من رگ جانت بُرَدیا که همچون من به زندانت بَرَدزن از این گونه خشن گفتارهاخواند بر شوی جوان طومارها
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۴۳
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز قسمت اول داستان رو میتونید از اینجا بخونید . پس از اینکه زن اعرابی از فقر و نداری به همسر خود شکایت کرد و نالید ، حالا نوبت مرد اعرابی است که با سخنانش ، زن را آرام کند  . در این بخش سخنان مولانا و حرف های اعرابی به هم آمیخته است . مرد اعرابی ، به همسرش می گوید که : عمر تو می گذرد ، تا کی می خواهی دنبال مادیات در زندگی باشی ؟ عاقل آن کسی است که زیاد در قید و بند بیش و کم نباشد زیرا اینها مانند سیل است که میگذرد چه تیره باشد و چه روشن . در این عالم همه ی موجودات  در عیش و خوشی روزگار میگذرانند ، فاخته و بلبل و باز ، همه خدا را حمد میگویند  و چشم شان به کرم اوست . از پشه تا فیل همه خانواده خداوند هستند و خدا چه کفیل خوبی برای آنهاست . تمام غم هایی که در دل ما جمع شده به خاطر همین گرد و خاک خودبینی و توجه ما به هستی مادی خود است . غم مانند داسی شده که خود ما را از ریشه میکند و "چنین شد و چنان شد " وسواسی شده که در دل ما افتاده . این غم ها به تدریج ما را به نابودی می کشاند و تنها راه حل این است که آنها را از خود دور کنی . اگر بتوانی این غم ها را برای خود شیرین کنی ، آنوقت میبینی که حتی مرگ هم بر تو شیرین و آسان می شود . اگر تو در زندگی سرت به شیرینی های مادی گرم شد و دهانت فقط آنها را چشید ، دیگر نمی توانی به این آسانی خود را به مرگ بسپاری و مرگ برای تو بسیار تلخ می شود . گوسفندان را هم که از صحرا می برند ، آن که از همه فربه تر شده را می کشند . شب گذشت و صبح رسید ، تو کی می خواهی دست از سر این زر خواهی برداری ؟ روزگاری که جوان بودی قانع تر بودی ! خودت زر بودی ، حالا زر طلب شده ای ! درخت تاکی پر از انگور بودی ، چطور بی رونق شدی ؟ حالا که وقت رسیدن میوه هات بود ، نرسیده فاسد شدی ! هر چه سن ات بالا تر میرود باید پخته تر شوی نه اینکه به سمت عقب بروی ! تو جفت من هستی ، باید با هم ، هم صفت باشیم تا بتوانیم کارها را با مصلحت پیش ببریم . زیرا اگر یک  جفت  با هم همخوانی نداشته باشد ، هر دو دیگر به کار نمی آیند .  من دل قوی به سمت قناعت می روم تو چرا به سوی بدخویی و سرزنش در حرکتی ؟ صبر فرمودن اعرابی زن خود را ، و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن  2299 شوی گفتش : چند جویی دخل و کشت ؟خود چه ماند از عمر؟ افزونتر گذشت عاقل اندر بیش و نقصان ننگردزآنکه هر دو همچو سیلی بگذردخواه صاف و خواه سیل تیره روچون نمی پاید دمی ، از وی مگواندر این عالم هزاران جانورمی زید خوش عیش ، بی زیر و زبرشکر می گوید خدا را فاختهبر درخت و برگ شب ناساخته حمد می گوید خدا را عندلیبکاعتماد رزق بر توست ای مجیب باز، دست شاه را کرده نویداز همه مردار ببریده امیدهمچنین از پشه گیری تا به پیلشد عیالُ الله و حق نعم المُعیل این همه غمها که اندر سینه هاستاز بخار و  گرد باد و بود ماست این غمان بیخ کن چون داس ماست"این چنین شد، وآنچنان " وسواس ماست دان که هر رنجی ، ز مردن پاره ای استجزو مرگ از خود بران، گر چاره ای است چون ز جزو مرگ نتوانی گریختدان که کلش بر سرت خواهند ریخت جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو رادان که شیرین می کند کل را خدادردها از مرگ می آید رسولاز رسولش رو مگردان ای فضول! هر که شیرین میزید ، او تلخ مردهر که او تن را پرستد ، جان نبردگوسفندان را ز صحرا می کشندآن که فربه تر ، مر آن را می کشندشب گذشت و صبح آمد ای تَمَرچند گیری این فسانه   زر ز سر؟تو جوان بودی و قانع تر بُدیزر طلب گشتی ، خود اول زر بُدی رَز بُدی پر میوه، چون کاسد شدی؟وقت میوه پختنت فاسد شدی ؟میوه ات باید که شیرین تر شودچون رسن تابان نه واپس تر رودجفت مایی ، جفت باید هم صفتتا بر آید کارها با مصلحت جفت باید بر مثال همدگردر دو جفت کفش و موزه در نگرگر یکی کفش از دو ، تنگ آمد به پاهر دو جفتش کار ناید مر تو راجفت این یک خُرد و آن دیگر بزرگ؟جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ؟ راست ناید بر شتر جفت جوالآن یکی خالی و این پُر مال مال من روم سوی قناعت دل قویتو چرا سوی شَناعت میروی؟ "مرد قانع از سر اخلاص و سوززین نَسَق می گفت با زن تا به روز
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۳۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز دوباره بر می گردیم به داستان های مثنوی ، این بار می خوایم داستان اعرابی و خلیفه را از دفتر اول با هم بخونیم . در این داستان سه شخصیت اصلی وجود داره . که امروز تقریبا با اونها آشنا میشیم : خلیفه ای که در روزگار خودش به بخشندگی و کرم معروف هست ، و مرد و زن اعرابی که در فقر و نداری هستند  و زندگی رو به سختی طی میکنند . در ابتدا مولانا یک نمای کلی از این شخصیت ها به ما میده و در ادامه میبینیم که شکایت های زن از نداری و ... باعث میشه که مرد اعرابی راه بیافته تا بره پیش خلیفه و درخواست کمک کنه و ... فکر میکنم این داستان هم از داستان های زیبای مثنوی است که اگر دنبال کنید پشیمون نمیشید . در این داستان هم مولانا به سبک خودش مرتب از داستان اصلی ، به سراغ مطالب فرعی میره که با اجازه ، من بیشتر به داستان اصلی می پردازم و بعد از اتمام داستان ، به سراغ درس های کوتاه در دل داستان میریم . خلیفه ای بود در ایام قدیم که در کرم و بخشایش از حاتم طایی فراتر رفته بود . کرم را به کمال رسانده بود ( رایت ) و فقر و حاجت را از جهان برداشته بود . عدالت او تمام دنیا را در بر گرفته بود و بسیار بخشنده بود ( وهّاب : از صفات خداوند – بسیار بخشنده ) . آنقدر بخشنده بود که انگار دریاها و معادن در خطر نابودی قرار داشتند . کاروان ها پیاپی از همه جا به سوی او می آمدند تا از جود او برخوردار شوند . قصّۀ خلیفه که در کرم در زمان خود از حاتم طایی گذشته بود و نظیر خود نداشت 2255 یک خلیفه بود در ایّام پیشکرده حاتم را غلامِ جود خویش رایتِ اکرام و جود افراشتهفقر و حاجت از جهان برداشته بحر و دُر از بخشش اش صاف آمدهدادِ او از قاف تا قاف آمده در جهانِ خاک، ابر و آب بودمظهر بخشایش وَهّاب بوداز عطایش بحر و کان در زلزلهسوی جودش قافله بر قافله قبلۀ حاجت در و دروازه اشرفته در عالم به جود ، آوازه اش هم عجم ، هم روم ،هم ترک و عربمانده از جود و سخایش در عجب آب حیوان بود و دریای کرمزنده گشته هم عرب زو ، هم عجم مرد عرب  بیابان نشین - که در حقیقت داستان ما با او اتفاق می افتد  - با همسرش در حال گفتگو بود و زن به شکایت ؛  که از این همه فقر و نداری به تنگ آمده : نان و خورشت ما درد و ناراحتی است و آبمان ، اشکی که از دیده مان روان است . روز لباسمان آفتاب است و شب لحافمان مهتاب ، آنقدر گرسنه ایم که قرص ماه را فکر میکنیم قرص نان است و دست دراز میکنیم تا برداریم ، در مکتب درویشان این که ما اینقدر در فکر و محتاج لقمه نانی هستیم ننگ است ! مانند سامری * هستیم که همه از ما فراری هستند . اگر از کسی یک مشت عدس ( نسک ) بخواهم او برای من آرزوی مرگ میکند . اعراب به جنگ آوری و بخشش معروف هستند که تو هیچ کدام را نداری و مثل یک غلط در بین اعرابی . آنقدر فقیریم که مانند عنکبوت مگس را هم می خواهیم شکار کنیم ! اگر به میل من باشد که حتی اگر مهمانی داشته باشیم شب که خوابید به لباس او هم رحم نمی کنم ! . ( من شرمنده ام که اینقدر این خانم غر میزنه !! فعلا باید تحمل اش کنید ، البته همین غرها آقای اعرابی رو راهی میکنه و ... ) * سامری : سامری از مردان بنی اسرائیل و خاله زاده ی موسی بود . مطابق روایت هنگامی که موسی به کوه طور رفته بود ، سامری گوساله یی از زر ساخت و ا زخاک پای اسب جبرئیل در دهان او ریخت . گوساله به صدا در آمد و بنی اسرائیل این را معجزه سامری دانستند و به دستور او گوساله را پرستیدند . اما سرانجام به دعای موسی ، پروردگار سامری را منفور همه آفریدگان ساخت و او در خواری جان سپرد . قصۀ اعرابی درویش و ماجرای زن او با او ،  به سبب قلّت و درویشی  2263 یک شب اعرابی زنی مر شوی راگفت و از حد برد گفت وگوی را"کین همه فقر و جفا ، ما می کشیمجمله عالم در خوشی ما ناخوشیم نانمان نه ، نان خورشمان درد و رشککوزه مان نه ، آبمان از دیده اشک جامۀ ما روز، تاب آفتابشب نهالین و لحاف از ماهتاب قرص مَه را قرص نان پنداشتهدست سوی آسمان برداشته ننگ درویشان ز درویشی ماروز شب از روزی اندیشی ماخویش و بیگانه شده از ما رمانبر مثال سامری از مردمان گر بخواهم از کسی یک مشت نَسکمر مرا گوید : خمش کن ، مرگ و جَسک مر عرب را فخر ، غزو است و عطادر عرب تو ، همچو اندر خط  خطاچه غزا ؟ ما بی غزا خود کُشته ایمما به تیغ فقر بی سر گشته ایم چه عطا ؟ ما بر گدایی می تنیممر مگس را در هوا رگ می زنیم گر کسی مهمان رسد، گر من منم ، شب بخسبد ، دلقش از تن برکَنَم "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۲ ، ۰۹:۰۰
نازنین جمشیدیان