برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

نصیحت کردن مرد مر زن را ... ( بخش چهارم )

دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۲:۳۴ ب.ظ
قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید .سلام به دوستان عزیز مرد بعد از شنیدن حرف های زن به دنبال مطرح کردن دلایلی است که ثابت کنه حرف اش در مورد قناعت و فقر و درویشی درست بوده . مرد میگه :ای زن ! تو زن هستی یا مایه ی غم ؟! فقر مایه ی فخر است ،  اینقدر مرا سرزنش نکن . کسی که سر طاس دارد کلاه بر سر میگذارد ( کنایه از داشتن مال ) اما کسی که موهای زیبایی دارد نیازی به پنهان کردن سر به وسیله کلاه ندارد . مرد حق مثل چشم است که باید برهنه باشد نه پوشیده . و اگر برده ای عیبی در تن خود نداشته باشد بر او لباس نمی پوشانند بلکه او را برهنه در بازار عرضه میکنند. آن کسی که عیبی دارد می تواند آن عیب را با پول و زر بپوشاند تا دیگران به سمت او جلب شوند . پس به دیده ی حقارت در درویشی منگر زیرا درویشان ورای مال و منالی که تو میبینی ، روزی ای ژرف تر نزد خداوند دارند . خداوندی که عادل است و ستمی بر عاشقان حق و بی دلان  روا نمی دارد . بی دلیل خداوند یکی را نوازش نمی کند و دیگری را بسوزاند . بسوزد  کسی که اینگونه خیال ها نسبت به خداوند داشته باشد.ای زن آیا تو فکر میکنی اینکه فقر فخر است نادرست است ؟! نه ! فقر هزاران عزّ و ناز پنهان دردل دارد. من اگر مار نفس را بگیرم دندانهای آن ( هواهای نفسانی ) را میکنم و آن را به خدمت خود در می آورم . من از هیچ کسی طمع و انتظاری ندارم و از چنین چیزهایی بر خداوند پناه میبرم . نصیحت کردن مرد مر زن را که : در فقیران به خواری منگر و در کار حق بگمان کمال نگر و طعنه مزن در فقر و فقیران به خیال و گمان بی نوایی خویشتن 2353 گفت : " ای زن ! تو زنی یا بو الحَزَن؟فقر فخر آمد، مرا بر سر  مزن مال و زر ، سر را بود همچون کلاهکَل بود آو کز کُلَه سازد پناه آن که زلف جعد و رعنا باشدشچون کلاهش رفت ، خوشتر آیدش مرد حق باشد به مانند بَصَرپس برهنه بِه که پوشیده ، نظروقت عرضه کردن ، آن برده فروشبر کَنَد از بنده ، جامۀ عیب پوش ور بود عیبی ، برهنه ش کی کند؟بل به جامه خدعه یی با وی کندگوید : این شرمنده است از نیک و بداز برهنه کردن او ، از تو رَمَدخواجه در عیب است غرقه ، تا به گوشخواجه را مال است و مالش عیب پوش کز طمع ، عیبش نبیند طامعیگشت دلها را ، طمع ها جامعی ور گدا گوید سخن چون زرّ کانره نیابد کالۀ او در دکان کار درویشی ورای فهم توستسوی درویشی بمنگر سست سست  زآن که درویشان ورای ملک و مال  روزیی دارند ژرف از ذو الجلال حق تعالی ، عادل است و عادلانکی کنند اِستم گری بر بی دلان؟ آن یکی را نعمت و کالا دهندوین دگر را بر سر آتش نهندآتشش سوزا ،  که دارد این گُمانبر خدا و خالق هر دو جهان "فقرُ فخری" از گزاف است و مجاز؟نه ،  هزاران عزّ پنهان است و نازاز غضب بر من لقب ها راندییارگیر  و مار گیرم خواندی گر بگیرم ، برکنم دندان مار تاش از سر کوفتن نبود ضِرار ز آن که آن دندان عدوِّ جان اوستمن عدو را می کنم زین علم دوست از طمع ، هرگز نخوانم من فسوناین طمع را کرده ام  من سر نگون حاش لله ، طمع من از خلق نیستاز قناعت در دل من عالمی است بر سر امرودبُن بینی چنان زان فرود آ، تا نماند آن گمان چون که برگردی تو ، سرگشته شوی خانه را گردنده بینی ، و آن تویی "
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۰۹
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی