برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

نصیحت کردن زن مر شوی را ... ( بخش سوم )

جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۱:۴۳ ق.ظ
قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید .سلام به دوستان عزیز در ادامه ی داستان این بار صحبت های خانم اعرابی رو میشنویم . خب به  نظرم شیوه ی مولانا خیلی جالبه چون شما هر کدوم از این حرف ها رو که  می خونید اونقدر قانع کننده است که فکر میکنید همین شخص درست میگه ! یعنی دفعه ی قبل همه گفتند حق با آقای اعرابیه  و چه حرف های خوبی زد و مطمئنا این بار هم حرف های خانم اعرابی همونطور به دلتون میشینه ... خب به نظرم بهتره زود قضاوت نکنید ، یا بهتره بگم اصلا قضاوت نکنید ، توی این داستان میتونید تمرین کنید برای قضاوت نکردن و صبر کنید و نظاره گر ادامه ی ماجرا باشید ... فقط ناظر ... خب توی قسمت های قبل دیدید که زن اعرابی از فقر و نداری به همسرش شکایت کرد و مرد هم در جواب گفت که آدم باید قانع باشه و توجه اش همه اش به مادیات نباشه ... حالا زن اعرابی بعد از شنیدن این حرف ها به همسرش میگه : بهتره حرفی نزنی که خودت هم بهش عمل نمیکنی ! این سخن هایی که میگی همه درسته و در مقام توکل ، که تو فعلا در این جایگاه و مقام نیستی . و اگر حرف بدون عمل باشه این خودش نوعی ریاست ( ناموس کیش : کسی که در پی شهرت خوب است و جلوه کردن میان مردم ) . کم ، حرف های بیهوده و پوچ بزن ( ترّهات ) . تو فقط در مورد جلال و شکوه زندگی آبرومندانه حرف میزنی (طمطراق ) و ادعای بی جا میکنی . پیامبر گفته که قناعت گنج است اما تو فقط لاف قناعت میزنی و در روح و رفتار تو اثری از قناعت واقعی نیست . من به نوازش تو نیازی ندارم برای من بیشتر انصاف تو ارزش دارد . تو در حرف ، خیلی حرف های زیبا میزنی و خودت را در کنار بزرگان جای میدهی اما وقتی به عمل میرسی بسیار سبک و ناشایست عمل میکنی . در من به خواری منگر ، تو واقعا من را چطور دیده ای ؟!  عقل تو مانند بندی به دست و پایت شده است ( عقیله ) . عقلت که باید مایه ی آرامشت باشد برعکس مانند مار و کژدم برای تو دردسر آفریده . مارگیر از افسون خود بر مار شاد  می شود  ، اما در این هنگام مار، تازه افسون های خود را رو کرده و مارگیر را به دام می اندازد . تو می خواهی با نام دین و اخلاق دینی مرا به دام بیندازی ؟!  اما من با تکیه بر خداوند از این زندانی که تو برای من ساخته ای آزاد می شوم . یا تو هم در زندان زندگی اسیر میشوی . خب این هم از گفته های زن . همیشه بعضی نکات برای آدم توی این داستان ها و کلا درس هایی که در زندگی میگیریم پر رنگ تر جلوه میکنه . توی این بخش از داستان به نظرم یکی از زیباترین مسائلی که بهش اشاره شد "ریا " بود و حرف های بدون عمل ، که فکر میکنم توی زندگی ، ما مطمئنا باهاش برخورد داشتیم . حتی گاهی خودمون دچار ریا شدیم کافیه نگاه موشکافانه ای به رفتارهامون بندازیم . یه نکته دیگه هم به نظر من گرفتار شدن در دام عقل جزئی است . یعنی عقلی که هنوز به اون دریای بیکران وصل نشده یه مثال بزنم ، چند تا از شما شده که توی یه حال و های خیلی خوب معنوی یا عرفانی باشید بعد یه دفعه این ذهن تحلیل گر دو دوتا چهار تا کن بزنه توی حالتون و بگه : "اصلا از کجا معلوم اینها درست باشه ؟ راست باشه ؟ اصلا از کجا معلوم خدایی باشه ؟ اصلا این داشمندا که میگن اینها همه اش تصادفیه و ... " خب چی شد ؟ هیچی ! فقط حال خوبتون پرید ! آخه عقل جزئی ما رو چه به درک خدا ... !! خب شما هم میتونید نکته هایی که گرفتید به من هم بگین تا من هم یاد بگیرم . در ضمن در دریای بی کران این داستان اگه یه ذره عمیق تر به غواصی بریم به نکات جالبی میرسیم که حالا یه ذره زوده بعدا با هم مرورش میکنیم . راستی یه تشکر ویژه داشته باشم از جناب طیبی عزیز و جناب شفیعی نازنین و دوست گرانقدر جناب ولائی که همیشه با راهنمایی هاشون درهای بسیاری برای من گشودند و با لطفی که به من داشتند ، جرات نوشتن به من دادند  . نصیحت کردن زن مر شوی را ، که : سخن افزون از قدم و از مقام خود مگو ، لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ ، که این سخنها اگر چه راست است ، آن مقام توکل تو را نیست ، و سخن گفتن فوق مقام و معامله ی خود زیان دارد و کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ الله باشد 2326 زن بر او زد بانگ ، کای ناموس کیش !من فسون تو نخواهم خورد بیش تُرَّهات از دعوی و دعوت مگورو ، سخن از کبر و از نخوت مگوچند حرف طُمطَراق و کار و بار؟کار و حال خود ببین و شرم دارکبر زشت و از گدایان زشت ترروز سرد و برف و، آن گه جامه تر !چند آخر دعوی باد و بروت؟ای ترا خانه چو بَیتُ العنکبوت از قناعت کی تو جان افروختی؟از قناعت ها تو نام آموختی گفت پیغمبر : قناعت چیست ؟ گنجگنج را تو وا نمی دانی ز رنج این قناعت نیست جز گنج روانتو مزن لاف ای غم و رنج روان! تو مخوانم جفت ،  کمتر زن بغلجفت انصافم ، نیم جفت دغل چون قدم با میر و با بَگ میزنی چون ملخ را در هوا رگ میزنی ؟از چه دم از شاه و از بگ میزنی     با سگان زین  استخوان در چالشیچون نیِ اِشکم تهی در نالشی سوی من منگر به خواری ، سست سستتا نگویم آن چه در رگهای توست عقل خود را از من افزون دیده ای؟تو من کم عقل را چون دیده ای ؟همچو گرگ غافل اندر ما مَجِهای ز ننگ عقل تو، بی عقل به چون که عقل تو عقیلۀ مردم استآن نه عقل است آن که مار و کژدم است خصم ظلم و مکر تو ، الله بادفضل و عقل تو  ز ما کوتاه بادهم تو ماری ، هم فسونگر ، ای عجب!مارگیر و ماری ای ننگ عرب !زاغ اگر زشتی خود بشناختیهمچو برف از درد و غم بگداختی مرد افسونگر بخواند چون عدواو فسون بر مار و مار افسون بر اوگر نبودی دامِ او افسون مارکی فسون مار را گشتی شکار؟مرد افسونگر ز حرص کسب و کاردر نیابد آن زمان افسون مارمار گوید: ای فسونگر هین و هین!آن ِ خود دیدی ؟ فسون من ببین تو به نام حق فریبی مر مراتا کنی رسوای شور و شر مرانام حقم بست، نی آن رای تونام حق را دام کردی، وای تو! نام حق بستاند از تو داد منمن به نام حق سپردم جان و تن  یا به زخم من رگ جانت بُرَدیا که همچون من به زندانت بَرَدزن از این گونه خشن گفتارهاخواند بر شوی جوان طومارها
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۰۶
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی