برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

مراعات کردن زن شوهر را ... ( بخش پنجم )

شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۲:۰۸ ب.ظ
سلام به همراهان همیشگی میریم سراغ ادامه ی داستان ، قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید .خانم اعرابی  که میبینه همسرش  ، حرف های خودش رو میزنه و پیش میره ، دلش میشکنه و دست به گریه میزاره ، گریه دام زن هست که مرد در اون گیر میفته  ! ( البته فکر کنم این دام ، مال قدیم هاست !!)  و در نهایت این مرد هست که دلش به رحم میاد و در مقابل زن تسلیم میشه که البته ادامه اش رو در جلسه ی بعد میخونیم. خانم اعرابی به مرد میگه : من انتظار این حرف ها رو نداشتم و به تو امید دیگری داشتم . زن از در نیستی وارد میشه و میگه : من "بانوی بزرگ " ( ستی ) نیستم بلکه خاکی در مقابل تو هستم و جسم و جان ام متعلق به توست . اگر میبینی از این تنگدستی ناراحتم به خاطر خود توست  نه اینکه برای خودم بگویم ، تو در دردها همیشه برای من درمان بودی . من هر دم می خواهم خودم را فدای تو  کنم . کاش تو از درون من آگاه بودی ! وقتی تو اینگونه در مورد من قضاوت میکنی من حتی از خودم بیزار میشوم . تو چرا ازمن می خوای دوری کنی ؟! البته تا وقتی که قدرت دست تو است میتوانی  هر آنچه می خواهی بکنی . آن زمانی را به یاد آر که تو مانند راهب بودایی بودی ( شمن )  و من مانند بت ( صنم ) . تو هر چه بگویی من بالاتر از آن را قبول میکنم . من مثل اسفناج ( سپاناخ ) هستم که با هر نوع طبخی از تو میسازم چه ترش و چه شیرین  ( ترش با = آش ترش ) . اصلا من هر چه گفتم از سر کفر بود و حالا ایمان آورده ام . من پیش خلق و خوی شاهانه ی تو بیخود گستاخی کردم حالا هم اعتراضم را پس میگیرم و امیدوارم من را عفو کنی . من شمشیر و کفن در مقابلت میگذارم و آماده ی هر نوع مجازاتی هستم . از فراق سخن نگو که در من طاقت آن نیست . باطن تو عذر مرا می پذیرد و همیشه پیش تو برای من شفیع می شود ، من هم با اعتماد به همین باطن تو این حرف ها را زدم . من میدانم که درون شیرین تو از خطاهای من خواهد گذشت . زن این حرف ها را با خوشرویی و خوبی زد و درمیان این گفت ها گریه ای های های سر داد . او بدون گریه هم برای مرد دلربا بود ، دیگر وقتی اینگونه گریه میکرد که هیچ ! در دل مرد برقی زد و دلش لرزید . زنی که خداوند او را بری مرد آراسته ، چگونه مرد می تواند از او دوری کند !؟ آنکه خدا او را برای آرامش مرد آفرید چگونه مرد می تواند از او بِبُرَد ؟!  هر مردی در هر رتبه و جایگاهی اسیر زن  خویش است . حتی حضرت محمد که عالم مست گفتار اوست ، برای تسکین خود به عایشه می فرمود :" ای حمیرا با من حرف بزن " . آب مانند مرد است و آتش ، زن . آب بر آتش میریزد و آن را خاموش میکند اما اگر حائلی بین آنها باشد ، مانند دیگ ،  این آب می جوشد و به آسمان میرود . در ظاهر شاید بر زن غالب باشید اما در اصل مغلوبید و طالب زن . این چنین خاصیتی فقط در بین انسانهاست و در حد فهم حیوانات نیست . مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفتۀ خویش 2405 زن چو دید او را که تند و توسن استگشت گریان، گریه خود دام زن است گفت : "از تو کی چنین پنداشتم؟از تو من امید دیگر داشتم" زن در آمد از طریق نیستیگفت: "  من خاک شمااَم، نه سَتی جسم و جان و هر چه هستم ، آن توستحکم و فرمان جملگی فرمان توست گر ز درویشی دلم از صبر جَستبهر خویشم نیست، آن بهر تو است  تو مرا در دردها بودی دوامن نمی خواهم که باشی بی نواجان تو، کز بهر خویشم نیست ایناز برای توستم این ناله  و حنین خویش ِ من والله، که بهر خویش توهر نفس خواهد که میرد پیش توکاش جانت، کش روان من فدااز ضمیر جان من واقف بُدی  چون تو با من این چنین بودی به ظَنهم ز جان بیزار گشتم هم ز تن خاک را بر سیم و زر کردیم چونتو چنینی با من، ای جان را سکون! تو که در جان و دلم جا می کنی ، زین قدر، از من تبرا می کنی؟ تو تبرا کن که هستت دستگاهای تبرّای ترا جان عذر خواه یاد می کن آن زمانی را که منچون صنم بودم ، تو بودی چون شمن بنده بر وفق تو دل افروخته استهر چه گویی : پخت، گوید : سوخته است من سِپاناخِ تو ، با هر چه م پزییا ترش با یا که شیرین میسزی کفر گفتم، نک به ایمان آمدمپیش حُکمت از سر جان آمدم خوی شاهانۀ ترا نشناختمپیش تو، گستاخ خر در تاختم چون ز عفو تو چراغی ساختمتوبه کردم ، اعتراض انداختم می نهم پیش تو شمشیر و کفنمیکشم پیش تو گردن را، بزن از فراق تلخ می گویی سَخُن؟هر چه خواهی کن، ولیکن این مکن در تو از من عذر خواهی هست سِربا تو بی  من ، او شفیعی مستمرعذر خواهم در درونت، خُلق توستز اعتماد او، دل من جرم جُست رحم کن پنهان ز خود ای خشمگینای که خُلقت به ز صد من انگبین     زین نسق می گفت با لطف و گشاددر میان گریه یی ، بر وی فتادگریه چون از حد گذشت و های هایزو، که بی گریه بُد او خود دلربای ، شد از آن باران یکی برقی پدیدزد شراری در دل مرد وحیدآن که بندۀ روی خوبش بود مَردچون بود، چون بندگی آغاز کرد؟آن که از کبرش دلت لرزان بودچون شوی، چون پیش تو گریان شود؟آن که از نازش دل و جان خون بودچون که آید در نیاز او، چون بود؟آنکه در جور و جفایش دام ماستعذر ما چه بود، چو او در عذر خاست؟ "زُینَ لِلنَّاسِ" حق آراسته ستزآنچه حق آراست، چون دانند جَست ؟چون پی "یسکن الیها" ش آفریدکی تواند آدم از حوّا برید؟رستم زال ار بود ، وز حمزه بیشهست در فرمان اسیر زال خویش آن که عالم مستِ گفتش آمدی"کلمینی یا حمیرا" می زدی آب غالب شد بر آتش از نهیبزآتش او جوشد چو باشد در حجیب (حجاب ) چون که دیگی حایل آید هر دو رانیست کرد آن آب را، کردش هواظاهراً بر زن ، چو آب ار غالبیباطناً مغلوب و زن را طالبی این چنین خاصیتی در آدمی استمِهر حیوان را کم است، آن از کمی است
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۱۴
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی