برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
بانگی عجب از آسمان در می‌رسد هر ساعتی می‌نشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی ساقی در این آخرزمان بگشاد خُم آسمان از روح او را لشکری وز راح او را رایتی آخر چه باشد گر شبی ، از جان برآری یاربی بیرون جهی از گور تن و اندر روی در ساحتی از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی از جان برآری یک سری ، ایمن ز شمشیر اجل باغی درآیی کاندر او نبود خزان را غارتی خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود شرحی خوشی ، جان پروری ، کان را نباشد غایتی  راح : شراب باغی در آیی: به باغی در آیی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۳۹
نازنین جمشیدیان
سلام به همه ی دوستان عزیز و ایّام به کاماین اسباب کشی و جابه جایی باعث شد که بعد از مدت ها کتاب "پیامبر" از جبران خلیل جبران رو باز کنم و بخونم و بفهمم که چقدر فرق کردم و چقدر چیزهای جدید فهمیدم و افق های تازه ای برام باز شد، اتفاق شیرینی هست  . و امیدوارم سال های بعد هم اگه کتاب هایی که امروز میخونم رو دوباره مطالعه کنم ببینم که باز فرق کردم و میتونم با دید تازه ای بهشون نگاه کنم .کتاب پیامبر رو اگه نخوندید حتما بخونید و اگه مثل من قبلا خوندید حتما دوباره وقت بزارید و نگاهی بهش بندازید . مخصوصا با ترجمه دکتر الهی قمشه ای که منطبق با نوشته ها ، از متون و اشعار کهن ما استفاده کردند و بسیار شیرین و دوست داشتنی هست این شیوه ، چون میبینیم که حقیقت یکی بیشتر نیست ....بخش اول کتاب که در مورد عشق هست رو به شما دوستان عزیز تقدیم میکنم ، سر صبر بخونید ، با آرامش ، با دل ...  : آنگاه المیترا گفت : با ما از عشق سخن بگوی.پیامبر سر بر آورد و نگاهی به مردم انداخت ، و سکوت و آرامش مردم را فرا گرفته بود . سپس با صدایی ژرف و رسا گفت:هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید ،آن دم که دل به عشق دهی خوش دمی بود          در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ( حافظ ) هر چند راه او سخت و نا هموار باشد.و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید، هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری           با خبر باش که سر میشکند دیوارش ( حافظ ) و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید ،هر چند دعوت او رویاهای شما راچون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد  به صلیب نیز می کشد.و چنانکه شما را می رویاند ، شاخ و برگ شما را هرس می کند.و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا میرود و ظریف ترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش می کند ،همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین می رود و آنها را که به زمین چسبیده اند تکان می دهد.عشق شما را چون خوشه های گندم دسته می کند.آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده ی خوشه بیرون می آورد.و سپس به غربال باد ، دانه را از کاه می رهاند،و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید.سپس شما را خمیر می کند تا نرم و انعطاف پذیر شوید ،و بعد از آن شما را بر آتش مقدس می نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید.عشق با شما چنین رفتارها می کند تا به اسرار قلب خود معرفت یابیدو بدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزیی از آن شوید.اما اگر از ترس بلا و آزمون ، تنها طالب آرامش و لذتهای عشق باشید ، خوشتر آنکه عریانی خود بپوشانیدو از دم تیغ خرمن کوب عشق بگریزید ،به دنیایی که از گردش فصلها در آن نشانی نیست ؛جایی که شما می خندید اما تمامی خنده ی خود را بر لبنمی آوریدو می گریید اما تمامی اشکهای خود را فرو نمی ریزید.عشق  هدیه ای نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش.و هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش.عشق نه مالک است و نه مملوک ،زیرا عشق برای عشق کافی است.مطرب عشق این زند وقت سماع                بندگی بند و خداوندی صماع (مثنوی ) وقتی که عاشق می شوید مگویید:" خداوند در قلب من است." بلکه بگویید : " من در قلب خداوند جای دارم."و گمان مکنید که زمام عشق در دست شماست ،  بلکه این عشق است که اگر شما را شایسته بیند حرکت شما را هدایت می کند.دین من عشق است و مرکب عشق مرا به هر کجا خواهد سوق می دهد . ( محی الدین ابن عربی ) عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش در رسد.اما اگر شما عاشقید و آرزویی می جویید،آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.آرزو کنید که زخم خورده ی فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزدآرزو کنید سپیده دم بر خیزید و بالهای قلبتان را بگشاییدو سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید ،آرزو کنید که شب هنگام با دلی حق شناس و پر سپاس به خانه باز آیید ،و به خواب روید ، با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.نازپرورده تنعم نبرد راه به دوست عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد  ( حافظ )ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند کسی که خدمت جام جهان نما بکند طبیب عشق مسیحا دمیست مشفق ، لیکچو درد در  تو نبیند کرا دوا بکند ( حافظ )قدمی که بر گرفتی به وفا و عهد یاراناگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد ( سعدی )دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشتباز مشتاق کمانخانه ی ابروی تو بود ( حافظ )تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفتتا باز چه اندیشه کند رای صوابت ( حافظ )از کتاب ‹ پیامبر›  جبران خلیل جبران ترجمه ی دکتر حسین الهی قمشه ای
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۲ ، ۰۶:۰۱
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز راستش چند وقت پیش رفتم یک کنسرت که خیلی به دلم نشست . قسمت جالب این کنسرت این بود که تصاویری مرتبط با آهنگ ها روی پرده نمایش داده میشد که خیلی حس جالبی به آهنگ ها داده بود . آخرهای کنسرت یک آوازی خونده شد که واقعا حس عجیبی به من داد که هنوز هم وقتی گوش میدم من رو میبره به دورها ... گفتم با شما هم به اشتراکش بزارم . فکر کنم دوست داشته باشید . آواز با صدای سروش دادیار هست . از اینجا دانلود کنید با این همه رقاصه در دربار امشب ، رقص تو باید باب میل شاه باشد ای دختر قاجار ، من طاقت ندارم ، رقصت بلند و دامنت کوتاه باشد   خلخال درپا کرده ای یا شور برپا ،  پیچیده عطر گیسویت در قصر ، حالا مثل خوره این ترس افتاده به جانم ، پایان مجلس شاه خاطر خواه باشد ...   می چرخی و آینه های سقف در من ، می ایستی آینه های سقف در تو اینکه چه ها آینه در آینه دیدم ، بهتر فقط بِینی و بین الله باشد   از رقصت احساس شعف دارند آنها ، دور تو جام می به کف دارند آنها سربازها دالان برایت باز کردند ، تا پیش پای تو فقط یک راه باشد   یک چرخ کامل می زنی سرباز اول ، یک چرخ کامل می زنی سرباز آخر انگار پشت نرده ها باشی و این سو ، تصویر تو گاهی نباشد ، گاه باشد   حالا از اینجا مات می بینم تنت را ، حالا نمی بینم از اینجا دامنت را حالا تو با یک مرد گرم رقص هستی ، از دور پیدا نیست ، شاید شاه باشد ...                                                                             محمدحسین ملکیان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۲ ، ۰۹:۲۰
نازنین جمشیدیان
سلام به همه ی دوستان عزیزم سال 91 هم داره به پایان میرسه و وارد سال نو میشیم . خب همیشه برای من این تغییر حس جالبی داشته و امیدوارم این حس و شوق نو شدن در همه ی ما زنده باشه و همراه با طبیعت سبز بشیم و کهنگی ها رو رها کنیم و عادت نکنیم به زمستونی بودن .... همیشه بهار از راه میرسه هر چند بعدش خزان و زمستونی هم دوباره هست اما این مهمه که بدونیم زندگی یعنی همین ، چرخش فصل ها و گذشتن از فصل ها ، هیچ چیز توی این قسمت از زندگی که درش هستیم جاودانه نیست ، نه خزان اش و نه بهارش .... به قول معروف همیشه باید گفت " این نیز بگذرد " چه در شادی ها و چه غم ها ... خب بهتره یه نگاهی این آخر سالی بندازیم به روزها و دقایقی که گذروندیم و ببینیم که چطور خواسته و نا خواسته بزرگ شدیم و تغییر کردیم و اتفاق هایی که هر کدوم پر از درس بودند و گاهی دیدیم و گاهی ندیدیم ... برای من که امسال پر از اتفاق های خاص بود که خوشحالم تجربه اش کردم و الان میتونم از ته دل لبخند بزنم برای آدم هایی که اومدند ، و حتی اگه الان نیستند یادشون هنوز قلبم رو روشن میکنه ...  همه تون رو واقعا دوست دارم ، به خاطر شما و به شوق شماست که من اینجا هستم ، چه اونهایی که همیشه برام پیام میزارید و چه اونهایی که خاموش میاین و میرین و  میدونم هستید . اگه کسی توی این سال از من رنجید و دلخور شد ، عذر خواهی می کنم ، بیاین همدیگه رو ببخشیم و بزاریم فردا روزی نو ، پر از نور و سپیدی برامون آغاز بشه .... همه ی شما برام عزیز هستید اما می خواستم یه تشکر ویژه داشته باشم از چند تا از دوستان که واقعا وجودشون برام سرشار از برکت بود و از ته دل خوشحالم از اینکه بودند و هستند و شاید خودشون هم ندونند چه کمک های بزرگی به من کردند :  یکی بود یکی نبود که چه در بودن و چه در نبودنش توی کوله ی زندگی ام کلی درس گذاشت و تغییرات امسال ام رو مدیون اش هستم :) فصل خدا ، بانوی اردیبهشتی عزیز که توی این روزها آرامش ام رو مدیون اش هستم و ممنونم ازش که هست . فیروز عزیز دوست چندین و چند ساله که همیشه محرم من بوده . و یک تشکر ویژه از جناب مهدی عزیز که با اینکه در ظاهر خیلی در فکر ها و عقایدمون با هم فرق داشتیم اما با حضورش باعث شد من هم بیشتر تلاش کنم برای دونستن و در کنار هم یاد گرفتیم بی تعصب زندگی زیباتر میشه . و در حقیقت داریم هر دو تلاش میکنیم برای رسیدن به یک چیز . از آقای همسایه هم ممنونم که همیشه و در همه حال انرژی و شوق اش مشوق من بود برای طی کردن مسیر :) حرف های پشت فرمون ( پیدا ) !! که متاسفانه فیلتر شد ! و از اتفاق های بد بود . امیدوارم با یک آدرس جدید برگردند . آقا اجازه ( جناب پاپایی) دوست عزیز که متاسفانه به تازه گی برادرشون هم به رحمت خدا رفتند و امیدوارم خداوند به خودشون و خانواده شون صبر بده ... روز نوشته های من دوست عزیزی که امیدوارم دیگه توی این سال جدید طلسم بشکنه و بتونیم از نزدیک هم رو ببینیم :) باده فروش ... ( کسرا ی عزیز ) پر از شور و عشق که وقتی نوشته هاش رو میخونم من رو با خودش میبره اون بالاها . مینی حال از اون دوست های عجیب و غریب و دوست داشتنی که هر وقت نیست انگار یه چیزی کمه :) آقا شهرام دوست هنرمند و عزیز همیشه در سفر ، که نمی دونم چرا همه جا میره فیلمبرداری به غیر از اصفهان :)) رها شده ( جناب دهقان ) اسیر 6143  (جناب اقبال ) اسیر شماره 11791 ( آقای حمید ) سه تا دوست جدید که امسال افتخار آشنایی باهاشون رو به صورت اتفاقی پیدا کردم و از اتفاق های خوب امسال بودند . باعث شدند دریچه ی جدیدی رو به من باز بشه که برام خیلی عجیب و جالب و پر از درس بود . تک درخت شب زنده دار ، که با بوی بهارنارنج و سعدی اومد و مثل عابری توی مه گم شد ... نیکشاد عزیز که اصلا استارت این وبلاگ با کمک ایشون زده شد :) و مرسی از فردین و  سورن و   جناب رحیمی و جناب یزلانی  و  کامران و هبوط و وحید و سحر و فاطمه و سجاد و سیمین و مخمور و جناب عطری  و جناب مصباحی و جناب احمدی و بعد کیهانی و جناب امامی و جناب تقی نژاد و آقای علیرضا و جناب طیبی  و پروین و بیات و کشکول  و جناب گراوند و نیما و شبنم و نوشینه و ایکیا و شکیبا عزیز که همیشه با دست پر از مهربونی به استقبالم اومدند . سال نو ، پر از تازه گی باشه براتون ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۱ ، ۰۷:۵۷
نازنین جمشیدیان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۱۱
نازنین جمشیدیان
سلام به همه ی دوستان عزیز  کم کم  داره بوی بهار میاد و من عاشق حال و هوای اسفند هستم . بوی تازه گی ... دوست دارم همه اش برم توی گلخونه ها قدم بزنم و گلدون بخرم ... دوستانی که اصفهان هستند حتما یه سری به بازار گل و گیاه شهرداری بزنند ( خیابان همدانیان ) . خیلی حال و هوای خوبی داره . از طرف دیگه ، خیلی دوست دارم داستان جدیدی شروع کنم . البته هنوز نمی دونم در چه موردی بهتره با هم بخونیم اما به هر حال دوست دارم بنویسم . اما چه کنم که در حال اسباب کشی هستم و تمام کتاب ها از جمله مثنوی عزیزم در داخل کارتون ، بسته بندی هست و نمیشه درش آورد و .... خلاصه این روزها یک مقدار گرفتارم ، هم دورم شلوغه و هم توی فکرم خیلی چیزها میچرخه که مرتب باید مدیریتشون کنم ... امیدوارم که به خوبی همه چی طی بشه ... خلاصه حالا که نمیتونیم داستان شروع کنیم ، غزلیات شمس که میتونیم بخونیم ... پس امروز یکی دیگه از غزلیات پر شور مولانا رو تقدیم می کنم به شما دوستان عزیزم .... ضمنا میتونید آهنگ " کف زنان " را با کلیک بر روی این قسمت دانلود کنید . عشق تو مست و کف زنانم کردمستم و بیخودم ، چه دانم کردغوره بودم کنون شدم انگورخویشتن را ترش نتانم کردشکرینست یار حلواییمشت حلوا در این دهانم کردتا گشاد او دکان حلواییخانه‌ام برد و بی‌دکانم کردخلق گوید چنان نمی‌بایدمن نبودم چنین چنانم کرداولا خم شکست و سرکه بریختنوحه کردم که او زیانم کردصد خم می به جای آن یک خمدرخورم داد و شادمانم کرددر تنور بلا و فتنه خویشپخته و سرخ رو چو نانم کردچون زلیخا ز غم شدم من پیرکرد یوسف دعا جوانم کردمی‌پریدم ز دست او چون تیردست در من زد و کمانم کردپر کنم شکر آسمان و زمینچون زمین بودم آسمانم کرداز ره کهکشان گذشت دلمزان سوی کهکشان کشانم کردنردبان‌ها و بام‌ها دیدمفارغ از بام و نردبانم کردچون جهان پر شد از حکایت مندر جهان همچو جان نهانم کردچون مرا نرم یافت همچو زبانچون زبان زود ترجمانم کردچون زبان متصل به دل بودمراز دل یک به یک بیانم کردچون زبانم گرفت خون ریزیهمچو شمشیر در میانم کردبس کن ای دل که در بیان نایدآن چه آن یار مهربانم کردغزلیات شمس مولانا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۵۲
نازنین جمشیدیان
سلام به همه ی دوستان عزیز امروز دوست دارم مهمونتون کنم به یک غزل بسیار زیبا از مولانا ، میتونید این غزل رو با صدای مجتبی عسگری هم بشنوید . امیدوارم لحظه های خوبی داشته باشید ... و همیشه خونه ی دلتون با امید و عشق روشن باشه ... هله نومید نباشی که تو را یار براندگرت امروز براند نه که فردات بخوانددر اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جاز پس صبر تو را او به سر صدر نشاندو اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرهاره پنهان بنماید که کس آن راه نداندنه که قصاب به خنجر چو سر میش ببردنَهِلَد کُشته خود را کُشد آن گاه کِشاندچو دَم میش نماند ز دَم خود کُندش پُرتو ببینی دم یزدان به کجا هات رساندبه مثل گفتم این را و اگر نه کرم اونکُشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاندهمگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشدبدهد هر دو جهان را و دلی را نرمانددل من گِرد جهان گشت و نیابید مثالشبه که ماند ، به که ماند ، به که ماند ، به که ماندهله خاموش که بی ‌گفت از این می همگان رابچشاند ، بچشاند ، بچشاند ، بچشاند
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۴۳
نازنین جمشیدیان
این هم یک هدیه ... برای تنوع :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۵۶
نازنین جمشیدیان
سلام به همراهان همیشگی در ابتدا دوست دارم میلاد پیامبر عزیزمون رو به همگی تبریک بگم ، خیلی دوست دارم چیزی بنویسم در مورد ایشون اما همیشه هر وقت خواستم احساسم رو بگم نتونستم در قالب کلمات بیارم . فقط می تونم بگم که پیامبر را چه از دید یک  مسلمان نگاه کنیم و چه فردی بی طرف ( که من دومی رو ترجیح میدم ) انسان بزرگی میبینیم که در مقابل خیلی چیزها ایستاد و چه ناملایماتی رو به جون خرید تا نامهربانی ها و خرافات و تعصب ها ... رو پاک کنه و به جای اون زیبایی ها رو به ما نشون بده  ... بریم سراغ بخش پایانی داستانمون : مولانا در اینجا برای تایید و تکمیل مطلب ، حکایتی کوتاه نقل میکند : شخصی برای ادای نماز جماعت وارد مسجدی میشود ولی مشاهده میکند که مردم در حال بیرون آمدن از مسجد هستند ، از یکی علت را می پرسد ، آنها نیز میگویند که پیامبر ، نماز به پایان رسانده و تو دیر آمدی . آن شخص که نماز جماعت – آن هم به امامت پیامبر – را از دست داده و دلبسته ی آن بوده ، از ناراحتی با دلی پر خون آهی میکشد .درآن جمع اهل معنایی بوده که وقتی حسرت و آه آن شخص را میبیند به آن مرد می گوید : من نماز خود را به جای آورده ام ،آن را به تو میدهم و به جای آن ، این "آه " را از تو میگیرم . شخص این معامله را می پذیرد . شب مردی که آه را خریده بود به خواب هاتفی می بیند که به او میگوید تو نیکو معامله ای کردی و با این کار از بیماری های دل شفا یافتی . خداوند نیز به احترام این معامله ، نماز همه نمازگزاران  را پذیرفت .   فضیلت حسرت خوردن آن مُخلِص بر فوت نماز جماعت2782 آن یکی می رفت در مسجد درونمردم از مسجد همی آمد برون گشت پُرسان که : جماعت را چه بودکه ز مسجد می برون آیند زود ؟آن یکی گفتش که : پیغمبر نمازبا جماعت کرد و فارغ شد ز رازتو کجا در می روی ای مرد خام؟چون که پیغمبر بداده ست السّلام گفت آه و دود از آن اَه شد  برونآه او می داد از دل بوی خون آن یکی گفتا :  بده آن آه رااین نماز من تو را ، بادا عطا گفت : دادم آه و پذرفتم نمازاو ستد آن آه را با صد نیازشب به خواب اندر ، بگفتش هاتفیکه : خریدی آب حیوان و شفی ( شفا ) حرمت این اختیار و این دُخولشد نماز جملۀ خلقان قبول در پایان شیطان رشته ی کلام را به دست میگیرد و در ادامه ی گفتار خود پرده از رخسار پر فریب به یک سو میزند و مکر خود را افشا می کند : ابلیس شدن عزازیل سببش این بود که تکبر ورزید و برتری آدم بر خود را نتوانست تحمل کند . همین نکته نظر مولانا را در باب ابلیس و توجیهات صوفیانه و عاشقانه ی گناه وی نشان میدهد . شیطان میگوید : من از بیم آنکه مبادا آه و حسرت تو از فوت نماز ، حجاب فراق تو را بسوزاند و تو را به آستای وصال برساند ، تو را بیدار کردم تا نمازت را بخوانی . چرا که من دشمن کینه توز و حسود تو ام .تتمّۀ اقرار ابلیس با معاویه مکر خود راپس عزازیلش بگفت :  ای میرِ رادمکر خود اندر میان باید نهادگر نمازت فوت میشد آن زمانمیزدی از درد دل، آه و فغان آن تاسف، و آن فغان و آن نیازدر گذشتی از دو صد ذکر و نمازمن ترا بیدار کردم از نهیبتا نسوزاند چنین آهی حجیب ( حجاب ) تا چنان آهی نباشد مر تراتا بدان راهی نباشد مر ترامن حسودم، از حسد کردم چنینمن عدوّم، کار من مکر است و کین در آخرین پرده ی این گفتگو ، معاویه که از شنیدن حرف راست دلش آرام گرفته بود خطاب به شیطان می گوید : اینکه صادقانه گفتی را می پذیرم . تو لایق همان حسادت و عداوت ورزیدن و کینه توزی هستی و جز این از تو بر نمی آید . تو عنکبوت ، کمتر از آنی که بتوانی مرا مگس وار شکار کنی . من باز سپیدی هستم که جز شاه کسی شکارم نمی کند . یعنی ما آماده ی شکار شدن هستیم اما نه به دست هر صیادی .  بازی که به سوی شاه بر نگردد گم کرده راهی بیش نیست . تو لیاقت شکار کردن مرا نداری و برو در پی شکار مگس خود باش . تو هر چند به سوی شیرینی در ظاهر دعوت میکنی ، اما دروغ میگویی و یقینا چیزی جز دروغ و دوغ در خوان تو نیست . گفت اکنون راست گفتی، صادقیاز تو این آید، تو این را لایقی عنکبوتی تو، مگس داری شکارمن نیم ای سگ ! مگس، زحمت میارباز اسپیدم، شکارم شه کندعنکبوتی کی به گِردِ من تَنَد ؟رو مگس می گیر تا تانی، هلاسوی دوغی زن مگسها را صَلاور بخوانی تو به سوی انگبینهم دروغ و دوغ باشد آن یقین تو مرا بیدار کردی، خواب بودتو نمودی کَشتی، آن گرداب بودتو مرا در خیر ز آن میخواندیتا مرا از خیرِ بهتر راندی در پایان دکتر سروش به منزله ی خلاصه و ختام می گویند : مولوی در این حکایت و در کنار این همه نکته های بلند و نغز که درباره تبیین جایگاه شیطان در عالم خلقت ، سرّ روی آوردن پیامبران به تهدیب نفوس مردمان ، عشق ، گناه ، خیال اندیشی ، فرافکنی و غیره می گوید ، این درس مهم را نیز به ما میدهد که مکر شیطان لزوما در ترک ظواهر شریعت نیست ، بلکه به عکس ، گاهی شیطان انسان را به اقامه ی ظواهر ترغیب می کند تا او را از متاع بالاتری که همان سوز و گداز است غافل و محروم کند و نیازمندی و دردمندی را از او برباید و این سخن را جز محرمان در نیابند : این کسی داند که روزی زنده بود از کف این جان جان جامی ربود
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۱۱
نازنین جمشیدیان
سلام به همراهان همیشگی که اگر مینویسم ، به شوق بودن شماست :) قسمت های قبل رو میتونید اینجا بخونید : داستان معاویه و شیطان معاویه بعد از این همه گفت و شنود ، هنوز نمی داند که چرا ابلیس وی را بیدار کرده ، لذا دوباره می کوشد تا او را به اقرار آورد . پس خطاب به او می گوید : تو دشمن بیداری آدمیان هستی و همگان را در خواب غفلت می پسندی . اکنون چه شده است که مرا از خواب بیدار کردی ؟ دلایل تو با خصلت خواب آفرینی تو سازگار نیست ! من دیگر تو را "چهار میخ " کرده و راه فرار بر تو بسته ام . دیگر نمی توانی با حیله ، دروغ دیگری را ساز کنی و باید نیت خود را راست و پوست کنده به من بگویی . به اقرار آوردن معاویه ابلیس را2767 تو چرا بیدار کردی مر مرا ؟دشمن بیدارئی تو، ای دَغا!همچو خشخاشی، همه خواب آوریهمچو خَمری، عقل و دانش را بَری چار میخت کرده ام من ، راست گوراست را دانم، تو حیلت ها مجومن انتظاراتم را بر حسب طبایع اشیا و اشخاص تنظیم کرده ام ، طبیعت تو راهزنی و مکاری است ، همچنان که توقع شیرینی از سرکه ی ترش ، ناصواب است ، از تو نیز نمی توان  انتظار خیر داشت . نه سرکه شیرین خواهد شد و نه مرد زن نما ، به جنگ جو تبدیل می شود و نه هیچ بتی جای خدا را خواهد گرفت . من ماند گبر ها نیستم که بت را به جای خداوند بگیریم یا آن را مظهر و نشانه ی او بدانیم . از شیطان جز شیطنت بر نمی آید . او در شمار بیگانگان است و اکنون هم که مرا بیدار کرده قصد خیر ندارد . به هر حال معاویه عذر و بهانه های شیطان را نپذیرفت . من ز هر کس آن طمع دارم، که اوصاحبِ آن باشد، اندر طبع و خو من ز سرکه می نجویم شکریمر مخَنّث را نگیرم لشگری همچو گبران، می نجویم از بُتیکو بود حق، یا خود از حق آیتی من ز سِرگین، می نجویم بوی مُشکمن در آب جو نجویم خِشتِ خشک من ز شیطان این نجویم -  کوست غیر- که مرا بیدار گرداند به خیرگفت بسیار آن بلیس از مکر و غدرمیر از او نشنید ، کرد اِستیز و صبراز شیطان اصرار بود  و از معاویه انکار . تا بالاخره شیطان به ناچار و از سر اکراه به معاویه گفت که دلیل بیدار کردنت این بود : قصد من از بیدار کردن تو این بود که به نماز جماعت برسی و آن را به امامت  پیامبر به جای آوری و پس از آن حسرت فوت نماز را نخوری که این حسرت فوت ، ثوابش از اصل نماز بیشتر است . البته باید به این نکته توجه داشته باشیم که زمان خلافت معاویه و زمان  پیامبر از لحاظ تاریخی یکی نیست . اما میدانید که مولانا در بند این مسائل نیست . شیطان می گوید اگر تو از این جا میماندی ، از حسرت و درد ، گریه فراوان میکردی و از دیدگانت سیل اشک مانند مشک روان میشد . آن حسرتی که به سبب از دست دادن طاعت می خوردی و آن درد قضا شدن نماز ، از اقامه ی صدها نماز ارزشمندتر بود . راست گفتن ابلیس ضمیر  خود را به  معاویهاز بُنِ دندان بگفتش : بهر آنکردمت بیدار ، میدان ای فلان ! تا رسی اندر جماعت در نمازاز پی پیغمبر دولت فرازگر نماز از وقت رفتی مر ترااین جهان تاریک گشتی بی ضیااز غبین و درد رفتی اشکهااز دو چشم تو، مثالِ مَشکهاذوق دارد هر کسی در طاعتیلاجرم نشکیبد از وی ساعتی آن غبین و درد بودی صد نمازکو نماز و، کو فروغ آن نیاز ؟دوستان عزیز ، نهایت داستان تقریبا معلوم شد اما در ادامه مولانا حکایتی کوتاه نقل میکند تا نتیجه گیری کامل شود ، که در بخش بعد به آن میپردازیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۴۹
نازنین جمشیدیان