بانگی عجب از آسمان در میرسد هر ساعتی
مینشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی
ساقی در این آخرزمان بگشاد خُم آسمان
از روح او را لشکری وز راح او را رایتی
آخر چه باشد گر شبی ، از جان برآری یاربی
بیرون جهی از گور تن و اندر روی در ساحتی
از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان
چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی
از جان برآری یک سری ، ایمن ز شمشیر اجل
باغی درآیی کاندر او نبود خزان را غارتی
خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود
شرحی خوشی ، جان پروری ، کان را نباشد غایتی
راح : شراب باغی در آیی: به باغی در آیی