برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
سلام به دوستان عزیز این پست رو تقدیم میکنم به ایکیا ... در این قسمت ، در دل داستان ، با توجه به بیت آخر بخش قبل : بی غرض نبود به گردش در جهانغیر جسم و غیر جان عاشقان مولانا اشاره به داستان کل و جزو و عاشقی  میکنه . در قضیه " وحدت وجود " ، اصل بر این هست که وجود هر چیزی سرچشمه از آن آفتاب حق داره ، و در اصل یک چیز بیش نیست به شکل های گوناگون . به قول عطار : مرد می‌باید که باشد شه شناسگر ببیند شاه را در صد لباسای دریغا هیچ کس رانیست تابدیدها کور و جهان پر ز آفتابای ز پیدایی خود بس ناپدیدجملهٔ عالم تو و کس ناپدید... و به قول عراقی : یک عین متفق که جز او ذره ای نبود چون گشت ظاهر این همه اغیار آمده حالا مولانا میگه اگه تو عاشق یک جزو شدی ، و عشق دنیا و آنچه در او هست ، باید جهد کنی تا ببینی اصل کجاست ! و از عشق جزو به عشق کل برسی . اگر تو در عشق کوچک خودت موندی و عاشقی کردی ، مثل کسی هستی که میبینه نوری بر دیوار هست و با او عشق بازی میکنه و هیچ وقت نمیخواد بفهمه که سرچشمه ی این نور از کجاست ! پس اگه روزی عاشق شدی یه نگاهی بنداز و یه تلاشی بکن شاید فهمیدی که این نور سرچشمه ای در آسمان چهارم داره و این دیوار به خودی خود چیزی نیست . و به هر حال روزی این آفتاب روی دیوار به اصل خودش برمیگرده و اگر تو ندونی اون اصل کجاست سرگردان در تاریکی میمونی . و باز به قول عراقی : هر نقش که بر تخته ی هستی پیداست آن صورت آن کس است کان نقش آراست دریای کهن چو بر زند موجی نو موج اش خوانند و در حقیقت دریاست نباید بنده ی کسی باشی که خودش بنده ی کس دیگری است . فکر نکن که با چنگ زدن به این ریسمان به جایی میرسی ! که خود این جزو ، محتاج کسی است برای رهایی ... و چقدر سخت هست زمانی این رو بفهمی که دیگه دیر شده باشه : وَ حِیلَ بَینَهُمْ وَ بَینَ ما یشْتَهُونَ - و میان آنها و آنچه میخواهند جدایی افتاده است . ( سوره ی سباء – آیه 54 ) در بیان آن که : عاشق دنیا بر مثال عاشق دیواری است که بر او تاب آفتاب زند ،  و جهد و جهاد نکرد تا فهم کند که آن تاب و رونق از دیوار نیست ، از قرص آفتاب است در آسمان چهارم . لاجرم کلی دل بر دیوار نهاد ، چون پرتو آفتاب به آفتاب پیوست او محروم ماند ابدا ، وَ حِیلَ بَینَهُمْ وَ بَینَ ما یشْتَهُونَ 2813 عاشقان کلّ، نه این عشّاق جزوماند از کلّ، آن که شد مشتاق جزوچون که جزوی عاشق جزوی شودزود معشوقش به کلّ خود رود ،ریش گاو بندۀ غیر آمد اوغرقه شد ، کف در ضعیفی در زد اونیست حاکم تا کند تیمار اوکار خواجۀ خود کند یا کار او ؟ و در آخر : میل خلق جمله عالم تا ابد گر شناسند و اگر نه ، سوی تو است جز تو را چون دوست نتوان داشتن دوستی دیگران ، بر بوی تو است  ... عراقی دعوتتون میکنم بشنوید :  Andre_Rieu_Shostakovich_Second_Waltz و اگر میتونید ببینید در youtube با همین نام .... ( نتونستم share  کنم نمی دونم چرا ... ) https://www.youtube.com/watch?v=LX1fiE0U1qA
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۲ ، ۰۸:۲۳
نازنین جمشیدیان
سلام به همه ی دوستان عزیز و پوزش به  دلیل تاخیر در ادامه داستان .  قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید . خب … آقای اعرابی بالاخره به دارالخلافه رسید و به محض ورود ، کاخدارها دور و برش رو گرفتند و گلاب بر سر و روش زدن  ( که از سنت های مهمان نوازی بوده ) . این افراد کارشون این بود که بدون اینکه از حاجتمند چیزی بپرسند خودشون پی به  حاجت  او میبردند و در جهت رفع اش می کوشیدند .  خلاصه خیلی بهش احترام گذاشتند و گفتند ای سرشناس عرب ، خسته نباشی از رنج سفر و ...  آقای اعرابی گفت والا من که الان وجه العرب ( سرشناس ) نیستم اما اگر شما لطفی کنید و به من وجهی بدید ( پول ) شاید شدم .  آقای اعرابی که اصلا انتظار چنین رفتارهای پر از محبتی رو نداشته میگه : ای شمایی که در چهره تان بزرگی دیده میشه و شکوه شما از سکه های طلای جعفری بیشتر ارزش داره ، ای که دیدار شما به اندازه ی دیدار کلی از عزیزان می ارزه و شایسته است که همه ی انسان ها دارایی خودشون رو در راه دین و آیین شما نثار کنند ،  ای شمایی که با نظر به نور خداوند درون من رو میبینید ، من اینجا اومدم تا شاه بخششی به من بکنه و شما با کیمیای نظر خودتون مس وجود من رو به طلا تبدیل کنید . من غریبی هستم که از بیابان های دور به امید لطف سلطان تا بدین جا رسیدم . بوی لطف او از تمام بیابان ها به مشام میرسه و حتی ریگ های بیایان از لطف او جان میگیرند .  اینجای داستان اتفاقی که باید بیافته می افته و آقای اعرابی با دیدن این همه مهر و بخشش و بزرگی میگه : من تا اینجا از بهر گرفتن دینار اومدم ولی حالا که  به اینجا رسیدم مست دیدار شاه شدم . در اینجا مولانا مثال هایی میاره . افرادی که به قصدی حرکت کردند ( مثل اعرابی برای به دست آوردن مالی و بهبود اوضاع ) ولی از آن هدف کوچک به چنان جایگاه  والا  و بهشت  جاودانی رسیدند که در فکرشان نبود  و  نمی گنجید :  شخصی که برای خرید نان میرود و عاشق نانوا می شود . کسی که برای تفریح به گلستان میرود و در بند باغبان گرفتار می شود  . مرد عربی که با کشیدن آب از چاه ، چشمش به جمال یوسف روشن می شود  . موسی که در پی آتشی برای همسر و فرزندش به چنان آتشی می رسد که از آتش جهان مصون می شود . عیسی که برای فرار از دشمنان به آسمان چهارم می رسد . آدمی که در دام خوشه ی گندم  افتاد و از بهشت رانده شد  ، اما از او بنی آدم خوشه خوشه سر زد  . باز ،  برای به دست آوردن دانه و خوراک در دام شاه افتاد ، اما بر ساعد شاه جای گرفت  . طفل به امید لطف پدر به مکتب و در پی آموختن علم و هنر رفت اما از همان مکتب به جایگاه رفیعی رسید . درمکتب ماهیانه پولی داد ،اما با این کار خود ماهی در آسمان شد . عباس ، دشمن پیامبر بود و بر ضد او و دین او ،  ولی در جنگ با اسلام ، به اسلام بازگشت و حامی آن شد .   اعرابی میگه : من تا اینجا برای گرفتن  چیزی اومدم  ، اما اینجا به ورودی که رسیدم  انگار به صدر رسیدم و در بالا جای گرفتم . آب آوردم برای هدیه تا نانی بگیرم ، اما بوی نان مرا به بهشت کشاند . نان ، آدم رو از بهشت بیرون راند و همان نان من رو در  بهشت انداخت و به جایی رسیدم که از آب و نان رَستم ، مانند فرشته ها که بی غرض ستایش خداوند میکنند ..  در این جهان هر کسی قدمی بر میداره به دلیلی هست و در انتظار پاسخی و فقط جسم و جان عاشقان هست که بی غرض و بدون هیچ چشمداشتی به دور معشوق در گردش هست ...   پیش آمدن نقیبان و دربانان خلیفه از بهر اِکرام اعرابی ، و پذیرفتن هدیۀ او را 2785 آن عرابی از بیابان بعید بر در دار الخلافه چون رسید پس نقیبان پیش او باز آمدند  بس گلابِ لطف بر جیبش  زدند حاجت او فهمشان شد بی مقال کار ایشان بُد عطا پیش از سؤال  پس بدو گفتند :  یا وجه العرب ! از کجایی ؟ چونی از راه و تعب ؟ گفت : وجهم ، گر مرا وجهی دهید بی وجوهم ، چون پس پشتم نهید ای که در روتان نشان مِهتری فرّ تان خوشتر ز زرّ جعفری ای که یک دیدارتان دیدارها ای نثار دینتان دینارها ای همه ینظر بنور الله شده بهر بخشش از بر شه آمده  تا زنید آن کیمیاهای نظر بر سر مس های اشخاص بشر من غریبم ، از بیابان آمدم بر امید لطف سلطان آمدم  بوی لطف او بیابان ها گرفت ذره های ریگ هم جان ها گرفت  تا بدین جا بهر دینار آمدم چون رسیدم، مست دیدار آمدم  بهر نان شخصی سوی نانبا دوید داد جان چون حسن نانبا را بدید بهر فرجه شد یکی تا گلستان فرجۀ او شد جمال باغبان  همچو اعرابی که آب از چه کشید آب حیوان از رخ یوسف چشید رفت موسی کاتشی آرد بدست آتشی دید او که از آتش برست  جَست عیسی تا رهد از دشمنان بردش آن جستن به چارم آسمان  دام آدم خوشه ی گندم شده تا وجودش خوشۀ مردم شده  باز، آید سوی دام از بهر َخور ساعد شه یابد و اقبال و فر طفل شد مکتب پی کسب هنر بر امید مرغ  با لطف پدر پس ز مکتب آن یکی صدری شده ماهیانه داده و بدری شده  آمده عباس حرب از بهر کین بهر قمع احمد و استیز دین  گشته دین را تا قیامت پشت و رو در خلافت ، او و فرزندان او من بر این در، طالب چیز آمدم صدر گشتم، چون به دهلیز آمدم  آب آوردم به تحفه ، بهر نان بوی نانم برد تا صدر جنان  نان ، برون بُرد آدمی را از بهشت نان ، مرا اندر بهشتی در سرشت  رستم از آب و ز نان همچون ملک بی غرض گردم بر این در ، چون فلک  بی غرض نبود به گردش در جهان غیر جسم و غیر جان عاشقان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۵:۲۹
نازنین جمشیدیان
ماه رمضان آمد ای یار قمر سیمابربند سر سفره ، بگشای ره بالاای یاوهٔ هر جایی وقت است که بازآییبنگر سوی حلوایی ، تا کی طلبی حلوا ؟یک دیدن حلوایی زانسان کندت شیرینکه شهد ترا گوید: « خاک توم ای مولا »بر یاد لب دلبر ، خشکست لب مهترخوش با شکم خالی ، می‌نالد چون سرناخالی شو و خالی بِه ، لب بر لب نابی نِهچون نی زدمش پر شو ، وانگاه شکر می‌خاگر توبه ز نان کردی ، آخر چه زیان کردی ؟کو سفرهٔ نان‌افزا ؟  کو دلبر جان افزا ؟ای مستمع این دم را ، غریدن سیلی دانمی‌غرد و می‌خواند ، جان را بسوی دریابستیم در دوزخ ، یعنی طمع خوردنبگشای در جنت ، یعنی که دل روشنتا سفره و نان بینی ، کی جان و جهان بینیرو جان و جهان را جو ، ای جان و جهان من ... بخشی از ترجیعات دیوان شمس مولانا  التماس دعا ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۲ ، ۲۰:۵۵
نازنین جمشیدیان
در بخش قبل دیدیم که وقتی آقای اعرابی رسید به درالخلافه ، دید که درگاهی است پر از نعمت و اهل حاجت با امیدواری و انتظار چشم به راه هستند ... و هر کس از هر طبقه ای به چیزی بیش از خواسته اش میرسه ...در اینجا مولانا گریزی میزنه به بحث حاجتمندی و بخشندگی  که بسیار قابل تامل هست  و لایه های مختلفی داره . امیدوارم شما بتونید بیش از این چیزی که من گرفتم رو از این درس بگیرید و به من هم بگید . در عنوان این بخش مولانا آورده که : همانطور که حاجتمند ، عاشق بخشش و کرم بخشنده هست ، کرمِ  کریم هم عاشق آن گداست . اگر حاجتمند صبر به خرج بده  ، کریم خود حاجت او را برطرف میکنه  و این صبر برای حاجتمند کمال او هست . اما برای کریم ، صبر کردن  نقصان . ( یعنی کسی که حاجتی داره کمال اش در این هست که صبر کنه ، اما کسی که قراره به نیازمندی کمک کنه ، صبر جایز نیست ) خیلی از شما این بیت رو شنیدید : تشنه می‌نالد که ای آب گوارآب هم نالد که کو آن آب‌خوارحالا در این مورد هم چنین نظری داره مولانا که : همونطور که گدا به دنبال کریم هست ، کریم هم گدا رو میطلبه و دلیل این مسئله این هست که صفت کرم در کریم با بخشندگی اش جلوه میکنه و اگر بخشندگی نباشه چطور این صفت تجلی کنه ؟!اونوقت اون نیازمند ، میشه مثل آینه ای که زیبایی های کریم رو نشون میده . خداوند در سوره والضُّحی فرمود : ای پیامبر بر سر گدا بانگ  نزن ، چون گدا آیینه ی بخشش هست و اگر روی این آینه غباری بیافته به ضرر همان کریم هست و زیبایی های او کمتر دیده میشه .  حالا کسی که نیازمند و حاجتمند درگاه حق هست در حقیقت مثل آینه ای است که صفت کرم خداوند با او تجلی میکنه . پس تو نیازمند اویی و در پی او و او نیز در پی تو و آنگاه که از خود فانی شدی در او ، خود یکپارچه جود و بخشش میشوی ..  ( البته در مقام فنا "خود" ی وجود نداره و برای همین هست که به "جود مطلق " اشاره شده ... خب یه مقدار سخته در قالب کلمات گنجاندن ، من رو ببخشید ... ) خب اگه از این دو حالت هم خارجی که دیگه مثل یه نقش روی پرده ، بی جان هستی   ... ( البته شما که اینجا هستید حتما یکی از این دو دسته هستید بالاخره ، امیدی هست  :)  - من جای شما بودم الان لبخند میزدم ) خب فقط من یه چیزی بگم قبل از اینکه برین سراغ شعر : دقت کردین که خیلی از نقص های ما در این دنیا خودش باعث تجلی صفات خداوند هست !! مثلا ما یه گناهی مرتکب میشیم و در مقابل اون ، ستارالعیوب بودن خداوند تجلی میکنه و وقتی پشیمون میشیم و احساس میکنیم بخشیده شدیم ، غفار بودن خداوند تجلی میکنه ... البته من که خودم واقعا در مقابل اسماء و صفات خدا خیلی کم میدونم و فکر میکنم با دونستن معنی ،  این اسماء و صفات ، دقیقا درک نمیشن .. بلکه باید دیدشون ، اما شما اگه از این موارد سراغ دارین خوشحال میشم بدونم . در بیان آن که : چُنان که گدا عاشق کرم است و عاشق کریم ، کرمِ  کریم هم عاشق گداست. اگر گدا را صبر بیش بُوَد ، کریم بر در او آید . اما صبر گدا کمال گداست و صبر کریم نقصان او 2756 بانگ می آمد که : ای طالب بیاجود ، محتاج گدایان ، چون گداجود می جوید گدایان و ضِعافهمچو خوبان کآینه جویند صاف روی خوبان ز آینه زیبا شودروی احسان از گدا پیدا شودپس از این فرمود حق در والضُّحی : بانگ کم زن ای محمّد بر گداچون گدا آئینۀ جود است، هان !دم بود بر روی آیینه زیان آن یکی جودش گدا آرد پدیدوآن دگر بخشد گدایان را مزیدپس گدایان آینه جود حق اندوآنکه با حقّ اند ، جود مطلق اندوآن که جز این دوست ، او خود مرده یی استاو بر این در نیست، نقش پرده یی است
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۲ ، ۱۴:۳۸
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز این هم یه آهنگ برای شما و دلم  ...  از آلبوم " آقای بنفش"  ، گروه " پالت " هست . از اینجا دانلودش کنید : دانلود آهنگ اشعارش از قسمت رباعیات دیوان شمس انتخاب شده ... من درد تو را ز دست آسان ندهمدل بر نکنم ز دوست تا جان ندهماز دوست به یادگار دردی دارمکان درد به صد هزار درمان ندهم ------------------------------------------- تا با غم عشق تو مرا کار افتادبیچاره دلم در غم بسیار افتادبسیار فتاده بود اندر غم عشق اما نه چنین زار که این بار افتاد  ----------------------------------------- من بودم و دوش آن بتِ بنده نوازاز من همه لابه بود و از وی همه نازشب رفت و حدیث ما به پایان نرسیدشب را چه گنه ، حدیث ما بود دراز-----------------------------------------رباعیات  دیوان شمس
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۲ ، ۰۰:۰۷
نازنین جمشیدیان
به مناسبت زادروزی ... خیز تا فتنه‌ای برانگیزیم یک زمان از زمانه بگریزیم بر بساط نشاط بنشینیم همه از پیش خویش برخیزیم جز حریف ظریف نگزینیم با کسانِ خسان نیامیزیم غم بیهوده در جهان نخوریم می آسوده در قدح ریزیم ما گرفتار شادی و طربیم نه گرفتار زهد و پرهیزیم عیشِ باقی است شمس تبریزی مستِ جاویدِ شاه تبریزیممولانا - دیوان شمس
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۲ ، ۰۶:۳۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید .پیشنهاد میکنم این قسمت رو از دست ندین که مقدمه ی اتفاقاتی بسیار زیباست ... خب به اینجای داستان رسیدیم که مرد عرب برای راهی شدن و پیش خلیفه ی کریم رفتن ، به دنبال هدیه ی با ارزشی بود که دست خالی نره و زن بهش پیشنهاد کرد که آب بارانی که در کوزه جمع کردند رو ببره و چون با ارزش ترین چیزی بود که داشتند فکر میکردند برای خلیفه هم همینطوره . کوزه رو توی نمد گذاشتند و درش رو دوختند و گفتند که :"  بله این آب بهترین چیز هست و روزه اش رو خلیفه با این آب باز میکنه حتما . چنین آبی در جهان پیدا نمیشه و مثل شرابی ناب ( رحق ) هست و به ذوق آنها خوش میاد حتما . آخه خلیفه و دور و بری هاش از بس آب شور و تلخ خوردند دائما در بیماری و نا خوشی به سر میبرند !! " ( خداییش آدم های خوشحالی بودنااا : البته نمونه ی ما آدم هان دیگه ... ) مرغی که در کنار آب شور زندگی میکنه ، چه میفهمه معنی آب شیرین رو ؟! ای انسانی که جای تو در کنار چشمه ی شوری ست ، تو از آب شیرین و رودهای جاری همچون شکر چه می فهمی ؟؟ ای تویی که در این زندگی که مانند کاروان سرایی برای اقامتی کوتاه ، بساط زندگی پهن کرده ای و درگیر آن شده ای ، تو چه میدانی مَحو و سُکر و انبساط چیست؟؟ در اینجا لازمه به معنای این سه کلمه ای اشاره ای داشته باشم : مَحو : حالتی است که سالک از صفات خود و "من" دست کشیده  و جز پرودگار چیزی نبیند و سُکر: مستی روحانی سالک است در مسیر به سمت حق . در این حالت ، بی خبری ، با دیدن جمال حق ، بر سالک پدیدار میشود . و انبساط : حالتی است که سالک به جایی میرسد که میتواند بی پرده و بدون مراعات بزرگی پروردگار ، درد و  نیاز خود را با او بیان کند .این حالات را مولانا  امواج دریای حق میداند . مولانا به این نکته اشاره میکنه در این ابیات که : هر چند تو ممکنه خیلی چیزها شنیده باشی و خونده باشی و فکر کنی چیزهایی در مورد سیر الی الله میدانی ، اما تو مثل بچه ای هستی که فقط حروف رو از پدر و پدربزرگ اش یاد گرفته و به معنای حقیقی آن دست نیافته . خلاصه آقای اعرابی سبو اش رو برداشت و راهی شد ، روز و شب با ترس و لرز سبو رو از بیابان به سمت شهر به دنبال خودش میکشید . از اونطرف خانم اعرابی هم نشسته بود پای جانماز و برای اینکه خداوند سبو رو حفظ کنه دعا می کرد که : " خدایا این سبوی ما رو از دزدان راهزنان حفظ کن تا برسه به دست خلیفه . میدونم که شوهرم توانا است در به ثمر رساندن این کار ، اما این آب از گوهر هم پر ارزش تر هست و مثل آب کوثر میمونه  ... " با دعاهای زن و زحمت های مرد ، بالاخره کوزه ی ما از اتفاقات بد در امان ماند تا به دارالخلافه رسید ... وقتی رسید به درالخلافه ، دید که درگاهی است پر از نعمت و اهل حاجت با امیدواری و انتظار چشم به راه هستند ... در هر لحظه کسی به خواسته اش میرسه و نه تنها خواسته اش بلکه چیزی بیش از حد انتظارش بهش داده میشه ...  در بارگاه ، زشت و زیبا و کافر و مومن فرقی ندارند ، مثل خورشید و باران ، رحمت بر سر همه میباره ، نه مثل بهشت که مختص افراد خاصی است . قومی به آرزوهاشون رسیده اند و قومی ایستادند برای گرفتن حاجت ها . مثل صحنه ی قیامت همه صف کشیده اند در بر اون بزرگوار ، خاص و عام ، از همه ی طبقات ، همه جمع هستند . آن کسی که اهل ظاهر و صورت بوده ، بهش خواسته های مادی اش رو داده اند و آن کسی که خواسته های معنوی داشته ، آنجا دریای معنا را یافته .. آنکه بی همت وارد این درگاه شده ، همتی نو یافته و آنکه همتی داشته در نعمت ها به رویش گشوده شده ...     در نمد دوختن زن عرب ، سبوی آب باران را ، و مُهر نهادن بر وی از غایت اعتقاد عرب  2732 مرد گفت : " آری سبو را سر ببندهین ! که این هدیه ست ما را سودمنددر نمد در دوز تو این کوزه راتا گشاید شه ، به هَدیه روزه راکین چنین، اندر همه آفاق نیستجز رَحیق و مایۀ اَذواق نیست زآن که ایشان ز آب های تلخ و شوردائما پر علّت اند و نیم کور"مرغ ، کآب شور باشد مسکنشاو چه داند جای آب روشنش؟ ای که اندر چشمۀ شور است جاتتو چه دانی شطّ و جیحون و فرات؟ ای تو نارسته از این فانی رِباطتو چه دانی مَحو و سُکر و انبساط؟ور بدانی نَقلت از اُبّ و جدّ استپیش تو این نامها چون ابجد است ابجد و هَوَّز چه فاش است و پدیدبر همه طفلان ، و معنی بس بعیدپس سبو برداشت آن مرد عربدر سفر شد ، می کشیدش روز و شب بر سبو لرزان بُد از آفات دهرهم کشیدش از بیابان تا به شهرزن ، مُصَلّا باز کرده از نیازربِّ سَلَّم، ِورد کرده در نمازکه : " نگه دار آبِ ما را از خسانیا رب آن گوهر بدان دریا رسان گر چه شویم آگه است و پُر فن استلیک گوهر را هزاران دشمن است خود چه باشد گوهر؟ آب کوثر استقطره یی زین است  کاصل گوهر است " از دعاهای زن و زاری اووز غم مرد و گرانباری اوسالم از دزدان و از آسیب سنگبرد تا دار الخلافه بی درنگ دید درگاهی پر از اِنعام هااهل حاجت گستریده دام هادم به دم هر سوی صاحب حاجتییافته ز آن در عطا و خِلعتی بهر گبر و مومن و زیبا و زشتهمچو خورشید و مطر، نی  چون بهشت دید قومی در نظر آراستهقوم دیگر منتظر برخاسته خاص و عامه ، از سلیمان تا به مورزنده گشته چون جهان از نفخِ صوراهل صورت در جواهر بافتهاهل معنی بحر معنی یافته آن که بی همّت، چه با همّت شدهو آن که با همّت، چه با نعمت شده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۲ ، ۰۹:۲۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید .در بخش های قبل دیدیم که برای اینکه گرهی از مشکلات خانم و آقای اعرابی باز بشه ، قرار شد آقای اعرابی بره پیش خلیفه ای که در بغداد بود و به کرم معروف ... آقای اعرابی گفت ، دست خالی که نمیشه رفت پیش سلطان ! خانم اعرابی گفت : صدق این هست که از هر چه داریم بگذریم و با ارزش ترین چیزی که به دست آوردیم برای سلطان ببریم . ما هم با ارزش ترین چیزی که داریم سبوی آب باران هست که جمع کردیم . این سبو را بردار و برو پیش شاهنشاه و بگو که بهتر از این آب در صحرا پیدا نمیشه . هر چقدر هم که خزینه اش پر از کالاهای فاخر باشه ، باز هم این آب چیز دیگری است . حالا مولانا گریزی میزنه به بطن و اشاره میکنه به لایه های پنهان داستان : این کوزه چیه ؟ این کوزه همین تن محدود و محصور ماست که 5 لوله ی حس به آن وصل هست و از این پنج حس ، آب شوری به درون کوزه میریزه . باید سعی کنیم این آب رو از هر نا پاکی دور نگه داریم تا از این کوزه راهی باز بشه به سمت بحر حقیقت . تا با این اتصال کوزه ی ما ، خوی آن بحر حقیقت را به خودش بگیره و وقتی میبریمش پیش شاه ، او مشتری این کوزه بشه . وقتی این اتفاق افتاد کوزه ی محدود ما ، آب درونش بی نهایت میشه و از این کوزه صد جهان سیراب میشن .دست از سر این حس های مادی بردار ، چشم از حرام فروبند ، و این کوزه را از خُم الهی پر کن. زن بسیار خوشحال و راضی و با غرور فکر میکرد که هدیه اش بسیار برازنده ی آن شاه هست  ، ولی  نمی دانست که در شهر بغداد دجله ای مانند شِکَر روان هست که پر است از کشتی ها و ماهی گیران ... مولانا در اینجا احساس های زن رو مقایسه میکنه با حس های ما در این دنیا و تفکرات ما در مورد دنیای دیگر و عالم معنا ، که مانند قطره ای است  در مقابل آن نهر صفا ... هدیه بردنِ عرب سبوی آب باران از میان بادیه سوی بغداد به امیرالمومنین ، بر پنداشت که آن جا هم قحطِ آب است . 2715 گفت زن : "صدق آن بود کز بودِ خویش پاک برخیزی تو از مجهود خویش آب باران است ما را در سبومُلکت و سرمایه و اسباب تواین سبوی آب را بردار و روهدیه ساز و پیش شاهنشاه شوگو که : ما را غیر از این اسباب نیستدر مفازه هیچ به زین آب نیست گر خزینه اش پُر متاع فاخر استاین چنین آبش نباشد، نادر است "  چیست آن کوزه ؟ تن محصور مااندر آن آب حواس شور ماای خداوند! این خم و کوزۀ مرادر پذیر از فضل "الله اشتری" کوزه یی با پنج لوله  پنج حسپاک دار این آب را از هر نجس تا شود زین کوزه منفذ سوی بحرتا بگیرد کوزۀ من خوی بحرتا چو هدیه پیش سلطانش بریپاک بیند ، باشدش شه مشتری بی نهایت گردد آبش بعد از آنپر شود از کوزۀ من صد جهان لوله ها بر بند و پُر دارَش ز خُمگفت : " غُضوا عَن هَوا ابصارکُم" ریش او پر باد، کین هدیه که راست؟لایق چون او شهی، این است راست زن نمی دانست کانجا بر گذرهست جاری دجلۀ ای همچون شکردر میان شهر چون دریا روانپر ز کشتیها و شَستِ ماهیان رو بر سلطان و کار و بار بینحس تَجْرِی تَحْتَهَا الأنهار بین این چنین حسها و ادراکات ماقطره یی باشد در آن نهر صفا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۲ ، ۱۱:۵۲
نازنین جمشیدیان
سلام به همه ی دوستان عزیز ، امیدوارم ایام به کام باشه و لبخند بر لبتون و در دلتون جاری . این غزل رو تقدیم می کنم به دوست عزیز جناب حمید ، و امیدوارم همیشه شارژ و خوشحال ببینمشون . و تقدیم به همه ی دوستانی که این روزها خوشحالند و امیدوار ... در دلت چیست ، عجب ، که چو شکر می‌خندی؟ دوش شب با که بُدی که چو سحر می‌خندی؟ ای بهاری که جهان از دمِ تو خندان است در سمن زار شکفتی ، چو شجر می‌خندی آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی و اندر آتش بنشستی و چو زر می‌خندی مست و خندان ز خرابات خدا می‌آیی بر شر و خیر جهان همچو شرر می‌خندی همچو گل ، ناف تو بر خنده بریده‌ست خدا لیک امروز ، مها ، نوع دگر می‌خندی باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند ز چه باغی تو که همچون گل‌تر می‌خندی ! بوی مُشکی تو که بر خِنگِ هوا می‌تازی آفتابی تو که بر قرص قمر می‌خندی در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی بر ره و رهرو و بر کوچ و سفر می‌خندی از میان عدم و محو برآوردی سر بر سر و افسر و بر تاج و کمر می‌خندی دو سه بیتی که بمانده‌ست بگو مستانه ای که تو بر دل بی‌زیر و زبر می‌خندی مولانا راستی .. ممنون از گنجور
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۲ ، ۰۶:۱۵
نازنین جمشیدیان
سلام به همراهان عزیز قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید .بالاخره دیدیم که خانم و آقای اعرابی با هم به توافق رسیدند تا تغییری در وضعیتشون ایجاد کنند . آقای اعرابی از خانم پرسید که حالا باید چیکار کنیم ؟؟ خانم اعرابی گفت : من شنیدم در بغداد خلیفه ای هست ، نماینده ی خداوند رحمان ، که مثل آفتاب به عالم روشنایی بخشیده  و شهر از وجودش مثل بهار هست . و اگر به آن شاه بپیوندی آنقدر عظیم و پر رحمت هست که تو هم مثل شاه میشوی . تا کی می خواهی دنبال هر چیز بی ارزشی روان باشی ؟! همنشینی با بزرگان مانند کیمیاست که هر مسی را تبدیل به طلا میکنه ، وقتی حتی نظر آنها به تو ، کیمیایی میکنه ، ببین دیگه وجود خودشون با تو چیکار میکنه. مانند ابوبکر که چون همنشین پیامبر بود به "صدیق" معروف شد  . آقای اعرابی گفت : آخه به این راحتی ها نیست ! من اگه بخوام برم پیش شاه ، نمی تونم بی بهانه برم ! باید دلیلی داشته باشم و راهی بشم. آیا هیچ کاری بدون وسیله انجام میشه ؟؟ مثل مجنون که وقتی شنید لیلی مریض هست ، دلش می خواست به عیادت لیلی بره ولی بهانه ای نداشت برای این کار ، گفت : کاش لا اقل من طبیب حاذقی بودم تا میتونستم به این بهانه به دیدن لیلی برم ... خداوند برای این به ما گفت "بیایید " که همه ی بنده ها بدون شرمندگی به سمت اش برن ، شب پره ( خفاش ) هم اگه عنایت حق بهش بشه  وابزار دیدن داشته باشه میتونه به راحتی در روز هم پرواز کنه .  هر کسی اگر به اندازه ی توانش در راه حق گام برداره ، عنایت خداوند هم شامل حالش میشه. خانم اعرابی در جواب میگه : این خلیفه آنقدر کرم و بزرگواری داره که تنها با حضورش همه اسباب ها فراهم میشه . اگر تو از داشتن ها حرف بزنی ، ادعایی کرده ای که نشانه ی دیدن خود هست و در این راه یکی از مهمترین قدم ها پا گذاشتن بر روی خود و نیندیشیدن به اسباب دنیا است . چقدر برای ما پیش اومده که خودمون اسبابی که برای انجام یه  کار فکر میکردیم لازمه رو فراهم کردیم و آخرش اون کار نشد و خیلی وقت ها هم بدون اینکه خیلی لوازم جور باشه خیلی کارها به راحتی به سرانجام رسید  ... باید گاهی تمام اسباب ها را رها کرد و چشم به کرَم او دوخت .. حالا آقای اعرابی میگه : خب باید من یک درجه ای از قرب برسم که بتونم بی اسباب در مقابل این شاه حاضر بشم . و او به من رحم کنه و من رو به حضور خودش بپذیره  . ما فقط از فقر ، رنگ و حرف اش رو داریم ! تو چیزی غیر از ظاهر ، در باطن ما نشون بده که باعث بشه شاه ما رو بپذیره ... از این شاهدان ، این گواهی ها پذیرفته نمیشه . باید صدق و راستی در کار باشه ، تا اصلا بدون گفت و گو ، نور رحمت او بر ما تابیده بشه . تعیین کردن زن طریق طلب روزی کدخدای خود را ، و قبول کردن او2696 گفت زن : " یک آفتابی تافته ستعالمی زو روشنایی یافته ست نایب رحمان ، خلیفۀ کردگارشهر بغداد است از وی چون بهارگر بپیوندی بدان شه، شه شویسوی هر ادبیر تا کی می روی ؟همنشینی با شهان چون کیمیاست چون نظرشان کیمیائی ، خود کجاست؟ چشم احمد بر ابو بکری زدهاو ز یک تصدیق صدیق آمده " گفت : " من شه را پذیرا چون شوم؟بی بهانه ، سوی او من چون روم ؟نسبتی باید مرا یا حیلتیهیچ پیشه راست شد بی آلتی؟ "  همچو مجنونی که بشنید از یکیکه مرض آمد به لیلی اندکی ،  گفت : " آوه ، بی بهانه چون روم؟ور بمانم از عیادت ، چون شوم؟ لیتنی کنت طبیباً حاذقاًکنت أمشی نحو لیلی سابقاً ""قل تعالوا" گفت حق ما را بدآنتا بود شرم اِشکنی ما را نشان شب پران را ، گر نظر و آلت بُدیروزشان جولان و خوش حالت بُدی گفت : " چون شاه کرم میدان رودعین هر بی آلتی آلت شودزآنکه آلت دعوی است و هستی استکار، در بی آلتی و پستی است "گفت : " کی بی آلتی سودا کنمتا نه من بی آلتی پیدا کنم؟ پس گواهی بایدم بر مفلسیتا شهی رحمم کند با مونسی  تو گواهی غیر گفت و گو و رنگوانما ، تا رحم آرد شاه شنگ کین گواهی که ز گفت و رنگ بُدنزد آن قاضِی القُضاة آن جرح شدصدق میخواهد گواه حال اوتا بتابد نورِ او بی قالِ او"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۵۱
نازنین جمشیدیان