داستان خلیفه و اعرابی (بخش دوم )
سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۱:۳۴ ب.ظ
سلام به دوستان عزیز
قسمت اول داستان رو میتونید از اینجا بخونید .
پس از اینکه زن اعرابی از فقر و نداری به همسر خود شکایت کرد و نالید ، حالا نوبت مرد اعرابی است که با سخنانش ، زن را آرام کند . در این بخش سخنان مولانا و حرف های اعرابی به هم آمیخته است . مرد اعرابی ، به همسرش می گوید که : عمر تو می گذرد ، تا کی می خواهی دنبال مادیات در زندگی باشی ؟ عاقل آن کسی است که زیاد در قید و بند بیش و کم نباشد زیرا اینها مانند سیل است که میگذرد چه تیره باشد و چه روشن . در این عالم همه ی موجودات در عیش و خوشی روزگار میگذرانند ، فاخته و بلبل و باز ، همه خدا را حمد میگویند و چشم شان به کرم اوست . از پشه تا فیل همه خانواده خداوند هستند و خدا چه کفیل خوبی برای آنهاست . تمام غم هایی که در دل ما جمع شده به خاطر همین گرد و خاک خودبینی و توجه ما به هستی مادی خود است . غم مانند داسی شده که خود ما را از ریشه میکند و "چنین شد و چنان شد " وسواسی شده که در دل ما افتاده . این غم ها به تدریج ما را به نابودی می کشاند و تنها راه حل این است که آنها را از خود دور کنی . اگر بتوانی این غم ها را برای خود شیرین کنی ، آنوقت میبینی که حتی مرگ هم بر تو شیرین و آسان می شود . اگر تو در زندگی سرت به شیرینی های مادی گرم شد و دهانت فقط آنها را چشید ، دیگر نمی توانی به این آسانی خود را به مرگ بسپاری و مرگ برای تو بسیار تلخ می شود . گوسفندان را هم که از صحرا می برند ، آن که از همه فربه تر شده را می کشند . شب گذشت و صبح رسید ، تو کی می خواهی دست از سر این زر خواهی برداری ؟ روزگاری که جوان بودی قانع تر بودی ! خودت زر بودی ، حالا زر طلب شده ای ! درخت تاکی پر از انگور بودی ، چطور بی رونق شدی ؟ حالا که وقت رسیدن میوه هات بود ، نرسیده فاسد شدی ! هر چه سن ات بالا تر میرود باید پخته تر شوی نه اینکه به سمت عقب بروی ! تو جفت من هستی ، باید با هم ، هم صفت باشیم تا بتوانیم کارها را با مصلحت پیش ببریم . زیرا اگر یک جفت با هم همخوانی نداشته باشد ، هر دو دیگر به کار نمی آیند . من دل قوی به سمت قناعت می روم تو چرا به سوی بدخویی و سرزنش در حرکتی ؟
صبر فرمودن اعرابی زن خود را ، و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن 2299 شوی گفتش : چند جویی دخل و کشت ؟خود چه ماند از عمر؟ افزونتر گذشت عاقل اندر بیش و نقصان ننگردزآنکه هر دو همچو سیلی بگذردخواه صاف و خواه سیل تیره روچون نمی پاید دمی ، از وی مگواندر این عالم هزاران جانورمی زید خوش عیش ، بی زیر و زبرشکر می گوید خدا را فاختهبر درخت و برگ شب ناساخته حمد می گوید خدا را عندلیبکاعتماد رزق بر توست ای مجیب باز، دست شاه را کرده نویداز همه مردار ببریده امیدهمچنین از پشه گیری تا به پیلشد عیالُ الله و حق نعم المُعیل این همه غمها که اندر سینه هاستاز بخار و گرد باد و بود ماست این غمان بیخ کن چون داس ماست"این چنین شد، وآنچنان " وسواس ماست دان که هر رنجی ، ز مردن پاره ای استجزو مرگ از خود بران، گر چاره ای است چون ز جزو مرگ نتوانی گریختدان که کلش بر سرت خواهند ریخت جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو رادان که شیرین می کند کل را خدادردها از مرگ می آید رسولاز رسولش رو مگردان ای فضول! هر که شیرین میزید ، او تلخ مردهر که او تن را پرستد ، جان نبردگوسفندان را ز صحرا می کشندآن که فربه تر ، مر آن را می کشندشب گذشت و صبح آمد ای تَمَرچند گیری این فسانه زر ز سر؟تو جوان بودی و قانع تر بُدیزر طلب گشتی ، خود اول زر بُدی رَز بُدی پر میوه، چون کاسد شدی؟وقت میوه پختنت فاسد شدی ؟میوه ات باید که شیرین تر شودچون رسن تابان نه واپس تر رودجفت مایی ، جفت باید هم صفتتا بر آید کارها با مصلحت جفت باید بر مثال همدگردر دو جفت کفش و موزه در نگرگر یکی کفش از دو ، تنگ آمد به پاهر دو جفتش کار ناید مر تو راجفت این یک خُرد و آن دیگر بزرگ؟جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ؟ راست ناید بر شتر جفت جوالآن یکی خالی و این پُر مال مال من روم سوی قناعت دل قویتو چرا سوی شَناعت میروی؟ "مرد قانع از سر اخلاص و سوززین نَسَق می گفت با زن تا به روز
۹۲/۰۱/۲۷