برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
با سلام به دوستان عزیز در قسمت های قبل مولانا در میان  داستان شیر و خرگوش به داستان های دیگری هم اشاره کرد و دوباره در این بخش به داستان شیر و خرگوش باز می گردد . ذهن مولانا به گونه ای عمل میکند که گاهی با بیان یک کلمه به یاد موضوع خاصی می افتد و به سراغ آن می رود ولی جالب اینجاست که آنچنان ذهن او منظم و دقیق است که هیچ گاه با وجود فرعی های مختلف ، اصل داستان را رها نمی کند و بالاخره پس از گریزهای فراوان دوباره به داستان باز می گردد . و البته آنچه در اشعار مولانا مهم است داستان نیست بلکه مفاهیمی است که در لابه لای داستان بیان می شود . در بخش های قبلی داستان شیر و خرگوش را تا آنجا پیش بردیم که وقتی نوبت خرگوش شد تا برای تامین غذای روزانه خوراک شیر شود ، به فکر چاره ای افتاد . او دیرتر به پیش شیر رفت و به شیر گفت که شیر دیگری سر راه او را گرفته و او را به مبارزه طلبیده و اگر آن شیر دوم را از سر راه بر ندارد دیگر غذایی به او نخواهد رسید . پس شیر و خرگوش راه افتادند تا به نزدیک چاهی رسیدند ... در اینجا مولانا اشاره می کند که خرگوش تا نزدیک چاه رسید پا وا پس کشید و دوباره از اینجای داستان به بعد ، مولانا حرف های خود را از زبان خرگوش بازگو میکند . این بار مولانا از ظاهر سخن می گوید و اینکه انسان دل آگاه با دیدن رو و بوی هر کسی می تواند به درون او پی ببرد . و سپس به بیان دیدگاهی در مورد مرگ و بیمناکی از نیستی می پردازد ... پای واپس کشیدن خرگوش از شیر ، چون نزدیک چاه رسید1272 : چون که نزد چاه آمد شیر، دیدکز ره آن خرگوش ماند و، پا کشیدگفت: پا واپس کشیدی تو چرا؟پای را واپس مکش، پیش اندر آگفت: کو پایم؟ که دست و پای رفتجان من لرزید و، دل از جای رفت رنگ رویم را نمی بینی چو زر؟ز اندرون، خود میدهد رنگم خبرمولانا در این بخش داستان شیر و خرگوش را پی میگیرد . شیر و خرگوش به سمت چاه رفتند و وقتی نزدیک شدند خرگوش عقب کشید  و گفت که جرات خود  را از دست داده . در اینجا مولانا با حرف خرگوش ( رنگ رویم را نمیبینی چو زر؟ / زاندرون ، خود میدهد رنگم خبر) به بیان حالات درونی و تاثیر آن بر روی ظاهر و چهره می پردازد . حق چو سیما را معرف خوانده استچشم عارف سوی سیما مانده است رنگ و بو ، غماز آمد چون جرساز فرس آگه کند بانگ فرس آثار و علائم و رنگ و بوی هر چیز نشان دهنده ی وجود آن است . مانند زنگ شتر که از رسیدن کاروان خبر میدهد . فرس : اسب بانگ هر چیزی رساند زو خبرتا بدانی بانگ خر از بانگ درگفت پیغمبر: به تمییز کسانمرء مخفی لدی طی اللسان"کسان" اشاره به مرد عارف و دل آگاه دارد . مولانا ظاهرا این سخن را حدیث نبوی می دانسته ، اما حضرت علی فرموده اند : سخن بگویید تا شناخته شوید . و راستی مرد در زیر زبانش پنهان است . رنگ رو از حال دل دارد نشانرحمتم کن ، مهر من در دل نشان رنگ روی سرخ ، دارد بانگ شکررنگ روی زرد دارد صبر و نکررنگ روی انسان با مرد دل آگاه حرف می زند . سرخ رویی نشان شکر است و زردرویی نشان انسان صبور اما ناخشنود . در من آمد آن که دست و پا بردرنگ رو و قوتِ سیما بردآن که در هر چه در آید ، بشکندهر درخت از بیخ و از بن بر کنددر من آمد آن که از وی گشت مات آدمی و جانور ، جامد ، نبات این خود اجزا اند ، کلیات از اوزرد کرده رنگ و فاسد کرده بوتا جهان گه صابر است و گه شکوربوستان گه حُله پوشد ، گاه عورآفتابی کو بر آید ناژگونساعتی دیگر شود او سر نگون اختران  تافته بر چار طاقلحظه لحظه مبتلای احتراق ماه کو افزود ز اختر در جمالشد ز رنج دق ، او همچون خیال این زمین با سکون با ادباندر آرد زلزله اش در لرز و تب ای بسا که ، زین بلای مرده ریگگشته است اندر جهان او خرده و ریگ این هوا با روح آمد مقترنچون قضا آید ، وبا گشت و عفن آب خوش ، کو روح را همشیره شددر غدیری زرد و تلخ و تیره شدآتشی کو باد دارد در بروتهم یکی بادی ، بر او خواند یموت حال دریا ، ز اضطراب و جوش اوفهم کن تبدیلهای هوش اوچرخ سر گردان که اندر جستجوستحال او چون حال فرزندان اوست گه حضیض و گه میانه ، گاه اوجاندر او از سعد و نحسی فوج فوج مولانابا توجه به ترس خرگوش در ایجا قصه ی مرگ و بیم نیستی را مطرح کرده است . آدمی از خطور این فکر در ذهن ، دست و پا را گم می کند ، رنگش می پرد و ناتوان می شود . حتی سیما ( علائم ظاهری امور باطنی ) از چهره اش دور می شود . سپس به فنای درخت ، آدمی ، جانور و حتی جماد اشاره می کند . اینها اجزاء کائنات هستند و ممکن است به یکباره کلیات هستی مانند برگی زرد و فاسد شود و از میان برود . این جهان همیشه دستخوش خوبی و بدی یا بهار و خزان است . این فنا حتی شامل ستارگان آسمان هم می شود احتراق کواکب : اصطلاح ستاره شناسی است به معنای نا پدید شدن ستاره ها در اثر تابش خورشید . تعریف علمی آن این است که یکی از 5 سیاره ی منظومه شمسی با خورشید در برج قرار گیرد و دیده نشود . ماه تا نیمه ی هر ماه قمری همواره تابنده تر و زیباتر می شود اما در نیمه ی دوم انگار بیماری دق ( = سل ، تب مداوم که همواره ضعیف تر می کند ) میگیرد و چنان باریک می شود که انگار خیال است و وجود خارجی ندارد .  مرگ به ارثی تشبیه شده که برای تمام نسل ها و دوره ها می ماند . هوا زندگی بخش است اما اگر قضای الهی برسد همین هوای زندگی بخش پر از بیماری می شود . آب گوارا است و خاصیت زندگی بخش دارد اما اگر در جایی راکد بماند زرد و فاسد می شود . این موج و جوشش در دریا نشانه ی این است که روح یا ضمیر دریا در دگرگونی است و آرامش ندارد و دریا هم از نابودی بیمناک است .مولانا از خاک و دریا و هوا و آتش هم فراتر رفته و میگوید افلاک و آسمان ها هم مشمول همین تلخ و شیرین سرنوشت هستند اختران فلکی هم گاهی در اوجند و گاهی در حضیض . و طالع سعد و نحس برای آنها هم مطرح است . مولانا به این دلیل "فرزندان چرخ " گفته است که قدما ستارگان و بخصوص هفت سیاره را در سرنوشت موجودات این جهان موثر می دانسته و آنها را پدران یا آباء علوی می گفته اند . مرده ریگ : ارث (به گفته ی جناب طیبی عزیز :  سنت های کهنه هم می توان معنی کرد ) بروت : سبیل . باد بروت : غرور و تکبر . یموت : بمیر الف : الفت همشیره : فردی که با دیگری از یک مادر شیر نوشیده باشند ( دوست و قرین و همراه ) حضیض : یکی از اصطلاحات نجوم ( حضیض : پایین ترین حالت قرار گیری ستاره ،  بدترین حالت – اوج : سعد ،  بهترین حالت – میانه : خنثی ) مثلا اصطلاحاتی مانند قمر در عقرب از همین حالات گرفته شده .  از خود ، ای جزوی ز کلها مختلطفهم می کن حالت هر منبسطچون که کلیات را رنج است و دردجزو ایشان چون نباشد روی زرد؟خاصه ، جزوی کو ز اضداد است جمعز آب و خاک و آتش و باد است جمع کل و کلیات در این ابیات همان عناصر آفرینش است . تو جزوی هستی مرکب از این کلیات . جمع این اضداد ما را به وجود آورده پس همانطور که آنها در دگرگونی و رنج هستند ما نیز .. این عجب نبود که میش از گرگ جَستاین عجب کین میش ، دل در گرگ بست زندگانی ، آشتی ضدهاستمرگ ، آن کاندر میانشان جنگ خاست لطف حق این شیر را و گور رااِلف داده ست این دو ضد دور راچون جهان رنجور و زندانی بودچه عجب رنجور اگر فانی بودزندگانی آشتی ضدهاست و ضدهایی که ما را به وجود آورده اند از هم نمی گریزند  و هنگامی که میان آنها برخوردی پیش آید مرگ است . و لطف حق است که اینها را در هستی محدود ما آشتی می دهد . مولانا جهان را نیز فانی می داند و علت رنجوری او را نقص های آن می داند و فناپذیری در اثر ترکیب عناصر فناپذیر است . زندانی بودن جهان به این دلیل است که دنیا محدود است و مانند عالم غیب بی کرانه نیست . خواند بر شیر او از این رو پندهاگفت من پس مانده ام زین بندهاخرگوش می گوید : بیم مرگ و نابودی مثل بند بر پای من افتاده و من دیگر نمی توانم پیش بیایم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۸۸ ، ۰۶:۱۲
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز ببخشید که اندکی نوشتن ادامه ی داستان به تاخیر افتاد . اگر به یاد داشته باشید در داستان هدهد ، هدهد به کلاغ گفت که من چشمان تیز بینی دارم اما اگر قضای الهی در این باشد که من در دام بیافتم حتما این اتفاق خواهد افتاد و قضا پرده ای بر چشمان من می اندازد ... در این بخش نیز مولانا با اشاره به داستان آدم و حوا در مورد قضا سخن می گوید . من توی این بخش چند نکته به نظر خودم جالب بود .. اول اینکه در مورد نام ها و اینکه خداوند لقبی بر انسان می نهد که بر اساس فعلیت نهایی اوست و ... دیگر اینکه در مورد خیلی از چیزها ما ظاهرش را میبینیم اما در پیش پروردگار معنی دیگه ای داره ... و در مورد قضای الهی که هم خوب هست و هم بد ... خداوند ممکن است با قضای الهی دامی بر سر راه ما قرار دهد اما با قضای دیگری یا حتی همان قضا دست ما را میگیرد ... و بقیه اش رو خودتون بخونید و دوست دارم نظر شما را هم بدونم و اینکه از کدوم قسمت بیشتر خوشتون اومد .. قصۀ آدم علیه السلام و بستن قضا نظر او را از مراعات صریح نهی و ترک  تأویل 1243 بو البشر کاو "علمّ الاسما - بگ " استصد هزاران علمش اندر هر رگ است  آدم به مناسبت اینکه خداوند او را از نام ها ، معانی  صناعات و متعلقات زندگی دنیوی آگاه کرده است ، امیر این دانایی هاست . اسم هر چیزی ، چنان کآن چیز هستتا به پایان ، جان او را داد دست هر لقب کو داد ، آن مبدل نشدآن که چستش خواند او ، کاهل نشدهر که آخر مومن است ، اول بدیدهر که آخر کافر، او را شد پدیداسم هر چیزی تو از دانا شنوسرّ رمز عَلمَ الاسما شنواسم هر چیزی بر ما ظاهرشاسم هر چیزی بر خالق سِرش اسم حقیقی هر چیز آن است که مناسب فعلیت اخیر و شخصیت واقعی او میباشد و نام واقعی آن نامی است که خداوند تعیین کرده است و آدم نیز از این علم آگاه بوده . این موضوع مبتنی براین  است که صوفیه می گویند : اشیاء از آغاز تکون و آفرینش در معرض تغیر و تبدُل واقع اند و انسان به حسب قلب و قالب پیوسته تحول می پذیرد و اطوار و شئون مختلف بر قلب او عارض می گردد و این تحول تا وقت مرگ مستمر است و صورت هر چیز و از جمله انسان ، فعلیت اخیری است که قلب یا نفس وی بدان متحقق می شود و حشر او نیز به همان صورت خواهد بود و بدین جهت می گویند که کار به عاقبت و خاتمت باز بسته است . در این ابیات اشاره ای هم به پیر طریقت می شود که علم او ، پیوسته به علم الهی است و آنچه به "آدم" آموخته اند او نیز می تواند دریابد  و بیان کند و با توجه به "پایان" یا خاتمت هر چیز اسماء و صفاتی را به هر چیز می دهد که د رخاتمت بر او قرار گیرد .  نزد موسی ، نام چوبش بد عصانزد خالق ، بود نامش اژدهابُد عُمر را نام ،اینجا بت پرستلیک مومن بود نامش در الست آن که بد نزدیک ما نامش مَنیپیش حق ، این نقش بد که با منی صورتی بود این مَنی اندر عدمپیش حق موجود، نه بیش و نه کم حاصل ، آن آمد حقیقت نام ماپیش حضرت، کان بود انجام ماچشم آدم ، چون  به نور پاک دیدجان و سر نامها گشتش پدیددر این ابیات مثال هایی از تغیر و تبدل امور و اشیاء مطرح می شود . در نظر ما چوبدستی موسی چوب است ، عُمَر را پیش از ایمان آوردن یک بت پرست  می دانستیم ، اما در نزد پروردگار و در دیده ی آگاهان اسرار غیب ، چوبدستی موسی اژدهاست . عُمَر از همان آغاز هستی یک مومن است ، یک قطره منی نقش یک انسان دارد و هر چیزی همان است که در پایان خواهد بود و نامی دارد بر وفق فعلیت اخیری که قلب یا نفس وی بدان متحقق می شود . الست : آغاز آفرینش عاریت : صفت یا نامی است که تغییر می پذیرد و هنوز به آخرین فعلیت خود نرسیده است "به نور پاک دید " : با آگاهی که پروردگار در او نهاده بود ، حقیقت هر چیز و هر کس را میدید و نامی که می بایست بر آن می نهاد . چون ملک ، انوار حق از وی بیافتدر سجود افتاد و در خدمت شتافت مدح این آدم که نامش می برمقاصرم ، گر تا قیامت بشمرم فرشتگان انوار الهی را در آدم یافتند و به او سجده کردند که در حقیقت سجده به نور خدا بود نه به یک موجود خاکی . چنین انسانی که پیامبران و اولیا نمونه ی آن هستند اگر تا قیامت در مدح او سخن بگویم باز آنچه باید نگفته ام . این همه دانست ، و چون آمد قضادانش یک نهی شد بر وی خطاکای عجب ! نهی از پی تحریم بودیا به تأویلی بد و توهیم بوددر دلش ، تأویل چون ترجیح یافتطبع ، در حیرت سوی گندم شتافت باغبان را خار چون در پای رفتدزد فرصت یافت، کالا برد تفت در این ابیات اشاره به آن گوشه ی سرگذشت آدم و حواست که آنها نهی پروردگار را ندیده گرفتند و از میوه ی ممنوع ( انگور ، گندم یا انجیر و .. ) خوردند و از بهشت رانده شدند . نهی ممکن است به معنای تحریم یک امر باشد ، که در آن صورت ارتکاب آن گناه است ،یا نهی تنزیهی باشد ، به معنای اینکه نکردن آن کار بهتر است ( گناه کبیره نیست اما لغزش است ) و شیعه ، که انبیاء را معصوم می دانند این نهی را تنزیهی شمرده اند . سخن مولانا این است که آدم توجه نداشت که نهی پروردگار به معنی تحریم است و موضوع را موافق هوای خود تاویل کرد و نقش او را به خوردن گندم کشاند ، درست مانند باغبانی که خاری در پایش برود ، سرگرم بیرون آوردن خار شود و دزد میوه های او را بردارد و بگریزد .چون ز حیرت رست ،  باز آمد به راهدید برده دزد رخت از کارگاه ربنا إنا ظلمنا گفت و آهیعنی آمد ظلمت و گم گشت راهوقتی آدم متوجه اشتباه خود شد دید که وضعیت مطلوب را از دست داده و فریب شیطان را خورده است . آدم و حوا هر دو گفتند ما به خود ستم کردیم . این ستم بر خود ، گناهی است که بنده مرتکب می شود ، چه عقوبتی در پی آن باشد و چه نباشد . مولانا ظلم به خود را چنین تفسیر کرده است که ، آدم سبب گمراهی و تاریکی زندگی خود شد .  این قضا ابری بود خورشید پوششیر و اژدرها شود زو همچو موش من اگر دامی نبینم گاه حکممن نه تنها جاهلم در راه حکم ای خنک آن کو نکو کاری گرفتزور را بگذاشت او ، زاری گرفت گر قضا پوشد سیه همچون شبتهم قضا دستت بگیرد عاقبت گر قضا صد بار قصد جان کندهم قضا جانت دهد ، درمان کنداین قضا صد بار اگر راهت زندبر فراز چرخ ، خرگاهت زنداز کرم دان آن که می ترساندتتا به ملک ایمنی بنشاندت این سخن پایان ندارد ، گشت دیرگوش کن تو قصۀ خرگوش و شیردر این ابیات مولانا نافرمانی آدم را هم به قضای الهی مربوط می کند اما باید توجه داشت که در تفکر مولانا اعتقاد به قضای الهی ، از بنده سلب مسئولیت نمی کند . در برابر قضای پروردگار ، نیرومندترین بندگان       ( شیر و اژدها ) مانند موش ناتوان اند ، هر لحظه ممکن است دامی در سر آنها باشد ( بلغزند و خطا کنند ) . پس باید خودبینی و ادعای زور مندی را رها کرده و به درگاه حق "زاری گرفت " . قضای پروردگار همانطور که تو را به دام می اندازد دستت را هم میگیرد و از دام رها می کند .. فقط تو را می ترساند تا به زور خود مغرور نشوی ... پس از این مولانا تصمیم میگرد دوباره به داستان شیر و خرگوش بازگردد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۸۸ ، ۱۲:۰۳
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در این وبلاگ  یکی از اشعار پدر بزرگم را درج کرده اند ... شما را دعوت می کنم که این شعر را بخوانید ... توانگری که در این ملک سیم و زر دارد  کجا ز حال دل بینوا  خبر دارد ... برای خواندن ادامه ی شعر اینجا کلیک کنید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۸۸ ، ۱۸:۵۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در دو بخش قبل خواندید که هدهد برای اینکه در خیل نزدیکان سلیمان قرار گیرد به پیش سلیمان آمد و گفت: من چشمان تیزبینی دارم که از بالا که پرواز می کنم اگر آبی در زمین باشد من آن را میبینم ... و سلیمان بسیار خشنود شد و گفت تو به درد سپاه من در بیایان می خوری ... اما در این میان زاغ وارد شد و گفت : اگر تو چشم به این تیزبینی داری پس چرا دام را نمیبینی و در آن می افتی ؟ هدهد در این بخش پاسخ زاغ را می دهد و به او میگوید که این دیگر قضای الهی است و اگر خدا اینگونه بخواهد چشم من هم دیگر نمی تواند با این خواسته ی خدا مقابله کند .... فکر کنم یه ذره که آدم توی این مسائل زیاد بره واقعا مرز بین قضا و قدر و خواسته های خود ما تشخیصش خیلی سخته .... مخصوصا در آخر کار که هدهد میگه : حتی همین که تو مرا انکار میکنی از قضای الهی است ... من خودم فکر میکنم کارهایی که در اختیار ماست و اختیارهای حتی کوچک باعث به وجود آمدم قضای الهی میشه ( خوب و بد ) ... نظر شما چیه ؟؟ جواب گفتن هدهد طعنۀ زاغ را1236 گفت : ای شه بر من عور گدایقول دشمن مشنو از بهر خدای عور : لخت ، در اینجا مولانا به معنی فقیر و بی چیز به کار برده است .  گر به بطلان است دعوی کردنممن نهادم سر ، ببر این  گردنم زاغ ، کو حکم قضا را منکر استگر هزاران عقل دارد ، کافر است ....... ....... هدهد اعتراض می کند و می گوید که من جز حقیقت چیزی نگفتم و اگر اینگونه باشد سر را پیش تو می نهم تا گردنم را ببری .. اگر زاغ به قضا و قدر الهی اعتقاد ندارد مانند کافران است . تا تو اثری از کافران در خود داری اسیر آلودگی های زندگی مادی هستی . من ببینم دام را اندر هواگر نپوشد چشم عقلم را قضاچون قضا آید ، شود دانش به خوابمه سیه گردد ، بگیرد آفتاب از قضا این تعبیه کی نادر است؟از قضا دان ، کو قضا را منکر است من دام را در هنگام پرواز در هوا میبینم اما اگر قضای الهی چشم عقل مرا بپپوشاند دیگر کاری از دست من بر نمی آید . حتی همین که تو مرا زیر سوال می بری و منکر قضا هستی هم از قضای الهی است ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۸۸ ، ۰۶:۴۸
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز و معذرت به خاطر تاخیر .. این چند وقت بسیار مشغله داشتم و نتوانستم به هیچ کدوم از کارهام درست و حسابی برسم و نوشتن مثنوی هم به تاخیر افتاد ... در قسمت قبل  خواندید که هدهد به پیش سلیمان آمد و از تیزی چشم خود تعریف کرد تا سلیمان او را  در بارگاه خود به کار بگیرد . در این بخش می خوانیم که زاغ به سلیمان گفت : هد هد لاف می زند .اگر او چشمان به این تیزبینی دارد چطور دام را بر روی زمین نمی بیند و در دام گرفتار می آید ؟ طعنه ی زاغ در دعوی هدهد1230 زاغ چون بشنود ، آمد از حسدبا سلیمان گفت کو کژ گفت و بداز ادب نبود به پیش شه مقالخاصه ، خود لاف دروغین و مُحال گر مر او را این نظر بودی مدامچون ندیدی زیر مشتی خاک، دام؟ چون گرفتار آمدی در دام او؟چون قفص اندر شدی ناکام او ؟ زاغ پیش سلیمان آمد و گفت : اگر هدهد راست می گوید پس چگونه با این چشمان تیزبین ، زیر مشتی خاک دام را نمیبیند و گرفتار دام و قفس می شود ؟ پس سلیمان گفت :ای هدهد! رواست کز تو در اول قدح این دُرد خاست ؟ چون نمایی مستی ای خورده تو دوغ؟پیش من لافی زنی ، آنگه دروغ ؟ سلیمان هم به هدهد گفت قرار نبود از ابتدا دروغ بگویی و لاف بزنی پیش ما . تو که دوغ خوردی چرا لاف مستی میزنی ؟ اولین قدحی که از خم شراب بر می دارند صاف است ، زیرا دُرد در ته خم مینشیند ، به همین دلیل در مورد کاری که از ابتدا خراب و مخالف انتظار باشد این اصطلاح را به کار می برند : کز تو در اول قدح این دُرد خاست ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۸۸ ، ۰۶:۵۱
نازنین جمشیدیان
امروز مطلب یکی از دوستان در مورد عشق را خواندم ... امروز آهنگی در مورد عشق شنیدم ... با من از عشق بگو ...  نمی دونم عشق چیه ... چه حسیه .... اما امید میده ... شادی میده ... انرژی میده.مهم نیست عاشق کسی باشی یا چیزی ، ممکنه این عشق از نگاه کردن به آسمون شروع بشه یا شنیدن یک آهنگ یا محبت یک فرد  ... در هر صورت ، اگه این عشق از درون بجوشه خیلی حس زیبایی میده ...و فکر میکنم اگه آدم بتونه عاشق خدا باشه از همه چیز قشنگ تره ... البته اگر کسی عشق را در این دنیای مادی و به صورت مادی تجره نکنه فکر نکنم بتونه عاشق خدا هم باشه ... فکر میکنم این تجربه ای باشه که پله پله به دست میاد .چند وقت پیش با یکی از دوستان داشتم در مورد عشق حرف می زدم و اینکه وقتی عاشق میشم یه دفعه عشق پخش میشه توی زندگیم ... نمی دونم چه طور توضیحش بدم اما وقتی آدم عاشقه یه دفعه نگاه میکنه میبینه این عشق در همه چیز پیداست : در چایی که هر روز بعد از ظهر دوست دارم بخورم .. توی  اثاثیه خونه ام .. توی خنده هام ... توی کتاب هام ... توی آدم های دور و برم ، حتی آدم های غریبه که توی خیابون از کنارم رد میشن .. درخت آسمون زاینده رود و ...خدا ... و یکدفعه نگاه میکنی میبینی اون کسی که عاشقش بودی تنها بهانه ای شده برای عشق به همه چیز ... شاید تا تجربه اش نکنید این حرف ها براتون بی معنا باشه ... دوستم بهم گفت حرفهات مثل نوشته های  توی کتابه !!  شاید بهتر باشه در این موارد سکوت کنم ... تا حالا این حس رو تجربه کردید ؟؟دوست من امیدوارم تجربه اش کنی ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۸۸ ، ۱۵:۴۰
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در این قسمت مولانا داستان شیر و خرگوش را رها میکند و حدود 60 بیت دیگر دوباره به آن باز می گردد . داستان این بخش "هدهد و  سلیمان " است که به احتمال زیاد از مرزبان نامه گرفته شده است و البته مولانا طبق معمول داستان را با توجه به آنچه می خواسته بیان کند ، تغییر داده است . در این داستان مرغان همه به پیش سلیمان رفته و هنرهای خود را بیان می کنند تا سلیمان آنها را در جمع اصحاب خود قرار دهد . هدهد نیز مانند بقیه به بیان هنرهای خود می پردازد که در این میان کلاغ به مخالفت او بر می خیزد .. . این داستان در 3 بخش تقسیم شده است.  1210 قصۀ هدهد و سلیمان ، در  بیان آن که چون قضا آید ، چشم های روشن بسته می شودچون سلیمان را سراپرده زدندجمله مرغانش به خدمت آمدندهمزبان و محرم خود یافتندپیش او یک یک به جان بشتافتندجمله مرغان ترک کرده چیک چیکبا سلیمان گشته افصح من اخیک چیک چیک : جیک جیک افصح من اخیک : گویا تر از برادرت ، به کنایه بسیار آشنا و همزبان همزبانی ، خویشی و پیوندی استمرد با نامحرمان چون بندی است ای بسا هندو و ترک هم زبانای بسا دو ترک چون بیگانگان پس زبان محرمی خود دیگر استهمدلی از هم زبانی بهتر است غیر نطق و غیر ایما و سجلصد هزاران ترجمان خیزد ز دل "همزبانی " به معنای آشنایی ذهنی و  همفکری و نزدیکی روح افراد با یکدیگر است . انسان با کسی که او را درک نکند ، اگر همنشین باشد مانند زندانی است . هند و ترک با اینکه به یک زبان حرف نمی زنند ، می توانند هم زبان باشند یعنی روح و فکر آنها به هم نزدیک باشد . سپس از همدلی صحبت می شود که مرحله ی عالی تری از همزبانی است . و این رابطه ی دل محکم تر از روابطی است که با سند و امضاء و عهدنامه  و اقرارنامه ( سجل ) پدید می آید . ترجمان یعنی وسیله ای که آنچه در درون ضمیر ما می گذرد را بیان کند ، اعم از سخن ، نوشته یا رابطه ی روحی معنوی . جمله مرغان هر یکی اسرار خوداز هنر، وز دانش و از کار خودبا سلیمان یک به یک وامی نموداز برای عرضه خود را می ستوداز تکبر نی و از هستی خویشبهر آن تا ره دهد او را به پیش چون بباید برده  را از خواجه ییعرضه دارد از هنر دیباجه ای چون که دارد از خریداریش ننگخود کند بیمار و کر و شل و لنگ مرغان یکی یکی به پیش سلیمان می آمدند و ویژگی های خاص خود را بیان می کردند ، این بیان ویژگی ها به خاطر غرور نبود بلکه به این خاطر بود که سلیمان آنها را به پیش خود جای دهد . وقتی خواجه ای بخواهد غلامش را بفروشد ، غلام هنرهای خود  را نشان  می دهد  و اگر از خریدار خوشش نیاید خود را بیمار نشان میدهد و به کری و شلی و لنگ بودن تظاهر می کند . نوبت هدهد رسید و پیشه اشو آن بیان صنعت و اندیشه اش گفت :" ای شه ! یک هنر کان کهتر استباز گویم" ، گفت :"کوته بهتر است "گفت : "بر گو، تا کدام است آن هنر؟گفت : "من آن گه که باشم اوج بر،بنگرم از اوج با چشم یقینمن ببینم آب در قعر زمین تا کجای است و چه عمق استش چه رنگ؟از چه می جوشد ؟ ز خاکی یا ز سنگ ؟ای سلیمان !بهر لشکرگاه رادر سفر ، می دار این آگاه را"پس سلیمان گفت :"ای نیکو رفیق!در بیابان های بی آب عمیق ، تا بیابی بهر لشکر آب رادر سفر سقا شوی اصحاب را " نوبت هد هد شد ، هد هد به بیان نقاط قوت خود پرداخت . گفت که هنر من در این است که از اوج آسمان اگر در زمین آبی وجود داشته باشد آن را میبینم و حتی رنگ و اینکه از کجا می جوشد و عمق آن را هم تشخیص می دهم . سلیمان هم گفت : که تو برای اینکه در سفر سقای اصحاب من باشی بسیار مناسب هستی .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۸۸ ، ۰۶:۴۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیزم امروز تصمیم گرفتم برای شما غزلی از دیوان شمس بنویسم ... این غزل را به 2 تا از دوست های خوبم که خیلی غزلیات شمس دوست دارند تقدیم میکنم : گیسو و آب نما ی عزیز : چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند جان از پی آن باید تا عیش و طرب بیند سر از پی آن باید تا مست بتی باشد پا از پی آن باید کز یار تعب بیند عشق از پی آن باید تا سوی فلک پرد عقل از پی آن باید تا علم و ادب بیند بیرون سبب باشد اسرار و عجایب‌ها محجوب بود چشمی کو جمله سبب بیند عاشق که به صد تهمت بدنام شود این سو چون نوبت وصل آید صد نام و لقب بیند ارزد که برای حج ، در ریگ و بیابان‌ها با شیر شتر سازد یغمای عرب بیند بر سنگ سیه حاجی زان بوسه زند از دل کز لعل لب یاری او لذت لب بیند بر نقد سخن جانا! هین سکه مزن دیگر کان کس که طلب دارد ، او کان ذهب بیندبیرون سبب : قلمرو اراده ی الهی بیرون از قانون مندی های جهان است . انسان در طول تاریخ عادت کرده است که حدوث اشیا و وقوع افعال را ملازم و مقارن مجموعه ای از اسباب و صورت ها ببینند و برای هر امری صورتی و سببی تشخیص دهد.چشمی که فقط رابطه ی سبب و مسبب را میبیند و از بین این رابطه ها جهان را درک میکند ، محجوب از دیدن حق است زیرا حق تعالی بسیار عجایب و اسرار در آن سوی علت ها دارد به طوری که انسان را در تمام علت ها به شک می اندازد .یغمای عرب : اشاره به رفتار اعراب که راه را بر کاروانیان حجاج می بستند و اموالشان را غارت می کردند . کان ذهب : معدن طلا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۸۸ ، ۱۲:۳۹
نازنین جمشیدیان
در بخش قبل دیدیم که خرگوش برای از بین بردن شیر مکر کرد و به او گفت که در راه شیری جلوی من و دوستم را گرفت و گفت :" من پادشاه هستم" . بهتر است او را از سر راه خود برداری چون اگر او باشد دیگر ما ( نخجیران ) نمی توانیم پیش تو بیاییم ... شیر هم با خرگوش راهی شد تا شیر دیگر را از سر راه خود بردارد ... در این بخش مولانا با بیان مکر خرگوش و فریب شیر به یاد فریب خوردن انسان ها می افتد و به بیان مطالبی در این مورد می پردازد . گاهی دشمنان به حرف هایی که ظاهر زیبایی دارند انسان را فریب داده و به جای قند به او زهر می دهند و انسان فریب ظاهر او را می خورد . پس مولانا نسبت به چنین فریبی هشدار میدهد ولی بعد به یاد مسئله ی مهم تری می افتد که قضا و قدر است . مولانا میگوید اگر قضای الهی فریب خوردن تو را بخواهد تو غیر از ظاهر چیز دیگری را نمی توانی ببینی و چاره ی آن را زاری و دعا و توکل به خدا می داند تا خداوند چشم حقیقت بین را باز کند . و به این مسئله اشاره می کند که گاهی خداوند برای اینکه قهر (خشم )  خود را نشان دهد ، به یک انسان بی اهمیت ، حس مهم بودن می دهد و این حس خود باعث نابودی آن می شود . مولانا به داستان های موسی خیلی علاقه داشته و در خیلی جاها از موسی برای بیان داستان ها استفاده کرده که دلایل زیادی داره ... یکی اینکه "موسی" مرید "خضر" بوده و شاید این رابطه مولانا را به فکر شمس می انداخته ... یکی دیگه اشتباهات موسی بوده ، مثل وقتی که با چوپان صحبت میکنه و ... دوست دارم نظر دوستان را هم در این مورد بدونم ، که چرا مولانا خیلی از موسی در داستان هاش استفاده کرده ؟ شروع از بیت 1189   جواب گفتن شیر خرگوش را و روان شدن با او گفت : "بسم الله ، بیا ، تا او کجاست؟ پیش در شو ، گر همی گویی تو راست تا سزای او و صد چون او دهم ور دروغ است این ، سزای تو دهم " شیر به خرگوش گفت : بسم الله ، تو پیش برو و من را به پیش شیر دیگر ببر تا او را به سزای خودش برسانم و اگر حرف تو دروغ باشد تو را به سزای دروغت میرسانم . اندر آمد چون قلاووزی به پیش تا برد او را به سوی دام خویش سوی چاهی کو نشانش کرده بود چاه مَغ را دام جانش کرده بود خرگوش مانند فرمانده ی لشکر به پیش افتاد تا شیر را به سوی دام برد . این دام در حقیقت چاه عمیقی بود ... قلاووز : فرمانده ی لشکر ( کلمه ی ترکی ) مَغ : عمیق می شدند این هر دو تا نزدیک چاه اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه آب ، کاهی را به هامون می برد آب ، کوهی را –عجب!- چون می برد؟ دام مکر او ، کمند شیر بود طرفه خرگوشی ، که شیری می  ربود هر دو به سمت چاه میرفتند و عجب از مکر و حیله ی خرگوش .. اگر آب برگ کاهی را به دشت  ببرد جای تعجب نیست اما این عجیب است که آب کوهی را به دنبال خود بکشد . اینت : حاکی از شگفتی چوآب زیر کاه : مکار و حیله گر که انسان ندانسته در دام او می افتد . طرفه : جالب - شگفت آمیز هامون : صحرا – دشت موسئی ، فرعون را با رود نیل می کشد ،با لشکر و جمع ثقیل اشاره به قصه ی موسی و عبور او و یارانش از رود نیل و غرق شدن سپاه فرعون که د رپی آنها می آمدند . جمع ثقیل : سپاه انبوه ، سنگین پشه ای نمرود را با نیم پر می شکافد بی مُحابا درزِ سر اشاره به داستان نمرود پادشاه بابل است که مطابق روایات ابراهیم را به آتش افکند و به خدا اعلان جنگ داد . پروردگار پشه ها را به جنگ او فرستاد . نمرود پس از مدتی جنگ از عهده ی پشه ها بر نیامد و به محفظه ای مسی پناه برد که فقط سوراخی برای نفس کشیدن او داشت . از همان سوراخ پشه ای به درون محفظه رفت و از بینی نمرود وارد مغز او شد و مغز سرش را به تدریج خورد . نمرود دستور داد تا با نواختن بوق پشه را ساعتی از خوردن مغز او باز دارند ، این هم اثر نکرد . سرانجام برای آرام کردن پشه یا کشتن او با تازیانه و گرز بر سر نمرود کوفتند و از این ضربت ها نمرود مرد . بی محابا : بدون ترس درز سر : فرق سر یا حد فاصل تکه استخوان های جمجمه   حال آن کو قول دشمن را شِنُود بین جزای آن که شد یار حسود حال فرعونی که هامان را شنود حال نمرودی که شیطان را شنود در این دو بیت مولانا می خواهد بگوید که گمراهان همه عاقبت بدی دارند . دشمن ار چه دوستانه گویدت دام دان ، گر چه ز دانه گویدت گر ترا قندی دهد ، آن زهر دان گر به تن ، لطفی کند ، آن قهر دان چون قضا آید ، نبینی غیر پوست دشمنان را باز نشناسی ز دوست چون چنین شد ابتهال آغاز کن ناله و تسبیح و روزه ساز کن ناله می کن کای تو علام الغیوب زیر سنگ مکر بد، ما را مکوب در اینجا مولانا می گوید که فریب خوردن از دشمن و گمراه شدن هم باز قضای الهی است . اگر دشمن چیز به تو بگوید آن را دام و زهر و خشم بدان حتی اگر ظاهر خوبی داشته باشد . البته اگر قضا پیش آید تو فقط همین ظواهر را میبینی و نمی توانی به عمق مسئله پی ببری و دوست و دشمن را تشخیص دهی . مولانا اعتقاد دارد که قضای بد به خاطر ناشکری و ناسپاسی است ... اگر چنین چیزی پیش آمد دعا و زاری کن ( ابتهال ) تا خدا تو را از این فریب در امان نگاه دارد . علام الغیوب : داننده ی اسرار و نهفته ها   گر سگی کردیم ، ای شیر آفرین! شیر را مگمار بر ما زین کمین آب خوش را صورت آتش مده اندر آتش صورت آبی منه اگر کار ناپاک از ما سر زد تو از ما بگذر و نفس و دشمن را بر ما غلبه نده . وجود پاک ما را به صورتی در نیاور که مستحق آتش باشد و به آتش گناه و ناپاکی و گمراهی ، صورت خوش آیند (  صورت آبی ) نده. سگی کردیم : کار ناپاک از ما سر زد آب خوش : وجود پاک از شراب قهر ، چون مستی دهی نیست ها را صورت هستی دهی چیست مستی ؟بند چشم از دید چشم تا نماید سنگ گوهر ، پشم یشم چیست مستی ؟ حسها مبدل شدن چوب گز اندر نظر صندل شدن اگر قهر خداوند بخواهد بنده ی گمراهی را به نابودی بکشاند ، ممکن است به صورتی خوش آیند پیش آید و به همین دلیل مولانا "مستی از شراب قهر " را مطرح می کند . در آن صورت آنچه وجود حقیقی ندارد "صورت هستی " پیدا میکند و چشم بنده از دیدن حقایق باز میماند . در حقیقت به انسان های ناچیز ، جوری نشان میدهد که انگار چیزی هستند و این نمونه ی قهر خداوند است . سنگ ناچیزی را گوهر میبیند و پشم را یشم . چنان حواس او از کار می افتد که چوب درختان ریگزار را صندل میبند . مقایسه ی گز و صندل از آن جهت است که چوب گز بوی بدی دارد و صندل را اگر بسوزانند دود آن خوشبوست ، و چوب گز برای نیزه و سلاح به کار می رفته  در حالی که چوب صندل در ساخت لوازم تجمل مصرف داشته است .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۸۸ ، ۰۷:۳۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز جای شما خالی سفری چند روزه به قشم داشتیم .  من تا حالا به غیر از کیش ، جای دیگری در جنوب نرفته بودم و این سفر خیلی برام لذت بخش بود . قشم یک جزیره ی بسیار زیبا با جاذبه های توریستی فراوان هست ، بزرگترین جزیره ی خاور میانه است ، که متاسفانه همه اون رو فقط یک جای ارزن برای خرید می دونن ... توی این سفرنامه کوچیک و مختصر سعی می کنم چیزهای جالبی که دیدم برای شما هم تعریف کنم ... یه سری عکس هم سوغاتی براتون آوردم که در جای مناسب برای معرفی مکان ها و زیبایی های قشم ازش استفاده می کنم . برای دیدن سفرنامه به ادامه ی مطلب بروید . از اصفهان به جزیره ی قشم پروازی وجود نداره برای همین ما با هواپیما رفتیم بندرعباس و از اونجا باید با استفاده از انواع و اقسام قایق ها یا لنج به قشم میرسیدیم .. با قایق هایی که ما رفتیم حدود 50 دقیقه روی آب بودیم. در کنار قشم با فاصله ی بسیار کم سه جزیره ی کوچک قرار داشتند که به آنها جزیره ی ناز می گفتند . زیرا به نظر بومی ها آن 3 جزیره ناز کرده بودند و از قشم جدا شده بودند . جالب اینجا بود که موقع مد این جزیره ها از قشم جدا بودند اما موقع جزر یک راه بین این جزیره ها و قشم پیدا میشد که با استفاده از آن می شد به داخل جزیره ها رفت ! ما یکبار موقع جزر و یک بار موقع مد آنجا رفتیم و بسیار جالب بود .   در راه جزیره ناز یک سکوی نفتی بسیار بزرگ دیده میشد که گفتند متعلق به دبی است و در چند ماه پیش که طوفان سنگینی این محدوده را فراگرفته و طول موج ها در کنار ساحل 6 متر بوده این سکو از دبی به اینجا کشیده شده .   یک روز بعد از ظهر به جنگل های حرا رفتیم . این جنگل ها نیز بسیار جالب است . درخت ها هنگام مد در آب فرو میرند و سر آنها پیداست ! ما با قایق در این جنگل های در آب فرو رفته گشت زدیم و غروب زیبای خورشید را در آنجا بودیم .. صحنه ی بسیار زیبایی بود . البته من موقع جزر دیگر آنجا نبودم اما گفتند آب کاملا از این محوطه تخلیه می شود . یکی دیگر از جاذبه ها جزیره ی هنگام بود . این جزیره به جزیره ی دلفین ها هم معروف بود . از قشم با قایق به سمت هنگام حرکت کردیم و دلفین های بسیار زیادی در این آب ها در حال حرکت بودند و به نظر من  آزادی آنها جاذبه ی بسیار زیادی به این منطقه داده بود . می تونین خودتون توی عکس دقت کنید و دلفین ها را ببینید ...   جزیره ی هنگام جزیره ی مرجانی بود و آب اطراف خود را تصویه میکرد و آب بسیار زلال و زیبا بود . توی این عکس عمق آب حدود 4-5 متر هست .   یکی از ساحل های این جزیره ، ساحل نقره ای بود . در زیر آب های نزدیک این ساحل معادن آهن وجود داشت و براده های آهن به سطح این جزیره آمده بود و بسیار ساحل این بخش زیبا و درخشان بود .   در جزیره ی هنگام خانم های محلی بازارچه ی کوچکی به پا کرده بودند و شما می توانستید سمبوسه یا ماهی تازه میل کنید یا صدف و تزئینات دریایی بخرید . خانم ها هم می توانستند روی بدن خود نقاشی با حنا را تجربه کنند .   همچنین ما به یک آکواریوم کوچک اما بسیار زیبا رفتیم که ماهی های عجیب و غریبی در آن نگهداری می شد . ماهی که در عکس میبینید ماهی مرکب است که هنگامی که میترسد و یا برای دفاع از خود جوهر از خود ترشح میکند .. از تونل های ساخته شده توسط پرتغالی ها بازدید کردیم و همچنین روستایی به نام "برکه خلف " را دیدیم که از طرف یونسکو تمیزترین روستای ایران شناخته شده بود ! اهالی روستا  هر هفته 2 شنبه ها کل روستا را جارو می زدند و اعتقاد آنها بر این بود که زمین مادر ماست ما از آن آمده ایم و به آن برمی گردیم پس باید از آن مراقبت کنیم . در نزدیکی این روستا دره ای  به نام ستاره افتاده بود ، این دره شکل و شمایل خاص و عجیبی  داشت . ایرانی ها اعتقاد دارند که بر اثر فرسایش این دره به این شکل در آمده اما غربی ها اعتقاد دارند که چند میلیون سال پیش در اینجا شهابی افتاده که باعث به وجود آمدن این اشکال شده . اگه بخوام از تمام طبیعت قشم بگم خیلی طولانی میشه پس به همین حد بسنده می کنم و بقیه رو میذارم خودتون که رفتین ببینید ...   شاد باشید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۸۸ ، ۱۵:۲۱
نازنین جمشیدیان