با سلام به دوستان عزیز در قسمت های قبل مولانا در میان داستان شیر و خرگوش به داستان های دیگری هم اشاره کرد و دوباره در این بخش به داستان شیر و خرگوش باز می گردد . ذهن مولانا به گونه ای عمل میکند که گاهی با بیان یک کلمه به یاد موضوع خاصی می افتد و به سراغ آن می رود ولی جالب اینجاست که آنچنان ذهن او منظم و دقیق است که هیچ گاه با وجود فرعی های مختلف ، اصل داستان را رها نمی کند و بالاخره پس از گریزهای فراوان دوباره به داستان باز می گردد . و البته آنچه در اشعار مولانا مهم است داستان نیست بلکه مفاهیمی است که در لابه لای داستان بیان می شود . در بخش های قبلی داستان شیر و خرگوش را تا آنجا پیش بردیم که وقتی نوبت خرگوش شد تا برای تامین غذای روزانه خوراک شیر شود ، به فکر چاره ای افتاد . او دیرتر به پیش شیر رفت و به شیر گفت که شیر دیگری سر راه او را گرفته و او را به مبارزه طلبیده و اگر آن شیر دوم را از سر راه بر ندارد دیگر غذایی به او نخواهد رسید . پس شیر و خرگوش راه افتادند تا به نزدیک چاهی رسیدند ... در اینجا مولانا اشاره می کند که خرگوش تا نزدیک چاه رسید پا وا پس کشید و دوباره از اینجای داستان به بعد ، مولانا حرف های خود را از زبان خرگوش بازگو میکند . این بار مولانا از ظاهر سخن می گوید و اینکه انسان دل آگاه با دیدن رو و بوی هر کسی می تواند به درون او پی ببرد . و سپس به بیان دیدگاهی در مورد مرگ و بیمناکی از نیستی می پردازد ... پای واپس کشیدن خرگوش از شیر ، چون نزدیک چاه رسید1272 : چون که نزد چاه آمد شیر، دیدکز ره آن خرگوش ماند و، پا کشیدگفت: پا واپس کشیدی تو چرا؟پای را واپس مکش، پیش اندر آگفت: کو پایم؟ که دست و پای رفتجان من لرزید و، دل از جای رفت رنگ رویم را نمی بینی چو زر؟ز اندرون، خود میدهد رنگم خبرمولانا در این بخش داستان شیر و خرگوش را پی میگیرد . شیر و خرگوش به سمت چاه رفتند و وقتی نزدیک شدند خرگوش عقب کشید و گفت که جرات خود را از دست داده . در اینجا مولانا با حرف خرگوش ( رنگ رویم را نمیبینی چو زر؟ / زاندرون ، خود میدهد رنگم خبر) به بیان حالات درونی و تاثیر آن بر روی ظاهر و چهره می پردازد . حق چو سیما را معرف خوانده استچشم عارف سوی سیما مانده است رنگ و بو ، غماز آمد چون جرساز فرس آگه کند بانگ فرس آثار و علائم و رنگ و بوی هر چیز نشان دهنده ی وجود آن است . مانند زنگ شتر که از رسیدن کاروان خبر میدهد . فرس : اسب بانگ هر چیزی رساند زو خبرتا بدانی بانگ خر از بانگ درگفت پیغمبر: به تمییز کسانمرء مخفی لدی طی اللسان"کسان" اشاره به مرد عارف و دل آگاه دارد . مولانا ظاهرا این سخن را حدیث نبوی می دانسته ، اما حضرت علی فرموده اند : سخن بگویید تا شناخته شوید . و راستی مرد در زیر زبانش پنهان است . رنگ رو از حال دل دارد نشانرحمتم کن ، مهر من در دل نشان رنگ روی سرخ ، دارد بانگ شکررنگ روی زرد دارد صبر و نکررنگ روی انسان با مرد دل آگاه حرف می زند . سرخ رویی نشان شکر است و زردرویی نشان انسان صبور اما ناخشنود . در من آمد آن که دست و پا بردرنگ رو و قوتِ سیما بردآن که در هر چه در آید ، بشکندهر درخت از بیخ و از بن بر کنددر من آمد آن که از وی گشت مات آدمی و جانور ، جامد ، نبات این خود اجزا اند ، کلیات از اوزرد کرده رنگ و فاسد کرده بوتا جهان گه صابر است و گه شکوربوستان گه حُله پوشد ، گاه عورآفتابی کو بر آید ناژگونساعتی دیگر شود او سر نگون اختران تافته بر چار طاقلحظه لحظه مبتلای احتراق ماه کو افزود ز اختر در جمالشد ز رنج دق ، او همچون خیال این زمین با سکون با ادباندر آرد زلزله اش در لرز و تب ای بسا که ، زین بلای مرده ریگگشته است اندر جهان او خرده و ریگ این هوا با روح آمد مقترنچون قضا آید ، وبا گشت و عفن آب خوش ، کو روح را همشیره شددر غدیری زرد و تلخ و تیره شدآتشی کو باد دارد در بروتهم یکی بادی ، بر او خواند یموت حال دریا ، ز اضطراب و جوش اوفهم کن تبدیلهای هوش اوچرخ سر گردان که اندر جستجوستحال او چون حال فرزندان اوست گه حضیض و گه میانه ، گاه اوجاندر او از سعد و نحسی فوج فوج مولانابا توجه به ترس خرگوش در ایجا قصه ی مرگ و بیم نیستی را مطرح کرده است . آدمی از خطور این فکر در ذهن ، دست و پا را گم می کند ، رنگش می پرد و ناتوان می شود . حتی سیما ( علائم ظاهری امور باطنی ) از چهره اش دور می شود . سپس به فنای درخت ، آدمی ، جانور و حتی جماد اشاره می کند . اینها اجزاء کائنات هستند و ممکن است به یکباره کلیات هستی مانند برگی زرد و فاسد شود و از میان برود . این جهان همیشه دستخوش خوبی و بدی یا بهار و خزان است . این فنا حتی شامل ستارگان آسمان هم می شود احتراق کواکب : اصطلاح ستاره شناسی است به معنای نا پدید شدن ستاره ها در اثر تابش خورشید . تعریف علمی آن این است که یکی از 5 سیاره ی منظومه شمسی با خورشید در برج قرار گیرد و دیده نشود . ماه تا نیمه ی هر ماه قمری همواره تابنده تر و زیباتر می شود اما در نیمه ی دوم انگار بیماری دق ( = سل ، تب مداوم که همواره ضعیف تر می کند ) میگیرد و چنان باریک می شود که انگار خیال است و وجود خارجی ندارد . مرگ به ارثی تشبیه شده که برای تمام نسل ها و دوره ها می ماند . هوا زندگی بخش است اما اگر قضای الهی برسد همین هوای زندگی بخش پر از بیماری می شود . آب گوارا است و خاصیت زندگی بخش دارد اما اگر در جایی راکد بماند زرد و فاسد می شود . این موج و جوشش در دریا نشانه ی این است که روح یا ضمیر دریا در دگرگونی است و آرامش ندارد و دریا هم از نابودی بیمناک است .مولانا از خاک و دریا و هوا و آتش هم فراتر رفته و میگوید افلاک و آسمان ها هم مشمول همین تلخ و شیرین سرنوشت هستند اختران فلکی هم گاهی در اوجند و گاهی در حضیض . و طالع سعد و نحس برای آنها هم مطرح است . مولانا به این دلیل "فرزندان چرخ " گفته است که قدما ستارگان و بخصوص هفت سیاره را در سرنوشت موجودات این جهان موثر می دانسته و آنها را پدران یا آباء علوی می گفته اند . مرده ریگ : ارث (به گفته ی جناب طیبی عزیز : سنت های کهنه هم می توان معنی کرد ) بروت : سبیل . باد بروت : غرور و تکبر . یموت : بمیر الف : الفت همشیره : فردی که با دیگری از یک مادر شیر نوشیده باشند ( دوست و قرین و همراه ) حضیض : یکی از اصطلاحات نجوم ( حضیض : پایین ترین حالت قرار گیری ستاره ، بدترین حالت – اوج : سعد ، بهترین حالت – میانه : خنثی ) مثلا اصطلاحاتی مانند قمر در عقرب از همین حالات گرفته شده . از خود ، ای جزوی ز کلها مختلطفهم می کن حالت هر منبسطچون که کلیات را رنج است و دردجزو ایشان چون نباشد روی زرد؟خاصه ، جزوی کو ز اضداد است جمعز آب و خاک و آتش و باد است جمع کل و کلیات در این ابیات همان عناصر آفرینش است . تو جزوی هستی مرکب از این کلیات . جمع این اضداد ما را به وجود آورده پس همانطور که آنها در دگرگونی و رنج هستند ما نیز .. این عجب نبود که میش از گرگ جَستاین عجب کین میش ، دل در گرگ بست زندگانی ، آشتی ضدهاستمرگ ، آن کاندر میانشان جنگ خاست لطف حق این شیر را و گور رااِلف داده ست این دو ضد دور راچون جهان رنجور و زندانی بودچه عجب رنجور اگر فانی بودزندگانی آشتی ضدهاست و ضدهایی که ما را به وجود آورده اند از هم نمی گریزند و هنگامی که میان آنها برخوردی پیش آید مرگ است . و لطف حق است که اینها را در هستی محدود ما آشتی می دهد . مولانا جهان را نیز فانی می داند و علت رنجوری او را نقص های آن می داند و فناپذیری در اثر ترکیب عناصر فناپذیر است . زندانی بودن جهان به این دلیل است که دنیا محدود است و مانند عالم غیب بی کرانه نیست . خواند بر شیر او از این رو پندهاگفت من پس مانده ام زین بندهاخرگوش می گوید : بیم مرگ و نابودی مثل بند بر پای من افتاده و من دیگر نمی توانم پیش بیایم .