برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
با سلام به دوستان عزیز در قسمت های قبل مولانا در میان  داستان شیر و خرگوش به داستان های دیگری هم اشاره کرد و دوباره در این بخش به داستان شیر و خرگوش باز می گردد . ذهن مولانا به گونه ای عمل میکند که گاهی با بیان یک کلمه به یاد موضوع خاصی می افتد و به سراغ آن می رود ولی جالب اینجاست که آنچنان ذهن او منظم و دقیق است که هیچ گاه با وجود فرعی های مختلف ، اصل داستان را رها نمی کند و بالاخره پس از گریزهای فراوان دوباره به داستان باز می گردد . و البته آنچه در اشعار مولانا مهم است داستان نیست بلکه مفاهیمی است که در لابه لای داستان بیان می شود . در بخش های قبلی داستان شیر و خرگوش را تا آنجا پیش بردیم که وقتی نوبت خرگوش شد تا برای تامین غذای روزانه خوراک شیر شود ، به فکر چاره ای افتاد . او دیرتر به پیش شیر رفت و به شیر گفت که شیر دیگری سر راه او را گرفته و او را به مبارزه طلبیده و اگر آن شیر دوم را از سر راه بر ندارد دیگر غذایی به او نخواهد رسید . پس شیر و خرگوش راه افتادند تا به نزدیک چاهی رسیدند ... در اینجا مولانا اشاره می کند که خرگوش تا نزدیک چاه رسید پا وا پس کشید و دوباره از اینجای داستان به بعد ، مولانا حرف های خود را از زبان خرگوش بازگو میکند . این بار مولانا از ظاهر سخن می گوید و اینکه انسان دل آگاه با دیدن رو و بوی هر کسی می تواند به درون او پی ببرد . و سپس به بیان دیدگاهی در مورد مرگ و بیمناکی از نیستی می پردازد ... پای واپس کشیدن خرگوش از شیر ، چون نزدیک چاه رسید1272 : چون که نزد چاه آمد شیر، دیدکز ره آن خرگوش ماند و، پا کشیدگفت: پا واپس کشیدی تو چرا؟پای را واپس مکش، پیش اندر آگفت: کو پایم؟ که دست و پای رفتجان من لرزید و، دل از جای رفت رنگ رویم را نمی بینی چو زر؟ز اندرون، خود میدهد رنگم خبرمولانا در این بخش داستان شیر و خرگوش را پی میگیرد . شیر و خرگوش به سمت چاه رفتند و وقتی نزدیک شدند خرگوش عقب کشید  و گفت که جرات خود  را از دست داده . در اینجا مولانا با حرف خرگوش ( رنگ رویم را نمیبینی چو زر؟ / زاندرون ، خود میدهد رنگم خبر) به بیان حالات درونی و تاثیر آن بر روی ظاهر و چهره می پردازد . حق چو سیما را معرف خوانده استچشم عارف سوی سیما مانده است رنگ و بو ، غماز آمد چون جرساز فرس آگه کند بانگ فرس آثار و علائم و رنگ و بوی هر چیز نشان دهنده ی وجود آن است . مانند زنگ شتر که از رسیدن کاروان خبر میدهد . فرس : اسب بانگ هر چیزی رساند زو خبرتا بدانی بانگ خر از بانگ درگفت پیغمبر: به تمییز کسانمرء مخفی لدی طی اللسان"کسان" اشاره به مرد عارف و دل آگاه دارد . مولانا ظاهرا این سخن را حدیث نبوی می دانسته ، اما حضرت علی فرموده اند : سخن بگویید تا شناخته شوید . و راستی مرد در زیر زبانش پنهان است . رنگ رو از حال دل دارد نشانرحمتم کن ، مهر من در دل نشان رنگ روی سرخ ، دارد بانگ شکررنگ روی زرد دارد صبر و نکررنگ روی انسان با مرد دل آگاه حرف می زند . سرخ رویی نشان شکر است و زردرویی نشان انسان صبور اما ناخشنود . در من آمد آن که دست و پا بردرنگ رو و قوتِ سیما بردآن که در هر چه در آید ، بشکندهر درخت از بیخ و از بن بر کنددر من آمد آن که از وی گشت مات آدمی و جانور ، جامد ، نبات این خود اجزا اند ، کلیات از اوزرد کرده رنگ و فاسد کرده بوتا جهان گه صابر است و گه شکوربوستان گه حُله پوشد ، گاه عورآفتابی کو بر آید ناژگونساعتی دیگر شود او سر نگون اختران  تافته بر چار طاقلحظه لحظه مبتلای احتراق ماه کو افزود ز اختر در جمالشد ز رنج دق ، او همچون خیال این زمین با سکون با ادباندر آرد زلزله اش در لرز و تب ای بسا که ، زین بلای مرده ریگگشته است اندر جهان او خرده و ریگ این هوا با روح آمد مقترنچون قضا آید ، وبا گشت و عفن آب خوش ، کو روح را همشیره شددر غدیری زرد و تلخ و تیره شدآتشی کو باد دارد در بروتهم یکی بادی ، بر او خواند یموت حال دریا ، ز اضطراب و جوش اوفهم کن تبدیلهای هوش اوچرخ سر گردان که اندر جستجوستحال او چون حال فرزندان اوست گه حضیض و گه میانه ، گاه اوجاندر او از سعد و نحسی فوج فوج مولانابا توجه به ترس خرگوش در ایجا قصه ی مرگ و بیم نیستی را مطرح کرده است . آدمی از خطور این فکر در ذهن ، دست و پا را گم می کند ، رنگش می پرد و ناتوان می شود . حتی سیما ( علائم ظاهری امور باطنی ) از چهره اش دور می شود . سپس به فنای درخت ، آدمی ، جانور و حتی جماد اشاره می کند . اینها اجزاء کائنات هستند و ممکن است به یکباره کلیات هستی مانند برگی زرد و فاسد شود و از میان برود . این جهان همیشه دستخوش خوبی و بدی یا بهار و خزان است . این فنا حتی شامل ستارگان آسمان هم می شود احتراق کواکب : اصطلاح ستاره شناسی است به معنای نا پدید شدن ستاره ها در اثر تابش خورشید . تعریف علمی آن این است که یکی از 5 سیاره ی منظومه شمسی با خورشید در برج قرار گیرد و دیده نشود . ماه تا نیمه ی هر ماه قمری همواره تابنده تر و زیباتر می شود اما در نیمه ی دوم انگار بیماری دق ( = سل ، تب مداوم که همواره ضعیف تر می کند ) میگیرد و چنان باریک می شود که انگار خیال است و وجود خارجی ندارد .  مرگ به ارثی تشبیه شده که برای تمام نسل ها و دوره ها می ماند . هوا زندگی بخش است اما اگر قضای الهی برسد همین هوای زندگی بخش پر از بیماری می شود . آب گوارا است و خاصیت زندگی بخش دارد اما اگر در جایی راکد بماند زرد و فاسد می شود . این موج و جوشش در دریا نشانه ی این است که روح یا ضمیر دریا در دگرگونی است و آرامش ندارد و دریا هم از نابودی بیمناک است .مولانا از خاک و دریا و هوا و آتش هم فراتر رفته و میگوید افلاک و آسمان ها هم مشمول همین تلخ و شیرین سرنوشت هستند اختران فلکی هم گاهی در اوجند و گاهی در حضیض . و طالع سعد و نحس برای آنها هم مطرح است . مولانا به این دلیل "فرزندان چرخ " گفته است که قدما ستارگان و بخصوص هفت سیاره را در سرنوشت موجودات این جهان موثر می دانسته و آنها را پدران یا آباء علوی می گفته اند . مرده ریگ : ارث (به گفته ی جناب طیبی عزیز :  سنت های کهنه هم می توان معنی کرد ) بروت : سبیل . باد بروت : غرور و تکبر . یموت : بمیر الف : الفت همشیره : فردی که با دیگری از یک مادر شیر نوشیده باشند ( دوست و قرین و همراه ) حضیض : یکی از اصطلاحات نجوم ( حضیض : پایین ترین حالت قرار گیری ستاره ،  بدترین حالت – اوج : سعد ،  بهترین حالت – میانه : خنثی ) مثلا اصطلاحاتی مانند قمر در عقرب از همین حالات گرفته شده .  از خود ، ای جزوی ز کلها مختلطفهم می کن حالت هر منبسطچون که کلیات را رنج است و دردجزو ایشان چون نباشد روی زرد؟خاصه ، جزوی کو ز اضداد است جمعز آب و خاک و آتش و باد است جمع کل و کلیات در این ابیات همان عناصر آفرینش است . تو جزوی هستی مرکب از این کلیات . جمع این اضداد ما را به وجود آورده پس همانطور که آنها در دگرگونی و رنج هستند ما نیز .. این عجب نبود که میش از گرگ جَستاین عجب کین میش ، دل در گرگ بست زندگانی ، آشتی ضدهاستمرگ ، آن کاندر میانشان جنگ خاست لطف حق این شیر را و گور رااِلف داده ست این دو ضد دور راچون جهان رنجور و زندانی بودچه عجب رنجور اگر فانی بودزندگانی آشتی ضدهاست و ضدهایی که ما را به وجود آورده اند از هم نمی گریزند  و هنگامی که میان آنها برخوردی پیش آید مرگ است . و لطف حق است که اینها را در هستی محدود ما آشتی می دهد . مولانا جهان را نیز فانی می داند و علت رنجوری او را نقص های آن می داند و فناپذیری در اثر ترکیب عناصر فناپذیر است . زندانی بودن جهان به این دلیل است که دنیا محدود است و مانند عالم غیب بی کرانه نیست . خواند بر شیر او از این رو پندهاگفت من پس مانده ام زین بندهاخرگوش می گوید : بیم مرگ و نابودی مثل بند بر پای من افتاده و من دیگر نمی توانم پیش بیایم .
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۱۲/۱۸
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی