جواب گفتن شیر خرگوش را و روان شدن با او ( بخش بیست و دو )
جمعه, ۲ بهمن ۱۳۸۸، ۰۷:۳۴ ق.ظ
در بخش قبل دیدیم که
خرگوش برای از بین بردن شیر مکر کرد و به او گفت که در راه شیری جلوی من و
دوستم را گرفت و گفت :" من پادشاه هستم" . بهتر است او را از سر راه خود
برداری چون اگر او باشد دیگر ما ( نخجیران ) نمی توانیم پیش تو بیاییم ...
شیر هم با خرگوش راهی شد تا شیر دیگر را از سر راه خود بردارد ...
در این بخش مولانا با بیان مکر خرگوش و فریب شیر به
یاد فریب خوردن انسان ها می افتد و به بیان مطالبی در این مورد می پردازد
. گاهی دشمنان به حرف هایی که ظاهر زیبایی دارند انسان را فریب داده و به
جای قند به او زهر می دهند و انسان فریب ظاهر او را می خورد . پس مولانا
نسبت به چنین فریبی هشدار میدهد ولی بعد به یاد مسئله ی مهم تری می افتد
که قضا و قدر است . مولانا میگوید اگر قضای الهی فریب خوردن تو را بخواهد
تو غیر از ظاهر چیز دیگری را نمی توانی ببینی و چاره ی آن را زاری و دعا و
توکل به خدا می داند تا خداوند چشم حقیقت بین را باز کند . و به این مسئله
اشاره می کند که گاهی خداوند برای اینکه قهر (خشم ) خود را نشان دهد ، به
یک انسان بی اهمیت ، حس مهم بودن می دهد و این حس خود باعث نابودی آن می
شود .
مولانا به داستان های موسی خیلی علاقه داشته و در خیلی جاها
از موسی برای بیان داستان ها استفاده کرده که دلایل زیادی داره ... یکی
اینکه "موسی" مرید "خضر" بوده و شاید این رابطه مولانا را به فکر شمس می
انداخته ... یکی دیگه اشتباهات موسی بوده ، مثل وقتی که با چوپان صحبت
میکنه و ... دوست دارم نظر دوستان را هم در این مورد بدونم ، که چرا
مولانا خیلی از موسی در داستان هاش استفاده کرده ؟
شروع از بیت 1189
جواب گفتن شیر خرگوش را و روان شدن با او
گفت : "بسم الله ، بیا ، تا او کجاست؟
پیش در شو ، گر همی گویی تو راست
تا سزای او و صد چون او دهم
ور دروغ است این ، سزای تو دهم "
شیر به خرگوش گفت : بسم
الله ، تو پیش برو و من را به پیش شیر دیگر ببر تا او را به سزای خودش
برسانم و اگر حرف تو دروغ باشد تو را به سزای دروغت میرسانم .
اندر آمد چون قلاووزی به پیش
تا برد او را به سوی دام خویش
سوی چاهی کو نشانش کرده بود
چاه مَغ را دام جانش کرده بود
خرگوش مانند فرمانده ی لشکر به پیش افتاد تا شیر را به سوی دام برد . این دام در حقیقت چاه عمیقی بود ...
قلاووز : فرمانده ی لشکر ( کلمه ی ترکی )
مَغ : عمیق
می شدند این هر دو تا نزدیک چاه
اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه
آب ، کاهی را به هامون می برد
آب ، کوهی را –عجب!- چون می برد؟
دام مکر او ، کمند شیر بود
طرفه خرگوشی ، که شیری می ربود
هر دو به سمت چاه میرفتند و عجب از مکر و حیله ی خرگوش ..
اگر آب برگ کاهی را به دشت ببرد جای تعجب نیست اما این عجیب است که آب کوهی را به دنبال خود بکشد .
اینت : حاکی از شگفتی
چوآب زیر کاه : مکار و حیله گر که انسان ندانسته در دام او می افتد .
طرفه : جالب - شگفت آمیز
هامون : صحرا – دشت
موسئی ، فرعون را با رود نیل
می کشد ،با لشکر و جمع ثقیل
اشاره به قصه ی موسی و عبور او و یارانش از رود نیل و غرق شدن سپاه فرعون که د رپی آنها می آمدند .
جمع ثقیل : سپاه انبوه ، سنگین
پشه ای نمرود را با نیم پر
می شکافد بی مُحابا درزِ سر
اشاره به داستان نمرود
پادشاه بابل است که مطابق روایات ابراهیم را به آتش افکند و به خدا اعلان
جنگ داد . پروردگار پشه ها را به جنگ او فرستاد . نمرود پس از مدتی جنگ از
عهده ی پشه ها بر نیامد و به محفظه ای مسی پناه برد که فقط سوراخی برای
نفس کشیدن او داشت . از همان سوراخ پشه ای به درون محفظه رفت و از بینی
نمرود وارد مغز او شد و مغز سرش را به تدریج خورد . نمرود دستور داد تا با
نواختن بوق پشه را ساعتی از خوردن مغز او باز دارند ، این هم اثر نکرد .
سرانجام برای آرام کردن پشه یا کشتن او با تازیانه و گرز بر سر نمرود
کوفتند و از این ضربت ها نمرود مرد .
بی محابا : بدون ترس
درز سر : فرق سر یا حد فاصل تکه استخوان های جمجمه
حال آن کو قول دشمن را شِنُود
بین جزای آن که شد یار حسود
حال فرعونی که هامان را شنود
حال نمرودی که شیطان را شنود
در این دو بیت مولانا می خواهد بگوید که گمراهان همه عاقبت بدی دارند .
دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان ، گر چه ز دانه گویدت
گر ترا قندی دهد ، آن زهر دان
گر به تن ، لطفی کند ، آن قهر دان
چون قضا آید ، نبینی غیر پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست
چون چنین شد ابتهال آغاز کن
ناله و تسبیح و روزه ساز کن
ناله می کن کای تو علام الغیوب
زیر سنگ مکر بد، ما را مکوب
در اینجا مولانا می گوید که فریب خوردن از دشمن و گمراه شدن هم باز قضای الهی است .
اگر دشمن چیز به تو
بگوید آن را دام و زهر و خشم بدان حتی اگر ظاهر خوبی داشته باشد . البته
اگر قضا پیش آید تو فقط همین ظواهر را میبینی و نمی توانی به عمق مسئله پی
ببری و دوست و دشمن را تشخیص دهی . مولانا اعتقاد دارد که قضای بد به خاطر
ناشکری و ناسپاسی است ...
اگر چنین چیزی پیش آمد دعا و زاری کن ( ابتهال ) تا خدا تو را از این فریب در امان نگاه دارد .
علام الغیوب : داننده ی اسرار و نهفته ها
گر سگی کردیم ، ای شیر آفرین!
شیر را مگمار بر ما زین کمین
آب خوش را صورت آتش مده
اندر آتش صورت آبی منه
اگر کار ناپاک از ما سر زد تو از ما بگذر و نفس و دشمن را بر ما غلبه نده
. وجود پاک ما را به صورتی در نیاور که مستحق آتش باشد و به آتش گناه و
ناپاکی و گمراهی ، صورت خوش آیند ( صورت آبی ) نده.
سگی کردیم : کار ناپاک از ما سر زد
آب خوش : وجود پاک
از شراب قهر ، چون مستی دهی
نیست ها را صورت هستی دهی
چیست مستی ؟بند چشم از دید چشم
تا نماید سنگ گوهر ، پشم یشم
چیست مستی ؟ حسها مبدل شدن
چوب گز اندر نظر صندل شدن
اگر قهر خداوند بخواهد بنده ی گمراهی را به نابودی بکشاند ، ممکن است به
صورتی خوش آیند پیش آید و به همین دلیل مولانا "مستی از شراب قهر " را
مطرح می کند . در آن صورت آنچه وجود حقیقی ندارد "صورت هستی " پیدا میکند
و چشم بنده از دیدن حقایق باز میماند . در حقیقت به انسان های ناچیز ،
جوری نشان میدهد که انگار چیزی هستند و این نمونه ی قهر خداوند است . سنگ
ناچیزی را گوهر میبیند و پشم را یشم . چنان حواس او از کار می افتد که چوب
درختان ریگزار را صندل میبند . مقایسه ی گز و صندل از آن جهت است که چوب
گز بوی بدی دارد و صندل را اگر بسوزانند دود آن خوشبوست ، و چوب گز برای
نیزه و سلاح به کار می رفته در حالی که چوب صندل در ساخت لوازم تجمل مصرف
داشته است .
۸۸/۱۱/۰۲