هدهد و سلیمان ( بخش اول )
دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۸۸، ۰۶:۴۴ ق.ظ
سلام به دوستان عزیز
در این قسمت مولانا داستان شیر و خرگوش را رها میکند و حدود 60 بیت دیگر دوباره به آن باز می گردد .
داستان این بخش "هدهد و سلیمان " است که به احتمال زیاد از مرزبان نامه گرفته شده است و البته مولانا طبق معمول داستان را با توجه به آنچه می خواسته بیان کند ، تغییر داده است .
در این داستان مرغان همه به پیش سلیمان رفته و هنرهای خود را بیان می کنند تا سلیمان آنها را در جمع اصحاب خود قرار دهد . هدهد نیز مانند بقیه به بیان هنرهای خود می پردازد که در این میان کلاغ به مخالفت او بر می خیزد .. .
این داستان در 3 بخش تقسیم شده است.
1210 قصۀ هدهد و سلیمان ، در بیان آن که چون قضا آید ، چشم های روشن بسته می شودچون سلیمان را سراپرده زدندجمله مرغانش به خدمت آمدندهمزبان و محرم خود یافتندپیش او یک یک به جان بشتافتندجمله مرغان ترک کرده چیک چیکبا سلیمان گشته افصح من اخیک چیک چیک : جیک جیک افصح من اخیک : گویا تر از برادرت ، به کنایه بسیار آشنا و همزبان همزبانی ، خویشی و پیوندی استمرد با نامحرمان چون بندی است ای بسا هندو و ترک هم زبانای بسا دو ترک چون بیگانگان پس زبان محرمی خود دیگر استهمدلی از هم زبانی بهتر است غیر نطق و غیر ایما و سجلصد هزاران ترجمان خیزد ز دل
"همزبانی " به معنای آشنایی ذهنی و همفکری و نزدیکی روح افراد با یکدیگر است . انسان با کسی که او را درک نکند ، اگر همنشین باشد مانند زندانی است . هند و ترک با اینکه به یک زبان حرف نمی زنند ، می توانند هم زبان باشند یعنی روح و فکر آنها به هم نزدیک باشد .
سپس از همدلی صحبت می شود که مرحله ی عالی تری از همزبانی است . و این رابطه ی دل محکم تر از روابطی است که با سند و امضاء و عهدنامه و اقرارنامه ( سجل ) پدید می آید . ترجمان یعنی وسیله ای که آنچه در درون ضمیر ما می گذرد را بیان کند ، اعم از سخن ، نوشته یا رابطه ی روحی معنوی .
جمله مرغان هر یکی اسرار خوداز هنر، وز دانش و از کار خودبا سلیمان یک به یک وامی نموداز برای عرضه خود را می ستوداز تکبر نی و از هستی خویشبهر آن تا ره دهد او را به پیش چون بباید برده را از خواجه ییعرضه دارد از هنر دیباجه ای چون که دارد از خریداریش ننگخود کند بیمار و کر و شل و لنگ
مرغان یکی یکی به پیش سلیمان می آمدند و ویژگی های خاص خود را بیان می کردند ، این بیان ویژگی ها به خاطر غرور نبود بلکه به این خاطر بود که سلیمان آنها را به پیش خود جای دهد . وقتی خواجه ای بخواهد غلامش را بفروشد ، غلام هنرهای خود را نشان می دهد و اگر از خریدار خوشش نیاید خود را بیمار نشان میدهد و به کری و شلی و لنگ بودن تظاهر می کند .
نوبت هدهد رسید و پیشه اشو آن بیان صنعت و اندیشه اش گفت :" ای شه ! یک هنر کان کهتر استباز گویم" ، گفت :"کوته بهتر است "گفت : "بر گو، تا کدام است آن هنر؟گفت : "من آن گه که باشم اوج بر،بنگرم از اوج با چشم یقینمن ببینم آب در قعر زمین تا کجای است و چه عمق استش چه رنگ؟از چه می جوشد ؟ ز خاکی یا ز سنگ ؟ای سلیمان !بهر لشکرگاه رادر سفر ، می دار این آگاه را"پس سلیمان گفت :"ای نیکو رفیق!در بیابان های بی آب عمیق ، تا بیابی بهر لشکر آب رادر سفر سقا شوی اصحاب را "
نوبت هد هد شد ، هد هد به بیان نقاط قوت خود پرداخت . گفت که هنر من در این است که از اوج آسمان اگر در زمین آبی وجود داشته باشد آن را میبینم و حتی رنگ و اینکه از کجا می جوشد و عمق آن را هم تشخیص می دهم . سلیمان هم گفت : که تو برای اینکه در سفر سقای اصحاب من باشی بسیار مناسب هستی .
۸۸/۱۱/۱۲