برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
بعد از روایت کردن بخشی از داستان ، در این بخش مولانا از داستان خارج شده و روایتی را ذکر می کند که در مورد مردی است که نام حضرت محمد را با مسخره گی بیان می کرد و دهانش کج ماند ... در این داستان بیان میکند که فردی که دیگران را تمسخر می کند خود در نهایت شرمنده می شود و خداوند اگر کسی را بخواهد رسوا کند او را در حالتی قرار میدهد که دهنش به تمسخر بزرگان باز شود . در قسمتی از این بخش به خوب بودن " زاری " اشاره می کند . این زاری نشانه ای از درد است و آگاهی بنده . ( زاری را نشانه ای از گریه های شبانه روزی ندانید این زاری نشانه ی معرفت است  )   ابیات 816 تا 826 بعد از روایت کردن بخشی از داستان ، در این بخش مولانا از داستان خارج شده و روایتی را ذکر می کند که در مورد مردی است که نام حضرت محمد را با مسخره گی بیان می کرد و دهانش کج ماند ... در این داستان بیان میکند که فردی که دیگران را تمسخر می کند خود در نهایت شرمنده می شود و خداوند اگر کسی را بخواهد رسوا کند او را در حالتی قرار میدهد که دهنش به تمسخر بزرگان باز شود . در قسمتی از این بخش به خوب بودن " زاری " اشاره می کند . این زاری نشانه ای از درد است و آگاهی بنده . ( زاری را نشانه ای از گریه های شبانه روزی ندانید این زاری نشانه ی معرفت است  )   کژ ماندن دهان آن مرد که نام محمد را ، صلی الله علیه و سلم ،  به تسخر خواند   آن دهان کژ کرد و، از تسخر بخواند مر محمد را، دهانش کژ بماند تسخر : مسخره کژ : کج مردی دهان خود را کج کرد و نام محمد را بر زبان آورد و دهانش کج ماند .   باز آمد، کای محمد! عفو کن ای تو را الطاف و علم من لدن علم لدن : به صورت اشراق حقایق بر دل او آشکار می شود . پشیمان شد و از محمد خواست که او را ببخشد و گفت تو با خدا ارتباط داری و من قبول دارم .   من تو را افسوس میکردم ز جهل من بُدم افسوس را، منسوب و اهل افسوس : مسخره من تو را مسخره می کردم اما آنکه باید مسخره میشد من بودم و نادان بودم .   چون خدا خواهد که پردۀ کس درد میلش اندر طعنۀ پاکان برد مولانا از این 3 بیت نتیجه ی کلی میگیرد . خدا اگر کسی را بخواهد بی آبرو کند ( خداوند پوشاننده ی عیوب است اما  برای برخی افراد لازم است زیرا در گناه و خلاف پیش رفته اند  ) خداوند اسباب آن را جور می کند و حسی به آنها می دهد تا او پاکان و بزرگان را مسخره کند .   ور خدا خواهد که پوشد عیب کس کم زند در عیب معیوبان نفس و برعکس اگر بخواهد عیوب کسی را بپوشاند ، کاری می کند که حتی عیب دیده شده در دیگران را هم بپوشاند .   چون خدا خواهد که مان یاری کند میل ما را جانب زاری کند زاری نشانه ی درد است و درد حکایت از آگاهی بنده و آشنایی به حقایق دارد . وقتی انسان زاری و دعا می کند این نشان دهنده ی این است که او به ضعف و ناتوانی خود پی برده و باعث ایجاد رابطه بین انسان و خدا می شود و راهی برای حرکت است .   ای خنک چشمی، که آن گریان اوست وی همایون دل، که آن بریان اوست خنک : خرم خوشا به حال کسی که در برابر خداوند گریه می کند خجسته و همایون دلی است که برای خداوند داغ است .   آخر هر گریه آخر خنده یی است مرد آخر بین، مبارک بنده یی است آخر دعاها و گریه ها رسیدن به خوشی است . انسان رستگار کسی است که آخر عاقبت کار را میبیند .   هر کجا آب روان، سبزه بود هر کجا اشکی دوان، رحمت شود سرسبزی جایی است که آب هست . خوشبختی هم بعد از آب چشم هست .   باش چون دولاب ، نالان، چشم تر تا ز صحن جانت، بر روید خضر دولاب : چرخ چاه خضر : جمع خضرت به معنای سرسبزی چرخ چاه وقتی می چرخد تا سطل به چاه برود و به آب برسد ، صدا میکند . صدای ناله انسان را به آن تشبیه میکند . سطل به آب می رسد که مانند همان اشک است . اگر زاری کنی ، در جان تو سبزی و خرمی پدید می آید و به عبارت دیگر ، شادی معرفت حق و مشاهده ی حقایق غیبی را ادراک خواهی کرد .     اشک خواهی، رحم کن بر اشکبار رحم خواهی، بر ضعیفان رحم آر مولانا در اینجا از حالت عرفانی به حالت اجتماعی وارد می شود . اگر دیدی کسی اشک می ریزد به او رحم کن تا خداوند هم تو را در رحمت خویش قرار دهد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۵:۳۰
نازنین جمشیدیان
در قسمت قبلی ، داستانی شروع شد که در آن پادشاه جهود دیگر، در کنار یک بت ،  آتش بر پا کرده بود و از مردمان می خواست که به بت سجده کنند و در غیر این صورت آنها را در آتش می افکند . در این بخش از داستان ، مادر و فرزندی را کنار آتش می آورند و کودک را از مادر گرفته و به داخل آتش می اندازند ، مادر دل از ایمان می کند و می خواهد به بت سجده کند اما کودک در دل آتش به حرف می آید و حقایق بسیار زیبایی را مولانا از زبان این کودک بیان میکند ...   ابیات 787 تا 815 به سخن آمدن طفل در میان آتش و تحریض کردن خلق را در افتادن به آتش   یک زنی با طفل آورد آن جهود پیش آتش ، و آتش اندر شعله بود طفل از او بستد، در آتش در فگند زن بترسید و، دل از ایمان بکند خواست تا او سجده آرد پیش بت بانگ زد آن طفل: إنی لم أمت در قسمت قبلی ، داستانی شروع شد که در آن پادشاه جهود دیگر، در کنار یک بت ،  آتش بر پا کرده بود و از مردمان می خواست که به بت سجده کنند و در غیر این صورت آنها را در آتش می افکند . در این بخش از داستان ، مادر و فرزندی را کنار آتش می آورند و کودک را از مادر گرفته و به داخل آتش می اندازند ، مادر دل از ایمان می کند و می خواهد به بت سجده کند اما کودک در دل آتش به حرف می آید و حقایق بسیار زیبایی را مولانا از زبان این کودک بیان میکند ...   ابیات 787 تا 815 به سخن آمدن طفل در میان آتش و تحریض کردن خلق را در افتادن به آتش   تحریض : تشویق کردن – برانگیختن   یک زنی با طفل آورد آن جهود پیش آتش ، و آتش اندر شعله بود طفل از او بستد، در آتش در فگند زن بترسید و، دل از ایمان بکند خواست تا او سجده آرد پیش بت بانگ زد آن طفل: إنی لم أمت پادشاه جهود ، زنی همراه با یک طفل را کنار آتش آورد و کودک را از او گرفتند و در آتش افکندند . مادر از ترس سوختن طفل ، ایمان را رها کرد و خواست پیش بت سجده کند که ناگاه طفل از میان آتش به سخن آمد که : "همانا من زنده ام "   اندرآ ای مادر، اینجا من خوشم گر چه در صورت میان آتشم چشم بند است آتش، از بهر حجاب رحمت است این، سر بر آورده ز جیب کودک به سخن آمد و گفت : ای مادر این آتش شاید در ظاهر سوزاننده باشد اما من اینجا خوش هستم . این آتش مانند چشم بندی است ( افسون ) که پرده ای شده است بر روی  چشمان شما . اگر چشم حقیقت بین داشته باشید متوجه میشوید که رحمت خداوند سر از گریبان در آورده است .   اندرآ مادر، ببین برهان حق تا ببینی عشرت خاصان حق خاصان حق : عرفای برگزیده وقتی زندگی افراد برگزیده را از دور میبینید ، در ظاهر فکر میکنید زندگی سختی دارند . کم خوابی و زیادی عبادت و دوری از خیلی مسائل مادی ... ما فکر میکنیم این ها زحمت است اما وقتی داخل شویم و در راه سلوک گام برداریم ، میبینیم که در عشرت هستند  .   اندرآ و آب بین، آتش مثال از جهانی کاتش است ، آبش ، مثال این دنیا ظاهرش مانند آب است ( لطیف و دوست داشتنی ) اما در حقیقت آتش و سوزاننده است و آن ریاضت ها و سختی کشیدن ها ظاهر خشنی دارد اما در آن لطف است . در دنیا ، ظاهر بسیاری امور ، فریبنده است ، ظاهر گوارا و خنک و خوشایند ، باعث سوزاندن و بر باد دادن تو است .     اندرآ اسرار ابراهیم بین کو در آتش یافت سرو و یاسمین اشاره به داستان ابراهیم می کند و میگوید اینکه ابراهیم در آتش نسوخت در حقیقت همین بود ... ( داستان ابراهیم را تمثیلی میبیند )   مرگ میدیدم گه زادن ز تو سخت خوفم بود افتادن ز تو اشاره میکند به این مطلب که گاهی عدم شناخت ترس به دنبال دارد . وقتی قرار بود از تو زاده شوم ، می ترسیدم و فکر میکردم جای به این خوبی و گرمی را از دست میدهم و میمیرم .   چون بزادم، رَستم از زندان تنگ در جهان، خوش هوای، خوب رنگ وقتی زائیده شدم تازه رها شدم و فهمیدم که به جهان خوش آب و رنگی وارد شدم .   من جهان را چون رحم دیدم کنون چون در این آتش بدیدم این سکون حال که وارد این آتش شدم فهمیدم که این دنیایی که به آن چسبیدم ارزشی نداشته و وارد دنیای بی انتهایی شدم .   اندر این آتش بدیدم عالمی ذره ذره، اندر او عیسی دمی عیسی و دم او معروف است ... این آتش مانند نفس عیسی به انسان روح می بخشد . این آتش نیست بلکه زندگی است .   نک، جهان ِ نیست شکل ِ هست ذات و آن جهان هست شکل ِ بی ثبات حال نگاه کن ، این دنیا که من به آن وارد شدم واقعیت دارد ، در ظاهر نیست و دیده نمی شود ، اما وجود دارد . بر خلاف دنیای مادی  ، که همه چیز در ظاهر هست و دیده می شود اما فنا شدنی است .   اندرآ مادر به حق مادری بین که این آذر ندارد آذری تو را به حرمت  مادری قسم میدهم که وارد شو که این آتش سوزانندگی ندارد .   اندرآ مادر که اقبال آمده ست اندرآ مادر، مده دولت ز دست این فرصت را از دست مده که اقبال به ما روی آورده .   قدرت آن سگ بدیدی، اندرآ تا ببینی قدرت و لطف خدا قدرت این پادشاه از خداوند بیشتر نیست . او آتش به پا کرد بیا داخل آتش تا قدر ت خداوند را در این آتش ببینی .   من ز رحمت میکشانم پای تو کز طرب خود نیستم پروای تو عارفی که به کمال میرسد حواسش به کسی نیست ( همسر و برادر و خواهر و ... ) . کودک  میگوید چون مادر من هستی به تو این حرف ها را میگویم وگرنه من حواسم به این دنیای مادی دیگر نیست . پروا : توجه   اندرآ و دیگران را هم بخوان کاندر آتش، شاه بنهاده ست خوان این در حقیقت آتش نیست بلکه مهمانی است که در آن لطف خدا دیده می شود . ( خداوند در آن لطف خود را مانند سفره ای برای ما گسترده )   اندر آئید، ای مسلمانان همه غیر عذب دین، عذاب است آن همه مسلمانان : مومنان   عذب : گوارا و پاک زندگی واقعی اینجاست . این راه خوشی که پیش پای شما گذاشته شده و هر چه جز دین باشد عذاب است زیرا انسان را به آتش دوزخ می فرستد .     اندر آئید ای همه! پروانه وار اندر این بهره ، که دارد صد بهار مانند پروانه که خود را به آتش میزند ، عارف واقعی در حد نابودی تمام علایق پیش می رود  . پروانه نماد و سمبل عرفا است . آن کس که می فهمد ، می سوزد ، و دیگر نمی تواند بازگردد و برای شما چیزی بگوید . مولانا نیز  هنگامی که به خیلی از مسائل میرسد آنها را باز نمی کند و سکوت می کند .    بانگ میزد در میان آن گروه پُر همی شد جان خلقان از شکوه خلق ، خود را بعد از آن بی خویشتن می فگندند اندر آتش ، مرد و زن   عده ای که آن دور و بر جمع شده بودند با شنیدن سخن ها شکوهی ( عظمت و قدرت ) در دلشان ایجاد شد و یکی یکی خود را درون آتش می انداختند . اگر کسی بویی از حقیقت برد داوطلبانه در این راه گام بر میدارد .     بی موکل ، بی کشش ، از عشق دوست زآن که شیرین کردن هر تلخ، از اوست نیازی به نگهبان نبود که با کشش آنها را به داخل آتش ببرند . خداوند آتش را برای آنها شیرین کرده بود و این کار را به خاطر عشق پروردگار می کردند .   تا چنان شد، کان عوانان خلق را منع میکردند، کاتش در میا عوانان : نگهبانان کار بدان جا رسید که نگهبانان از شور و حرارت مردم ترسیدند و جلوی رفتن مردم در آتش را می گرفتند .   آن یهودی شد سیه رو و خجل شد پشیمان ، زین سبب، بیمار دل پادشاه نیز  ز کار خود شرمنده شد .   کاندر ایمان، خلق عاشق تر شدند در فنای جسم، صادق تر شدند می خواست جسمشان را نابود کند اما دیگر آنها نمی ترسیدند و راه رسیدن به معشوق را فنا می دانستند .   مکر شیطان ، هم در او پیچید، شُکر دیو هم خود را سیه رو دید، شُکر مکر شیطان خود او را درگیر کرد و شیطان هم سیه رو شد .   آنچه میمالند بر روی کسان جمع شد در چهرۀ آن ناکس، آن او می خواست مردم را خار کند نتیجه برعکش شد و خود او شرمنده شد .   آنکه میدرید جامۀ خلق، چُست شد دریده آن ِ او، ایشان درست می خواست آبروی مردم را ببرد آبروی خودش رفت .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۹:۳۴
نازنین جمشیدیان
در بخش قبل ، داستان پادشاه جهود دیگری را آغاز کردیم . در این بخش دو بیت مولانا در مورد آن پادشاه جهود سخن می گوید ، سپس به یاد مطلبی در مورد نفس انسان افتاده ، داستان را رها میکند و به بیان دیدگاه خود در این رابطه می پردازد .   آتش کردن  پادشاه جهود و بت نهادن  پهلوی آتش  ،  که : هر که  بت را سجوده کند، از آتش برست   آن جهود سگ ببین چه رای کرد: پهلوی آتش، بتی بر پای کرد کان که این بت را سجود آرد، برَست ور نیارد، در دل آتش نشست در بخش قبل ، داستان پادشاه جهود دیگری را آغاز کردیم . در این بخش دو بیت مولانا در مورد آن پادشاه جهود سخن می گوید ، سپس به یاد مطلبی در مورد نفس انسان افتاده ، داستان را رها میکند و به بیان دیدگاه خود در این رابطه می پردازد .   آتش کردن  پادشاه جهود و بت نهادن  پهلوی آتش  ،  که : هر که  بت را سجوده کند، از آتش برست   آن جهود سگ ببین چه رای کرد: پهلوی آتش، بتی بر پای کرد کان که این بت را سجود آرد، برَست ور نیارد، در دل آتش نشست این پادشاه جهود کنار بتی ، آتشی به پا کرد و گفت اگر کسی به بت سجده کرد او را آزاد می کنم و اگر سجده نکرد او را در آتش می اندازم .   چون سزای این بت نفس، او نداد از بت نفسش، بتی دیگر بزاد دوباره مولانا از بحث داستان خارج می شود. مولانا میگوید : دلیل اینکه این پادشاه این کار را کرد رام نکردن بت درون خودش بود . و این رفتار غیر معقول نشان دهنده ی رام نکردن بت نفس است .   مادر بتها، بت نفس شماست زآنکه آن بت مار و، این بت اژدهاست در این ابیات هم مولانا نفس را منشا تمام بت پرستی ها و گمراهی ها می داند . مادر همه بت ها ( بت پول و بت قدرت و بت شهوت  ... ) نفس انسان است . این بت ها ( صفات بد ) مثل مار معمولی است ، اما نفس مانند اژدهایی است که ، مارهای کوچک ( صفات بد ) را ایجاد می کند .   آهن و سنگ است نفس و، بت شرار آن شرار از آب میگیرد قرار نفس انسان مثل آهنگ و سنگ میماند که وقتی به هم می خورد شرار ( جرقه )  ایجاد میکند . شرار همین  بت های کوچک در زندگی انسان است که انسان را گرفتار میکند . آب برگشتن به جانب خدا است ( هدایت و ارشاد ) . اگر می خواهی آتش وسوسه های نفسانی خاموش شود باید پاک شوی و به سوی خدا باز گردی  . ( توبه )   سنگ و آهن زآب، کی ساکن شود؟ آدمی با این دو، کی ایمن بود؟ در اینجا مولانا به یاد این مسئله می افتد که انسان های زیادی بر نفس زنجیر زده اند و بر او غلبه کرده اند اما دوباره منحرف شدند ( مانند  شیخ صنعان ) . پس می گوید : با آب نمی توان جرقه را کلا  نابود کرد ، هر لحظه ممکن است جرقه ی جدیدی ایجاد شود . انسان تا هست دچار این وسوسه هاست و باید همیشه مراقب باشد .   بت، سیاهآبه است در کوزه نهان نفس، مر آب سیه را، چشمه دان بت ( شهوت ، حرص ، آز و  جاه پرستی ) مانند آب سیاهی در یک کوزه است و نفس سرچشمه ی این آب است . این کوزه را می توان شکست یا خالی کرد اما دوباره از نفس که مانند چشمه است ، پر می شود  .   آن بت منحوت، چون سیل سیاه نفس بتگر، چشمه ای بر آبراه بت تراشیده شده ( منحوت ) یا کوزه و ... مانند سیلی است که در گذر است اما نفس اصل و چشمه ی این سیاهی است .   صد سبو را بشکند، یک پاره سنگ و آب چشمه می زهاند بی درنگ سبو های پر از سیاهابه را می توان با سنگ شکست اما این چشمه مرتب می زاید . ( می زهاند )   بت شکستن سهل باشد، نیک سهل سهل دیدن نفس را، جهل است، جهل شکستن بت ها زیاد سخت نیست اما اشتباه این است که تو غلبه بر نفس را سهل ببینی .   صورت نفس ار بجوئی، ای پسر قصۀ دوزخ بخوان، با هفت در اگر می خواهی نفس را دقیقا ببینی به سراغ قرآن برو . در قرآن ، بیان شده که دوزخ هفت در دارد ، مولانا این سخن را از زاویه ی دیگری می نگرد : این نشان میدهد که نفس پیچ در پیچ است و لایه های گوناگون دارد .   هر نفس مکری و، در هر مکر زآن غرقه صد فرعون، با فرعونیان نفس هر لحظه ای یک جور فریب می دهد و هیچ چیز مانع آن نیست . مثلا فرعون با همه مقام و قدرت و پولی که داشت نتوانست بر نفسش غلبه کند .   در خدای موسی و، موسی گریز آب ایمان را ز فرعونی مریز پناه ببر به موسی و خدای او . ( در نظر مولانا موسی جزو افرادی که در برابر نفس ایستادگی کرد ) و ایمان خود را به با د نده .     دست را اندر احد و احمد بزن ای برادر، واره از بوجهل ِ تن بوجهل عموی پیامبر بود که با او دشمنی میکرد ،  مولانا او را به نفس تشبیه کرده .  از آرزوهای این جهان خود را آسوده کن و به خدا و پیامبر پناه ببر .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۸۸ ، ۲۱:۱۵
نازنین جمشیدیان
قصه ای که امروز آغاز می کنیم  یکی از قصص قرآن است که در سوره ی البروج آیه های 4 تا 10 به آن اشاره شده . این قصه مطابق قرآن در میان قومی رخ داده که به اصحاب اخدود معروف اند . مشروح در تفسیرهای قرآن به سه صورت آمده است ، در یکی از تفاسیر از پادشاه یهودی در یمن سخن گفته اند که نامش ذونواس و آخرین ملوک حمیر بوده و مغلوب حبشه شده است . آنچه در مثنوی می خوانیم به این روایت نزدیک است . البته مولانا مانند قصه های دیگر به این قصه هم رنگ تازه ای زده و اجزایی از محفوظات و تراوشات ذهن خود بر آن افزوده است همراه با هر گوشه ی این قصه ، مولانا سخن را به مباحث عرفانی کشانده و از قدرت ایمان ،‌کشش و جذبه ی حاصل از مناسبت های روحی ،‌ضرورت بهره مندی از ارشاد پیران و مردان خدا ،‌تاثیر در سرشت انسان ها در زندگی اجتماعی و این جهانی ،‌و بسیاری از مسائل دیگر سخن گفته است  . ابیات 743 تا 772 حکایت پادشاه جهود دیگر که در هلاک دین عیسی سعی نمود   بعد از این، خون ریز ِ درمان ناپذیر کاندر افتاد از بلای آن وزیر یک شه دیگر ز نسل آن جهود در هلاک قوم عیسی رو نمود قصه ای که امروز آغاز می کنیم  یکی از قصص قرآن است که در سوره ی البروج آیه های 4 تا 10 به آن اشاره شده . این قصه مطابق قرآن در میان قومی رخ داده که به اصحاب اخدود معروف اند . مشروح در تفسیرهای قرآن به سه صورت آمده است ، در یکی از تفاسیر از پادشاه یهودی در یمن سخن گفته اند که نامش ذونواس و آخرین ملوک حمیر بوده و مغلوب حبشه شده است . آنچه در مثنوی می خوانیم به این روایت نزدیک است . البته مولانا مانند قصه های دیگر به این قصه هم رنگ تازه ای زده و اجزایی از محفوظات و تراوشات ذهن خود بر آن افزوده است همراه با هر گوشه ی این قصه ، مولانا سخن را به مباحث عرفانی کشانده و از قدرت ایمان ،‌کشش و جذبه ی حاصل از مناسبت های روحی ،‌ضرورت بهره مندی از ارشاد پیران و مردان خدا ،‌تاثیر در سرشت انسان ها در زندگی اجتماعی و این جهانی ،‌و بسیاری از مسائل دیگر سخن گفته است  .   حکایت پادشاه جهود دیگر که در هلاک دین عیسی سعی نمود   بعد از این، خون ریز ِ درمان ناپذیر کاندر افتاد از بلای آن وزیر یک شه دیگر ز نسل آن جهود در هلاک قوم عیسی رو نمود بعد از شاه اول جهود که قصد  از بین بردن مسیحیان را داشت و خونریزی زیادی به پا کرد ، شاه جهود دیگری نیز سعی در هلاک قوم عیسی نمود . شاه اول ، پادشاهی است که در داستان پیش مولانا از آن سخن گفت و این پادشاه نیز از نسل همان است . نظر استاد فروزانفر این است که مولانا شخصیت و ساخت روحی و فکری این شاه را از نسل آن شاه می داند و منظورش نسبت فرزندی نیست .     گر خبر خواهی از این دیگر خروج سوره بر خوان:  و السما ذات البروج قسمت آخر این بیت آیه ی اول از سوره البرودج در قرآن کریم است :‌ سوگند به آسمان که در آن بناهای افراشته است . در توضیح قبلی نوشتم که در سوره ی البروج به قصه ی اصحاب اخدود اشاره شد که مولانا اکنون آنرا برای ما می گوید . معنی این بیت این است که این قصه یکی دیگر از قصه های گمراهان است که در سوره ی البروج به آن اشاره شده .   سنت بَد، کز شه اول بزاد این شه دیگر، قدم بر وی نهاد سنت بدی که پادشاه اول پایه گذاری کرد ، ادامه داد . در این جا داستان رها میشه و  مولانا به سراغ یک بحث کلی تر می رود .   هر که او بنهاد ناخوش سنتی سوی او نفرین رود هر ساعتی نیکوان رفتند و سنتها بماند وز لئیمان، ظلم و لعنت ها بماند لحظه به لحظه ی فردی که سنت بدی پایه گزاری کرده ،  نفرین در پی دارد . از خوبان خوبی میمونه  از بدان بدی .   تا قیامت، هر که جنس آن بَدان در وجود آید، بود رویش  ِبدآن هر کسی که اول کار بدی کرد تا آخر ، چون رسم با او شروع شده ، نفرین به او هم باز می گردد . مثل کسی که اول رشوه درست کرد عواقب بد این کار تا آخر با اوست . بدی یک مسئله ریشه ای و ادامه دار است .   رگ رگ است این آبِ شیرین، و آب شور در خلایق میرود تا نفخ صور هم آب شیرین هست هم آب شور . رسوم بد و خوب یک ادامه دهندگانی دارد و تا قیامت این رسم ادامه دارد .  تا " نفخ صور" یعنی تا قیامت . (مطابق روایات مذهبی در پایان جهان اسرافیل به فرمان حق در صور خود میدمد و با آواز صور او همه ی مردگان بر می خیزند و به پیشگاه خداوند می روند . (‌آیه 99 سوره ی کهف ) )   نیکوان را هست میراث از خوش آب آن چه میراث است؟  أَوْرَثْنَا الکتاب خیرخواهان از آب شیرین می نوشند . حالا میراث نیکوان چیست ؟ کتاب هایی که به ارث رسیده ، کتاب های هدایت گر و الهی برای انسان های نیکو سیر به میراث گذاشته شده . (‌آیه ی 32 از سوره ی فاطر )‌   شد نیاز طالبان، ار بنگری شعله ها از گوهر پیغمبری شعله ها، با گوهران گردان بود شعله آن جانب رود، هم کان بود انسان های خوب و نیکو همیشه به دنبال سخنان انسان های برگزیده هستند . پیامبر ، کتابش ، آئینش ، گوهر و اصل آتش است و انسان هایی که پیروی می کنند شعله ها ... اینها به هم وابسته هستند و آتش کردار و سخنان پیامبران در آنهاست . و هر سمتی که اصل آتش باشد شعله هم همان سمت است .   نور روزن گِرد خانه میدود زآن که خور، برجی به برجی میرود مولانا مثال دیگری می زند . نوری که از روزن ، در  خانه میتابد ،  ثابت نمی ماند جای این نور عوض می شود . زیرا خورشید حرکت می کند . انسانها ی نیک نیز دنبال این نور هستند . ( نور حقیقت )     هر که را با اختری پیوستگی است مر ورا، با اختر خود هم تگی است در قدیم بر اساس طالع ، آینده و شخصیت دیگران را می گفتند .  12 برج داریم ( کمربندی از برج ها ) هر آدمی که به دنیا می آمده طالعی داشته طبق جدول اندازه میگرفتند که در افق شرق چه ستاره یا سیاره ای در حال طلوع است . در کدام برج است بعد از روی جداول محاسبه می کردند . و با آچه به دست می آمد می گفتند که هر کسی چه خویی دارد . افراد به طرف آنچه که با آن سنخیت دارند می روند. نیکان مطابق آن گوهر و اصی که دارند به سمت خوبان میروند مانند طالع که هر کس طالعی دارد و شخصیت و هویتش آن شکلی می شود .   طالعش گر زهره باشد در طرب میل  ُکلی دارد و، عشق و طلب ور بود مریخی خون ریز خو جنگ و بهتان و خصومت جوید او هر کس با یکی از آن سیاره ها سنخیت دارد و با او حرکت می کند . اگر طالع آن در زهره باشه آدم با احساسی است و عاشق و دنبال هنر و موسیقی و ... است . مریخ ستاره ی جنگ است ( نگاه کنیم سرخ است ) آن کسی که طالعش مریخ است اهل جنگ و بهتان و خصومت است .   اختران اند، از ورای اختران که احتراق و نحس نبود اندر آن در زندگی مادی این چنینی است اما بعضی انسان ها با اختران دیگری نسبت دارند که متعلق به این دنیای مادی نیستند و فرا مادی هستند . نور وجود انسان های برگزیده این اختران هستند . اگر طالع کسی با این افراد به هم پیوسته باشد ، نحسی و خوش اقبالی ... ندارند و فارغ از دنیای مادی هستند . احتراق : هم خانه شدن سیاره با خورشید به گونه ای که دیگر نور آن دیده نمی شود .     سایران در آسمانهای دگر غیر این هفت آسمان معتبر سایران  : سیر کننده ها این ها در آسمان و دنیای دیگری سیر میکنند که با این دنیا فرق دارد . در نجوم مادی آسمان طبقه طبقه می شود و هر سیاره در یک طبقه است ( هفت آسمان ) . اما در این  سیاره های فرامادی ،  روح و حقیقت کلی که خدا است باعث روشنایی آنان است .   راسخان در تاب انوار خدا نه بهم پیوسته، نه از هم جدا این سیاره های نورانی ، درخشانی شان از نور خداست و جدا از هم نیستند .   هر که باشد طالع او، زآن نجوم نفس او کفار سوزد در رجوم هر کسی که طالعش به این ستاره ها متصل باشد ( ستاره های غیر مادی ) کفر را از بین میبرد و قدرت مقابله با کفر را دارد ، زیرا به اصل حقیقت متصل است .   خشم مریخی نباشد خشم او منقلب رو، غالب و مغلوب خو این آدم کمال یافته و واصل عصبانی می شود اما از جنس خشم دنیایی نیست و منقلب کننده نیست . و هیچ وقت هم مقلوب خو نیست. خوی شکست خوردگی در آنها نیست . مریخی مادی عصبی است ، درگیر میشود ، شکست هم ممکن است بخورد ، اما اینها که مادی نیستند ، هیچ وقت شکست نمی خورند زیرا به حقیقت متصل اند .   نور غالب، ایمن از نقص و غسق در میان اصبعین نور حق غالب : چیره . نور غالب : حقیقت خدایی نور خورشید ممکن است دچار خاموشی شود اما این نور تاریکی ندارد . زیرا از خداست . همه ما موجودات مانند قلمی در بین دو انگشت خداییم . چون این افراد در دست پرودگارند هیچ وقت تاریک نمی شوند .   حق فشاند آن نور را بر جانها مقبلان برداشته دامان ها نور حق چیزی نیست که مخصوص انسان های خاص باشد ،  این نور بر همه به صورت  یکسان تابیده شده بعضی این نور را استفاده و جذب  میکنند بعضی نه . قبلا چیزی که میچیدند در دامن میریختند . وقتی خدا نور می تابد ،  برخی در دامن خود نور را جمع می کنند .   وآن نثار نوررا وایافته روی از غیر خدا برتافته آن نور را به دست آورده و رابطه را با غیر حق بریده اند .   هر که را دامان عشقی، نابده زآن نثار نور، بی بهره شده هر که عاشق نبوده ، ذات گراینده به حقیقت نداشته ،  بهره ای از نور نبرده است  .   جزوها را، رویها سوی ُکل است بلبلان را عشق، با روی گل است حقیقیتی است در دنیا و هر کسی به اصل خود بر میگردد . اجزایی که به سوی کل حرکت میکنند و اگر عاشق باشند مانند بلبل که دور  گل می چرخد به سوی خدا میروند .   گاو را رنگ از برون و، مرد را از درون جو، رنگ سرخ و زرد را این نوع آدم ها را چگونه می توان شناخت ؟  این کار بسیار سخت است . مثلا برای خرید گاو به ظاهر او توجه میکنی . اما انسان ها را از درون باید متوجه شد که چه گونه هستند .   رنگهای نیک، از خُمّ صفاست رنگ زشتان، از سیاهآبهِ جفاست باید به رفتارشان نگاه کنی .اگر خصلت نیک دارد در خم خداوند رنگ شده . اگر بد رفتار است ،  در سیاهآبه ی ظلم و ستم رنگ شده  .   صِبْغَةَ الله، نام آن رنگ لطیف  لَعْنَةُ الله، بوی این رنگ کثیف بعضی خدا رنگشان کرده و بوی آنها از خداست . عده ای ذاتشان با لعنت خدا همراه است .   آنچه از دریا به دریا میرود از همانجا کامد، آنجا میرود بازگشت هر چیز به اصل خودش است .   از سَر کُه، سیلهای تیز رو وز تن ما، جان عشق آمیز رو از بالای کوه سیل های تند روان میشود  و در وجود امثال من مولانا ، آنچه جاری است با عشق آمیخته شده و می خواهد به دریای حق بپیوندد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۸۸ ، ۱۲:۴۶
نازنین جمشیدیان
طلوع شمس   دوشنبه بیست و ششم جمادی الثانی سال 642 ه. شمس تبریز در قونیه طلوع کرد . مردی بلند بالا ،‌با چهره ای استخوانی ، با نگاهی پر از خشم و دلسوزی ،‌غمگین ، رنج کشیده و به تقریب 60 ساله . در گوشه و کنار آثار مولانا اشاراتی است که نشان می دهد شمس مرد آگاه و فرزانه یی بوده و علاوه بر علوم شرعی ،‌ریاضی و حکمت هم می دانسته ، اما باز باید گفت که شمس ،‌تمام جهات وجودش به نوعی ابهام آمیخته است . و آغاز و پایان عمرش در پرده ی ابهام است . شمس ،‌ مولانا را از تکرار سخن گذشتگان و حتی از مطالعه ی معارف پدرش بهاء ولد باز می داشت ،‌تا ذهن او را از مایه های تازه یی بارور کند و به زایش سخن تازه ای وادارد . مولانا پس از دیدار شمس دیگر به مدرسه نرفت ( مدت آن معلوم نیست :‌3 ماه ،‌40 روز ،‌بیشتر یا کمتر ) و مولانا و شمس در به روی خود بستند و آنچه در مدرسه نمی توانستند بگویند ،‌با هم در میان نهادند و دیدند که راهشان از هم جدا نیست و این راه از مدرسه نمی گذرد ،‌اما به خانه ی معشوق می رسد . درس و بحث و دیدار مولانا با شاگردان مختل شد . مولانا از کرسی تدریس و سجاده ی پیشنمازی بر خاست ،‌تا دست بیفشاند ،‌پای بکوبد ى‌غزل های شورانگیز بخواند و خدا را در فریادهایی بجوید که به تمامی از دل برخاسته بود . جمعی از مدرسان شرعی و شاگردان مولانا بر ضد شمس به پا خواستند و شمش شهری را به آشوب کشید.   غروب   شمس   روز 21 شوال 643 ه. / 1245 م.  شمس پس از 16 ماه ماندن در قونیه ،‌شهر را رها کرد و بی خبر رفت . در غزل های این دوره ، مولانا عاشقی است که گرد خود چرخ می زند و از هر تلاش منظم باز می ماند . فرزند مولانا در به دمشق رفت و بعد از مدتی با شمس بازگشت ( ذی الحجه 644 ه / 1246 م ) اما دیری نگذشت که دوباره آتش حسد و دشمنی شمس بالا گرفت ،‌ مریدان نمی توانستند چهره ی مولانا را اینگونه تحمل کنند . او دیگر نه قبای فاخ آستین می پوشید ،‌نه دستار فقیهانه به سر داشت . کلاهی از پشم عسلی داشت و لباسی ساده می پوشید . ناگهان شمس گم شد (‌645 ه / 1247 م . )‌. نمی دانند که آیا گریخت ؟ کشته شد ؟ به کجا رفت ؟ پایان زندگی شمس چون آغازش پر ابهام است . غیبت دوم ،‌مولانا را بیش از همیشه آشفته کرد و دیگر جز غزل گفتن و رقص سماع به کاری نمی پرداخت. چهار بار به جستجوی شمس سفر کرد و سرانجام نا امید بازگشت .   پس  از شمس و آغاز مثنوی    دو خلیفه ای که پس از غروب شمس کارگزار مولانا شدند ،‌صلاح الدین و حسام الدین ،‌هر دو از مریدان جوان بودند . صلاح الدین 10 سال کارگزار مولانا بود و در اول محرم سال 657 ه . / 29 دسامبر 1258 م . بهه دنبال یک بیماری از این جهان دیده فرو بست . پس از مرگ او حسام الدین چلبی جای او نشست . بالاترن کار حسام الدین ،‌نقشی است که او در آفرینش مثنوی دارد .  یاران مولانا از آثار سنائی و عطار استفاده می کردند و حسام الدین از  مولانا خواست تا از خود اثری این چنینی پدید آورد و بدین سان سرودن مثنوی آغاز شد . از آن پس سال های سال ،‌حسام الدین شبها پای سخن مولانا می نشست و آنچه مولانا می سرود ،‌ثبت میکرد و چه بسا این کار تا صبح به طول می انجامید. سرودن مثنوی اواخر سال 657 ه.  یا اویل 658 ه . / 1259 م . و پایان آن پس از سال 668 نباید باشد . در میان این ده سال گویی در سرودن آن وقفه ای نیز پیش آمده (‌درگذشت همسر حسام الدین و بیماری خود او :‌2 سال )‌ نسخه ای که بر سر مزار مولانا است 5 سال بعد از درگذشت او (‌ 667 ه . ) از روی یکی از دست نوشته های مورد تایید او تحریر و بازنویسی شده و معتبرترین نسخه ی مثنوی است .   ما به فلک می رویم ....   نیم قرن سفر کردن ،‌خواندن و آموختن ،‌اندیشیدن و گفتن ،‌سرودن و نوشتن ،‌مقابله ی خانقاه و مدرسه را تاب آوردن ،‌رنجهای گوناگون دیدن ، و نرنجیدن و نرنجاندن ،‌  مولانا را فرسوده و افسرده کرده بود ، و هنگامی که دفتر ششم مثنوی پایان می گرفت ،‌او هم گرایشی به خاموشی داشت . این غبار پیری و فرسودگی ، حتی از دفتر سوم نیز بر سیمای او دیده میشد . ظاهرا در چهار پنج سال پایان عمر ،‌مولانا بیشتر در خلوت خاموش خویش بوده و به ارشاد و سخن سرایی منظم نمی پرداخته ،‌دیدار او با یاران در مجلس سماع صورت میگرفته و این سماع تا آخرین ساعات زندگی اش دوام داشته است . آخرین شب مولانا در تب سوزان بود ،‌اما بیم مرگ در چهره ی او دیده نمیشد . غزل می خواند و شادمان بود و یاران را از غم خوردن و بی تابی باز می داشت :‌ رو سر بنه به بالین ،‌تنها مرا رها کن ترک من خراب شبگرد مبتلا کن    در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن   روز یکشنبه پنجم جمادی الثانی سال 672 ه . / 17 دسامبر 1273 م . هنگامی که روز به پایان رسید ،‌دو آفتاب در افق قونیه فرو نشست . جسم دردمند و سوزان مولانا سرد شد ،‌بی آنکه جسم  ، او را بمیراند ، و امروز پس از هفتصد و پنجاه سال ،‌ او سرشار از زندگی ، مرا و شما را در این گفتارها و دفترها به هم پیوند می دهد و با من و شما در گفتگوست . پایان از پست بعدی ادامه مثنوی را به شما تقدیم می کنم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۸۸ ، ۱۳:۴۰
نازنین جمشیدیان
مولانا پس از پدر در قونیه   مولانا با اینکه در مکتب پدر سخن عشق را شنیده بود ،‌باز یک مدرس بود و از اسرار اهل معنا به شیوه ی عارفان عاشق سخن نمی گفت ،‌اما در پشت این سیمای فقیهانه ،‌کس دیگری  " در جوش و خروش و غوغا بود" ... تا این زمان تدریس و ارشاد مولانا ،‌علاوه بر مباحث علوم شرعی ،‌مواعظ و گفتارهایی بود در مایه ی "معارف بهاء ولد " ، که مولانا از آن به نام " فواید والد " یاد می کند . مجموعه ای است از سخنان و اندیشه های مردی که همواره در مرز شریعت و طریقت مانده و شخصیت او ترکیبی از فقیه و واعظ و عارف بوده است .   سید برهان الدین و سفر مولانا به شام ( حلب و دمشق )‌   سید برهان الدین محقق ،‌ از سادات شهر ترمذ خراسان ،‌در بلخ از شاگردان بهاء الدین ولد بود ،‌شاگردی که مراتب کمال را به سرعت پیمود . چون شنید بهاء ولد در قونیه ساکن شده ،‌بی درنگ رهسپار سفر روم  شد ،‌اما یک سال پس از درگذشت بهاء ولد به قونیه رسید . برهان الدین در زمان کودکی مولانا برخی وظایف تعلیم مولانا را به عهده داشت و در این زمان نیز به یاد آن روزها ،‌ اندیشید که وظیفه ی دیگری بر دوش دارد . برهان الدین ابتدا آنچه از بهاء ولد آموخته بود ،‌با مولانا در میان گذاشت سپس به او توصیه کرد چند سالی به شام سفر کند و به افزایش علوم خود بپردازد و او را به حلب فرستاد و از آن پس تا 9 سال از دور و نزدیک یار و راهنمای مولانا بود . مدیت این سفر را بین 4 تا 7 سال نوشته اند و دقیقا مشخص نیست در این سال ها مولانا در چه مدارسی بوده ؟ فقط میدانیم مدتی در حلب و دمشق بوده است . معلومات وسیع مولانا در علوم اسلامی که بخصوص در مثنوی آنها را به کار برده است باید بیشتر در همان سال های اقامت در حلب و دمشق به دست آمده باشد  ،‌زیرا در آن سال ها بزرگترین مدارس اسلامی در این دو شهر دایر بود و سرشناس ترین فقیهان حنفی در آنها کرسی تدریس  داشتند و در کنار آن مدارس ،‌مکتب محیی الدین ابن عربی معلم بزرگ عرفان نیز در دمشق بود ،‌جویندگان علم قال و علم حال ،‌از هر سوی جهان اسلام ،‌به سوی دمشق ره می سپردند . سال های اقامت مولانا در این شهر همراه با روزگار پیری ابن العربی است و قرائن منطقی این نظر را تایید می کند که میان چنین معلمی و چنین جوینده ای ،‌ باید روابط معنوی پدید آمده باشد ،‌باز بی آنکه روایات موجود از جزئیات آن خبری دهد .   بازگشت به قونیه   مولانا ،‌ پس از سفر چند ساله ی شام به عنوان یک دانشمند سرشناس علوم اسلامی به قونیه بازگشت ،‌فقیهان و متشرعان به استقبال او رفتند و اهل باطن نیز که او را از خود می دانستند بازگشت او را گرامی داشتند ،‌اما کار برهان الدین هنوز به پایان نرسیده بود . برهان الدین می دید که این ذخیره ی علم قال باید از صافی حال بگذرد تا از کبر مدرسه چیزی در مولانا به جا نماند . برهان مولانا را به چله نشینی ،‌به سکوت و خلوت طولانی هدایت کرد و او پس از 3 چله ،‌دلش آرام گرفت و حال می توانست مرشد رهروان دیگر باشد . سپس برهان الدین به قیصیره بازگشت و در سال بعد در آنجا ستاره ی زندگی اش غروب کرد . در سال 638 ه . / 1240 م. مولانا در حجره ی او نوشته های پراکنده ای یافت و با خود به قونیه آورد ... پس از سفر شام و سه چله ،‌مولانا به خواهش مریدان و دوستداران بر کرسی فقاهت و تدریس و ارشاد هم می نشست و هوز بیش و کم در همان راهی بود که پدرش سالیان دراز پیموده بود . درس و بحث تا سال 642 ه. / 1244 م. ادامه یافت و محتوای مجالس مولانا مباحث گوناگون فقه بود و در کنار آن تفسیر قرآن با گرایش به مشرب عرفا ،‌که در آن مولانا توانایی علمی و ذوق لطیف خود را به هم می آمیخت ،‌ و هر روز بر شمار مشتاقان مجلس خود می افزود و به روایتی چهارصد تن پای درس او می نشستند . اما در پشت این " دستار وردای فراخ آستین " عاشقی بی تاب نهفته بود و در میان مشتاقان مجلس هم بسیار بودند کسانی که می دانستند مولانا فقط یک فقیه و مدرس نبود ،‌ و سخنش گاه شوری داشت که ورای مدرسه و قیل و قال مسئله بود . سر انجام آتش زنه یی که می بایست شعله را بر افروزد ،‌پیدا شد ، و چنان مولانا را به آتش کشید که درس و بحث و فقه و فتوی در آن خاکستر شد ،‌و از مولانا شعله ای ماند که بر سر کوی و برزن می رقصید و نور می افشاند ،‌مردی که تا 38 سالگی گرد شاعری نمی گشت ،‌ یکباره سرشار از شعر ناب شد و دست افشان و چرخ زدن و سماع عاشقان را راه وصول به حقیقت یافت . ادامه دارد ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۸۸ ، ۱۱:۳۰
نازنین جمشیدیان
نیشابور و عطار   نیشابور ، عروس شهر های خراسان از بیم ‌فاجعه ای بزرگ می لرزید ،‌اما در بازار عطاران ،‌پیری فرزانه و هشیار در گوشه ی دارو خانه اش ، هنوز می سرود و می نوشت و کار و کسب او را از عالم معنا باز نمی داشت . شیخ فرید الدین محمد عطار نیشابوری زندگی پر بار و آسوده ای را به پیری رسانده بود و هنگامی که یکی از رهروان معرفت از نیشابور می گذشت ،‌می توانست از مهمان نوازی این پیر بر خوردار شود و این از آداب صوفیان بوده و هست ،‌که درویش مسافر را بنوازند و پذیرا شوند ،‌و درویش مسافر نیز در هر شهر ،‌ یاران طریقت خود را بجوید و دیدار کند . بهاء ولد و مولانا رهسپار زیارت کعبه بودند و در راه به نیشابور رسیدند . شاید خبر مهاجرت فرزانگان و صاحب دلان ،‌عطار را بیش از همیشه چشم به راه مسافران صاحب دل ساخته بود ، و روایت دولتشاه سمرقندی می تواند درست باشد که عطار از ورود بهاء ولد به نیشابور آگاه و دیدار او را پذیرا شد . در آن روزها مولانا نوجوانی 13 ساله بود ، اما آگاه تر و پخته تر از سیزده سالگان ، و باز این روایت می تواند درست باشد که پیر بازار عطاران ،‌شیفته ی ادراک و هوشیاری این نوجوان شد و اسرار نامه ی خود را به او هدیه کرد ،‌و به بهاء ولد گفت که فرزندش به زودی آتش در سوختگان عالم خواهد زد . اما ناگفته نماند که نخستین گزارشگران سرگذشت مولانا (‌پسرش سلطان ولد و افلاکی صاحب مناقب العارقین ) از وقوع این دیدار سخنی نگفته اند و بهره مندی مولانا از آثار عطار نیز ممکن است ،‌بی هیچ دیدار و آشنایی و از طریق مطالعه ی آن آثار باشد .   رسیدن به قونیه   از نیشابور به عزم کعبه ،‌بهاء ولد و مولانا باید راهی را پیموده باشند که امروز از مشهد به جنوب شرقی تهران می آید ،‌اما از ری ،‌نمی دانیم از کدام راه به بغداد رسیده اند ؟ درباره اقامت کوتاه آنها در بغداد نیز همه چیز به حدس و گمان همراه است . اینکه در بغداد سه روز مانده اند ؟ آیا مجلس و منبری داشته ؟ و ... بسیاری گزارشات وجود دارد که یا نمی توان گفت درست است ، یا می توان گفت درست نیست !‌ درباره ی سفر بغداد ، آنچه می دانیم این است که مولانا و پدرش در آن شهر اقامت کوتاهی داشته و ظاهرا پس از سه روز رهسپار حجاز شدند . در سفر حجاز نمی دانیم چه بر آنها گذشته اما می دانیم که از آنجا رهسپار شام شدند ،‌دیری در شام ماندند و روایات نه چندان معتبری هم وجود دارد که سفری به ارزنگان و توقف هایی نسبتا طولانی در شهر هایی مانند آق شهر و ملطیه  داشته اند . (‌ سفر به این مناطق و زمان آنها معتبر نیست زیرا با جمع زدن زمان ، تاریخی بعد از فوت پدر مولانا به دست می آید که درست نیست )‌ سفر به شهر لارنده درست به نظر میرسد زیرا مادر مولانا ،‌مومنه خاتون ،‌در آن شهر درگذشت و قبر او در آنجاست . مولانا در همان شهر با گوهر خاتون ، پیوند همسری یافته است . به هر حال از جزئیات سفر چیزی در دست نیست و ما آنچه می دانیم در این حد است که مولانا و پدرش ، پس از پیمودن راهی دراز ،‌ از خراسان و بغداد و حجاز  وشام ،‌سر از قونیه در آورده اند . در آسیای صغیر مردی از خاندان سلجوق به فرمانروایی رسید به نام علاء الدین کیقباد ،‌فرمانروایی مقتدر ، خوشنام و با فرهنگ ،‌که با تاریخ و آیین شاهان آشنا بود ،‌ادب و عرفان را می فهمید ،‌دانشوران و شاعران را ارج می نهاد ،‌عارفان را گرامی می داشت و بسیاری از کارگزاران او نیز در این راه با او سر یاری داشتند . وجود این شخص ،‌برای بسیاری از فرزانگان و صاحبدلان ،‌در آن روزهای ویرانی و نومیدی ،‌ امیدی بود و بسیاری از آنان را به آسیای صغیر می کشاند . بهاء ولد نیز یکی از این فرزانگان آواره بود ،‌و در جستجوی پناهی ،‌و قراری در دیار غریب . احتمال می رود که بهاء ولد در همان روزهای زیارت کعبه ،‌عزم جزم داشته است که از راه شام به روم سفر کند . تاریخ ورود بهاء ولد و مولانا به روم مشخص نیست ، اما اگر روایت پسر مولانا ( سلطان ولد ) را بپذیریم ،‌که جد او دو سال آخر عمر را در قونیه زیسته ،‌ورود او به قونیه باید در سال 626 ه . /1229 م. باشد . بهاء ولد در روز 18 ربیع الثانی 628 ه. / 1231 م. در قونیه چشم از جهان پوشید و پس از آنکه جسم پیر به خاک سپرده شد ،‌سخن از جانشینی او به میان آمد و بی تردید همه ی چشم ها به مولانای 24 ساله نگریست . همه ی مریدان با این نظر موافق بودند . مولانا بر کرسی تدریس نشست .   ادامه دارد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۸۸ ، ۱۲:۳۲
نازنین جمشیدیان
با سلام به همه ی دوستان بعد از به پایان رسیدن داستان پادشاه جهود اگر بر طبق ترتیب پیش بریم ( که من هم چنین قصدی دارم ) داستان دیگه ای شروع میشه (که داستان کوتاهی است ) و  چند بخش کوتاه دیگر هم هست و بعد داستان بلند دیگری شروع خواهد شد . اما قبل از اینکه به سراغ داستان ها بروم دوست دارم مختصری از زندگی مولانا را به شما تقدیم کنم . بیرون کشیدن واقعیت زندگی مولانا و زدودن آنچه خیال و توهم است بسیار مشکل است . من از آنچه " دکتر محمد استعلامی " در ابتدای دفتر اول مثنوی نوشته اند استفاده می کنم . البته این نوشته حدود 65 صفحه است و من  سعی می کنم  در خلاصه کردن مطلب چیزی از قلم نیندازم . این مبحث را در چند پست جداگانه به شما تقدیم میکنم ....     مولانا که بود ؟  آفریننده ی مثنوی مردی است با نام محمد با لقب جلال الدین . دوستان و یاران از او به نام مولانا یاد کرده اند . نام مولانا و مثنوی از زمان قبل از مولانا نیز وجود داشته اما اکنون خاص گشته است . پدر مولانا را او را "خداوندگار" می نامید ( به معنای سرور و آقا بود و برای کسانی به کار می رفت که حرمت معنوی و اجتماعی داشتند ) و در جوانی نیز او را چنین خطاب می کردند . از مولانا با عنوان "رومی" هم یاد می شود زیرا او در روم ، آسیای صغیر قدیم و ترکیه ی امروز میزیسته و آرامگاه پدر و خود و خاندانش نیز در شهر قونیه است . در مغرب زمین همه او را به نام "رومی" میشناسند .   مولانا در روز ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری ( سی ام سپتامبر 1207 میلادی ) در بلخ به دنیا آمد . پدرش واعظی معروف با نام "بهاء ولد " بود . نادانی محمد خوارزمشاه و کارگزاران او ، خراسان را در بیم یک فاجعه افگنده بود و انتظار می رفت که مغول ها یورش های نابود کننده ی خود را آغاز کنند و به همین دلیل بسیاری از صاحب دلان و فرزانگان از خراسان و عراق کوچ کردند و پس از چندی گروهی از آنان سر از آسیای صغیر در آوردند که بهاء ولد نیز یکی از ایشان بود . بهاء ولد ، از چند سال پیش از مهاجرت ، ظاهرا در بلخ نمی زیست و در شهر های دیگر خراسان ، و خش و ترمذ و سمرقند ، اقامت های کوتاه یا متناوب داشت ، و این سفرها با حرفه ی واعظی او هم متناسب بود . در سال 609 ه . / 1212 م . که محمد خوارزمشاه به جنگ سلطان عثمان فرمانروای سمرقند رفت و آن شهر را غارت و تسخیر نمود ، خانواده ی بهاء ولد در سمرقند میزیست و مولانا در آن روز 5 سال داشت . آغاز مسافرت طولانی بهاء ولد و مولانا ، باید در سال 616 یا 617 ه . همزمان با یورش های مغولان باشد ، زیرا هنگامی که این دو به نزدیکی نیشابور رسیده بودند ، خبر از سقوط شهر بلخ میرسید و چندی پس از آن ، نیشابور هم در امان نماند ...    ادامه دارد...   دوستان عزیز اگر مایل هستید خبرنامه ی این وبلاگ برای شما ارسال شده و از به روز شدن مطالب با خبر شوید لطفا در خبرنامه با استفاده از لینک موجود در ستون سمت چپ ،  عضو شوید .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۸۸ ، ۱۳:۵۴
نازنین جمشیدیان
سلام به همه ی دوستان عزیز در پست قبل خلاصه داستان را برای شما گذاشتم و در این پست شما می توانید نکات در حاشیه داستان را به صورت صوتی بشنوید یا در فایل pdf بخوانید . فایل pdf فایل صوتی ( برای ذخیره کردن فایل ها : right click -----> save target as  ) شاد باشید نازنین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۸۸ ، ۰۵:۵۱
نازنین جمشیدیان
سلام به همه ی دوستان و یاران همیشگی بهتون قول داده بودم که داستان را به صورت صوتی ضبط کنم و بزارم ... البته این کار بسیار سخت بود چون باید به گونه ای خلاصه میکردم که به داستان و حاشیه های آن خللی وارد نشه به همین منظور این بخش از داستان را که از بیت 325 تا 730 ادامه داره به دو بخش تقسیم کردم یکی خلاصه ی اصل داستان و دیگری نکته هایی که مولانا با گفتن بخشی از داستان به یاد آنها افتاده و بیان کرده . امروز خلاصه ی داستان را به شما تقدیم می کنم و در پست بعدی نکته های قابل تامل داستان . 2 فایل برای شما گذاشتم یک فایل خلاصه داستان به صورت فایل pdf  و فایل دیگر نسخه ی صوتی آن است .   شاد باشید نازنین فایل pdf  فایل صوتی ( 324 کیلو بایت )  1- برای ذخیره کردن فایل ها می تونید کلیک راست کرده گزینه ی save target as  را انتخاب کنید . 2- دوستانی که لهجه ی اصفهانی نمی پسندند دیگه مجبورند لهجه ی بنده رو تحمل کنند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۸۷ ، ۱۰:۱۵
نازنین جمشیدیان