برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
در قسمت پیش داستان به پایان رسید و مولانا از اینجا داستان وزیر حیله گر را رها کرده و کشته شدن امیران عیسوی را پایان داستان گرفته ، به بحثی درباره ی مرگ پرداخته است .  در قسمت پیش داستان به پایان رسید و مولانا از اینجا داستان وزیر حیله گر را رها کرده و کشته شدن امیران عیسوی را پایان داستان گرفته ، به بحثی درباره ی مرگ پرداخته است .      ابیات از شماره ی 710  تا 730 منازعت امرا در ولیعهدی ( قسمت دوم )   جوزها بشکست ، و آن کان مغز داشت بعد کشتن، روح پاکِ نغز داشت کشتن و مردن، که بر نقش تن است چون انار و سیب را بشکستن است آنچه شیرین است، آن شد نار ِ دانگ وآنچه پوسیدست، نبود غیر بانگ مولانا مردن یا کشته شدن انسان را به شکستن گردو یا سیب و انار تشبیه کرده و گفته است : همان طور که باز کردن میوه ها مغز داشتن و شیرین بودن آنها را نشان میدهد ، مرگ نیز به ما می گوید که چه کسی روح پاک دارد و به پروردگار می پیوندد و جاودانگی می یابد . نبود غیر بانگ : فقط صدا دارد جوز : گردو   آن چه با معنی است، خود پیدا شود وآنچه پوسیده ست ، او رسوا شود رو به معنی کوش، ای صورت پرست زآنکه معنی بر تن صورت پَر است "معنی" جنبه ی معنوی و روحانی هستی است ، که برای تن و جنبه ی مادی مانند بال و پر است و انسان را یاری می کند که در مراتب کمال  پرواز کند و همواره بالاتر برود . صورت پرست : ظاهر بین   همنشین اهل معنی باش، تا هم عطا یابی و هم باشی فتی در این بخش نیز مولانا اشاره به پیر دارد . او همنشینی با اهل معنی را برای کسانی که هنوز در شمار اهل معنی نیستند ضروری و سودمند می شمارد تا رهرو نا آزموده از مردان کامل رهنمایی بیاید و در شمار جوانمردان ( فتی ) در آید . عطا یابی : به تو بخشش کنند  – باشی فتی : برگزیده شوی .   جان بی معنی در این تن، بی خلاف هست همچون تیغ چوبین در غلاف مولانا جان بی معنویت را به شمشیر چوبی تشبیه کرده که هر چند شمشیر است اما با آن نمی توان به جنگ رفت .   تا غلاف اندر بود با قیمت است چون برون شد، سوختن را آلت است تا وقتی در غلاف است به نظر با ارزش است اما وقتی از غلاف بیرون کشیده شد ، به دلیل چوبی بودن وسیله ای است برای آتش زدن .   تیغ چوبین را مَبَر در کارزار بنگر اول، تا نگردد کار، زار کار زار : بیچاره شدن   گر بود چوبین، بُرو دیگر طلب ور بود الماس، پیش آ با طرب اگر شمشیر چوبینی داری به دنبال شمشیر دیگری برو که واقعی و تیز و برنده است . سپس با امید و موفقیت پیش بیا و جنگ کن .   تیغ در زرادخانۀ اولیاست دیدن ایشان شما را کیمیاست دوباه در این بیت به پیر اشاره می کند . تیغ چوبین را همه دارند اما تیغ برنده الماسی ( جان آشنا به معنی ) را اولیاء دارند و دیدار آنها مانند کیمیا ، جان نا آشنای ما را به جان آشنا تبدیل می کند . مس وجود شما را طلا می کند . زرادخانه : جایی که اسلحه میسازند – کیمیا : تبدیل مس به زر   جمله دانایان همین گفته، همین هست دانا رَحْمَةً للعالمین اشاره به آیه ی 107 از سوره ی انبیا ء است ، دانایان رحمت خدا هستند در جهان .   گر اناری میخری، خندان بخر تا دهد خنده ز دانۀ او خبر ای مبارک خنده اش، کاو از دهان مینماید دل چو دُر، از درج جان بسیاری از میوه ها پس از رسیدن و شیرین شدن ، پوستشان شکاف می خورد و چنین میوه ای را خندان گویند . انار خندان انار رسیده ی شیرین است و در این ابیات اشاره به مردی است که آشنا به حقایق و معاتی غیبی الهی است . که ظاهرش از باطنش حکایت دارد . این انسان از دهان حقیقت وجود خویش را بیرون میریزد ، مانند مروارید  . انار شکافته کنایه از انسان به کمال رسیده است ( اولیا )   نامبارک، خندۀ آن لاله بود کز دهان او، سیاهی دل، نمود در این جا مولانا از لاله بر خلاف ادبیات ما استفاده ی دیگری می کند . ( لاله در ادبیات ما نشان عاشق دلسوخته است ) لاله ظاهر و باطن متفاوتی دارد . ظاهرش می خندد و در دل سیاهی دارد . آدمی که ظاهر خندان دارد و دلش یا جانش به معانی غیبی آشنا نیست مثل لاله سیاه دل است . این بیت می تواند اشاره به مشایخ و پیرانی باشد که در حقیقت به کمال نرسیده اند و ظاهر فریبنده دارند .   نار ِ خندان، باغ را خندان کند صحبت مردانت از مردان کند گر تو سنگ صخره و مرمر شوی چون به صاحب دل رسی، گوهر شوی مردان : برگزیدگان     مهر پاکان در میان جان نشان دل مده الا، به مهر دل خوشان کوی نومیدی مرو، اومیدهاست سوی تاریکی مرو، خورشیدهاست دل تو را، در کوی اهل دل کشد تن تو را، در حبس آب و گل کشد هین ، غذای دل بده  از همدلی رو بجو اقبال را از مقبلی در این ابیات "پاکان – دلخوشان – خورشیدها – اهل دل – مقبل " همه اشاره به مردان روشن و راه یافته است . همانطور که قوت اصلی بشر ، نور خداست باید از دیدار و همنشینی این مردان راه ، دل خود را غذا دهی . مقبلی : انسان خوشبخت که مراد پیر است .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۸۷ ، ۱۴:۵۰
نازنین جمشیدیان
بالاخره داستان در این بخش به پایان خود میرسه . پادشاه جهود که قصد نابودی مسیحیان را داشت با کمک حیله ی وزیر و پاشیدن تخم دشمنی و استفاده از همان ابزار دین و تفرقه افکنی ، به هدف خود رسید .   این بخش را به دو قسمت تقسیم کردم . قسمت اول داستان را به پایان رسانده و در قسمت بعدی مولانا ، بحثی در مورد مرگ ،  آغاز می کند که به شرح آن می پردازم .  ابیات از شماره ی 700 تا 709 منازعت امرا در ولیعهدی ( قسمت اول )   یک امیری ز آن امیران، پیش رفت پیش آن قوم وفا اندیش رفت گفت: اینک نایب آن مرد، من نایب عیسی منم اندر زمن اینک این طومار، برهان من است کاین نیابت بعد از او آن ِ من است یکی از امیران جلو رفت و خود را جانشین وزیر در این زمان معرفی کرد و طوماری که در دست داشت به عنوان برهان و سند جانشینی ارایه کرد . قوم وفا اندیش : قوم وفادار به وزیر زمن : زمانه   آن امیر دیگر آمد از کمین دعوی او در خلافت بُد همین از بغل او نیز طوماری نمود تا بر آمد هر دو را خشم  جهود امیر دیگر نیز طومار خود را نشان داد و خود را جانشین در خلافت معرفی کرد . این کار باعث شد تا دشمنی سرسختانه ای آغاز شود . خشم جهود : دشمنی سرسختانه ، عمیق و ممتد   آن امیران دگر یک یک قطار بر کشیده تیغ های آبدار هر یکی را تیغ و طوماری به دست درهم افتادند، چون پیلان ِ مست امیران دیگر هم به ترتیب طومارهای خود را نشان دادند و تیغ ها را از غلاف بیرون کشیدند و مانند پیل های خشمگین به جان یکدیگر افتادند .   صد هزاران مردِ ترسا کشته شد تا ز سرهای بریده پُشته شد صدهزار مرد ترسا در این جنگ ها کشته شد ( همانطور که پادشاه جهود می خواست ) و آنقدر تعداد کشتگان زیاد بود که از سرهای آنها پشته ساختند .   خون روان شد همچو سیل از چپ و راست کوه کوه، اندر هوا ، زین گرد خاست سیل خون از هر طرف جاری شد و گرد و خاک زیادی به هوا رفت .   تخمهای فتنه ها کو کِشته بود آفت سرهای ایشان گشته بود بذر فتنه و دشمنی در بین آنها کاشته شده بود و آفت آن سرهایی است که بریده شد  .   داستان در اینجا به اتمام رسید . از شهریور ماه این داستان را شروع کردیم و الان بعد از حدود 6 ماه اولین داستان به پایان رسید . از دوستانی که در تمام مراحل کنار من بودند و با صحبت هاشون به من برای ادامه ی کار ، دلگرمی  دادند ،  تشکر می کنم . در پست بعدی خلاصه ای از داستان را در دسترس علاقه مندان قرار می دهم .سعی می کنم به پیوست آن فایل صوتی داستان را نیز ضبط کرده و در اختیار دوستانی که بیشتر مایل به شنیدن هستند تا خواندن قرار دهم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۸۷ ، ۲۲:۳۰
نازنین جمشیدیان
سلام به همه ی دوستان و یاران همیشگی از همگی شما عذر می خوام که به روز کردن این بخش تا این اندازه به تاخیر افتاد . کاری داشتم که باید تا این هفته تمام می کردم و خدا رو شکر به پایان رسید . در اولین فرصت بخش پایانی داستان "پادشاه جهود " را به شما تقدیم می کنم . شاد باشید نازنین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۸۷ ، ۱۱:۳۳
نازنین جمشیدیان
مشاهده ی بخش های قبلی داستان کم کم به انتهای خود نزدیک میشه ... داستان بدینجا رسید که وزیر شاه جهود ،  که با دین مسیحیت در ستیز بود ، برای از بین بردن دین مسیحیت در بین آنها رخنه کرد و در آخرین مرحله ی کار خود طومارهای متفاوتی برای هر کدام از امیران قبایل نوشت و به هر کدام گفت که  تو بعد از مرگ من جانشین من هستی و سپس خود را در خلوت کشت . بعد از این ماجرا و گذشتن مدت زمانی مردم به فکر افتادند تا برای او جانشینی پیدا کنند . در این بخش دوباره مولانا با شروع داستان و گفتن چند بیت از داستان ، به یاد مطالبی می افتد که نیاز می بیند آنها را از زبان خود بازگو کند . دوباره به مسئله نیاز به پیر در امر سلوک اشاره می کند و خیلی زیبا به بیان مسئله ی وحدت می پردازد  .   بعضی از دوستان از من خواسته بودند که پست ها را کوتاه تر بزنم تا از حوصله ی خوانندگان وبلاگ خارج نشود . من این بار خواستم این بخش را به چندین قسمت تقسیم کنم اما هر چه کردم نشد زیرا این بخش بندی ها که من بر طبق آن پست ها را ایجاد می کنم ، دارای مطالب پیوسته ای است که شکستن آنها دشوار است و گاهی حق مطلب ادا نمی شود .   مشاهده ی بخش های قبلی داستان کم کم به انتهای خود نزدیک میشه ... داستان بدینجا رسید که وزیر شاه جهود ،  که با دین مسیحیت در ستیز بود ، برای از بین بردن دین مسیحیت در بین آنها رخنه کرد و در آخرین مرحله ی کار خود طومارهای متفاوتی برای هر کدام از امیران قبایل نوشت و به هر کدام گفت که  تو بعد از مرگ من جانشین من هستی و سپس خود را در خلوت کشت . بعد از این ماجرا و گذشتن مدت زمانی مردم به فکر افتادند تا برای او جانشینی پیدا کنند . در این بخش دوباره مولانا با شروع داستان و گفتن چند بیت از داستان ، به یاد مطالبی می افتد که نیاز می بیند آنها را از زبان خود بازگو کند . دوباره به مسئله نیاز به پیر در امر سلوک اشاره می کند و خیلی زیبا به بیان مسئله ی وحدت می پردازد  .   بعضی از دوستان از من خواسته بودند که پست ها را کوتاه تر بزنم تا از حوصله ی خوانندگان وبلاگ خارج نشود . من این بار خواستم این بخش را به چندین قسمت تقسیم کنم اما هر چه کردم نشد زیرا این بخش بندی ها که من بر طبق آن پست ها را ایجاد می کنم ، دارای مطالب پیوسته ای است که شکستن آنها دشوار است و گاهی حق مطلب ادا نمی شود . ابیات شماره ی 672 تا 699 طلب کردن امت عیسی – علیه السلام – از امرا که : ولی عهد از شما کدام است ؟ بعد ماهی، خلق گفتند: ای مهان ! از امیران کیست بر جایش نشان؟ تا به جای او شناسیمش امام دست بر دامان و دست او دهیم بعد از یک ماه جماعت گفتند که : ای بزرگان ،  امیران کدام یک باید جانشین او باشد تا ما اختیار خود را دست او بسپاریم که او ما را به هر سویی بخواهد بکشاند . مهان : بزرگان امام : امیم خوانده شود برای درست شدن قافیه   چون که شد خورشید و، ما را کرد داغ چاره نبود بر مقامش از چراغ به اعتقاد همه ی سلسله های صوفیه هیچ سالکی بدون ارشاد و راهنمایی پیر به وصال حق نمی رسد . فقط اویسیان در همه ی موارد وجود پیر را لازم نمی دانند و معتقدند که همت مردان حق بدون رابطه ی مستقیم هم می تواند موجب هدایت شود . هنگامی که خورشید رفت و داغ بر دل ما گذاشت چاره ای نیست به جز اینکه از چراغ کمک بخواهیم .   چون که شد از پیش دیده، وصل یار نایبی باید از او مان یادگار نایب : جانشین وقتی یار از ما دور شده پس باید جانشینی برای او قرار دهیم .   چونکه گل بگذشت و، گلشن شد خراب بوی گل را، از که یابیم؟ از گلاب هنگامی که زمان گل به سر رسید و گلشن ویران شد بوی گل را تنها می توان از گلاب گرفت .   از اینجا شروع حرف مولانا است :   چون خدا اندر نیاید در عیان نایب حق اند، این پیغمبران چون خداوند در عالم ظاهر دیده نمی شود پیامبران در عالم خاکی نایب او هستند و چون او باید مورد اطاعت باشند  .   نه ، غلط گفتم، که نایب با منوب گر دو پنداری، قبیح آید، نه خوب سپس مولانا گفته ی خود در بیت بالا را غلط می شمارد و تاکید میکند که نایب حق و خود حق دو وجود جداگانه نیستند و اگر این را دو بدانی حرف زشت و ناپسندی است .   نه دو باشد، تا تویی صورت پرست پیش او یک گشت، کز صورت برست مولانا در این ابیات می گوید که دویی و دو گانگی نتیجه ی ظاهر پرستی و دید مادی است و برای این معنی چند مثال می آورد .   چون به صورت بنگری، چشم تو دو است تو به نورش درنگر، کز چشم رست   نور هر دو چشم ، نتوان فرق کرد چون که در نورش، نظر انداخت مرد اگر در ظاهر نگاه کنی ، تو دو چشم داری اما دید آن دو یکی است و تو یک تصویر واحد میبینی .   ده چراغ ار حاضر آید در مکان هر یکی باشد به صورت، غیر آن فرق نتوان کرد نور هر یکی چون به نورش روی آری، بی شکی اگر در یک مکان ده چراغ روشن کنیم درست است که در ظاهر هر کدام از این چراغ ها ممکن است ظاهر مخصوص به خود داشته باشد اما نور و روشنی که ایجاد می کند یکی است و از هم نمی توان آنها را جدا کرد .   گر تو صد سیب و، صد آبی بشمری صد نماند، یک شود چون بفشری وقتی آب صد سیب و به را بگیری آن آب میوه یکی است و دیگر نمی توان آب سیب و به را از هم جدا کرد . آبی : به   در معانی قسمت و اعداد نیست در معانی تجزیه و افراد نیست معانی و حقایق الهی قابل تقسیم و تجزیه نیست تا اعداد و افراد داشته باشد . آنچه قابل تعدد و تقسیم است ماده و انسان است که تا وقتی که اسیر زندگی مادی و فریبندگی های آن است ، نمی تواند به آن کمالی برسد که وحدت ذاتی را درک کند و خود نیز مشمول آن شود .   اتحاد یار، با یاران خوش است پای معنی گیر، صورت سرکش است اتحاد در لغت به معنای یکی بودن است . در زبان صوفیان به این معنی است که همه موجودات به وجود حق موجودند و جلوه های ظهور یک حقیقت اند . بنده تا هنگامی که اسیر صورت و ظواهر زندگی است این حقیقت را درک نمی کند .   صورت سرکش، گدازان کن، به رنج تا ببینی زیر او، وحدت چو گنج این صورت سرکش را با رنج ( ریاضت : رام کردن نفس سرکش با دل بریدن از علایق مادی ) از میان بردار تا در زیر آن یکی بودن ( نه یکی شدن ) را ببینی . همچنان که در زیز خاک گنج می یابی .   ور تو نگدازی، عنایت های او خود گدازد ای دلم مولای او حتی اگر این کار را خود انجام ندهی خدا برای تو انجام میدهد .   او نماید، هم به دلها خویش را او بدوزد، خرقۀ درویش را او خود را به دل ها نشان میدهد و آن که واقعا درویش می شود خدا او را درویش می کند و برایش خرقه می دوزد . یعنی سلوک راه حق با کشش پروردگار تحقق می یابد نه با کوشش تو .   منبسط بودیم و یک جوهر همه بی سر و بی پا بُدیم، آن سر همه ما همه یک گوهر بودیم گسترده در سراسر هستی . در آن عالم غیب سر و پا و آغاز و انجام ، و هیچگونه حد و مرز و جدایی و دو گانگی مطرح نبود .   یک گهر بودیم، همچون آفتاب بی گره بودیم و صافی، همچو آب چون به صورت آمد آن نور سره شد عدد، چون سایه های کنگره کنگره ویران کنید، از منجنیق تا رود فرق از میان این فریق این جوهر منبسط مانند آفتاب همه جا را گرفته بود ، در آن گره و ناخالصی و ناصافی نبود ، مثل آب صاف و زلال و روشن بود . اما این نور سره ( خالص ) وقتی به عالم صورت در آمد ( در موجودات خاکی جلوه کرد ) دچار چندگانگی و تعدد ، درست مثل این که آفتاب بر دیوار کنگره دار بتابد و سایه اش کنگره کنگره بر زمین بیافتد . اگر گنگره های سر دیوار ( علایق این دنیایی و مظاهر زندگی مادی ) را ویران کنیم ، تابش خورشید صاف و یکدست را میبینیم و دیگر فرق  و جدایی و گوناگونی و برتری و فروتری در هستی نخواهیم دید .   شرح این را گفتمی من از مری لیک ترسم، تا نلغزد خاطری مولانا اینجا نگران  شنونده یا خواننده ای است که برای درک وحدت و مفهوم عمیق آن توانایی و ظرفیت ندارد . و ممکن است چنین فردی با او به ستیز بر خیزد . مری: ستیزه و لجبازی   نکته ها، چون تیغ پولاد است، تیز گر نداری تو سپر، واپس گریز نکته های دقیق بحث و جدل مانند شمشیر برنده ای است که برای فرد بدون سپر ( کسی که آمادگی ندارد ) خطرناک است .   پیش این الماس، بی اسپر میا کز بریدن تیغ را نبود حیا پیش این الماس ( تیغ ) بی سپر نیا که این تیغ ، شرمی از بریدن ندارد .   زین سبب من تیغ کردم در غلاف تا که کژ خوانی، نخواند بر خلاف من گفتن این حرف ها را متوقف می کنم تا فرد نادانی به اشتباه نیافتد .   آمدیم اندر تمامی داستان وز وفاداری جمع راستان دوستان راستینی که اینجا هستند در انتظار ادامه داستان هستند پس به داستان بر میگردیم   کز پس این پیشوا برخاستند بر مقامش نایبی میخواستند این افراد دنبال جانشینی بودند برای وزیری که خود را کشت . دوستان عزیز اگر مایل هستید خبرنامه ی این وبلاگ برای شما ارسال شده و از به روز شدن مطالب با خبر شوید لطفا در خبرنامه با استفاده از لینک موجود در ستون سمت چپ ،  عضو شوید .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۸۷ ، ۱۴:۱۸
نازنین جمشیدیان
مشاهده ی بخش های قبلی در ادامه داستان وزیر در آخرین مرحله از نقشه ی شوم خود برای از بین بردن دین مسیحیت پس از چله نشینی و در خلوت رفتن و دادن قول ولی عهدی به تک تک امیران به صورت پنهان ، خود را در خلوت میکشد ... ببینید این وزیر چقدر بر سر عهد و پیمان و کاری که می خواست انجام دهد مصر بود که از جان خود نیز دست شست !      ابیات از شماره ی 666 تا  671 کشتن وزیر خویشتن را در خلوت    بعد از آن، چل روز ِ دیگر در ببست خویش کشت و، از وجود خود برست بعد از 40 روز ماندن در خلوت خودش راکشت و از دست نفس بیمار خود رها شد ...   چون که خلق از مرگ او آگاه شد بر سر گورش قیامتگاه شد تا که مردم از مرگ او آگاه شدند جمعیت انبوهی بر سر گورش حاضر شد   خلق چندان جمع شد بر گور او موکنان، جامه دران، در شور او کان عدد را هم، خدا داند شمرد از عرب، وز ترک و، از رومی و کرد مردم گریه کنان و جامه دران و در حال زاری بر گور او ظاهر شدند ، از هر قوم  و ملیتی ، و آنقدر زیاد بودند که تعداد آنها را فقط خدا می دانست ..   خاکِ او کردند بر سرهای خویش درد او دیدند درمان جای خویش درد از دست دادن او چنان سراپای وجودشان را گرفته بود که دردهای دیگر را فراموش کرده بودند و گویی دردهای خودشان درمان یافته بود .   آن خلایق بر سر گورش، مهی کرده خون را از دو چشم خود رهی تا یک ماه بر سر گورش مردم جمع بودند و خون گریه میکردند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۸۷ ، ۰۸:۰۶
نازنین جمشیدیان
مشاهده ی بخش های قبلی از ابتدای داستان این گونه نقل شد که پادشاه جهود بر از بین بردن دین مسیحیت کوشش داشت  و برای این کار وزیر او که مردی بسیار زیرک و حقه باز بود در میان مسیحیان راه پیدا کرد و گونه ای تظاهر کرد که همه فکر کردند او جانشین مسیح است . این قوم  مسیحیان ، 12 گروه بودند که هر گروه برای خود امیری داشت . سپس وزیر برای به آخر رساندن کار خود طومارهایی نوشت که این طومارها هر کدام ضد یکدیگر بودند و به خلوت رفت . هر چه مریدان اصرار کردند بر بیرون آمدن او از خلوت او راضی نشد و گفت که از جانب خداوند چنین دستوری ندارد . در این بخش هر کدام از امیران را در خلوت خود می خواند و یکی از همان طومارها را به او می دهد و از او می خواهد تا جانشین او بعد از مرگ باشد و این قضیه را تا وقتی که او زنده است بازگو نکند ...    ابیات از شماره ی 654 تا 665 ولی عهد ساختن وزیر ، هر یک امیر را ، جدا جدا   وآنگهانی، آن امیران را بخواند یک به یک ،تنها به هر یک حرف راند در ادامه ی ماجرا وزیر هر کدام از امیران را تنها خواند و به هر کدام حرف هایی زد .   گفت هر یک را:" به دین عیسوی نایب حق و خلیفۀ من توی به هر کدام گفت که تو نائب و خلیفه ی بعد از من هستی .   و آن امیران دگر،  اتباع تو کرد عیسی جمله را اشیاع تو و امیران دیگر پیرو تو هستند . اشیاع : جمع شیعه ، به معنای پرو و طرفدار   هر امیری کو کشد گردن، بگیر یا بکش، یا خود همی دارش اسیر هر امیری که خلاف این رفتار کرد و گردن کشی و مخالفت کرد بکش یا اسیر کن .   لیک تا من زنده ام این وا مگو تا نمیرم، این ریاست را مجو تا نمیرم من، تو این پیدا مکن دعوی شاهی و استیلا مکن اما تا من زنده هستم این راز را به کسی نگو و خواهان ریاست و خلافت نباش .   اینک این طومار و احکام مسیح یک به یک بر خوان تو بر امت، فصیح" این طومار را بگیر و بر امت بخوان . طومار ، واژه ی یونانی است به معنای کتاب و دفتر ، در فارسی غالبا به معنی نوشته ای به کار میرفته که در کاغذی دراز نوشته و لوله کرده باشند و در دربارهای قدیم فرمان های مهم را بدین صورت تهیه می کرده اند ، از این نظر طومار به معنی حکم و فرمان به کار رفته است .   هر امیری را چنین گفت او جدا "نیست نایب جز تو، در دین خدا" به هر امیری به صورت جداگانه گفت که در این دین غیر از تو کسی جانشین نیست .   هر یکی را کرد او یک یک عزیز هر چه آن را گفت، این را گفت نیز تک تک آنها را عزیز جلوه داد و هر چه یه یکی گفت برای دیگری هم تکرار کرد .   هر یکی را، او یکی طومار داد هر یکی ضد دگر بود ،  المراد به هر کدام از آنها یک طومار داد که متن طومار ها ضر یکدیگر بود . المراد : باری ، خلاصه   متن آن طومارها بُد مختلف چون حروف آن جمله ، تا یا از الف طومارها گوناگون بود مانند حروف الفبا که هر کدام شکل مجزایی دارند .   حکم این طومار، ضد حکم آن پیش از این کردیم این ضد را بیان احکام بیان شده ضد یکدیگر بود همانطور که در بخش قبلی بیان کردیم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۸۷ ، ۰۹:۰۱
نازنین جمشیدیان
مشاهده ی بخش های قبلی در این بخش مولانا دوباره به داستان پادشاه جهود و وزیر بر میگردد. وزیر در اینجا آب پاکی را بر دست مریدان میریزد و میگوید که دیگر از خلوت بیرون نیامده و دیگر سخن هم نمی گوید ...  ابیات از شماره ی 647 تا 653  نومید کردن وزیر، مریدان را از رفض خلوت  رفض : ترک کردن ، خارج شدن   آن وزیر از اندرون آواز داد کای مریدان! از من این معلوم باد که مرا عیسی چنین پیغام کرد کز همه یاران و خویشان باش فرد روی در دیوار کن، تنها نشین وز وجود خویش هم خلوت گزین وزیر از درون خلوت به مریدان خود گفت : ای مریدان ، عیسی بر من پیام داد که از همه یاران خود جدا باش .رو به دیوار و تنها بنشین و حتی از وجود خویش نیز دوری کن .   بعد از این، دستوری گفتار نیست بعد از این، با گفت و گویم کار نیست بعد از این دیگر دستور گفت ندارم و دیگر چیزی نمی گویم .   الوداع ای دوستان! من مرده ام رخت بر چارم فلک بر برده ام تا به زیر چرخ ناری چون حطب من نسوزم، در عنا و در عطب پهلوی عیسی نشینم بعد از این بر فراز آسمان چارمین به اعتقاد قدما آسمان هفت مرتبه است و خورشید سیاره ای است در مرتبه ی چهارم . عیسی هم پس از عروج مطابق منابع اسلامی در فلک چهارم مانده است . عالم ماده را هم قدما آمیزه ای از چهار عنصر خاک و آب و هوا و آتش می دانند که بالاترین مرتبه ی آن آتش است . "زیر چرخ ناری" یعنی در عالم آب و خاک ( این دنیا ) . وزیر به مریدان می گوید : من نزد عیسی می روم تا در این دنیای خاکی مانند یک تکه چوب ( حطب) در رنج و تباهی ( عنا و عطب ) نسوزم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۸۷ ، ۲۱:۱۴
نازنین جمشیدیان
مشاهده ی بخش های قبلی با بیان ابیات بخش قبل مولانا نگران است که خواننده ی مثنوی یا شنونده ی سخن او مضمون ابیات قبل را نشانه ی اعتقاد به جبر بشمارد . جبریان می گفتند که بنده در آنچه می کند هیچ قدرت و اراده ای از خود ندارد و درست مانند سنگ یا چوبی است که دستی آن را حرکت می دهد .  مولانا بشر را نه مطلقا مجبور میداند و نه یکسره آزاد و مختار . در مورد پروردگار اعتقاد مولانا بر این است که مشیت حق تعالی با چنان قدرتی اعمال می شود که هیچ مانعی در برابر آن نمی تواند پایداری کند و این یعنی "جباری" ... در ضمن مولانا هر جا عبارت " انبیاء" را استفاده میکند مراد  انسان های برگزیده است . ابیات 621 تا 646 اعتراض مریدان در خلوت وزیر ( قسمت دوم )   این نه جبر، این معنی جباری است ذکر جباری، برای زاری است مشاهده ی بخش های قبلی با بیان ابیات بخش قبل مولانا نگران است که خواننده ی مثنوی یا شنونده ی سخن او مضمون ابیات قبل را نشانه ی اعتقاد به جبر بشمارد . جبریان می گفتند که بنده در آنچه می کند هیچ قدرت و اراده ای از خود ندارد و درست مانند سنگ یا چوبی است که دستی آن را حرکت می دهد .  مولانا بشر را نه مطلقا مجبور میداند و نه یکسره آزاد و مختار . در مورد پروردگار اعتقاد مولانا بر این است که مشیت حق تعالی با چنان قدرتی اعمال می شود که هیچ مانعی در برابر آن نمی تواند پایداری کند و این یعنی "جباری" ... در ضمن مولانا هر جا عبارت " انبیاء" را استفاده میکند مراد  انسان های برگزیده است .    ابیات 621 تا 646 اعتراض مریدان در خلوت وزیر ( قسمت دوم )   این نه جبر، این معنی جباری است ذکر جباری، برای زاری است جباری پروردگار به معنی اعمال قدرت حق است . اما قدرت مطلق خداوند باعث نمی شود که بنده در هر کاری خود را مسئول نداند . "ذکر جباری" برای آن است که این قدرت مطلق را بشناسیم و در برابر آن ناتوانی و ناچیزی خود را ببینیم و به درگاه حق " زاری" کنیم و کمک بخواهیم .   زاری ما شد، دلیل اضطرار خجلت ما شد، دلیل اختیار گر نبودی اختیار، این شرم چیست؟ وین دریغ و خجلت و آزرم چیست ؟ زاری و عجز ما نشانه ی آن است که در پنجه ی قدرت حق از خود اراده ای نداریم اما برای خطا و گناه خود نیز باید پوزش بخواهیم.  این عذر خواهی و خجلت نشانه ی آن است که مسئول کار خود هستیم و در نیک و بد اختیاری هم داریم .   زجر شاگردان و استادان چراست؟ خاطر از تدبیرها، گردان چراست؟ به همین دلیل است که استاد حق دارد شاگرد را تبیه کند و به همین دلیل است که ذهن ما برای تدبیر در کارها به گردش در می آید و اندیشه می کند .   ور تو گویی: غافل است از جبر او ماه حق پنهان کند  در ابر رو ، ممکن است که تو بگویی: آن که زاری می کند در آن لحظه از جبر غافل است و ماه حق خود را پنهان کرده و او قادر به مشاهده ی جمال و قدرت حق نیست ، اما نه ، اینطور نیست .    هست این را خوش جواب ار بشنوی بگذری از کفر و، بر دین بگروی :   حسرت و زاری، گه بیماری است وقت بیماری، همه بیداری است مولانا می گوید : جواب خوبی به تو میدهم که اگر آن را بشنوی از کفر رو گردانده و به دین می گروی : " حسرت و زاری" هنگامی است که بنده دردی دارد ، و آن درد ، او را بیدار نگه می دارد و در این بیداری است که جباری حق را مشاهده می کند و از عجز خود به قدرت او پناه می برد و می نالد تا پروردگار او را از درد برهاند.   آن زمان که میشوی بیمار تو میکنی از جرم استغفار تو زمانی که بیمار می شوی به یاد توبه می افتی .   مینماید بر تو زشتی گنه میکنی نیت که : باز آیم به ره تازه زشتی گناه بر تو معلوم می شود و توبه میکنی که از این به بعد به راه راست ملحق شوی .   عهد و پیمان میکنی که: بعد از این جز که طاعت نبودم کاری گزین با خدای خود عهد و پیمان میکنی که دیگر غیر از عبادت و اطاعت او کاری نکنی .   پس یقین گشت این که :  بیماری تو را می ببخشد هوش و بیداری تو را پس بیمار گشتن تو سبب بیدار گشتن تو از خواب غفلت شد . مولانا نتیجه میگیرد که : نتیجه ی بیماری عاشقان حق ، بیداری و شهود است نه غفلت .   پس بدان این اصل را، ای اصل جو هر که را درد است، او برده ست بو پس ای کسی که به دنبال اصل میگردی این قانون و اصل را بدان که : " هر که را درد است او برده است بو ."   هر که او بیدارتر، پُر دردتر هر که او آگاه تر، رخ زردتر زاری و جستجوی سالک در راه معرفت و وصال حق نشان آن است که او از حقیقت  یک آگاهی کلی دارد و همین " بو بردن " او را به طلب واداشته است . این آگاهی همواره درد و طلب را می افزاید و درد و طلب نیز آگاهی را بیشتر می کند .    گر ز جبرش آگهی، زاریت کو؟ بینش زنجیر جباریت کو؟ اگر از جبر او آگاه هستی پس چرا سرکشی میکنی؟   بسته در زنجیر، چون شادی کند؟ کی اسیر حبس، آزادی کند؟ اگر در زنجیر هستی چگونه شادی میکنی و نمی نالی ؟   ور تو می بینی که پایت بسته اند بر تو سرهنگان شه، بنشسته اند پس تو سرهنگی مکن با عاجزان زآنکه نبود، طبع و خوی عاجز، آن "سرهنگان شه " کنایه از عوامل و مظاهر قدرت حق است . "سرهنگی مکن" یعنی اظهار قدرت نکن . یک فرد عاجز طبعا نمی تواند اظهار قدرت کند و تو عاجزی . دیگران هم مانند تو عاجزند و تو نباید در برابر آنها اظهار قدرت کنی ، زیرا همه در " زنجیر جباری" حق گرفتاریم .   چون تو جبر او نمی بینی، مگو ور همی بینی، نشان دید کو؟ اگر جباری او را نمی بینی ادعا نکن و اگر میبینی دلیل بیار .   در هر آن کاری که میل استت بدان قدرت خود را همی بینی عیان وندر آن کاری که میلت نیست و خواست خویش را جبری کنی ، کین از خداست در کاری که خود میل انجام آن را داری قدرت خود را میبینی و در آن کاری که میل انجام آن را نداری می گویی که خدا نخواست .   انبیا، در کار دنیا جبری اند کافران، در کار عقبی جبری اند هم مرد خدا ممکن است به جبر معتقد باشد و هم کافر . مرد خدا یا پیامبر کار دنیا را به قدرت مطلق خدا می سپارد ، اما کافران ( متفکران جبری) کار آخرت را به جبر مربوط میکنند تا تکالیف خود و مسئولیت های شرعی و معنوی را از گردن خود بیندازند .   انبیا را کار عقبی اختیار کافران را کار دنیا اختیار در مقابل انبیا و اولیا در کار آخرت خود را مسئول میدانند و اختیار نیک و بد و عواقب آن را به خود مربوط میکنند ، در حالی که نا آگاهان و گمراهان تصورشان این است که کار دنیا به اختیار آنهاست و آخرت به خواست و اراده ی خدا مربوط است .   زآن که هر مرغی به سوی جنس خویش میپرد او در پس و، جان پیش پیش مولانا می گوید این دقیقا مانند مرغی است که به مرغی از نوع خود تمایل دارد و جانش به سوی او کشیده می شود و در پی جان ، خود او نیز به سوی مرغ آشنا پر میکشد .   کافران، چون جنس سجّین آمدند سجن دنیا را، خوش آیین آمدند انبیا، چون جنس علیین بُدند سوی علیین جان و دل شدند "سجین" یعنی دوزخ و سجن یعنی زندان . کافران که فطرت آنها دوزخی است ، زندان دنیا را دوست دارند که همانند دوزخ است . پیامبران که فطرتی عالی و ملکوتی دارند به سوی معنویت و عالم ملکوت میروند که در آن هر چه هست جان و دل است و از زندگی مادی و دنیایی دور است . "علیین " منسوب به علت است ، اما در قرآن جایی است که کارنامه نیکان در آن مضبوط است و مفسران قرآن آن را بر فراز آسمان هفتم و قائمه سمت راست عرش (؟) دانسته اند و صوفیان مرادف با ملکوت اعلی شمرده اند  .   این سخن پایان ندارد ، لیک ما باز گوئیم آن تمام قصه را سخن در مورد جبر و اختیار پایان ندارد اما ما به ادامه ی داستان بر میگردیم .   دوستان عزیز اگر مایل هستید خبرنامه ی این وبلاگ برای شما ارسال شده و از به روز شدن مطالب با خبر شوید لطفا در خبرنامه با استفاده از لینک موجود در ستون سمت چپ ،  عضو شوید .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۴۳
نازنین جمشیدیان
مشاهده ی بخش های قبلی با توجه به طولانی بودن این بخش ، من آن را به دو نیم تقسیم کردم . در این بخش مولانا به ارائه نظر در مورد جبر و اختیار می پردازد و بسیار بخش مهمی است . در قسمت اول آنچه بیان  شده به نظر خواننده جبر مطلق می آید  در صورتی که مولانا خود جبر مطلق را کفر دانسته و با آن مخالف است . در قسمت بعدی که برای شما خواهم نوشت دیدگاه مولانا نسبت به جبر و اختیار کامل می شود . از تمامی دوستان خواهشمندم حتما قسمت بعدی را نیز مطالعه کنید چون بدون آن قسمت معانی این بخش کامل نمی شود . ممکن است مورد سوء تفاهم قرار گیرد . تا دو روز آینده قسمت دوم را ارائه خواهم کرد :  شماره ابیات از 599 تا 620 اعتراض مریدان در خلوت وزیر ( قسمت اول )   جمله گفتند:" ای وزیر! انکار نیست گفت ما، چون گفتن اغیار نیست مشاهده ی بخش های قبلی با توجه به طولانی بودن این بخش ، من آن را به دو نیم تقسیم کردم . در این بخش مولانا به ارائه نظر در مورد جبر و اختیار می پردازد و بسیار بخش مهمی است . در قسمت اول آنچه بیان  شده به نظر خواننده جبر مطلق می آید  در صورتی که مولانا خود جبر مطلق را کفر دانسته و با آن مخالف است . در قسمت بعدی که برای شما خواهم نوشت دیدگاه مولانا نسبت به جبر و اختیار کامل می شود . از تمامی دوستان خواهشمندم حتما قسمت بعدی را نیز مطالعه کنید چون بدون آن قسمت معانی این بخش کامل نمی شود . ممکن است مورد سوء تفاهم قرار گیرد . تا دو روز آینده قسمت دوم را ارائه خواهم کرد :   اعتراض مریدان در خلوت وزیر ( قسمت اول )   جمله گفتند:" ای وزیر! انکار نیست گفت ما، چون گفتن اغیار نیست اغیار : بیگانگان   اشکِ دیدَست از فراق تو دوان آه آه است، از میان جان روان طفل با دایه نه استیزد، ولیک گرید او، گرچه، نه بد داند، نه نیک طفل اگر گریه می کند دلیل مخالفت و ستیز با دایه نیست ...   نکته : مولانا وقتی به این گونه مضامین میرسد ، غالبا داستان را رها می کند و حرف های خودش را میزند . در حقیقت از اینجا به بعد مولانا است که با پروردگار خود سخن میگوید .   ما چو چنگیم و، تو زخمه میزنی زاری از ما نه، تو زاری میکنی هر چه ما میکنیم ،  بازتاب تاثیری  است که تو در ما کرده ای . زخمه : زدن مضراب بر سیم های ساز   ما چو ناییم و، نوا در ما ز توست ما چو کوهیم و، صدا در ما ز توست صدا : بازتاب صدایی که در کوه میپیچد .   ما چو شطرنجیم، اندر بُرد و مات بُرد و مات ما ز توست، ای خوش صفات ما که باشیم - ای تو ما را جان ِ جان- تا که ما باشیم، با تو در میان تو " جان جان " ما هستی . ما که هستیم که با وجود تو ، ادعای بودن داشته باشیم ؟   ما عدمهاییم و هستی ها ی ما تو ، وجود مطلقی فانی نما " ما و هستی های ما " وجود نداریم . وجود مطلق ، وجود بی هیچ قید و شرط ، تویی اگر چه " فانی نما " هستی و در عالم ظاهر تو را به چشم ظاهر نمی توان دید .   ما همه شیران، ولی شیر علم حمله شان از باد باشد، دم به دم حمله شان پیداست  و ناپیداست باد آن که نا پیداست هرگز گم مباد " شیر علم " یعنی تصویر شیر که بر روی بیرق شاهان و سرداران قدیم میکشیدند . ما به ظاهر شکل شیر داریم اما مرده و بی جانیم و حرکت و حمله ی ما از باد است . منظور مولانا این است که آنچه ما به صفت بودن و جنبش و حرکت می دهد ، مشیت حق و فاعلیت حق است که خود نا پیداست .   باد ما و بود ما از داد توست هستی ما جمله از ایجاد توست "باد ما " یعنی غرور و احساس وجود ما . هستی ما و این که فکر می کنیم وجود داریم ، داده ی توست .   لذت هستی نمودی  نیست را عاشق خود کرده بودی نیست را آفرینش از نیستی به هستی آوردن است ، بنابراین پروردگار به "نیست " " لذت هستی "  را نشان می دهد و او را به عشق خود مبتلا می کند تا برای وصال حق به عالم هستی بیاید .   لذت انعام خود را  وامگیر نقل و باده و جام خود را وامگیر "لذت انعام " یعنی همان لذت هستی را نشان دادن به بنده و کشاندن او به راه عشق الهی ، که مانند نقل و باده خوشگوار و مستی آور است . ( لذت توجه )   ور بگیری، کیت جستجو کند؟ نقش با نقاش  چون نیرو کند؟ آنکه باید در راه تو و جست و جوی تو گام بردارد کیست ؟ نقش در صورتی وجود دارد که نقاش او را پدید آورد وگرنه عدم است و با نقاش که "وجود مطلق" است چگونه برابری و مقابله تواند کرد؟   منگر اندر ما، مکن در ما نظر اندر اکرام و سخای خود نگر ما نیستیم و اگر یک هستی ظاهری داریم از  اکرام و سخاوت توست . دعای صوفیان این است : با عدالت با ما رفتار نکن با فضلت رفتار کن ...   ما نبودیم و تقاضامان نبود ، لطف تو ناگفتۀ ما می شنود ما در عالم عدم بودیم و هنوز قادر به بیان و اظهار عشق و طلب خود نبودیم ، اما لطف تو آن نیازی را که در ما ظاهر نشده بود ، می شنید و به آن پاسخ میداد و ما را به سوی هستی و به سوی تو می خواند .   به اعتقاد مردان حق ، کوشش بنده تنها شرط وصال حق نیست ، و باید نخست از جانب حق کششی در کار باشد . به قول حافظ : کشش چو نبود از آن سو ، چه سود کوشیدن ؟   نقش ، باشد پیش نقاش و قلم عاجز و بسته، چو کودک در شکم مولانا انسان را به تصویر یا نقشی تشبیه می کند که نقاش آن را به هر صورتی که بخواهد می سازد .   پیش قدرت، خلق ِ جمله بارگه عاجزان، چون پیش سوزن کارگه گاه نقش دیو و، گه آدم کند گاه نقش شادی و، گه غم کند در پیش خداوند نیز چنین است که انسان از خود و نسبت به چگونگی خود اختیاری ندارد و پس از آفرینش همان است که نقاش آفریده و تا اراده حق در او تصرفی نکند دگرگون نخواهد شد . در اینجا قدرت حق به سوزن یا  قلاب گلدوزی تشبیه شده که روی پارچه هر نقشی را میدوزد و پارچه بی اختیار آن نقش را می پذیرد .   دست نه، تا دست جنباند به دفع نطق نه، تا دم زند از ضرّ و نفع دست جنباند به دفع : با حرکت دست مانع ایجاد آن نقش بشود ... دم زند : حرفی بزند ( خدا بر همه چیز تسلط دارد نه اینکه ما هیچ کاره ایم )   تو ز قرآن باز خوان تفسیر بیت گفت ایزد: ما رَمَیتَ اِذ رَمَیت گر بپرانیم تیر، آن نه ز ماست ما کمان و، تیر اندازش خداست در تایید بیت های پیش و عجز در پیش قدرت پروردگار مولانا به آیه ی 17 سوره ی انفال اشاره میکند : تو نبودی که تیر افگندی ، خدا تیر افگند . در تفسیر این آیه بسیاری از مفسران گفته اند که انسان ابزار یا محل جلوه ی قدرت حق است و مولانا نیز در بیت دوم می گوید : ما کمان و تیر اندازش خداست . دوستان عزیز اگر مایل هستید خبرنامه ی این وبلاگ برای شما ارسال شده و از به روز شدن مطالب با خبر شوید لطفا در خبرنامه با استفاده از لینک موجود در ستون سمت چپ ،  عضو شوید .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۸۷ ، ۰۸:۲۹
نازنین جمشیدیان
مشاهده ی بخش های قبلی در ادامه ی به خلوت نشستن وزیر و اصرار مریدان بر بیرون آمدن او از خلوت ... ابیات شماره ی 595 تا 599 جواب گفتن وزیر که : خلوت را نمی شکنم   گفت: " حجتهای خود کوته کنید پند را در جان و در دل، ره کنید وزیر به مریدان گفت : جر و بحث بر سر بیرون آمدن از خلوت را ادامه ندهید و پند مرا از دل و جان بپذیرید .   گر امینم، متهم نبود امین گر بگویم آسمان را من زمین اگر مورد اعتماد شما هستم ، هر چه می گویم درست است و اگر نپذیرید در حقیقت مرا محکوم کرده اید .   گر کمالم، با کمال انکار چیست؟ ور نیم، این زحمت و آزار چیست؟ اگر من  کامل هستم و مرا کامل می دانید پس چرا پندم را نمی پذیرید ؟ اگر کامل نیستم دیگر از من چه می خواهید ؟   من نخواهم شد از این خلوت برون زآن که مشغولم به احوال درون " من از این خلوت بیرون نمی آیم زیرا به ساخت درون خودم مشغولم .   دوستان عزیز اگر مایل هستید خبرنامه ی این وبلاگ برای شما ارسال شده و از به روز شدن مطالب با خبر شوید لطفا در خبرنامه با استفاده از لینک موجود در ستون سمت چپ ،  عضو شوید .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۸۷ ، ۱۴:۱۸
نازنین جمشیدیان