برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
این بخش چون طولانی هست من  به چند قسمت تقسیم می کنم با اجازه :) در ابتدا مهمان داستان ما می گوید که این حرف ها که من میزنم لاف نیست ، من چیزی میدانم و بویی شنیده ام که شما از آن بی بهره اید و برای شروع به داستانی اشاره میکند:  در این داستان کودکی طبل کوچکی در دست دارد که از  ضربه زدن بر روی آن  برای ترساندن و فراری دادن  پرنده ها  سر مزرعه استفاده میکند تا از محصول  نگهداری کند . سلطان محمود با سپاهش  از آنجا عبور میکرده و در میان سپاه شتر نر قوی و زیبایی  ( بُختی – همچون خروس ) بود که طبل بزرگی را حمل می کرد که در مواقع مختلف بر آن طبل میکوبیدند . شتر به مزرعه وارد شد و کودک بر طبل خود می کوبید تا برای حفظ گندم ( بُر ) شتر را فراری دهد . عاقلی پیش آمد  و گفت : آخر تو چطور فکر میکنی با صدای طبل تو آن شتر فرار کند در حالی که این شتر طبل سلطان که بیست برابر طبل توست را حمل میکند ! از این داستان ، مهمان به این نکته میرسد که : این تهدید ها هم برای من مثل همان طبلک است . من عاشق اسرار غیب هستم و هستی مادی خود را قربانی کرده  ام و جان را در برابر بلای راه حق نهاده ام  . من مانند اسماعیلیان هستم (  از شاخه های شیعه که اهل از خودگذشتگی و فدا کردن بودند و تا قرن 7 آوازه ای داشتند ) . من از عالم غیب ندای " بیا " را شنیده ام ... قسمت های قبل مسجد مهمان کش جواب گفتن مهمان ایشان را ، و مثل آوردن به دفع کردن حارس کِشت به بانگ دف از کِشت ، شتری را که کُوس محمودی بر پشت او زدندی 4091 گفت: ای یاران، از آن دیوان نی امکه ز لاحولی ضعیف آید پی ام  کودکی، کاو حارس کِشتی بُدیطبلکی در دفع مرغان میزدی تا رمیدی مرغ ز آن طبلک ز کشتکشت از مرغان بد بی خوف گشت چون که سلطان ، شاه محمود کریمبر گذر زد آن طرف خیمۀ عظیم با سپاهی همچو استارۀ اثیرانبه و پیروز و صفدر ، ملک گیراشتری بُد، کو بُدی حمال کوسبختئ یی بُد پیش رو، همچون خروس بانگ کوس و طبل بر وی روز و شبمیزدی اندر رجوع و در طلب اندر آن مزرع در آمد آن شترکودک آن طبلک بزد در حفظ بُرعاقلی گفتش: مزن طبلک که اوپخته ی  طبل است ، با آنـَش است خوپیش او چه بود تبوراک تو طفل ؟که کِشد او طبل سلطان ، بیست کفل عاشقم من، کشتۀ قربان ِ لاجان من نوبت گه طبل بلاخود تبوراک است این تهدیدهاپیش آنچه دیده است این دیدهاای حریفان! من از آنها نیستمکز خیالاتی در این ره بیستم من چو اسماعیلیانم ، بی حذربل چو اسماعیل آزادم ز سرفارغم از طمطراق و از ریا"قل تعالوا" گفت جانم را: بیا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۲۷
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در داستان مسجد مهمان کش هستیم  و مهمانی که قصد کرده بود در مسجد بخوابد و بدون هراس از مرگ می خواست پرده از این راز بردارد . دوباره سرزنش کنان ( عاذلان ) شروع به پند دادن مهمان کردند . این افراد خوابیدن مهمان در مسجد را برای خود هم خطری می دانستند و می گفتند اگر بلایی سر تو بیاید میگویند این فرد سالم بود و این ظالمان او را کشتند و گردن مسجد انداختند ! خیلی ها مانند تو در این کار اصرار داشتند (سخت جان ) ولی آخر آبروشان بود که ریخت ( ریش خود برکندن ) . آخر تو چرا می خواهی کار غیر ممکن بکنی ؟! (نتان پیمود کیوان را به گز ) قسمت های قبل مسجد مهمان کش  مکرّر کردن عاذلان پند را بر آن مهمانِ آن مسجد مهمان کش 4082 هین ! مکن جلدی، برو ای بو الکرممسجد و ما را مکن زین متهم که  بگوید دشمنی  از دشمنیآتشی در ما زند فردا دنی که : " بتاسانید او را ظالمیبر بهانۀ مسجد ، او بُد سالمی تا بهانۀ قتل بر مسجد نهدچون که، بد نام است مسجد، او جهد "تهمتی بر ما منه، ای سخت جان!که نه ایم آمن ز مکر دشمنان هین ! برو، جلدی مکن، سودا مپزکه نتان پیمود کیوان را به گزچون تو بسیاران بلافیده ز بختریش خود بر کنده یک یک، لخت لخت هین ! برو کوتاه کن این قیل و قالخویش و ما را در میفگن در وَبال
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۱ ، ۰۴:۴۵
نازنین جمشیدیان
در قسمت های قبل دیدیم که مهمان ما قصد ورود به مسجد مهمان کش را داشت و مردم او را از این کار نهی کردند . عاشق داستان ما گفت: ای ناصحان من اهل پشیمانی نیستم و با یقین گام در این راه بر میدارم و می خواهم پرده از این راز بردارم . قوم بار دیگر او را ملامت کردند که زرنگی و افزون خواهی ( جلدی ) مکن تا همه چیز خود را بر باد ندهی . این راه از دور آسان مینماید و از نزدیک بسیار دشوار است . چه بسیار مردانی که در این راه رفتند و بریدند ( سکست ) و در دردسر افتادند  . خیلی ها در دلشان فکر نیک و بد را میکنند و گمان میکنند آسان است اما وقتی در دل کارزار افتادند کار برای آنها زار می شود . اگر شیر نیستی پا پیش مگذار که اجل مانند گرگ است و تو بره ... قسمت های قبل مسجد مهمان کش دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد مهمان را ، از شب خفتن در آن مسجد3996 قوم گفتندش:" مکن جَلدی، بروتا نگردد جامه و جانت گروآن ز دور آسان نماید، به نگرکه به آخر سخت باشد رهگذر خویشتن  آویخت بس مرد و سُکُست وقت پیچاپیچ دست آویز جُست پیش تر از واقعه آسان بوددر دل مردم خیال نیک و بدچون در آید اندرون کارزارآن زمان گردد بر آن کس، کار، زارچون نه شیری، هین منه تو پای پیشکان اجل گرگ است و، جان توست میش اگر تو از ابدال هستی و میش جان تو شیر شده است آنگاه مرگ در مقابل تو زانو خواهد زد . چه کسی از ابدال است  ؟ آن کسی که در او تبدیلی پدید آمده ، به دست خداوند از هر عیبی پاک شده ( خَل = سرکه ) اما تو مست هستی و فکر میکنی شیر شده ای بین شما و مردان حقیقی راه بسیاری است . وقتی دور هم جمع میشوید لاف مردانه میزنید ولی هنگام  عمل که میرسد مرد میدان نیستید . پیامبر گفته است که تا جنگ پیش نیاید شجاعت آشکار نمی شود . وقتی حرف اش را میزنند شمشیری بُرّان دارند و هنگام جنگ ، شمشیری بدون درّندگی و شکننده . ور ز ابدالی و، میشت شیر شدایمن آ، که مرگ تو سر زیر شدکیست ابدال؟ آنکه او مَبدل شودخمرش از تبدیل یزدان، خَل شودلیک مستی، شیر گیری، و ز گمانشیر پنداری تو خود را، هین  ! مران گفت حق  ز اهل نفاق ناسدید: بأسهم ما بینهم بأس شدیددر میان همدگر مردانه انددر غزا، چون عورتان ِ خانه اندگفت پیغمبر،  سپهدار غیوب : لا شجاعة یا فتی ! قبل الحروب وقتِ لافِ غزو، مستان کف کنندوقت جوش جنگ، چون کف بی فن اندوقت ذکر غزو، شمشیرش درازوقت کرّ و فرّ، تیغش چون پیازوقت اندیشه، دل او زخم جوپس به یک سوزن تهی شد خیگ او مولانا میگوید من در عجب هستم که کسانی می گویند ما می خواهیم صیقلی شویم و تا هنگام کار میرسد از آن گریزانند . این سختی های راه عاشقی همان است که روح تو را جلا می دهد . در این راه باید سخت ترین ها را بپذیری تا به گنج حقیقی دست یابی . من عجب دارم ز جویای صفاکو رمد در وقت صیقل از جفاعشق، چون دعوی، جفا دیدن، گواهچون گواهت نیست، شد دعوی تباه چون گواهت خواهد این قاضی ، مرنجبوسه ده بر مار، تا یابی تو گنج این سختی ها ، جفا در حق تو نیست ! بلکه با آن خوی بد در درون توست . اگر کسی چوب بر نمد میزند در حقیقت می خواهد نمد از گرد و خاک پاک شود . یا اگر مرد ، اسب را میزند برای کشتن آهسته رفتن اوست و تشویق به دویدن . و آب انگور را زندانی میکنند تا شراب شود . یکی به فردی که یتیمی را میزد گفت : چرا آن کودک یتیم را زدی ؟ از خشم خداوند نترسیدی ؟! جواب داد : من او را نزدم بلکه آن دیوی که در اوست را زدم . اگر مادری به فرزندش می گوید : مرگ بر تو باد ، نه اینک مرگ او را بخواهد بلکه مرگ آن خویِ زشت او را می خواهد . آن جفا با تو نباشد ای پسر!بلکه با وصف بدی، اندر تو دربر نمد، چوبی که آن را مرد زدبر نمد آن را نزد، بر گرد زدگر بزد مر اسب را، آن کینه کَشآن نزد بر اسب، زد بر سُکسُکش تا ز سکسک وارهد، خوش پی شودشیره را زندان کنی، تا  مَی  شودگفت: چندان آن یتیمک را زدیچون نترسیدی ز قهر ایزدی ؟گفت: او را کی زدم ؟  ای جان و دوستمن بر آن دیوی زدم کو اندر اوست مادر ار گوید تو را: مرگ تو بادمرگ آن خو خواهد و، مرگ فساد...لاف مردانگی را کمتر شنو و با اینگونه افراد به جنگ مرو زیرا خداوند فرموده اگر اینها با شما همراه شوند جز خسران برای شما چیزی نخواهند داشت . همان بهتر که یک سپاه کم جمعیت اما دلاور داشته باشی تا اینمه سپاهی بدون فکر و دلیری با سر و صدا همراه ات باشد که تا دشمن حمله کرد صف را بشکنند و بگریزند . لاف و غرۀ ژاژخا را کم شنوبا چنین ها در صف هیجا مروزانکه زادوکم خبالا گفت حقکز رفاق سست بر گردان ورق که گر ایشان با شما همره شوندغازیان بی مغز همچون  َکه شوندخویشتن را با شما هم صف کنندپس گریزند و دل صف بشکنندپس سپاهی، اندکی، بی این نفربه که با اهل نفاق آید حشرچند بادام شیرین بهتر از بادام بسیار است که تلخ باشد . بادام تلخ و شیرین در ظاهر با هم فرقی ندارند اما باطن آنها شبیه هم نیست . هست بادام ِ کم ِ خوش بیختهبه ز بسیار ِ به تلخ آمیخته تلخ و شیرین در ژغاژغ  یک شی اندنقص از آن افتاد که هم دل نی اندکسی که بی دین است همیشه در شک به سر میبرد و مانند کوری است که پر از شک است و نمی داند راه کجا است . هر کسی که به او ندایی می دهد و راه را نشان میدهد در پی او میرود . اما کسی که دل آگاه  است پی حرف دیگران نمی رود و میتواند راه را از بی راه تشخیص دهد . گبر، ترسان دل بود، کو از گمانمیزید در شک ز حال آن جهان میرود در ره، نداند منزلیگام ترسان می نهد اعمی دلی چون نداند ره، مسافر چون رود؟با ترددها و دل پر خون رودهر که گوید: های ! این سو راه نیستاو کند از بیم، آنجا وقف و ایست ور بداند ره دل باهوش اوکی رود هر های و هو در گوش او ؟پس با مردمان ترسو و سست همراه نشو که وقت دشواری تو را تنها خواهند گذاشت و آنقدر تو را وسوسه خواهد کرد تا از راه حق دورت کنند  ...  پس مشو همراه این اشتر دلانزان که وقت ضیق و بیم اند آفلان پس گریزند و تو را تنها هِلَندگر چه اندر لاف سِحر بابلندتو ز رعنایان مجو هین ! کارزارتو ز طاوسان مجو صید و شکارطبع، طاوس است و، وسواست کنددم زند تا از مقامت بر کند
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۱ ، ۰۹:۲۵
نازنین جمشیدیان
سلام به همراهان همیشگی در قسمت های قبل دیدیم که مهمان ما قصد ورود به مسجد مهمان کش را داشت و مردم او را از این کار نهی کردند . در این بخش جواب آن عاشق به ناصحان را میخوانیم . عاشق گفت: ای ناصحان من اهل پشیمانی نیستم و با یقین گام در این راه بر میدارم . من از این جهان مادی سیر شده ام . من "منبلی" هستم ( افرادی که ماجراجو هستند و بی باک زخم میخورند). جوینده منافع دنیایی نیستم . چست و چابک از پل زندگی می گذرم تا به معدن هستی برسم و از آن دسته آدم ها نیستم که در گوشه و کنار این زندگی به فکر سود و منفعت باشم . پریدن از این زندگی برای من لذتی دارم مانند پریدن پرنده از قفس . سپس در اینجا مولانا انسان ها را به دو دسته تقسیم می کند . میگوید دسته ای از مردم که این عاشق هم جزو آنها است این قفس را در باغ زیبایی میبینند و مرغکان را در اطراف قفس آوازخوان . مسلم است که این دسته از مرغان از آزادی نمی هراسند و جانشان در هوای آزادی است . ولی دسته ای از مرغان ، قفس را در جایی میبینند که به دور آن پر از گربه است و به همین خاطر نه تنها این قفس را دوست دارند بلکه دوست دارند صدها قفس به دور این قفس باشد ... قسمت های قبل مسجد مهمان کش جواب گفتن عاشق عاذلان را3948 گفت او: " ای ناصحان من بی نَدَماز جهان زندگی سیر آمدم مَنبلی ام، زخم جو و زخم خواهعافیت کم جوی از منبل به راه منبلی نی کاو بود خود برگ جومنبلی ام لاابالی، مرگ جومنبلی نی کو به کف پول آوردمنبلی، چُستی، کز این پُل بگذردآن نه ، کو بر هر دکانی بر زندبل جهد از کون و، بر کانی زندمرگ شیرین گشت و،  َنقلـَم زین سراچون قفص هِشتن، پریدن ، مرغ راآن قفص که هست عین باغ درمرغ می بیند گلستان و شجر، جَوقِ مرغان از برون، گردِ قفصخوش همی خوانند ز آزادی قصص ، مرغ را اندر قفص ،  ز آن سبزه زارنه خورش ماند ست و نه صبر و قرارسر ز هر سوراخ بیرون میکندتا بود کِش بند از پا برکندچون دل و جانش چنین بیرون بودآن قفس را در گشائی، چون بود ؟نه چو آن  مرغ قفص در اندهانگرد بر گردش به حلقه گربگان، کی بود او را در این خوف و حَزَنآرزوی از قفص بیرون شدن ؟او همی خواهد کز این ناخوش حَصَصصد قفص باشد به گرد این قفص"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۱ ، ۱۱:۴۳
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز گفتیم در شهر ری مسجدی بود که هر کس شب در آن میخفت صبح زنده بیرون نمی آمد و به مسجد مهمان کش معروف شده بود . تا اینکه مهمانی از راه رسید و از جان گذشته بود تا پی به حقیقت ماجرا برد . اهالی شهر جمع شدند و به مهمان داستان ما گفتند : اینجا نخواب که عزرائیل جانت را خواهد گرفت (  کسب = فشرده حبوبات ) . تو اینجا غریبی و ماجرا را نمیدانی که هر کس اینجا خفته زندگیش به پایان رسیده . این امر اتفاقی نبوده و هم ما و هم خردمندانمان بارها این اتفاق را دیده ایم نه اینکه از کسی شنیده باشیم و فقط نقل کننده آن باشیم . انگار نیم شب به مهمان زهر هلاهل میدهند . اگر به تو نمی گفتیم مانند خیانت ( غلول ) در حق تو بود اما حال نصیحت ما را بپذیر و از عقل و منطق روی مگردان. قسمت های قبل مسجد مهمان کش ملامت کردن اهل مسجد مهمان عاشق را از شب خفتن در آنجا ، و تهدید کردن مر او را 3940 قوم گفتندش که:" هین اینجا مخسبتا نکوبد جان ستانت همچو کسب که غریبی و نمی دانی ز  حالکاندر اینجا، هر که خفت، آمد زوال اتفاقی نیست این ، ما بارهادیده ایم و، جمله اصحاب نُهی هر که این مسجد شبی مسکن شدشنیم شب مرگ هلاهل آمدش از یکی ما تا به صد این دیده ایمنه به تقلید از کسی بشنیده ایم گفت: "الدین نصیحة" آن رسولآن نصیحت در لغت ضدّ غلول این نصیحت راستی در دوستیدر غلولی ، خاین و سگ پوستی بی خیانت، این نصیحت از ودادمی نماییمت، مگرد از عقل و داد "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۱ ، ۰۸:۵۸
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز چون دیدم خیلی استقبال شد سعی می کنم تندتر پست ها رو بنویسم . این شما و این ادامه ی داستان و رسیدن مهمان ما به مسجد . مهمان داستان ما که آوازه ی این مسجد را شنیده بود به شهر ری رسید ، او دست از جان شسته بود و مردانه به میدان آمده بود تا راز این مسجد فاش شود حتی به قیمت جان اش . او گفت : اتفاق خاصی نمی افتد اگر یک وجود ناچیز هم از بین برود . روح خدا جویی درون من است که همیشه باقی خواهد ماند زیرا پروردگار روح خود را در من دمیده است . من در عشق خود صادقم و از جان دادن در راه ادراک حقایق باکی ندارم . قسمت های قبل مسجد مهمان کش مهمان آمدن در آن مسجد 3933 تا یکی مهمان در آمد وقت شبکو شنیده بود آن صیت عجب از برای آزمون می آزمودزانکه بس مردانه و جان سیر بودگفت:" کم گیرم سر و اشکمبه ایرفته گیر از گنج جان یک حبه ای صورت تن گو: برو، من کیستم ؟نقش کم ناید ، چو من باقیستم چون "نفختُ" بودم از لطف خدانفخ حق باشم، ز  نای تن جداتا نیفتد بانگ نفخش این طرفتا رهد آن گوهر از تنگین صدف چون "تمنوا موت" گفت ای صادقین!صادقم، جان را بر افشانم بر این"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۱ ، ۱۴:۵۶
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز از امروز با داستان جدیدی در خدمت شما هستم با نام " مسجد مهمان کش " . این داستان در دل داستان "وکیل صدر جهان " قرار داشت به همین دلیل بعد از تمام شدن آن داستان به سراغ این حکایت آمدیم که از حکایت های زیبای مثنوی در دفتر سوم است . این داستان قصه ی شجاعت عاشقانه است و حکایت عاشقی که آماده ی فدا کردن جان خود است . گفتیم یکی از هدیه هایی که عشق به ما میدهد شجاعت هست . شما در این داستان عاشقی را میبینید که دست از همه ی تعلقات خود شسته ... اصل این داستان در کتاب هزار و یک شب نقل شده . در شهر ری مسجدی بوده  که هر مهمانی شب در آنجا  میخوابیده صبح دیگر زنده از مسجد خارج نمیشده  !! برای همین این مسجد به "مسجد مهمان کش" معروف شده بود . مردم این شهر در این مورد حدس های مختلفی میزدند ، یکی میگفت پریانند و دیگری میگفت طلسم و جادوست . هر مهمانی که به شهر میرسید به او میگفتند که این مسجد برای ماندن امن نیست و میگفتند بهتر است قفلی بر در آن نهیم که شخصی بی خبر در دام این مسجد گرفتار نشود . وضعیت بر این منوال میگذشت تا اینکه روزی مهمانی به شهر رسید که عزم خوابیدن در مسجد کرده بود ... صفت آن مسجد که مهمان کش بود ، و آن عاشق مرگ جوی لاابالی که در او مهمان شد3924 یک حکایت گوش کن، ای نیک پی !مسجدی بُد، بر کنار شهر ری هیچ کس در وی نخفتی شب ، ز بیمکه نه فرزندش شدی آن شب یتیم بس که اندر وی غریب عور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت خویشتن را نیک از این آگاه کنصبح آمد، خواب را کوتاه کن هر کسی گفتی که: " پریانند  ُتنداندر او مهمان  ُکشان، با تیغ ِ ُکند "آن دگر گفتی که: "سحر است و طلسمکین  رصد باشد عدو جان و خصم "آن دگر گفتی که: "برنِه  نقش ِ فاشبر درش ، کای میهمان! اینجا مباش شب مخسب اینجا، اگر جان بایدتور نه مرگ اینجا کمین بگشایدت "و آن یکی  گفتی که: "شب  قفلی نهیدغافلی کاید، شما کم ره دهید"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۱ ، ۱۹:۰۹
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیزم قبل از همه چیز باید عذرخواهی کنم چون برای مدتی کمتر میتونم بیام به وبلاگ هاتون ..  به امید خدا زودتر بر می گردم . همیشه در وجود ما بیشترین شور را عشق به پا کرده و کمترین حرف در مورد عشق زده شده است چه در قدیم و چه حالا .  عشق منزلی از منازل حقیقت است . برای رسیدن به حقیقت اگر نردبانی داشته باشیم که مثلا 50 پله است ، عشق زمینی مطمئنا از پله های آغازین آن است . به عشق زمینی ، "عشق مجازی " هم می گوییم اما این کلمه ی مجازی چیزی از ارزش آن کم نمی کند زیرا مجاز پلی به سوی حقیقت است . این عشقی که ما از آن صحبت میکنیم را باید از پاره ای دوست داشتن ها و محبت ورزیدن ها و علایق رایج جدا کرد . این عشق دارای نشانه هایی است که شما با این نشانه ها میتوانید به نوع احساستان پی ببرید : عشق به آدمی سیری میدهد نه گرسنگی عشق به آدمی آرامش میدهد نه اضطراب عشق آدم را خوش خو میکند نه بد خو و تنگ خلق عشق گشاده دستی می آورد نه امساک از نظر مولانا عشق طبیب و آموزگار است مانند پیامبران . پس اگر فکر کردی عاشق هستی اما بیماری هایت افزون شد نه درمان  ،  نمیتوان شما را عاشق خواند . اگر خوش خو ، آرام و ایثارگر نیستی پس عاشق نیستی.  شرر وار بر نیک و بد دنیا خندیدن شان عاشقان است . خرد عاشق غیر متعارف می شود . در او خودخواهی و حرص و آز و ... رخت میبندد و خوش خویی و آرامش و سخاوت و قناعت جای آن مینشیند  . عشق زمینی، چنین خصایصی دارد . در عشق آسمانی هم اگر کسی مدعی عاشق بودن باشد و از عشق به خدا سخن بگوید اما خوش خو، آرام و ایثارگر نباشد، ادعایی گزاف داشته است. عشق به اختیارتو نیست . ممکن است  در ابتدا به اختیار تو قدم در راهی گذاشته شود که معشوق در آن  راه باشد ، اما اگر گفتی من مواظبم عاشق نشوم این اشتباه است  . یا عاشق میشوی یا نمی شوی این به اختیار تو نیست . تو چشم باز میکنی و عاشق شده ای . اگر دیدی چیزی را در اختیار گرفتی و به بند کشیدی بدان آن عشق نیست  . عشق نه تنها اختیاری نیست ، بلکه وقتی می آید از آدمی سلب اختیار میکند . اصلا هدیه ی عاشق به معشوق همین اختیار است . و این توجه معشوق است که بی قراری در دل عاشق می افکند ... در عشق خودپسندی و خودخواهی به صفر میرسد . سرچشمه ی همه ی رذائل خودخواهی است و این مشکل به دست عشق حل می شود . گاهی عشق ، انسان را به ویرانی می کشاند اما نباید از این ویرانی ترسید زیرا در آن گنج ها پیدا می شود .  و باید این را بدانیم که تمام کارهای بزرگ ، تصمیم های بزرگ و تحولات ، شجاعت ها و دل به دریا زدن ها فقط با عشق امکان پذیر است. این را هم بگویم که خیلی ها وقتی احساسی به کسی پیدا می کنند سریع بر آن نام عشق می گذارند ولی از این به بعد باید بدانیم که گذاشتن نام عشق بر احساساتمان کاری بسیار دشوار است و از طرفی اگر روزی به کسی عشقی احساس کردی بدان که این عشق دارای حرمتی است . نمی توانی امروز بگویی که عشق بین شماست و فردا بگویی این عشق تنفر شد یا به طرف بد و بیراه بگویی !! اصلا به نظرم این عشقی که می گویی  از اول عشق نبوده و اگر هم بوده اجازه ی توهین به آن را نداری ! در ضمن به نظر من عاشقی به جنسیت بستگی ندارد . ماند عشق مولانا به شمس . شاید برای خیلی ها درک این عشق امکان پذیر نباشد ... اما بیاییم به عشق نگاه دیگری داشته باشیم ... عاشقی گر زین سر و گر زان سر است           عاقبت ما را بدان شه رهبر است * " در ستایش عشق زمینی " نام این پست برگرفته از مقاله ی دکتر سروش است که بخش هایی از این متن نیز با توجه به همان مقاله درج شده .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۱ ، ۰۸:۱۷
نازنین جمشیدیان
خب بهتره توضیح خاصی ندم و بریم سر اصل مطلب . حتما حتما این پست رو تا آخر بخونید ... قرآن هیچ مثالی از خداوند ندارد فقط نور ،  "الله نور السماوات والارض " .  چیزی که روشنگر است نه نور مادی . در انجیل هم همین گونه هست .  از نور که بگذریم در کلام مولانا سه مثال برای خداوند میبینیم . البته مولاناهمیشه می گوید این مثال ها را جدی نگیرید . مانند نردبان از آن استفاده کنید و وقتی به آن بالا رسید نردبان را رها کنید : 1-    تعبیر خورشید  : از قدیم همیشه خورشید نمادی برای خداوند بوده است . البته باید توجه داشته باشیم که  در علم گذشتگان خورشید فرق داشت ،  خورشید را تقدیس می کردند . خورشید بر پاک و ناپاک یکسان میتابد و با تابیدن بر ناپاکان خود نجس نمیشود . بی دریغ میبخشد  بدون درخواست اجری از شما و روشنگری میکند . گاه خورشیدی و گه دریا شویگاه کوه قاف و گه عنقا شویتو نه این باشی نه آن در ذات خویشای فزون از وهمها وز بیش بیش ( مثنوی دفتر دوم ) 2- تعبیر دریا : در علم قدیم آب دریا بسیط است ، عنصر واحد است ،  بدون ترکیب  . دارای بی کرانگی است و  با بی رحمی شما را در کام میکشد . دریا وضع جالبی دارد .  در ساحل به اندازه ی دید میبینید ،  بی کرانگی را میبینید اما کم . فکر میکنید اگر تن به دریا بزنید عظمت را بیشتر میبینید ، اما در آنجا دریا شما را در بر میگیرد .  با شناخت خداوند شما در چنگ خداوند می افتید . شناخت او بر حیرت می افزاید .ما در شناخت به دنبال رفع حیرت هستیم اما در شناخت خداوند بیشتر غرق میشویم و فرو میرویم . در دل زدن به دریا اگر زیاد به عمقش روی یا گوهر به دست می آوری ،  یا غرق میشوی . این گوهر به دست ساحل نشینان نمی افتد . اما کسی که عافیت طلب است همان بهتر که تن به آب نزند و در ساحل نظاره گر باشد . یک بی رحمی و عبوسی خاص در دریاست  . یعنی  یک کشتی با آن همه جان ها در یک آن غرق شده و از بین میرود ،  امیدها و عشق به زندگی و ثروت همه در لحظه ای نابود می شود و ندای آنها  گویی به گوش هیچ کس نمی رسد  .  سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت این اتفاقی است که در عالم هستی هر روز می افتد  . در ظاهر شما فکر میکنید  که او در مقابل برخی اتفاقات حتی سرش را بالاهم نمی آورد  ، بی اعتنا و خاموش . همین هم انگار یکی از صفات الهی است ،  احساس میکنی که انگار اصلا نیست ، هیچ صدایی به هیچ جا نمیرسد .از طرفی یک جاهایی هم انگار کنار تو است و هر چه میگویی در گوش او خوانده ای . او  مانند دریا  به نزدیکان گوهر میدهد و  به دورترها باران . یعنی هر کسی به گونه ای از او فیض میبرد.  3-    عشق و محبت : این نماد از همه گویا تر و مهمتر و شریف تر و راهنما تر است . مفهوم کلیدی عشق یا محبت ،   دیدگاه جدیدی به شما میدهد . اگر شما بخواهید عشق یا محبت را تصور کنید ، بو ، رنگ ، فاصله ، شکل ، بی معنا است . بی معنا بودن این نیست که او اثر ندارد یا نیست بلکه تصور پذیر  نیست و اتفاقا بسیار هم موثر هست . بدون عشق این همه حرف زیبا به وجود نمی آمد . هر کار بزرگی در دنیا انجام شده به واسطه ی همین عشق بوده است .  اما شبیه هیچ چیز نیست ، حقیقتی است که فوق العاده مهم است  . عشق با جان اتحاد پیدا میکند ، یکی میشود . تمام جان عاشق گویی عشق است . عشق زبان ندارد اما سخن میگوید  . از صفای می و لطافت جامدر هم آمیخت رنگ جام، مدامهمه‌جا مست و نیست گویی مییا مدام است و نیست گویی جام(عراقی ) سر خدا که عارف سالک به کس نگفت / در حیرتم که باده فروش از کجا شنید ؟(حافظ )  خدا هم با این جهان چنین رابطه ای دارد . هیچ چیز در دنیا شبیه تر از عشق  ، به خداوند نیست . از او تاثیر میگیریم اما هیچ صورت و کیفیتی ندارد  . مولانا پا را از این فراتر میگذارد و راز بزرگی را در یکی از غزلیاتش به وضوح برای ما فاش میکند . به نظر من برخی مسائل گاهی آنقدر واضح هستند که ما نمیبینیم یا باور نمی کنیم ... شاید شما بارها این غزل را شنیده یا خوانده باشید اما دلم می خواهد این بار با توجه به صحبت های این بحث دوباره این غزل را تا انتها بخوانید و راز آن را دریابید . البته تا درک این شعر راهی طولانی است اما این خود جرقه ای است بسیار عظیم و روشنگر . پیشنهاد می کنم برای درک بهتر غزل ، آن را با صدای دکتر سروش گوش دهید : من غلام قمرم ، غیر قمر هیچ مگوپیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگوسخن رنج مگو ، جز سخن گنج مگوور از این بی‌خبری ، رنج مبر ، هیچ مگودوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید و بگفت :" آمدم ، نعره مزن ، جامه مدر ، هیچ مگو."گفتم : "ای عشق ، من از چیز دگر می‌ترسم ."گفت : " آن چیز دگر نیست دگر ، هیچ مگو.من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفتسر بجنبان که بلی ، جز که به سر هیچ مگو."قمری ، جان صفتی ، در ره دل پیدا شددر ره دل چه لطیف است سفر ! هیچ مگوگفتم : " ای دل ، چه مه‌ست این ؟ " دل اشارت می‌کردکه  " نه اندازه توست این ، بگذر ، هیچ مگو . "گفتم : " این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است ؟ "گفت : " این غیر فرشته‌ست و بشر ، هیچ مگو ."گفتم : " این چیست ؟ بگو زیر و زبر خواهم شد . "گفت : " می‌باش چنین زیر و زبر ، هیچ مگوای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیالخیز از این خانه برو ، رخت ببر ، هیچ مگو"گفتم : " ای دل ، پدری کن ، نه که این وصف خداست ؟ " گفت : " این هست ، ولی جان پدر ، هیچ مگو . " دانلود غزل با صدای دکتر سروش
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۲۲
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در ادامه ی مباحثی که در پست های قبلی داشتیم امروز در این پست و پست بعدی می خوام به یه مسئله بسیار مهم اشاره کنم . البته این  مطالب را از دکتر سروش وام گرفتم و به نظرم سوال و ابهامی است که بدون شک برای همه ما وجود داره . لطفا اگه میبینید با ذهنیت شما نمی خونه هر کجای متن که هستید متوقف کنید خوندن رو ... و اگر این پست را تا انتها خوندید حتما پست بعدی را هم مطالعه کنید . ممنون :) میدانیم که تنها حقیقت در جهان خداوند است . ما سایه ای در کنار خداوند - که هستی واقعی است - هستیم . خیلی از ما در مقابل خداوند حس ترس و عشق و اطاعت داریم که اگر در جای درست خودش نباشد ممکن است حتی شرک باشد !! این یک حقیقت است که خدا دور از دسترس ترین  در تصور ماست  ،  اگرچه نزدیک ترین نیز هست  . خداوند فوق تصور بشری است و ما احاطه ی خردی به او  نداریم . یعنی نمی توانیم با عقل تصوری از او داشته باشیم . پیامبران خدمت بزرگی به بشر کردند که این خدای دور از دسترس را گرفتند و با تمثیل او را نزدیک و قابل فهم کردند چیزی که بسیار متعالی بوده پایین آوردند تا ما هم درکی از آن پیدا کنیم و دستمان به آن برسد . این کار مثل ریختن دریا در کوزه است اما در آن شناختن و ریختن دریا در پیمانه ، چیزهایی هم از بین رفته . کوزه پر میشود  اما همه ی دریا که در آن جای نمی گیرد ! این را همیشه باید به یاد داشته باشیم .گر بریزی بحر را در کوزه‌ای / چند گنجد قسمت یک روزه‌ای  اگر همه ی دریا را می آوردند غرق میشدیم اگر نمی آوردند تشنه لب میماندیم . گر بگوید زان بلغزد پای تو / ور نگوید هیچ از آن ای وای تو / ور بگوید در مثال صورتی / بر همان صورت بچسبی ای فتی ( دفتر سوم مثنوی ) این تصــــــــوّر، وین تخیّل لعبت اســـــت / تا تو طفلی پس بدان ات حاجت اسـت / چون ز صورت رست جان  شد در وصال  /  فارغ است از وهم و تصــویر و خیال  ( لعبت : عروسک ، اسباب بازی ) کسانی که در حد عارفان و پیامبران هستند بسیار کم هستند . آدم ها در مواجه با بی نهایت میگریزند. نمیشود مستقیم به خورشید نگاه کرد . آفتابی کز وی این عالم فروخت / اندکی گر پیش آید جمله سوخت  ( دفتر اول مثنوی ) خداوند صفات بشری ندارد . اوصافی که برای او برمیشماریم نباید شبیه صفات انسانی باشد .هر چیزی ، فکری ، صورتی که در ذهن خودتان ظاهر کنید باز هم او مخلوق شماست و خدا نیست . خیلی ها انسان را خیلی بزرگ میکنند و رنگ و بوی خدایی به اون میدهند و او میشود  خدای آنها . اینها باطل هست ، هیچ چیز مثل خداوند نیست . بندگان عابد وقتی او را میخوانند و تضرع میکنند نباید فکرکنند خدا دل دارد و هر چه بیشتر ناله کنیم بهتر است  و خداوند دلش به رحم می آید و ... اینها غیر خدا شناسانه و حتی شرک آلود است . حتی تضرح به دلیل خشیت است و عشق و شرمندگی در مقابل یک موجود بی نهایت . در ذهن ما خداوند به مرز ناشناختگی نزدیک میشود و این خودش معرفت است ،  که بدانی او فرق دارد با آنچه میشناسی ،  اعتراف کنی  به عجز در شناخت او . خداوند به طور کامل چیز دیگر است . مثال ها راه زن هستند ،  باید مثل نردبان از آن بالا برویم و رها کنیمشان .  نباید به نردبان چسبید . تا اینجا فقط می خواستم به این نتیجه برسم که خداوند اون چیزی نیست که در ذهن و تصور ما بگنجه. حالا در پست بعدی اشاره میکنیم به اینکه این خدایی که در تصور ما نمیگنجه ، در زبان بزرگانی مانند مولانا چطور تشبیه شده و چطور میشه کمی به او نزدیک شد ...حالا که این پست رو خوندید تا آخر ، پست بعدی یادتون نره !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۱ ، ۱۵:۵۵
نازنین جمشیدیان