برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
در قسمت های قبل دیدیم که مهمان ما قصد ورود به مسجد مهمان کش را داشت و مردم او را از این کار نهی کردند . عاشق داستان ما گفت: ای ناصحان من اهل پشیمانی نیستم و با یقین گام در این راه بر میدارم و می خواهم پرده از این راز بردارم . قوم بار دیگر او را ملامت کردند که زرنگی و افزون خواهی ( جلدی ) مکن تا همه چیز خود را بر باد ندهی . این راه از دور آسان مینماید و از نزدیک بسیار دشوار است . چه بسیار مردانی که در این راه رفتند و بریدند ( سکست ) و در دردسر افتادند  . خیلی ها در دلشان فکر نیک و بد را میکنند و گمان میکنند آسان است اما وقتی در دل کارزار افتادند کار برای آنها زار می شود . اگر شیر نیستی پا پیش مگذار که اجل مانند گرگ است و تو بره ... قسمت های قبل مسجد مهمان کش دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد مهمان را ، از شب خفتن در آن مسجد3996 قوم گفتندش:" مکن جَلدی، بروتا نگردد جامه و جانت گروآن ز دور آسان نماید، به نگرکه به آخر سخت باشد رهگذر خویشتن  آویخت بس مرد و سُکُست وقت پیچاپیچ دست آویز جُست پیش تر از واقعه آسان بوددر دل مردم خیال نیک و بدچون در آید اندرون کارزارآن زمان گردد بر آن کس، کار، زارچون نه شیری، هین منه تو پای پیشکان اجل گرگ است و، جان توست میش اگر تو از ابدال هستی و میش جان تو شیر شده است آنگاه مرگ در مقابل تو زانو خواهد زد . چه کسی از ابدال است  ؟ آن کسی که در او تبدیلی پدید آمده ، به دست خداوند از هر عیبی پاک شده ( خَل = سرکه ) اما تو مست هستی و فکر میکنی شیر شده ای بین شما و مردان حقیقی راه بسیاری است . وقتی دور هم جمع میشوید لاف مردانه میزنید ولی هنگام  عمل که میرسد مرد میدان نیستید . پیامبر گفته است که تا جنگ پیش نیاید شجاعت آشکار نمی شود . وقتی حرف اش را میزنند شمشیری بُرّان دارند و هنگام جنگ ، شمشیری بدون درّندگی و شکننده . ور ز ابدالی و، میشت شیر شدایمن آ، که مرگ تو سر زیر شدکیست ابدال؟ آنکه او مَبدل شودخمرش از تبدیل یزدان، خَل شودلیک مستی، شیر گیری، و ز گمانشیر پنداری تو خود را، هین  ! مران گفت حق  ز اهل نفاق ناسدید: بأسهم ما بینهم بأس شدیددر میان همدگر مردانه انددر غزا، چون عورتان ِ خانه اندگفت پیغمبر،  سپهدار غیوب : لا شجاعة یا فتی ! قبل الحروب وقتِ لافِ غزو، مستان کف کنندوقت جوش جنگ، چون کف بی فن اندوقت ذکر غزو، شمشیرش درازوقت کرّ و فرّ، تیغش چون پیازوقت اندیشه، دل او زخم جوپس به یک سوزن تهی شد خیگ او مولانا میگوید من در عجب هستم که کسانی می گویند ما می خواهیم صیقلی شویم و تا هنگام کار میرسد از آن گریزانند . این سختی های راه عاشقی همان است که روح تو را جلا می دهد . در این راه باید سخت ترین ها را بپذیری تا به گنج حقیقی دست یابی . من عجب دارم ز جویای صفاکو رمد در وقت صیقل از جفاعشق، چون دعوی، جفا دیدن، گواهچون گواهت نیست، شد دعوی تباه چون گواهت خواهد این قاضی ، مرنجبوسه ده بر مار، تا یابی تو گنج این سختی ها ، جفا در حق تو نیست ! بلکه با آن خوی بد در درون توست . اگر کسی چوب بر نمد میزند در حقیقت می خواهد نمد از گرد و خاک پاک شود . یا اگر مرد ، اسب را میزند برای کشتن آهسته رفتن اوست و تشویق به دویدن . و آب انگور را زندانی میکنند تا شراب شود . یکی به فردی که یتیمی را میزد گفت : چرا آن کودک یتیم را زدی ؟ از خشم خداوند نترسیدی ؟! جواب داد : من او را نزدم بلکه آن دیوی که در اوست را زدم . اگر مادری به فرزندش می گوید : مرگ بر تو باد ، نه اینک مرگ او را بخواهد بلکه مرگ آن خویِ زشت او را می خواهد . آن جفا با تو نباشد ای پسر!بلکه با وصف بدی، اندر تو دربر نمد، چوبی که آن را مرد زدبر نمد آن را نزد، بر گرد زدگر بزد مر اسب را، آن کینه کَشآن نزد بر اسب، زد بر سُکسُکش تا ز سکسک وارهد، خوش پی شودشیره را زندان کنی، تا  مَی  شودگفت: چندان آن یتیمک را زدیچون نترسیدی ز قهر ایزدی ؟گفت: او را کی زدم ؟  ای جان و دوستمن بر آن دیوی زدم کو اندر اوست مادر ار گوید تو را: مرگ تو بادمرگ آن خو خواهد و، مرگ فساد...لاف مردانگی را کمتر شنو و با اینگونه افراد به جنگ مرو زیرا خداوند فرموده اگر اینها با شما همراه شوند جز خسران برای شما چیزی نخواهند داشت . همان بهتر که یک سپاه کم جمعیت اما دلاور داشته باشی تا اینمه سپاهی بدون فکر و دلیری با سر و صدا همراه ات باشد که تا دشمن حمله کرد صف را بشکنند و بگریزند . لاف و غرۀ ژاژخا را کم شنوبا چنین ها در صف هیجا مروزانکه زادوکم خبالا گفت حقکز رفاق سست بر گردان ورق که گر ایشان با شما همره شوندغازیان بی مغز همچون  َکه شوندخویشتن را با شما هم صف کنندپس گریزند و دل صف بشکنندپس سپاهی، اندکی، بی این نفربه که با اهل نفاق آید حشرچند بادام شیرین بهتر از بادام بسیار است که تلخ باشد . بادام تلخ و شیرین در ظاهر با هم فرقی ندارند اما باطن آنها شبیه هم نیست . هست بادام ِ کم ِ خوش بیختهبه ز بسیار ِ به تلخ آمیخته تلخ و شیرین در ژغاژغ  یک شی اندنقص از آن افتاد که هم دل نی اندکسی که بی دین است همیشه در شک به سر میبرد و مانند کوری است که پر از شک است و نمی داند راه کجا است . هر کسی که به او ندایی می دهد و راه را نشان میدهد در پی او میرود . اما کسی که دل آگاه  است پی حرف دیگران نمی رود و میتواند راه را از بی راه تشخیص دهد . گبر، ترسان دل بود، کو از گمانمیزید در شک ز حال آن جهان میرود در ره، نداند منزلیگام ترسان می نهد اعمی دلی چون نداند ره، مسافر چون رود؟با ترددها و دل پر خون رودهر که گوید: های ! این سو راه نیستاو کند از بیم، آنجا وقف و ایست ور بداند ره دل باهوش اوکی رود هر های و هو در گوش او ؟پس با مردمان ترسو و سست همراه نشو که وقت دشواری تو را تنها خواهند گذاشت و آنقدر تو را وسوسه خواهد کرد تا از راه حق دورت کنند  ...  پس مشو همراه این اشتر دلانزان که وقت ضیق و بیم اند آفلان پس گریزند و تو را تنها هِلَندگر چه اندر لاف سِحر بابلندتو ز رعنایان مجو هین ! کارزارتو ز طاوسان مجو صید و شکارطبع، طاوس است و، وسواست کنددم زند تا از مقامت بر کند
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۶/۲۵
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی