برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

جواب گفتن مهمان ایشان را ، و مثل آوردن ( بخش هفتم 1 )

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۱، ۱۰:۲۷ ق.ظ
این بخش چون طولانی هست من  به چند قسمت تقسیم می کنم با اجازه :) در ابتدا مهمان داستان ما می گوید که این حرف ها که من میزنم لاف نیست ، من چیزی میدانم و بویی شنیده ام که شما از آن بی بهره اید و برای شروع به داستانی اشاره میکند:  در این داستان کودکی طبل کوچکی در دست دارد که از  ضربه زدن بر روی آن  برای ترساندن و فراری دادن  پرنده ها  سر مزرعه استفاده میکند تا از محصول  نگهداری کند . سلطان محمود با سپاهش  از آنجا عبور میکرده و در میان سپاه شتر نر قوی و زیبایی  ( بُختی – همچون خروس ) بود که طبل بزرگی را حمل می کرد که در مواقع مختلف بر آن طبل میکوبیدند . شتر به مزرعه وارد شد و کودک بر طبل خود می کوبید تا برای حفظ گندم ( بُر ) شتر را فراری دهد . عاقلی پیش آمد  و گفت : آخر تو چطور فکر میکنی با صدای طبل تو آن شتر فرار کند در حالی که این شتر طبل سلطان که بیست برابر طبل توست را حمل میکند ! از این داستان ، مهمان به این نکته میرسد که : این تهدید ها هم برای من مثل همان طبلک است . من عاشق اسرار غیب هستم و هستی مادی خود را قربانی کرده  ام و جان را در برابر بلای راه حق نهاده ام  . من مانند اسماعیلیان هستم (  از شاخه های شیعه که اهل از خودگذشتگی و فدا کردن بودند و تا قرن 7 آوازه ای داشتند ) . من از عالم غیب ندای " بیا " را شنیده ام ... قسمت های قبل مسجد مهمان کش جواب گفتن مهمان ایشان را ، و مثل آوردن به دفع کردن حارس کِشت به بانگ دف از کِشت ، شتری را که کُوس محمودی بر پشت او زدندی 4091 گفت: ای یاران، از آن دیوان نی امکه ز لاحولی ضعیف آید پی ام  کودکی، کاو حارس کِشتی بُدیطبلکی در دفع مرغان میزدی تا رمیدی مرغ ز آن طبلک ز کشتکشت از مرغان بد بی خوف گشت چون که سلطان ، شاه محمود کریمبر گذر زد آن طرف خیمۀ عظیم با سپاهی همچو استارۀ اثیرانبه و پیروز و صفدر ، ملک گیراشتری بُد، کو بُدی حمال کوسبختئ یی بُد پیش رو، همچون خروس بانگ کوس و طبل بر وی روز و شبمیزدی اندر رجوع و در طلب اندر آن مزرع در آمد آن شترکودک آن طبلک بزد در حفظ بُرعاقلی گفتش: مزن طبلک که اوپخته ی  طبل است ، با آنـَش است خوپیش او چه بود تبوراک تو طفل ؟که کِشد او طبل سلطان ، بیست کفل عاشقم من، کشتۀ قربان ِ لاجان من نوبت گه طبل بلاخود تبوراک است این تهدیدهاپیش آنچه دیده است این دیدهاای حریفان! من از آنها نیستمکز خیالاتی در این ره بیستم من چو اسماعیلیانم ، بی حذربل چو اسماعیل آزادم ز سرفارغم از طمطراق و از ریا"قل تعالوا" گفت جانم را: بیا
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۶/۲۸
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی