امروز می خوام از عشق بین انسان و خداوند صحبت کنم . من فقط میخوام به این نقطه برسم که بین ما و خداوند میتونه عشقی بی کران وجود داشته باشه و این عشق حلال مشکلات ما خواهد بود . اگه شما حتی 1 دقیقه از عمرتون احساس خاصی به خداوند در قلبتون احساس کردید بدونید که خوانده شدید . البته میدونم که ما پر از سوال هستیم و اتفاقا همین پر از سوال بودن بسیار زیباست . ما حتی گاهی لازمه از ابتدا به اعتقاداتمون و باورهامون برگردیم اونها رو از پایه ویران کنیم و از اول اونها رو روی هم بچینیم . اصلا ممکنه ما در ظاهر به خداوند ایمان داشته باشیم اما وقتی موقعیتش پیش میاد ببینیم ما فقط تصور میکردیم خداپرست هستیم ! من خودم گاهی سوالاتی برام پیش میاد که از خودم تعجب میکنم ، از سوالات خودم میترسم ، اما به این نتیجه رسیدم که نباید بترسیم باید هر سوالی رو برای خودمون حل کنیم . خیلی از سوالات برای رسیدن به عشق خداوند باید جواب داده بشه و خیلی از سوالات با رسیدن به این عشق حل میشه . البته عقل ما واقعا گاهی در مقابل سوالات هنگ میکنه ! در مقابل بعضی سوالات هم باید اعتماد کنیم به حرف کسانی مثل مولانا .
مولانا پیامبر عشق هست و خدا را به صفت معشوق میشناسه . مولانا رابطه اش با خداوند رابطه ی بنده و سلطان نیست ، او با عشق به خداوند نگاه میکنه و در عشق این مفاهیم از بین میره . مولانا نه از خداوند گله میکنه نه اعتراضی میکنه نه حتی شکر میکنه ! برای اینکه شکر کردن هم از لوازم فاصله است. ( البته این شکر نکردن مال امثال مولاناست ما حتما شکر بکنیم بهتره . کلا نباید در ما خیلی توهم واصل بودن به وجود بیاد و فکر کنیم خیلی کارها شامل حالمون میشه یا نمیشه )
چون بنالد زار ، بی شکر و گله/افتد اندر هفت گردون غلغله/صورتش بر خاک ، جان بر لامکان/لامکانی فوق وهم سالکان
خیلی از افراد دودی میبینند و میفهمند آتشی در جایی است ( ما همین دود رو هم ببینیم جای شکرش باقیه ) ولی مولانا خود در دل این آتش نشسته . این خدای عارفانی است مثل مولانا که در سراسر مثنوی او را میبینید که به دیده ی مهر و محبت به بندگان خود نظر میکند، از ایشان دل میبرد و برای بندگان خود مجال عشقبازی فراهم میکند.ما در زیباترین حالت در داستان عاشق بخارایی و صدرجهان این حالات و صفات را میبینیم . این خدایی، با چنین نسبتی که با بندگان خود دارد و با چنین اتحادی که با آنها پیدا میکند، در واقع به این عالم ، وحدت میبخشد و این همان سِرِّ وحدتبخشی عشق است. از این وحدت است که انسان همه چیز را از آن خود و در کنار خود و متحد با خود میبیند و جداییها و دشمنیها و افتراقی که بین ادیان و آدمیان هست، همه برداشته میشوند و شخص به درجه و نوعی از وحدت میرسد که هیچگاه غیر از آن را درک نکرده است.همانطور که مولانا گفته است : عشق ، محبت بیکران است. محبتهای کرانمند و محدود را عشق نمینامند، محبت مینامند. عشق، محبت بیکران است و این محبت بیکران، در خور محبوبی بیکران است، این تناسب است که عشق را معنا میکند. مولانا معتقد است اگر عشقی به آن معشوق ازلی و مطلق در دل شما جنبید و وجودش شما را شوراند، بدانید که از آن سو هم عشقی هست. این عشق از آن طرف آغاز شده و به این طرف رسیده و این جذبه را در دل شما پدید آورده است. در بین خالق و مخلوق و عاشق و معشوق ازلی عشق یک سویه نداریم. عشق همواره از آن طرف آغاز میشود.
گفتم دل و جان فدای کارت کردم/ هرچیز که داشتم نثارت کردم/ گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی/ این من بودم که بیقرارت کردم
بیقرار کردن و دل ربودن از جای دیگری آغاز میشود و به اینجا میرسد.
فکر کنم با این حالتی که دارم مینویسم پست ها بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم بشه . حالا پیش میریم تا ببینیم به کجا میرسیم . در پست بعد می خوام در مورد نظریه ی مولانا در مورد عشق و خداوند بنویسم که برای خودم هم بسیار جالب بود و فکر می کنم شما هم براتون جالب باشه .