برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
امروز می خوام از عشق بین انسان و خداوند صحبت کنم . من فقط میخوام به این نقطه برسم که بین ما و خداوند میتونه عشقی بی کران  وجود داشته باشه  و این عشق حلال مشکلات ما خواهد بود . اگه شما حتی 1 دقیقه از عمرتون احساس خاصی به خداوند در قلبتون احساس کردید بدونید که خوانده شدید . البته میدونم که ما پر از سوال هستیم و اتفاقا همین پر از سوال بودن بسیار زیباست . ما حتی گاهی لازمه از ابتدا به اعتقاداتمون و باورهامون برگردیم اونها رو از پایه ویران کنیم و از اول اونها رو روی هم بچینیم . اصلا ممکنه ما در ظاهر به خداوند ایمان داشته باشیم اما وقتی موقعیتش پیش میاد ببینیم ما فقط تصور میکردیم خداپرست هستیم ! من خودم گاهی سوالاتی برام پیش میاد که از خودم تعجب میکنم ، از سوالات خودم میترسم ، اما به این نتیجه رسیدم که نباید بترسیم باید هر سوالی رو برای خودمون حل کنیم . خیلی از سوالات برای رسیدن به عشق خداوند باید جواب داده بشه و خیلی از سوالات با رسیدن به این عشق حل میشه . البته عقل ما واقعا گاهی در مقابل سوالات هنگ میکنه ! در مقابل بعضی سوالات هم باید اعتماد کنیم به حرف کسانی مثل مولانا . مولانا  پیامبر عشق هست و خدا را به صفت معشوق میشناسه . مولانا رابطه اش با خداوند رابطه ی بنده و سلطان نیست ، او با عشق به خداوند نگاه میکنه و در عشق این مفاهیم از بین میره . مولانا نه از خداوند گله میکنه نه اعتراضی میکنه نه حتی شکر میکنه ! برای این‌که شکر کردن هم از لوازم فاصله است. ( البته این شکر نکردن مال امثال مولاناست ما حتما شکر بکنیم بهتره  . کلا نباید در ما خیلی توهم واصل بودن به وجود بیاد و فکر کنیم خیلی کارها شامل حالمون میشه یا نمیشه ) چون بنالد زار ، بی شکر و گله/افتد اندر هفت گردون غلغله/صورتش بر خاک ،  جان بر لامکان/لامکانی فوق وهم سالکان خیلی از افراد دودی میبینند و میفهمند آتشی در جایی است ( ما همین دود رو هم ببینیم جای شکرش باقیه ) ولی مولانا خود در دل این آتش نشسته . این خدای عارفانی است مثل مولانا که در سراسر مثنوی او را می‌بینید که به دیده ی  مهر و محبت به بندگان خود نظر می‌کند، از ایشان دل می‌برد و برای بندگان خود مجال عشق‌بازی فراهم می‌کند.ما در زیباترین حالت در داستان عاشق بخارایی و صدرجهان این حالات و صفات را میبینیم . این خدایی، با چنین نسبتی که با بندگان خود دارد و با چنین اتحادی که با آن‌ها پیدا می‌کند، در واقع به این عالم ، وحدت می‌بخشد و این همان سِرِّ وحدت‌بخشی عشق است. از این وحدت است که انسان همه چیز را از آن خود و در کنار خود و متحد با خود می‌بیند و جدایی‌ها و دشمنی‌ها و افتراقی که بین ادیان و آدمیان هست، همه برداشته می‌شوند و شخص به درجه و نوعی از وحدت می‌رسد که هیچ‌گاه غیر از آن را درک نکرده است.همان‌طور که مولانا گفته است : عشق ، محبت بیکران است. محبت‌های کرانمند و محدود را عشق نمی‌نامند، محبت می‌نامند. عشق، محبت بیکران است و این محبت بیکران، در خور محبوبی بیکران است، این تناسب است که عشق را معنا می‌کند. مولانا معتقد است اگر عشقی به آن معشوق ازلی و مطلق در دل شما جنبید و وجودش شما را شوراند، بدانید که از آن سو هم عشقی هست. این عشق از آن طرف آغاز شده و به این طرف رسیده و این جذبه را در دل شما پدید آورده است. در بین خالق و مخلوق و عاشق و معشوق ازلی عشق یک سویه نداریم. عشق همواره از آن طرف آغاز می‌شود. گفتم دل و جان فدای کارت کردم/ هرچیز که داشتم نثارت کردم/ گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی/ این من بودم که بی‌قرارت کردم بی‌قرار کردن و دل ربودن از جای دیگری آغاز می‌شود و به این‌جا می‌رسد. فکر کنم با این حالتی که دارم مینویسم پست ها بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم بشه . حالا پیش میریم تا ببینیم به کجا میرسیم . در پست بعد می خوام در مورد نظریه ی مولانا در مورد عشق و خداوند بنویسم که برای خودم هم بسیار جالب بود و فکر می کنم شما هم براتون جالب باشه .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۱ ، ۰۷:۱۹
نازنین جمشیدیان
خدای متعال به موسی(ع) فرمود: «چه چیزی در دست راست تو است، موسی(ع) در جواب عرض کرد: این عصای من است، بر آن تکیه می­زنم، با آن برگ درختان را برای گوسفندانم می­ریزم و نیازهای دیگری را نیز با آن برطرف میکنم.» سوره ی طه خداوند به موسی گفت : عصایت را بینداز ، عصایی که همه چیز توست ، عصایی که به آن تکیه کرده ای ، همه چیزت شده .  موسی عصا را انداخت ، اژدها شد ، آیا این همان عصا بود ؟! خداوند گفت : بنده ی من ! این ماه امتحان کن ،نخواب ،  نخور ، ننوش ، مکن . و تو عصایت را افکندی ... آنگاه دیدی این اژدها را ، از خوابت گذشتی ، گشنه شدی ، تشنه شدی ، پرهیز کردی ،  ...  حال به پایان راه رسیده ای ، اژدها را دیدی ؟ حالا دیگر او رام توست ، آن را بردار و بدان که تکیه گاه تو بزرگتر از این حرف هاست ، عصایت را بردار . دیگر بنده ی خوردن و نوشیدن و خوابیدن ات نباش . تو بنده ی خداوند باش  و بقیه در بند تو .. عصایت را بردار ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۱ ، ۱۰:۲۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیزم تصمیم گرفتم بعد از داستان وکیل صدر جهان در چند پست به اهمیت عشق از دیدگاه  مولانا بپردازم . مطالب گفته شده در این چند بخش از طریق مطالعاتم در مثنوی و سخنان دکتر سروش حاصل شده . امروز در مورد خشیت و محبت در عرفان صحبت می کنم ، در پست بعدی در مورد عشق و خداوند و در پست سوم در مورد عشق زمینی و اهمیت آن .  به طور کلی عرفان به دو دسته  تقسیم می شود : 1- عرفان خوفی 2- عرفان عشقی در هر کدام از این دو نوع عرفان ، دو اخلاق مختلف به وجود می آید . خشیت و محبت هر دو ثمره ی معرفت است . شما با پیدا کردن معرفت ، ممکن است در هر کدام از این دو راه قرار بگیرید . و در یکی راسخ شوید و بمانید . در هر دو این مسیر ، پندار خودبینی و خودخواهی کم می شود . آموزش فروتنی است . مهار نفس ، مردن خود و زنده شدن حقیقی . تا قبل از مولانا بیشترین عرفانی که مورد توجه بود عرفان خوف بود ( غزالی ) . یعنی سالک راه حق با دیدن ابهت خداوند در مقابل او به کوچکی خود پی می برد و در او خوف ایجاد میشد . در اینجا لازم به ذکر است که خوف با ترس متفاوت است . در ترس ، معرفت و شناخت وجود ندارد . اما دلیل رسیدن به خوف ، معرفت است . پیمودن مسیر با استفاده از عرفان خوف ، مانند دویدن است . تفاوت در اینجا آشکار می شود : شما با دویدن ممکن است در پستی و بلندی بیافتید یا گاهی از سرعت خود بکاهید و پشت سر را نگاهی بیاندازید یا حتی پشیمان شوید . اما در عرفان برپایه ی عشق شما به جای دویدن پرواز میکنید . اهمیت پرواز در این است که دست اندازی وجود ندارد و چون سرعت این حرکت بالاست پشت سر نگاه کردن یا پشیمانی در آن نیست .  زاهد دوان است و عاشق پرّان .  این عشق نشانه هایی دارد : اول اینکه به زبان نیست به دل است . باید ابتدا دل پاکیزه و آماده شود. گوهر وجودی خویش را بشناسد . و نشانه ی آن شادی است ،  خوشروبودن ، در جمع بودن ، خندیدن . تمام این اتفاقات ابتدا در درون رخ میدهد و سپس در بیرون عیان می شود .واقعا به نظرم کسانی که راه عشق را برگزیدند بسیار  زیبا انتخاب کردند . در این دنیا همه ما بالاخره در جاهایی باید سر تعظیم فرود آوریم هر کس حتی در بالاترین نقطه بالاخره در مقابل عظمت خداوند خم خواهد شد  . عاقلان به جبر به زانو در خواهند آمد . عاشقان به اختیار در مقابل محبوب شکسته می شوند .  مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدمدولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم خوشحال میشم در این مورد نظرات شما را هم بدونم :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۱ ، ۱۲:۳۹
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز بالاخره به پایان این داستان رسیدیم . ممنون از همه ی دوستانی که با نظراتشون من رو دلگرم میکنند به ادامه ی این راه . و همونطور که اول داستان هم گفتم ممنون از حضور عزیزی که اگر نبود این داستان شروع نمیشد . بخش های قبل داستان وکیل صدرجهان در این بخش وکیل صدر جهان با معشوق به سخن می آید ( گر چه بسیار این سخنان مانند درد و دل بنده ی خطاکار با پروردگار خود است ) : ای کسی که جان ات واصل شده به حق و باید جان تو را طواف کرد ، خدا را شکر می کنم که دوباره به تو دست یافتم . تو مانند صوراسرافیل در قیامتگاه عشق هستی . تو عشق حقیقی هستی ( عشقِ عشق ) و حتی خود عشق ، عاشق توست . اولین هدیه ای که از تو می خواهم گوشی است که بر روزن دلم نهی و به آن گوش دهی . گر چه می دانم تو از آنچه در دل من میگذرد مطلع هستی اما من مدت هاست که در انتظارم تا بتوانم با تو سخن گویم و تبسم های تو را ببینم  . می دانم که خطا کرده ام ، بی صبری کردم ، و تو حتی سکه های تقلبی مرا به جای اصل از من پذیرفتی  ، صبرها در مقابل صبر تو ذره ای بیش نیست . اول اینکه وقتی از تو دور شدم و از دام  تو رها شدم انگار همه چیز را از دست دادم .  ( حیرت ) دوم اینکه بسیار گشتم  و مانند تو نیافتم .سوم اینکه وقتی از تو جدا شدم انگار از دایره ی ایمان خارج شدم و به کفر رسیدم . چهارم اینکه به دنبال سوختن مزرعه و خرمن زندگی آنچنان در تناقض گرفتار آمدم  که دیگر چهار و پنج را از هم تشخیص نمی دهم و حساب همه چیز از دستم خارج شده است . این ناله ی من مانند رعدی است که گریستن به دنبال دارد . من حتی نمی دانم حال ، سخن بگویم یا بگریم ؟؟ اگر بگریم دیگر نمی توانم سخن بگویم  و اگر سخن بگویم از گریستن باز میمانم .با خویش آمدن عاشق بی هوش و روی آوردن به ثنا و شکر معشوق 4697 گفت:" ای عنقای حق! جان را مَطاف!شکر ، که باز آمدی ز آن کوه قاف ای سِرافیل قیامتگاهِ عشق!ای تو عشق ِ عشق و، ای دلخواه عشق! اولین خلعت که خواهی دادنمگوش خواهم که نهی بر روزنم گر چه میدانی به صَفوت حال منبنده پرور، گوش کن اقوال من صد هزاران بار، ای صدر فرید!ز آرزوی گوش تو، هوشم پریدآن سمیعی ِ تو، وآن اِصغای تووآن تبسمهای جان افزای توآن بنوشیدن، کم و بیش ِ مراعشوۀ جان ِ بداندیش مراقلب های من، که آن معلوم توستبس پذیرفتی تو، چون نقدِ درست بهر گستاخی و شوخِ  غرّه ایحِلم ها در پیش حلمت، ذره ای اولا بشنو، که چون ماندم ز شستاوّل و آخر ز پیش من بجَست ثانیا بشنو تو، ای صدر ِ وَدودکه بسی جُستم ترا، ثانی نبودثالثا تا از تو بیرون رفته امگوئیا ثالث ثلاثه گفته ام رابعا چون سوخت ما را مزرعهمیندانم خامسه از رابعه هر کجا یابی تو خون بر خاکهاپی بری، باشد یقین از چشم ماگفتِ من رعد است و، این بانگ و حنینز ابر خواهد تا ببارد بر زمین من میان ِ گفت و گریه می تنمیا بگریم، یا بگویم، چون کنم ؟گر بگویم، فوت میگردد بُکاور نگویم ،  چون کنم شکر و ثنا ؟می فتد از دیده خون ِ دل، شها!بین چه افتاده ست از دیده مرا " تصویر بسیار زیبایی مولانا از این دیدار و قیامتی که از این وصل بر پا شده ساخته است .  مولانا خود بازیگر این میدان است و به همین خاطر به این زیبایی تصویر وصال را عیان ساخته . وکیل صدر جهان پس از گفتن ابیات بالا به گریه در آمد و آنچنان گریست که تمام کسانی که در این صحنه حاضر بودند نیز با او گریستند . آسمان به زمین گفت اگر قیامت را ندیده ای نگاه کن که قیامت همین جاست . اینجا نقطه ای است که دیگر عقل حیران شده : این چه وصالی است که با وجود وصل هم باز چشم میگرید ؟!این بگفت و گریه در شد آن نحیفکه بر او بگریست هم دون، هم شریف از دلش چندان بر آمد های هوحلقه کرد اهل بخارا گِرد او خیره گویان، خیره گریان، خیره خندمرد و زن، خُرد و کلان، حیران شدندشهر هم همرنگ او شد، اشک ریزمرد و زن درهم شده، چون رِستخیزآسمان میگفت آن دم با زمین:گر قیامت را ندیدستی ، ببین عقل حیران که : چه عشق است و چه حال؟تا فراق او عجب تر یا وصال ؟چرخ برخوانده قیامت نامه راتا مِجَرّه بر دریده جامه رامولانا از این بیت به بیان حالات خود و وصف عشق می پردازد . عشق چیزی فراتر از این دنیا و آن دنیا است . در عشق فقط دیوانگی و حیرانی است ، حتی خیلی از واصلان به حق در حسرت این عشق هستند . ما بندگی و سلطنت را دیدیم اما در هیچ کدام از آنها عشق نیست . عشق آن جایی است که کشتی عقل در آن نقطه می شکند و از دست آن کاری ساخته نیست ."عدم " در زبان مولانا یعنی بی صورتی . جایی که هیچ نشانی و وصفی ندارد . در این نقطه انسان به حیرت می رسد . عشق هم همین گونه است . عشق قابل وصف نیست . کاش هستی زبانی داشت تا میتوانستیم پی به اسرار ببریم . خاصیت این نقطه این است که هر چه بخواهی پرده ای را برداری پرده ی دیگری اضافه می شود . این پرده ها با حرف برداشته نمی شود . این است که نهایت مسیر عارفان و عاشقان خموشی است . در اینجا زبان نه تنها رساننده نیست بلکه مزاحم هم هست .  در اینجاست که باید محرمی پیدا کنی و با عاشقان بنشینی . اما باز هم انگار مولانا داخل قفس میدمد و نمی تواند خیلی حرف ها را بازگو کند . مشکل اینجاست که این حرف ها را ، هم نمی توان گفت و هم نمیتوان نگفت !! مولانا مست عشق است و این ابیات نشانی از بی قراری اوست : سخت مست و بی خود و آشفته ای / دوش ای جان! بر چه پهلو خفته ای ؟ خداوند هم راز است و هم ناز ، نه از رازش می توان سخن گفت و نه از نازش می توان پرده برداشت .  این ابیات به بعد را مولانا در حالتی سروده که شارحان نتوانسته اند شرح درستی از آن بیان کنند  ... به نظر من هر کسی کوزه ی خود را به دست گیرد و آنچه در توان دارد از این دریای بی نهایت روزی بگیرد ... این هم پایان داستانی که بر آن پایانی نیست ... با دو عالم عشق را بیگانگیاندر او ، هفتاد و دو دیوانگی سخت پنهان است و، پیدا حیرتشجان سلطانان ِ جان، در حسرتش غیر هفتاد و دو ملت، کیش اوتخت شاهان، تخته بندی، پیش اومطرب عشق این زند وقت سماع:بندگی بند و، خداوندی صُداع پس چه باشد عشق ِ دریای عدم ؟در شکسته عقل را، آنجا قدم بندگی و سلطنت معلوم شدزین دو پرده، عاشقی مکتوم شدکاشکی هستی زبانی داشتیتا ز هستان پرده ها برداشتی هر چه گوئی، ای دم هستی! از آنپردۀ دیگر بر او بستی ، بدان آفت ادراک  آن قال است و حالخون به خون شستن، مُحال است و مُحال من چو با سودائیانش محرممروز و شب اندر قفس در می دمم سخت مست و بی خود و آشفته ایدوش ای جان! بر چه پهلو خفته ای ؟هان و هان، هش دار، بر نآری دمیاولا ً برجه، طلب کن محرمی عاشق و مستی و بگشاده زبان الله الله،  ُاشتری بر ناودان چون ز راز و ناز او گوید زبان "یا جمیل، الستر"، خوانَد آسمان سِترِ چه؟ در پشم و پنبه آذر استتو همی پوشیش، او  پیداتر است چون بکوشم تا سِرَش پنهان کنمسَر بر آرد چون علم، کاینک منم "رغم انفم" گیردم او هر دو گوشکای مدمّغ! چونش می پوشی ؟بپوشگویمش: رو، گر چه بر جوشیده ایهمچو جان پیدائی و، پوشیده ای گوید او: محبوس خُنب است این تنمچون می اندر بزم،  ُخنبک میزنم گویمش: ز آن پیش، که گردی گروتا نیاید آفت مستی، بروگوید: از جام لطیف آشام ، منیار ِ روزم، تا نماز شام، من چون بیاید شام و دزدد جام منگویمش: واده، که نآمد شام ِ من ز آن عرب بنهاد نام ِ مَی "مُدام"زآنکه سیری نیست می  خور را مُدام عشق جوشد بادۀ تحقیق رااو بود ساقی نهان صدیق راچون بجویی تو، به توفیقِ حسنباده، آبِ جان بود، اِبریق  تن چون بیفزاید مَی ِ توفیق راقوّت مَی، بشکند اِبریق راآب گردد ساقی و، هم مست، آبچون مگو،  والله أعلم بالصواب پرتو ساقی است کاندر شیره رفتشیره بر جوشید و رقصان گشت و زَفت اندر این معنی بپرس آن خیره راکه : چنین کِی دیده بودی شیره را ؟بی تفکر، پیش هر داننده هستآن که : با شوریده شوراننده هست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۱ ، ۰۹:۰۰
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز کم کم به انتهای داستان وکیل صدر جهان نزدیک میشیم . بخش های قبل داستان وکیل صدرجهان در بخش های قبل دیدیم که عاشق ما وقتی به دیدار معشوق رسید از هوش رفت و هر چه کردند او به هوش نمی آمد . شاه از مرکب خود پیاده شد و به سوی وکیل رفت و در این باب سخن رانده شد که وقتی معشوق میرسد ، عاشق دیگر در میانه نیست . مانند سایه ای که عاشق آفتاب است ولی با تابیدن آفتاب سایه محو می شود : گفت : عاشق دوست می جوید به تفت / چون که معشوق آمد ، آن عاشق برفت / سایه ای ، و عاشقی بر آفتاب / شمس آید ، سایه لا گردد شتاب صدرجهان سعی میکرد عاشق را به هوش آورد و در گوش او گفت : به هوش بیا ، حال که من به کمک ات آمده ام. سپس مولانا به سراغ تمثیلی می رود : عاشقی که معشوق خو را به خانه می آورد ، مانند مرغی است که شتر به خانه میبرد . این مهمانی ویرانی به بار می آورد اما عاشق آمادگی این ویرانی را دارد . اصل عاشقی در این ویرانی است . عقل و هوش ما مانند همین مرغ است و طالب خداوند . وقتی اسرار خداوند به این خانه پا میگذارد تمام گل و جان و دل  ما به یک باره ویران می شود . این ویرانی عین  آبادی است . نیستی و مستی اش عین هستی است . در  سوره احزاب ما مطلبی می خوانیم در  این مورد که زمین و آسمان  ، بار امانت الهی را نپذیرفتند اما انسان پذیرفت و در ادامه میگوید : زیرا انسان ظلوم بود و جهول . انسان جرات کرد . مسلما قبول این امانت دیوانگی می خواست . این از خصوصیات عاشقان است . عاشق به خود ظلم می کند . خود را به ویرانی می سپارد . مولانا جهول بودن انسان را در مثالی بیان می کند :  اگر خرگوش جاهل نبود و از عظمت شیر آگاه بود کی به پیش شیر میرفت ؟!( داستان شیر و نخجیران ) . این مانند انسانی است که با ظرفیت ناچیز خود می خواهد به راز عالم بی نهایت پی ببرد . اما انسان با عاشقی این کار را می تواند انجام دهد زیرا عاشقی خطر را برای انسان کوچک جلوه می هد . وقتی با رسیدن به معشوق جان دادی او پوست تو - که نمادی از حیات مادی و این جهانی است - را جدا می کند ، آنگاه جان تازه ای در تو میدمد . وقتی عاشق داستان ما سخنان صدر جهان را شنید مانند ذرات خاک که از باد صبا جان میگیرند ، در خود آثار زندگی تازه ای میدید  و این امکان دارد ، مانند هزاران هزار خلقتی که هر روزه دیده می شود ، خداوندی که از عدم ،دم به دم در این عالم  دست به خلقتی تازه میزند .  با گرفتن این جان تازه ، عاشق داستان ما ، به شادی وصل رسید و شروع کرد به چرخیدن و رقصیدن . این چرخیدن و رقصیدن جزو آداب عبادی مولانا بوده است و نشانه ی وجد باطنی است که جان را فرا گرفته و از جان به جسم سرایت کرده . نواختن معشوق عاشق بیهوش را ، تا به هوش باز آید 4667 می کشید از بیهُشی اش در بیاناندک اندک، از کرم صدر جهان بانگ زد در گوش او شه، کِای گدا!زر نثار آوردمت، دامن گشاجان ِ تو کاندر فراقم میطپیدچونکه زنهارش رسیدم، چون رمید ؟ای بدیده در فراقم گرم و سردبا خود آ از بی خودی ،و باز گردمرغ خانه، اشتری را، بی خِرَدرسم مهمانش به خانه میبردچون به خانۀ مرغ، اشتر پا نهادخانه ویران گشت و سقف اندر فتادخانۀ مرغ است هوش و عقل ماهوش ِ صالح، طالبِ ناقۀ خداناقه چون سر کرد در آب و گِلشنه گِل آن جا ماند، نه جان و دلش کرد فضل ِ عشق، انسان را فَضولزین فزون جوئی ظلوم است و جهول جاهل است و اندر این مشکل شکارمی کشد خرگوش شیری در کنارکی کنار اندر کشیدی شیر را ؟گر بدانستی و دیدی شیر راظالم است او بر خود و بر جان خَودظلم بین، کز عدلها، گو می بَردجهل او، مر علمها را اوستادظلم او، مر عدلها را شد رَشاددست او بگرفت، کین رفته دَمَشآنگهی آید، که من دَم بخشمش چون به من زنده شود این مرده تنجان من باشد که روی آرد به من من کنم او را از این جان محتشمجان که من بخشم ،ببیند بخششم جان ِ نامحرم نبیند روی دوستجز همان جان، کاصل او از کوی اوست در دمم قصاب وار این دوست راتا هِلَد آن مغز ِ نغزش پوست راگفت: ای جان رمیده از بلا!وصلِ ما را در گشادیم، الصلاای خود ما، بیخودی و مستی اتای ز هست ما، هماره هستی ات با تو بی لب این زمان من، نو به نورازهای کهنه گویم، می شنوزآن که آن لبها، از این دم می رمدبر لب جوی نهان بر می دمدگوش ِ بی گوشی در این دم بر گشابهر راز ِ "یفْعَلُ الله ما یشاء"چون صلای وصل بشنیدن گرفتاندک اندک مرده جنبیدن گرفت نه کم از خاک است، کز عشوۀ صباسبز پوشد، سر بر آرد از فناکم ز آب نطفه نبود ، کز خطابیوسفان زایند ، رُخ چون آفتاب کم ز بادی نیست، شد از امر  ُکندر رحم، طاوس و مرغ خوش سخُن کم ز کوه  سنگ نبود ، کز ولادناقه یی کان  ناقه ناقه زاد ، زادزین همه بگذر، نه آن مایۀ عدم عالمی زاد و، بزاید دم به دم ؟بر جهید و بر طپید و شادِ  شادیک دو چرخی زد، سجود اندر فتاد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۱ ، ۰۶:۴۹
نازنین جمشیدیان
بخش های قبل داستان وکیل صدرجهان سلام به دوستان عزیزم مولانا در بخش قبل به این نکته اشاره کرد که عشق دارای دو پایه است که یکی در عاشق است و دیگری در معشوق . یعنی بی قراری ها در عاشق به خاطر کشش از جانب معشوق است . تفاوت در این است که این میل در معشوقان به صورت پنهان و پوشیده است اما در عاشقان با سر و صدا همراه است . سپس مولانا صحنه ملاقات عاشق و معشوق داستان ما را در برابر ما ظاهر میکند : گوش دار اکنون که عاشق می رسد ...وقتی عاشق ، چهره ی صدرجهان ( معشوق ) را میبیند انگار جان او از قفس تن به پرواز در می آید . بدنش سرد می شود و به زمین می افتد . افراد حاضر در میدان هر چه گلاب بر سر و رویش میزنند ، هیچ تغییری در حال او ایجاد نمی شود ،  نه چشم باز میکرد و نه حرفی میزد . پس صدرجهان از مرکب خود پایین می آید و به سویش می رود  . ملاقات عاشق و معشوق از محالات است . یکی می آید و آن یکی می رود : چون که معشوق آمد آن عاشق برفت ...گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم / چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی ... معشوق مثل سایه ای است که عاشق آفتاب است ... وقتی آفتاب ظهور کند دیگر اثری از سایه باقی نخواهد ماند ... جذب معشوق عاشق را من حیث لا یعلمه العاشق و لا یرجوه و لا یخطر بباله و لا یظهر من ذلک الجذب أثر فی العاشق إلا الخوف الممزوج بالیأس مع دوام الطلبکشش معشوق عاشق را ، از طریقی که عاشق نمی داند و امید ندارد و به خاطرش نمی رسد ، و از آن کشش هم اثری در عاشق پدیدار نمی شود جز بیم همراه با نومیدی ، و همراه با آن ادامه طلب و جستجو . 4604 آمدیم اینجا که در صدر جهانگر نبودی جذب آن عاشق نهان، ناشکیبا کی بُدی او از فراق ؟کی دوان باز آمدی سوی وُثاق ؟میل معشوقان نهان است و سَتیرمیل عاشق با دو صد طبل و نفیر 4618 گوش دار اکنون که عاشق می رسد بسته عشق او را به "حبل من مسد "چون بدید او چهره ی صدر جهان گوییا پریدش از تن مرغ جانهمچو چوب خشک افتاد آن تنش سرد شد از فرق جان  تا ناخنش هر چه کردند از بخور و از گلاب نه بجنبید و نه آمد در خطاب شاه چون دید آن مزعفر روی او پس فرود آمد ز مرکب سوی او گفت : عاشق دوست می جوید به تفت چون که معشوق آمد ، آن عاشق برفت عاشق حقی و حق آن است کو چون بیاید  ، نبود از تو تای مو صد چو تو فانی است پیش آن نظر عاشقی بر نفی خود خواجه ! مگرسایه ای ، و عاشقی بر آفتاب شمس آید ، سایه لا گردد شتاب
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۱ ، ۰۷:۵۹
نازنین جمشیدیان
ز همراهان جدایی مصلحت نیست سفر بی‌روشنایی مصلحت نیست شما را بی‌شما می‌خواند آن یار شما را این شمایی مصلحت نیست چو خوان آسمان آمد به دنیا از این پس بی‌نوایی مصلحت نیست چو پا داری برو دستی بجنبان تو را بی‌دست و پایی مصلحت نیست چو پر یابی به سوی دام حق پر که از دامش رهایی مصلحت نیست جهان جوی و صفا بحر و تو ماهی در این جو آشنایی مصلحت نیست خمش باش و فنای بحر حق شو به هنبازی خدایی مصلحت نیست(غزلیات شمس ) خوان آسمان : اشاره به داستان بنی اسرائیل و اده ای که از آسمان برای آنها نازل میشد . دستی بجنبان : کاری انجام بده . آشنایی : شنا کردن . به هنبازی خدایی : حق را در همه ی کارها فاعل حقیقی بدان . ( شریک قایل نباش )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۱ ، ۰۵:۳۷
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز اول از همه تشکر می کنم به خاطر حضور دوستان عزیزم حتی در غیبت من  . این مدت که کمتر میتونم بیام اینجا سعی کردم به وبلاگ دوستان سر بزنم اما ببخشید که بدون گذاشتن رد پا میام و میرم . این بخش از داستان وکیل صدر جهان به نظرم بسیار زیباست و با اینکه طولانی هست مطمئن هستم اگر در وقت مناسب و بدون عجله بشینید و بخونید بسیار لذت خواهید برد . در بیت 3923 داستان وکیل صدر جهان نیمه ماند  و مولانا به سراغ داستان های دیگر رفت و دوباره در بیت 4380 مولانا به داستان صدر جهان باز می گردد . دیدیم که وکیل صدر جهان که اشتباهی مرتکب شده بود از ترس خشم صدر جهان از بخارا گریخت و مدت 10 سال آواره شد ولی بعد از 10 سال دید که دیگر تاب دوری از معشوق ( صدرجهان ) را ندارد و عزم بازگشت به بخارا کرد  همه او را از این عمل نهی کردند اما اون چنان عاشق بود که از جان خویش هم گذشته بود و حاضر بود که باز گردد حتی اگر به دست صدرجهان خون او ریخته شود  .  از نظر مولانا عشق هیچ گاه یک سویه نیست یعنی عشق یک طرفه وجود ندارد . اگر عشق الهی بین دو انسان الهی  باشد مطمئنا در دل عاشق و معشوق پایگاه دارد و نمی شود که معشوق بی خبر باشد . در این بخش مولانا به این نکته به  زیبایی اشاره میکند . ما تا اینجای داستان فقط از وکیل صدر جهان شنیده ایم اما در اینجا مولانا از زاویه ی خود صدر جهان داستان را روایت می کند . بی تابی و آه عاشق ، در دل معشوق هم مهری انداخته است : چون در این دل برق مهر دوست جست / اندر آن دل دوستی میدان که هست صدرجهان در سحرگه با خدای خود راز و نیاز میکند و سراغ از آواره ی خود را میگیرد . صدرجهان میگوید: درست است که وکیل گناهی مرتکب شد و ما دیدیم اما او رحمت ما را ندیده بود . من کسی را که در انجام گناه وقیح است میترسانم اما او که خود ترسیده بود من دیگر با او چه کار میتوانم داشته باشم ؟! برای دیگی که سرد شده آتش روشن میکنند اما دیگی که خود در حال جوشیدن است که دیگر آتش نمی خواهد . کسانی که نمی ترسند را آگاهی میدهم تا خوف را تجربه کنند اما آنکه خود خوف دارد ، با شکیبایی و حلم من به آنها آرام خواهم داد . من طبیبی هستم که به هر کسی فراخور حال خودش شربتی میدهم . بخش های قبل داستان وکیل صدرجهان ملاقات آن عاشق با صدر جهان4380 آن بخاری نیز خود بر شمع زدگشته بود از عشقش آسان آن کَبَدآه  سوزانش سوی گردون شدهدر دل صدر جهان مِهر آمده گفته با خود در سحرگه  کای احدحال ِ آن آوارۀ ما چون بود ؟او گناهی کرد و ما دیدیم، لیکرحمت ما را نمیدانست نیک خاطر مجرم ز ما ترسان شودلیک صد اومید در ترسش بودمن بترسانم وقیح یاوه راآن که ترسد، من چه ترسانم ورا ؟بهر دیگ سرد آذر میرودنه بدآن کز جوش از سر می رودآمنان را من بترسانم به علمخایفان را ، ترس بردارم به حلم پاره دوزم، پاره در موضع نهمهر کسی را شربت اندر خور دهم باطن مرد حق منبع فیض است اگرچه ظاهرش مانند چوب خشن و خشکی است .  اما باطنش باعث می شود تا برگ های سبز از آن بروید . هر ظاهری از باطن افراد سرچشمه میگیرد . وفا و مهربانی هم مانند درختی است که برگ هایش به آسمان سر می کشد . ریشه بر جای میماند اما شاخه هایش همه جا را میگیرد . هست سِرّ مرد چون بیخ درختز آن بروید برگهاش از چوبِ سخت در خور آن بیخ رُسته برگهادر درخت و در نفوس و در نُهی بر فلک پرهاست ز اشجار وفااصلها ثابت و فرعه فی السما اگر با عشق اینگونه  شاخه ها تا آسمان اوج میگیرد چگونه در دل صدر جهان نروید ؟در اینجا مولانا همان جمله ی معروف "دل به دل راه دارد " را به زیبایی بیان میکند . دل انسان ها مانند تن آنها نیست که از هم جدا باشد . گاهی تن ها جداست  ولی  روح ها به هم متصل و در هم آمیخته است . مانند دو سفال چراغ که با اینکه جدا از هم هستند اما نورشان در هم آمیخته می شود . وقتی یک عاشق در تب وصل میسوزد حتما معشوقش نیز جویای اوست . اما عشق عاشقان و معشوقان با هم فرق دارد . کلا عشق در هر کسی به شیوه ی خاص خودش اثر گذاری میکند . عشق در معشوقان سرخوشی می آورد و عاشقان را لاغر می کند . چون برُست از عشق، پر بر آسمانچون نروید در دل صدر جهان ؟موج میزد در دلش عفو گنهکه ز هر دل تا دل آمد روزَنَه که ز دل تا دل یقین روزن بودنه جدا و دور چون دو تن بودمتصل نبود سِفال دو چراغنورشان ممزوج باشد در مساغ هیچ عاشق خود نباشد وصل جوکه نه معشوقش بود جویای اولیک عشق عاشقان، تن زه کندعشق معشوقان، خوش و فربه کندچون در این دل برق ِ مهر ِ دوست جَستاندر آن دل دوستی می دان که هست مولانا می گوید اگر تو مهری از حق در درون خود احساس کردی مطمئن باش که این دوستی و مهر دو طرفه است . آیا با یک دست میشه صدای دست زدن را شنید ؟ پس عشق نمی تواند فقط در یک سو باشد و در سوی دیگر نباشد . تشنه به دنبال آب میگردد و همانقدر که او تشنه ی آب است آب هم تشنه ی کسی است که طالب آب است . این عطش دو جانبه است . در دل تو مهر حق چون شد دو تُوهست حق را بی گمانی، مهر توهیچ بانگ کف زدن آید به در از یکی دست تو، بی دستی دگر ؟تشنه مینالد که: کو آب گوار !آب هم نالد که: کو آن آب خوار ؟جذب آب است این عطش در جان ماما از آن ِ او و، او هم  آنِ ما این حکمت خداوند بود که همه چیز در عالم جفت جفت هستند و عشق در آنها جاری شده . در علم قدیم آسمان را مرد و زمین را زن میدانستند و مولانا به جفت بودن این دو اشاره میکند . همچنین ستاره های سیار را پدران خلقت و موثر در آفرینش و سرنوشت مخلوقات میدانستند و عناصر چهارگانه خاک ، آب ، باد ( هوا ) ، آتش  را مادران آفرینش می گفتند . همچنین دوازده برج فلکی را دارای طبع و مزاج میدانستند :1-     ثور و سنبله و جدی :  برج خاکی -  طبع سرد و خشک ( سودایی )  2-    سرطان ، عقرب و حوت :  برج های آبی -  طبع سرد و مرطوب 3-    جوزا و میزان و دلو : برج های بادی - طبع گرم و مرطوب 4-    حمل و اسد و قوس : برج های آتشی - طبع خشک و گرم ( برای اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید ) مولانا میگوید هر کدام از  این برج ها با توجه به خصوصیاتشان اثری در خاک دارند .  حکمت حق در قضا و در قدرکرد ما را عاشقان همدگرجمله اجزای جهان ز آن حکم ِ پیشجفت جفت ، و عاشقان ِ جفت خویش هست هر جزوی ز عالم جفت خواهراست همچون کهربا و برگِ کاه آسمان گوید زمین را : مرحبا! با توام چون آهن و آهن رُباآسمان، مرد و زمین زن، در خِرَدهر چه آن انداخت، این می پروردچون نماند گرمی اش، بفرستد اوچون نماند ترّی اش نم ، بدهد اوبرج خاکی، خاک ارضی را مددبرج آبی، ترّی اش اندر دمدبرج بادی، ابر سوی او بَرَدتا بخارات وخم را بر کشدبرج آتش، گرمی خورشید از اوهمچو تابۀ سرخ، ز آتش پشت و رودر قدیم باورشان این بوده که فلک ( آسمان ها ) دور زمین می چرخد . مانند مردانی که دنبال کار  و کسب هستند برای خانواده شان و زمینی که مانند زن در حال کدبانویی است و زایش و پروراندن .زن و مرد - زمین و آسمان – شب و روز و   تمام این پیوندها  برای اتحاد و تکمیل کار یکدیگر است . هست سرگردان فلک اندر زَمَنهمچو مردان گِردِ مکسب، بهر ِ زن وین زمین کدبانوئی ها میکندبر ولادات و رضاعش می تندپس زمین و چرخ را دان هوشمندچون که کار هوشمندان میکنندگر نه از هم، این دو دلبر می مزندپس چرا چون جفت در هم می خزند ؟بی زمین کی  ُگل بروید وارغوان ؟پس چه زاید ز آب و تاب آسمان ؟بهر آن میل است در ماده به نرتا بود تکمیل کار همدگرمیل اندر مرد و زن، حق ز آن نهادتا بقا یابد جهان زین اتحادمیل هر جزوی به جزوی هم نهدز اتحاد هر دو تولیدی زَهَدشب چنین با روز اندر اعتناقمختلف در صورت، اما اتفاق روز و شب ، ظاهر دو ضدّ و دشمن اندلیک هر دو یک حقیقت می تنندهر یکی خواهان دگر را همچو خویشاز پی تکمیل فعل و کار خویش زان که بی شب دخل نبود طبع راپس چه اندر خرج آرد روزها ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۱ ، ۰۸:۳۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز چند روزی هست که گرفتار هستم و نتونستم در کنار شما باشم و فکر می کنم باز هم ادامه داشته باشه ... ببخشید اگه پیام های شما عزیزان بی جواب میمونه ... به زودی برمیگردم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۱ ، ۱۸:۴۹
نازنین جمشیدیان
دانلود این دهان بستی (افشاری)دانلود ربنا با آوای دلنشین و ملکوتی:استاد شجریان آواز مثنوی افشاری شعر: گزیده اشعار از مولوی (دفاتر اول، سوم و پنجم مثنوی) اجرا: احتمالا سال ۱۳۵۹ برای صداوسیما (جمله اول مثنوی افشاری-درآمد) این دهان ب‍ستی دهان‍ی باز ش‍د این دهان ب‍ستی دهان‍ی باز ش‍د تا خورن‍ده‌ی لق‍مه‌های راز ش‍د (جمله دوم مثنوی افشاری-جامه‌دران) لب فروب‍ند از طعام و از شراب لب فروب‍ند از طعام و از شراب سوی خوان آسمانی ک‍ن شتاب (جمله سوم مثنوی افشاری-عراق) گر تو ای‍ن ان‍بان ز نان خالی کن‍ی پر ز گوهرهای اج‍لالی کن‍ی (جمله چهارم مثنوی افشاری-اوج عراق) طفل جان از شیر شی‍طان باز ک‍ن بعد از آن‍ش با مل‍ک انباز ک‍ن بعد از آن‍ش با مل‍ک ان‍باز ک‍ن (جمله پنجم مثنوی افشاری-درآمد) چ‍ند خوردی چرب شی‍ری‍ن از طعام امتحان ک‍ن چ‍ند روزی در صیام (جمله ششم مثنوی افشاری-جامه‌دران+فرود) چ‍ند شب‍ها خواب را گ‍شت‍ی اسی‍ر یک شب‍ی بی‍دار ش‍و دول‍ت بگی‍ر هر چیزی خالصش خوب و مطلوب است. بنده هم خالصش خوب است. در موارد دیگر ناخالصش هم باندازه خودش کاربرد دارد اما در عالم بندگی خدا، یا بندگی خالص است یا بندگی نیست. بندگی ناخالص معنا ندارد. گفته اند خدا بهترین شریک است. آنکه بخواهد کسی را با خدا شریک کند خدا می گوید همه این باشد برای آنکه تو  شریک من قرار دادی.بنده یا خالص است یا بنده نیست. بنده خالص کیست؟ بنده ای که به فرمان حق برخیزد، به قرمان حق بنشیند. به فرمان حق روی کند به فرمان حق روی بگرداند. به فرمان حق تصرف کند به فرمان حق از تصرف بازایستد. بنده خالص کیست؟ بنده ای که رها شده است، انسانی که آزاد آزاد است، از دو عالم آزاد است. بنده خالص کیست؟ بنده ای که تنها وتنها به هستی مطلق تعلق دارد و از وابستگی و اسارت بت های بیرونی و درونی رها گشته است.ریشه وابستگی به بت های بیرونی وابستگی و بندگی بت درونی است. بت های بیرونی از بت درونی زاده می شوند. به شهوتش وابسته است، شهوت پول می خواهد، برای بدست آوردن پول کرنش می کند. شهوت ریاست می خواهد. برای رسیدن به ریاست در برابر بت بیرونی تعظیم می کند. شهوت شهرت می خواهد. برای رسیدن به شهرت هر نابجایی خم می شود.روزه تمرین رهایی از بت درونی است. چرا می خوری؟ چون نفست می گوید؟ چرا می آشامی؟ چون نفست می گوید؟ چرا می خوابی؟ چون نفست می گوید؟ چرا برمی خیزی؟ چون نفست می گوید؟ چرا پرخاش می کنی؟ چون نفست می گوید؟ چرا دوستی می کنی و می گرایی؟ چون نفست می گوید؟یک ماه تمرین کن! نخور! چون خدا می گوید. بخور! چون خدا می گوید. از خویش رها شو! وارستگی را تمرین کن! اگر از خویش رها شدی از هر دو عالم رسته ای. اگر از خویش رها شدی در برابر هیچ بتی خم نخواهی شد. اگر از خویش رها شدی از هیچ موجی گرفتار طوفان هراس نخواهی شد. تمرین کن آزادی را. آنگاه در پگاه فطر افطار کن. تا کنون روزه بوده ای و گمان می کرده ای که می خوری. انسان تا گرفتار نفس است گرچه بسیار بخورد خودش نمی خورد خرش می خورد. خودش روزه بوده است ونمی دانسته است. از هوای نفس که رها شد تازه فطر و افطار اوست و چه روزی ها که خواهد خورد.پیامبر گفت «روزه علاوه بر اینکه آثار دنیایی دارد رهایی از تنگناهای روحی را نیز به ارمغان می آورد» هنگامی که روزه داری نیت تواین باشد که نفس را از شهوات دور کنی و همت خود را از گام های شیطانی برگیری تا نسبت رحمانی تو قوت گیرد. اگر درست روزه بگیری ودرست نیت کنی حالت تو مانند بیماری است که میلی به غذا و نوشیدنی ندارد و هر لحظه در انتظار است که بهبود یابد. تو نیز از این اشتها بیرون شو. ازین که در انتظار غروب و خوردن باشی بیرون شو. سعی کن از اشتهایت بیرون روی و در هر لحظه چشم انتظار آن باش که از بیماری گناهان شفا یابی. درونت را از دروغ و تیرگی و غفلت و کدورت از دیگران پاک کن. خود را از تیرگی هایی که تو را از اخلاص برای خدا دور می کند تطهیر کن به بعضی از مومنین گفتند تو ضعیفی و روزه ضعیف ترت می کند او پاسخ داد روزهای بلندی پیش رو دارم ترجیح می دهم بر ضعف روزه شکیبا باشم تا در آن روزها گرفتار نقصان و حرمان نباشم ‏خدای متعال گفت روزه برای من است و من خودم آن را پاداش می دهم. روزه کامجویی و کامرانی نفس را ریشه کن می کند، طمع را از نفس می گیرد، دل را صفا می دهد، اعضا را پاک می کند، ظاهر و باطن را آراسته می کند. روزه مومن را به شکر می رساند. او را متوجه احسان و توجه و عطوفت با دیگران می کند، بر تضرع و خشوع وی در آستان حق می افزاید. مومن را به پناه بردن به حق می کشاند «منم» را در روزه دار می شکند. بدی هایش را می کاهد و بر خوبی ها و زیبایی هایش می افزاید. (امام صادق علیه السلام باب سی و ششم مصباح الشریعه)روزه تنها این نیست که نخوری و نیاشامی مریم گفت انی نذرت للرحمن صوما یعنی من روزه می گیرم و زبانم را حفظ میکنم. هنگامی که روزه داری باید زبانت را حفظ کنی و چشم بپوشی و با کسی نزاع نکنی و حتی در دل به کسی حسادت نورزی .(امام صادق ع)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۱ ، ۰۳:۳۴
نازنین جمشیدیان