سلام به دوستان عزیز
این هم ادامه و پایان داستان کدبانو و نخود
در این ابیات نخود داستان ما که از راز این جوشیدن و سوختن آگاه شده ، خود را به دست پیر می سپارد ، زیرا دانسته که پروردگار او را شایسته ی سیر الی الله دانسته .
اگر قرار است این راهی باشد برای کمال ، پس من خودم را به تو که مانند یک معمار قرار است مرا بسازی می سپارم و این رنج ها نیز برای من خوش آیند است . این رنج ها است که مرا از زندگی مادی و اندیشیدن به امور بی اهمیت جدا می کند و در عالم معنا جای میدهد .
تمثیل صابر شدن مومن چون بر شرّ و خیر بلا واقف شود
4199 سگ، شکاری نیست، او را طوق نیستخام و ناجوشیده، جز بی ذوق نیست گفت نَخّود: چون چنین است، ای ستی ( ستی : بانوی بزرگ ) خوش بجوشم، یاری ام ده راستی تو در این جوشش چو معمار منیکفچلیزم زن، که بس خوش میزنی ( کفچلیز= کفگیر ) همچو پیلم، بر سرم زن زخم و داغتا نبینم خواب هندستان و باغ تا که خود را دَر دَهَم در جوش ، منتا رهی یابم در آن آغوش من زان که انسان، در غِنا طاغی شود (طاغی = نافرمان ) همچو پیل خواب بین، یاغی شودپیل چون در خواب بیند هند راپیلبان را نشنود، آرد دَغا ( دغا = ناراست و دغل ) در اینجا کدبانو در اصل پیری است که مرید را به سمت کمال رهنمون است . او می گوید من هم مانند تو زمانی خام بودم و با مجاهده ی سوزاننده و سخت به اینجا رسیدم . من هم مراتب هستی را از جمادی تا آدمی پیموده ام ، پیش از آن که روح در قالب تن بیاید ، و بعد مدتی در قالب تن ، و بعد در اثر جوشیدن در این مراحل ، به جایی رسیدم که حس خود را به ادراک عوالم معنوی توانا سازم و پس از آن زندگی مادی را فراموش و روح گشتم ... من در همان مرحله جمادی هم به پیوستن به عالم معنا می اندیشیدم . در اینجا مولانا به نکته بسیار ظریفی اشاره میکند : سخن حق در کسی اثر دارد که به درجه ای از شایستگی رسیده باشد ، باید از خداوند بخواهی که به این درجه برسی . مشکل از تعلیمات ادیان و پیامبران نیست که اینگونه بعضی از افراد با آن به انحراف کشیده شده اند ، بلکه این مشکل از انسان هایی است که دغدغه ی رفتن در راه کمال را از دست داده اند . مانند طنابی که به جای کمک گرفتن از آن برای بالا رفتن ، با آن به درون چاه رفته اند ، این مشکل از طناب نیست که از درون آنهاست .
عذر گفتن کدبانو با نخود ، و حکمت در جوش داشتن کدبانو نخود را
4206 آن ستی گوید ورا که: پیش از این ( آن ستی : همان کدبانو ) من چو تو بودم ز اجزای زمین چون بنوشیدم جِهاد آذری ( جهاد آذری : مجاهده ی سوزاننده و سخت ) بس پذیرا گشتم و اندر خوری مدتی جوشیده ام اندر زَمَنمدتی دیگر درون دیگ تن زین دو جوشش، قوّت حس ها شدمروح گشتم، پس تو را اُستا شدم در جمادی گفتمی : ز آن می دویتا شوی علم و صفات معنوی چون شدم من روح، پس بار دگرجوش دیگر: کن ز حیوانی گذراز خدا می خواه تا زین نکته هادر نلغزی و رَسی در مُنتهازان که از قرآن بسی گمره شدندز آن رسن قومی درون چه شدند مر رَسَن را نیست جُرمی، ای عنود! ( عنود : بدخواه و لجوج ) چون تو را سودای سربالا نبود ( سودای سر بالا : میل به کمال )