برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
سلام به دوستان عزیز این هم ادامه و پایان  داستان کدبانو و نخود در این ابیات نخود داستان ما که از راز این جوشیدن و سوختن آگاه شده ، خود را به دست پیر  می سپارد ، زیرا دانسته که پروردگار او را شایسته ی سیر الی الله دانسته . اگر قرار است این راهی باشد برای کمال ، پس من خودم را به تو که مانند یک معمار  قرار است مرا بسازی می سپارم و این رنج ها نیز برای من خوش آیند است . این رنج ها است که مرا از زندگی مادی و اندیشیدن به امور بی اهمیت جدا می کند  و در عالم معنا جای میدهد . تمثیل صابر شدن مومن چون بر شرّ و خیر بلا واقف شود 4199 سگ، شکاری نیست، او را طوق نیستخام و ناجوشیده، جز بی ذوق نیست گفت نَخّود: چون چنین است، ای ستی ( ستی : بانوی بزرگ ) خوش بجوشم، یاری ام ده راستی تو در این جوشش چو معمار منیکفچلیزم زن، که بس خوش میزنی ( کفچلیز= کفگیر ) همچو پیلم، بر سرم زن زخم و داغتا نبینم خواب هندستان و باغ تا که خود را دَر دَهَم در جوش ، منتا رهی یابم در آن آغوش من زان که انسان، در غِنا طاغی شود (طاغی = نافرمان ) همچو پیل خواب بین، یاغی شودپیل چون در خواب بیند هند راپیلبان را نشنود، آرد دَغا ( دغا = ناراست و دغل ) در اینجا کدبانو در اصل پیری است که مرید را به سمت کمال رهنمون است . او می گوید من هم مانند تو زمانی خام بودم و با مجاهده ی سوزاننده و سخت به اینجا رسیدم . من هم مراتب هستی را از جمادی تا آدمی پیموده ام ، پیش از آن که روح در قالب تن بیاید ، و بعد مدتی در قالب تن ، و بعد در اثر جوشیدن در این مراحل ، به جایی رسیدم که حس خود را به ادراک عوالم معنوی توانا سازم و پس از آن زندگی مادی را فراموش و روح گشتم ... من در همان مرحله جمادی هم به پیوستن به عالم معنا می اندیشیدم . در اینجا مولانا به نکته  بسیار ظریفی اشاره میکند : سخن حق در کسی اثر دارد که به درجه ای از شایستگی رسیده باشد ، باید از خداوند بخواهی که به این درجه برسی .  مشکل از تعلیمات ادیان و پیامبران نیست که اینگونه بعضی از افراد با آن به انحراف کشیده شده اند ،  بلکه این مشکل از انسان هایی است که دغدغه ی رفتن در راه کمال را از دست داده اند .  مانند طنابی که به جای کمک گرفتن از آن برای بالا رفتن ، با آن به درون چاه رفته اند ، این مشکل از طناب نیست که از درون آنهاست . عذر گفتن کدبانو با نخود ، و حکمت در جوش داشتن کدبانو نخود را 4206 آن ستی گوید ورا که: پیش از این  ( آن ستی : همان کدبانو ) من چو تو بودم ز اجزای زمین چون بنوشیدم جِهاد آذری ( جهاد آذری : مجاهده ی سوزاننده و سخت ) بس پذیرا گشتم و اندر خوری مدتی جوشیده ام اندر زَمَنمدتی دیگر درون دیگ تن زین دو جوشش، قوّت حس ها شدمروح گشتم، پس تو را اُستا شدم در جمادی گفتمی : ز آن می دویتا شوی علم و صفات معنوی چون شدم من  روح، پس بار دگرجوش دیگر: کن ز حیوانی گذراز خدا می خواه تا زین نکته هادر نلغزی و رَسی در مُنتهازان که از قرآن بسی گمره شدندز آن رسن قومی درون چه شدند مر رَسَن را نیست جُرمی، ای عنود! ( عنود : بدخواه و لجوج ) چون تو را سودای سربالا نبود ( سودای سر بالا : میل به کمال )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۱ ، ۱۸:۴۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز چندی پیش که داستان وکیل صدر جهان را آغاز کردم ،  تصمیم گرفتم داستان های در دل این داستان را جداگانه برای شما بنویسم ، یکی از این داستان ها مسجد مهمان کش بود و یکی دیگر از داستان ها که امروز شروع می کنم داستان کدبانو و نخود است . که البته کوتاه است و بسیار پربار ... فکر میکنم در دو یا سه بخش این داستان رو برای شما بنویسم .  در این داستان نخود ، مومن بی صبر است و آتش ، نامرادی ها و سختی های راه حق  : نخود در دیگ میجوشید و در دام آب و آتش بود و هر باز که به سر دیگ می آمد به کدبانو میگفت : آخر تو که مرا خریدی دیگر چرا سر من این بلاها را می آوری ؟؟ کدبانو بر سر او کفگیر میزد و می گفت : خوب بجوش و از آتش گلایه نکن که  همان روز که در باغ و بستان آب میخوردی و سبز شدی برای همین روز بود . این جوشیدن در دیگ چاشنی و طعم به تو می دهد . این کار برای خار کردن تو نیست بلکه برای این است که تو قابلیت این را پیدا کنی که با جان بیاویزی ( رفتن به مراتب بالاترکمال ) ... تمثیل گریختن مومن و بی صبری او در بلا ، به اضطراب و بی قراری نخود و دیگر حوایج در جوش  دیگ ، و بر دویدن تا بیرون جهند 4162 بنگر اندر نخودی ،  در دیگ چونمی جهد بالا ؟چو شد ز آتش زبون هر زمان نخود برآید وقت جوشبر سر دیگ و برآرد صد خروش که : چرا آتش به من در میزنی ؟چون خریدی، چون نگونم میکنی ؟میزند کفلیز کدبانو که : نیخوش بجوش و برمَجِه ز آتش کُنی زآن نجوشانم که مکروه منیبلکه تا گیری تو ذوق و چاشنی تا غذا گردی، بیامیزی به جانبهر خواری نیستت این امتحان آب میخوردی به بستان، سبز و تربهر این آتش بُدَست آن آب خَورابتدا رحمت خداوندی سرمایه ی وجودی ما را به جایی میرساند که بتوانیم آن را در راه حق به کارگیریم. باید چیزی به دست آوری تا بتوانی آن را در مقابل عشق حق ببازی  . و هنگامی که هر چه داشته ای در دستانت به او تقدیم کردی آنگاه او با رحمت بی حد خود ، تو را در آغوش خواهد کشید  ...رحمتش سابق بُدَست از قهر، زآنتا ز رحمت گردد اهل امتحان رحمتش بر قهر از آن سابق شده ستتا که سرمایۀ وجود آید به دست زانکه بی لذت نروید لحم و پوستچون نروید، چه گدازد عشق دوست ؟زآن تقاضا ، گر بیاید قهرهاتا کنی ایثار آن سرمایه را، باز لطف آید برای عذر اوکه : بکردی غسل و برجستی ز جُوباید تسلیم این رنج شوی تا پلکانی شود برای بالا رفتن تو ، به سمت او . در آن هنگام است که نعمت ها به سوی تو سرازیر می شود که در این بین نعمت اصلی رسیدن به پروردگار است . پرودگار میگوید : مانند اسماعیل در برابر من آماده ی قربانی شدن باش . من تو را قربانی خواهم کرد و سر تو را خواهم برید ، لیک این مردن ، مردن دیگری است .وقتی به آن رسیدی میبینی این زندگی حقیقی و جاودان بوده است و آنچه تاکنون عزیز میداشتی مردنی بیش نبوده . تمام این داستان ها در اصل سخنی به جز تسلیم نیست . اگر در این جوشیدن تسلیم شدی ، از آب و گل مادی جدا میشوی و به جان می پیوندی . پس از صفات انسانی ات جدا و در صفات حق  فنا شو .  در تمام ابیات پس از این صحبت جدا شدن از مادیات و جلوه های مادی و پیوستن به دنیایی فراتر از این عالم ماده ، یعنی عالم معنا است .  گوید:ای نخود! چریدی در بهاررنج، مهمان تو شد، نیکوش دارتا که مهمان باز گردد شکر سازپیش شه گوید ز ایثار تو بازتا به جای نعمتت ، منعم رسدجمله نعمتها برد بر تو حسدمن خلیلم، تو پسر، پیش بِچُکسر بنه، "إنی أرانی أذبحک" سر به پیش قهر نِه، دل بر قرارتا ببرم حلقت اسماعیل وارسر ببرم، لیک این سر آن سری استکز بریده گشتن و مردن  بری است لیک مقصود ازل تسلیم توستای مسلمان! بایدت تسلیم جُست ای نخود! میجوش اندر ابتلاتا نه هستیّ و نه خود ماند تو رااندر آن بستان اگر خندیده ایتو  ُگل ِ بُستان ِ جان و دیده ای گر جدا از باغ آب و گِل شدیلقمه گشتی، اندر اَحیا آمدی شو غذا و قوّت و اندیشه هاشیر بودی، شیر شو در بیشه هااز صفاتش رُسته ای والله نخستدر صفاتش باز رو چالاک و چُست ز ابر و خورشید و ز گردون آمدیپس شدی اوصاف ، و گردون بَرشدی آمدی در صورت باران و تاب ( تاب : تابش خورشید ) میروی اندر صفاتِ مستطاب (صفات پاک حق ) جزو شید و، ابر و، انجمها بُدینفس و فعل و قول و فکرت ها شدی هستی حیوان شد از مرگ نباتراست آمد "اقتلونی یا ثقات " چون چنین بُردی است ما را بَعدِ ماتراست آمد "إنّ فی قتلی حیات" ( اشاره به سخن حلاج : مرا بکشید ای دوستان راستین ، که به راستی زندگی در این کشتن است ) فعل و قول صدق شد قوتِ بشرتا بدین معراج شد سوی فلک آنچنان کان طعمه شد قوتِ بشراز جمادی بر شد و، شد جانوراین سخن را ترجمۀ پهناوریگفته آید در مقام دیگری کاروان دایم ز گردون میرسدتا تجارت میکند، وا میرود ( مولانا این صحبت را در اینجا ناتمام میگذارد ، که در داستان وکیل صدر جهان در این باره شرح داد و خواندیم : از جمادی مردم و نامی شدم ... ) حال  که حکایت زندگانی در این است سعی کن با اختیار و شیرین به این سمت حرکت کنی ، به هر حال این جریانی است که تو را با خود خواهد برد و با اختیار در آن گام نهادن به مراتب آسان تر و شیرین تر است تا با اجبار و کراهت رفتن ... پس برو شیرین و خوش با اختیارنی به تلخی و کراهت، دزد وارسپس مولانا به این نتیجه می رسد که این رنج ها ، اگردرست بنگری رنج نیست . مانند دارویی تلخ ، اما درمانگر است ... ( در رسم قدیم ، انگورهای پاییزی را در زیر برف و یخ مدفون می کردند ، تا فاسد نشود و در زمستان و اوایل بهار مصرف  شود )  زآن ، حدیث تلخ میگویم تو راتا ز تلخیها فرو شویم تو راز آب سرد، انگور افسرده رَهَدسردی و افسردگی بیرون نهدتو ز تلخی چونکه دل پر خون شویپس ز تلخیها همه بیرون روی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۱ ، ۱۳:۳۳
نازنین جمشیدیان
عارفان همیشه به ما گفته اند که از معشوق نمی توان گله کرد . لطف و  قهر معشوق هر دو درس است و هر دو لطف : لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشق بازان چنین مستحق هجرانند ( حافظ) عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد بوالعجب من عاشق این هر دو ضد ( مولانا ) بالاتر اینکه این تفاوت رفتار معشوق  با عاشق ،  چشم عاشق عارف را بازمیکند : یک لحظه داغم میکشی یک دم به باغم میکشی پیش چراغم میکشی تا وا شود چشمان من هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم گر دلبرانه بنگری در جان سرگردان من  ( مولانا ) سراپای زندگی او چنین وصال و فراق عاشقانه ای است و این یکی از مهترین ارکان زندگی عاشق می باشد .آمد و شد حوادث گوناگون برای عارف معنای دیگری دارد . در حالت  بسط و وجد و شرور و نزدیکی با محبوب نباید آن را همیشگی بداند و همچنین در قبض و هجر و فراق حق ندارد تصور کند که این حال بر او پاینده خواهد بود . بنابراین نه  مغرور خواهد بود و نه مایوس .نکته قابل توجه اینجاست که فرد در راه دعا چیزی از خدا نمیخواهد بلکه حال خود را شرح میدهد ابراز عشق میکند و میگوید که در ضمیر و زوایای روحش چه میگذرد . این دعای عارفی است که تنها فکرش زیارت دوست ، ملاقات با حبیب ، و به او نزدیک شدن است و از سرگردان شدن در آثار ، ملول است و رنج ها و ناگواری های روزگار برای او هیچ است . برای او رنج اصلی ، رنج دوری و هجران و فراق است . او با صد هزار چشم ، صد هزار جلوه ی خداوندی را تماشا می کند و تازه باز هم گرسنه ی منظره های بیشتر است . خداوند به خود آشکار است ، نه به واسطه ی چیزهای دیگر ، آفتابی است خود دلیل خود .به همین سبب ،  جستجو از دلیل برای خدا ، شان نابینایان و ظلمت زدگان است . این نوع دیدن برای کسانی است که از راه گیسوی سیاه معشوق می خواهند او را بشناسند زیرا تاب نگاه در چشمان او را ندارند . قدح ، چون دور ما باشد به هوشیاران مجلس ده مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی  ( حافظ) زندگی یک معامله است ، یعنی خود را فروختن و در عوض آن چیزی بهتر ستاندن.  من غلام آنکه نفروشد وجود جز بدان سلطان با افضال و جود من غلام آن مس همت پرست کو به غیر کیمیا نارد شکست  ( مولانا ) همه انسان ها در سودای زندگی ضرر میکنند جز کسانی که از عشق پروردگار بهره ای برده اند . عاشق شو از نه روزی کار جهان سرآید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی  ( حافظ ) در میان دعا درخواست هایی از خداوند شده که بسیار قابل تامل است : بحث بر سر معاش و آب و نان و فرزند نیست . آنچه برای عارف مطرح است درد و رنج فراق و تمنای وصال است . اینها جان دعاهای یک عارف است . او در یاد معشوق از خود هم غافل است .چنان پر شد فضای خانه از دوست که فکر خویش گم شد از ضمیرم ( حافظ) التماس دعا ...بخش هایی از : پرتویی از دعای عرفه  از کتاب : حدیث بندگی و دلبردگی ( دکتر عبدالکریم سروش )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۱ ، ۱۲:۳۶
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز این قسمت با خودتون دیگه .... این بخش اشاره دارد به آیه 64 سوره اسری . شیطان می گوید که فرزندان آدم را از راه حق دور خواهد کرد و پروردگار در این آیه به او پاسخ میدهد . و براى این که بدانى چگونه مردم به راه خطا مى روند یاد کن زمانى را که به فرشتگان گفتیم : براى آدم سجده کنید . پس همه جز ابلیس سجده کردند . او به خداوند گفت : آیا براى کسى که او را از گِل آفریده اى سجده کنم ؟ ( 61 ) سپس گفت : آیا دیدى این کسى را که بر من برترى دادى ؟ اگر مهلتم دهى و مرگ مرا تا روز قیامت به تأخیر افکنى قطعاً نسل او ـ جز اندکى از آنان ـ را لجام خواهم کرد و در پى خویش خواهم برد . ( 62 ) خدا گفت : برو ، ولى هر کس از آنان از تو پیروى کند ، دوزخ که کیفرى بى کم و کاست است سزاى شما خواهد بود . ( 63 ) و از آنان هر که را توانستى با صداى خود به نافرمانى خدا برانگیز و با سواران و پیادگانت بر آنان بانگ بزن تا به گناه روى آورند ، و با آنان در اموال و اولادشان شریک شو و از آنها در همان جهتى که مى خواهى بهره بگیر و به آنان وعده و نوید ده ; ولى باید بدانند که شیطان جز وعده اى فریبنده به آنان وعده اى نمى دهد . ( 64 ) بى تردید تو را بر بندگان من هیچ تسلّطى نیست ، و پروردگارت براى کارسازى امور آنان بسنده است . ( 65 ) تفسیر آیت : وَ أَجْلِبْ عَلَیهِمْ بِخَیلِکَ وَ رَجِلِکَ 4329 تو چو عزم دین کنی با اجتهاددیو، بانگت بر زند اندر نهاد ( اندر نهاد : درون تو ) که : مرو زآن سو، بیندیش ای غوی ! ( غوی : گمراه ) که اسیر رنج و درویشی شوی بی نوا گردی، ز یاران وابُریخوار گردی و پشیمانی خوری تو ز بیم بانگ آن دیو لعینواگریزی در ضلالت ، از یقین که : هلا! فردا و پس فردا مراستراه دین پویم، که مهلت پیش ماست ؟مرگ بینی باز، کو از چپ و راستمی کشد همسایه را ، تا بانگ خاست ، باز عزم دین کنی از بیم جانمرد سازی خویشتن را یک زمان پس سلح بر بندی از علم و حکمکه : من از خوفی ، نیارم پای کم باز بانگی بر زند بر تو ز مکرکه : بترس و باز گرد از تیغ فقرباز بگریزی ز راه روشنیآن سلاح علم و فن را بفگنی سالها او را به بانگی بنده ایدر چنین ظلمت ، نمد افکنده ای هیبت بانگ شیاطین خلق رابند کرده ست و گرفته حلق راتا چنان نومید شد جانشان ز نورکه روان کافران ز اهل قبوراین شکوهِ بانگِ آن ملعون بودهیبت بانگِ خدائی چون بود ؟هیبت باز است بر کبک نجیب ( کبک نجیب : بنده شایسته ) مر مگس را نیست ز آن هیبت نصیب زآنکه نبود باز صیاد مگسعنکبوتان می مگس گیرند و بس عنکبوت دیو، بر تو چون ذباب ( ذباب : مگس-  آدمی در دام شیطان) کرّ و فرّ دارد، نه بر کبک و عقاب بانگِ دیوان، گله بان اشقیاست ( اشقیا : گناهکاران ) بانگ سلطان، پاسبان اولیاست تا نیامیزد ، بدین دو بانگِ دورقطره یی از بحر ِ خوش با بحر ِ شوراشاره به آیه 53 سوره فرقان : و اوست آن که دو دریا را کنار یکدیگر روان ساخت; این یکى خوشگوار و شیرین است و این یکى ناگوار و سخت شور است ، و میان آن دو حایلى استوار پدید آورد و آنها را باز داشت از این که به یکدیگر بیامیزند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۱ ، ۰۸:۵۲
نازنین جمشیدیان
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی ( دانلود کنید )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۱ ، ۰۴:۵۹
نازنین جمشیدیان
قسمت های قبل مسجد مهمان کش و اینک پایان ماجرا : داستان بدین جا رسید که مهمان ما در مسجد خفت و بانگ سختی به گوش اش رسید که هیچ تاثیری در او نکرد . مهمان گفت : چرا از این بانگ بترسم ؟ این صدای طبل تو خالی است و طبل باید بترسد چون عید من است اما او چوب می خورد . قیامت هم مانند عید است عده ای مانند این مهمان خندان هستند و بی دینان  مانند آن طبل تو خالی ... . مهمان گفت : چرا باید دلم از این طبل عید بترسد ؟ ای دل من لرزان نباش که ضرری به تو نمی رسد بلکه به آنان می رسد که یقین در دلشان راه پیدا نکرده است . وقت آن است که من مانند حضرت علی یا پیروز شوم و یا جان خود را فدا کنم . سپس بانگ زد که : تو هر چه هستی من از تو هراسی در دل ندارم و آماده ی رو به رو شدن با تو هستم . در همان موقع به خاطر یقین و ایمان مرد و آشکار شدن شجاعتش ،  طلسم مسجد شکست و طلا از در و دیوار باریدن گرفت به گونه ای که مهمان ما ترسید راه در بسته شود  و تا صبح کیسه کیسه طلاها را بیرون میبرد و دفن میکرد و باز میگشت ... رسیدن بانگ طلسمی ،  نیم شب مهمان مسجد را 4348 بشنو اکنون قصۀ آن بانگِ سختکه نرفت از جا بدان، آن نیک بخت گفت: " چون ترسم؟ چو هست این طبل عیدتا دهل ترسد ، که زخم او را رسید"ای دهل های تهی بی قلوب !قسمتان از عید جان،  شد زخم چوب شد قیامت عید ، و بی دینان دُهُلما چو اهل عید، خندان، همچو ُگل بشنو اکنون این دهل چون بانگ زددیگ دولت با چگونه می پزد :چونکه بشنید آن دُهل آن مردِ دیدگفت:" چون ترسد دلم از طبل عید؟"گفت با خود: " هین ملرزان دل، کز اینمُرد جان ِ بَد دلان ِ بی یقین وقت آن آمد که حیدروار منملک گیرم  یا بپردازم بدن " برجهید و بانگ بر زد کای کیا !حاضرم، اینک ، اگر مردی بیادر زمان بشکست ز آواز ، آن طلسمزر همی ریزید هر سو قسم قسم ریخت چندان زر که ترسید آن پسرتا نگیرد زر ز پُری راهِ دربعد از آن برخاست آن شیر عتیدتا سحرگه زر به بیرون میکشید ،دفن میکرد ، و همی آمد به زربا جوال و توبره بار دگرگنجها بنهاد آن جانباز از آنکوری ترسانی  واپس خزان مولانا به این نکته اشاره میکند که فکر نکنید این زر ، زر ظاهری است : این زر خداوندی است . کودکان ، سفالی را میشکنند و به صورت زر آنها را استفاده میکنند با اینکه زر اصل نیست . زر ایزدی ، آن زری است که از قیمت آن کم نخواهد شد و به قیمت دل می افزاید و به آن روشنایی می بخشد . این ، زر ظاهر به خاطر آمده ست در دل هر کور دور ِ زر پرست کودکان اسفال ها را  بشکنندنام زر بنهند و در دامن کننداندر آن بازی ، چو گوئی نام زرآن کند در خاطر کودک گذربل زر مضروبِ ضربِ ایزدیکاو نگردد کاسد، آمد سرمدی آن زری، کاین زر، از آن زر، تاب یافتگوهر و تا بندگی و آب یافت آن زری که دل از او گردد غنیغالب آید بر قمر در روشنی مسجد مانند شمعی بود که آن مهمان ، پروانه وار به دورش چرخید با اینکه میدانست ممکن است بال هایش بسوزد ، اما قرار بود حقیقت بزرگی به دست آورد و به خاطر آن از همه چیز گذشته بود . مانند موسی که آتشی دید و به سوی آن شتافت ، فکر می کرد ناری است ( آتش )   و در اصل نور بود. تو نیز وقتی مرد راه حق را میبینی فکر میکنی در آتش است حال آنکه این آتش در اصل در وجود توست او مانند همان درخت سرشار از نور است  ،  چون خود را از این جهان آتشین گرفت و خود نور شد . شاید برای شما ظاهر دین مانند آتش باشد اما در اصل نور است . مانند شمعی که از دور مانند آتش است اما در اصل و برای آنان که نزدیک اند ، نور افشانی میکند . هنگامی که  در آن سوختی دلت یکپارچه نور حقیقت خواهد شد  ... شمع بود آن مسجد ، و پروانه اوخویشتن درباخت آن پروانه خو پر بسوخت او را ، ولیکن ساختشبس مبارک آمد آن انداختش همچو موسی بود آن مسعود بختکاتشی دید او به سوی آن درخت چون عنایتها بر او موفور بودنار می پنداشت، آن خود نور بودمرد حق را چون ببینی ای پسر!تو گمان داری بر او نار ِ بشرتو ز خود می آیی و آن در تو استنار و خار ِ ظن ِ باطل، این سو است او درخت موسی است و پُر ضیانور خوان، نارش مخوان، باری بیانه فطام این جهان ناری نمود ؟سالکان رفتند و  آن خود نور بودپس بدان، که شمع دین بَر میشوداین نه همچون شمع آتش ها بوداین نماید نور و، سوزد یار راو آن به صورت نار و،  ُگل زُوار رااین چو سازنده، ولی سوزنده ایو آن، گه وُصلت، دل افروزنده ای شکل شعله، نور ِ پاکِ سازوارحاضران را نور و، دوران را چو نارخب داستان ما هم  به پایان رسید ، این داستان حقایق بسیار زیبایی داشت که امیدوارم هر کس به فراخور حالش گرفته باشه اما فقط من میخوام به یکی از ساده ترین حقایق اش اشاره کنم ... سنگین ترین طلسم ها و جادوها و چشم زخم ها و ... با توکل به خداوند و پناه بردن به او از بین خواهد رفت ... بقیه اش با خودتون ، امیدوارم هیچ کدوم از شما جزو افرادی نباشید که از هزار روش نادرست استفاده می کنید و تازه گره ای به گره های زندگی خود اضافه نکنید ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۱ ، ۱۳:۲۱
نازنین جمشیدیان
امروز در تقویم ها روز بزرگداشت مولانا است ... برای من هر روز چنین روزی است ... چند سالی هست که با خوندنت پاهام از زمین بلند میشه ... فقط میتونم بگم انسان های بزرگ همیشه موندگار هستند حتی اگه صفحه ای در تقویم براشون باز نشه ... بنشسته​ام من بر درت تا بوکِ برجوشد وفا   باشد که بگشایی دری ، گویی که  "برخیز اندرآ" غرق است جانم بر درت ، در بوی مشک و عنبرت   ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما ! ماییم مست و سرگران ، فارغ ز کار دیگران   عالم اگر برهم رود ، عشق تو را بادا بقا ! امروز ما مهمان تو ، مست رخ خندان تو   چون نام رویت می​برم ، دل می​رود ، والله ز جا کو بام غیر بام تو ؟ کو نام غیر نام تو؟   کو جام غیر جام تو؟ ای ساقی شیرین ادا ! گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی   ای کاشکی درخوابمی ، در خواب بنمودی لقا ای بر درت خیل و حشم ، بیرون خرام ای محتشم!   زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا جان​ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان   از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا سیلی روان اندر وَلَه ، سیلی دگر گم کرده ره   "الحمدلله" گوید آن ، وین : "آه" و "لا حول و لا"       بوک :بود که گر زنده جانی یابمی : اگر انسان زنده جانی را بیایبم ، دامن او را خواهم گرفت .... وله : بیخودی   حیرانی از عشق الحمدالله گوید ... : آن که در جهت مقصود در حرکت است زبان حالش سپاسگزاری و آن که راه را گم کرده "آه" و "لا حول و لا" . لا حول در آثار مولانا تعبیراتی برای سرگشتگی و شگفتی فراوان است .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۱ ، ۱۴:۴۷
نازنین جمشیدیان
سلام به همراهان همیشگی دیدیم که مهمان داستان ما تصمیم خود را گرفته بود تا از اسرار مسجد مهمان کش آگاه شود . او از مرگ نمی هراسید و قدم در این راه گذاشته بود . هر کدام از ما در زندگی روزهایی داریم که حس و شوری در ما پیدا می شود . دوست داریم از هر چه در این عالم هست دست بکشیم و تمام مادیات در نظرمان مانند بازیچه ای جلوه میکند ، به غم هایمان میخندیم و دغدغه های جدید غوغایی در دلمان به پا میکند و برعکس روزهایی آنچنان در زمین فرو میرویم که حتی یادمان نمی آید که این دنیا چیزی بیشتر از آن است که میبینیم ،  این است داستان زندگی ما ... مولانا در این بخش به آتشی اشاره می کند که گاهی از عالم معنا مانند پرتوی بر ما میتابد و گاه این پرتو از ما گرفته میشود .... آن غریب در شهر ، جوینده ی  کمال بود ( سر بالا طلب )  و به همین دلیل گفت در مسجد می خوابم . سپس او با مسجد سخن میگوید : ای مسجد اگر تو قتلگاه من هم شوی در اصل حاجت  من را داده ای . تو "دار" من هستی ، بگذار در تو مانند حلاج بر دار ، جلوه یی کنم . ای جبرئیل از تو هم کمک نخواهم خواست ، من مانند ابراهیم هستم که در آتش رفت و فریاد رسی ( غوث ) غیر از خدا نخواست . من نمی سوزم اگر هم بسوزم مانند عود از من بوی خوشی به مشام خواهد رسید . رنج های راه حق را به دوش میکشم و از پا در نمی آیم تا به اسرار او آگاه شوم . قسمت های قبل مسجد مهمان کش باقی قصۀ مهمان آن مسجد مهمان کش و ثبات و صدق او4215 آن غریب شهر سربالا طلبگفت: میخسبم در این مسجد به شب مسجدا! گر کربلای من شویکعبۀ حاجت روای من شوی هین ! مرا بگذار، ای بگزیده دار!تا رسن بازی کنم منصور وارگر شدید اندر نصیحت، جبرئیلمی نخواهد غوث در آتش، خلیل جبرئیلا ! رو، که من افروختهبهترم چون عود و عنبر سوخته جبرئیلا! گر چه یاری میکنیچون برادر پاسداری میکنی ،  ای برادر! من بر آذر چابکممن نه آن جانم که گردم بیش و کم "جان حیوانی " روحی است که فقط در فکر امور مادی است و توجهی به عالم معنا ندارد ، این جان از علف که همان بهره های زندگی مادی است جان می یابد این جان  مانند هیزم شایسته ی سوختن و نابود شدن است . اما این جان وقتی از هیزم بودن رها شد ،  نه تنها خود را نجات میدهد بلکه دیگران را نیز آباد و پایدار خواهد کرد ( معمور و عامر ) . این آتش که هیزم را می سوزاند در اصل عشق و شوری است که در عالم معنا است و در ملکوت جریان دارد .اما انسان تا هنگامی که اسیر  زندگی مادی است این آتش را نمیبیند ، گاهی پرتوی از این آتش در عالم ما پدیدار میشود و همین پرتو هم  همیشگی نیست . مانند سایه ی ما که با اینکه ما هستیم این سایه گاهی کوتاه است و گاهی بلند . سپس مولانا ترجیح میدهد این موضوع را بیشتر توضیح ندهد تا سبب گمراهی عده ای نگردد ... جان حیوانی فزاید از علفآتشی بود و چو هیزم شد تلف گر نگشتی هیزم او ، مثمر بُدیتا ابد معمور ، و هم عامر بُدی عین آتش در اثیر آمد یقینپرتو و سایۀ وی است اندر زمین لاجرم پرتو نپاید، ز اضطرابسوی معدن باز میگردد شتاب قامت تو برقرار آمد ، به سازسایه ات ، کوته دمی، یک دم دراززانکه در پرتو نیابد کس ثباتعکسها وا گشت سوی اُمَّهات هین ! دهان بر بند، فتنه لب گشادخشک آر، الله أعلم بالرشادمهمان داستان ما که در پی کشف حقیقت بود و در مسجد خفت اما  مانند کسی که در آب غرق باشد خفتن و آسودن نداشت . بالاخره نیمه شب فرارسید و آواز بلند و سختی به گوش رسید که میگفت : من آمدم ای کسی که مرا طلب میکردی  . این آواز بلند پنج بار تکرار شد و آنچنان مهیب بود که دل را پاره پاره می کرد .. بقیۀ ذکر آن مهمان ِ مسجدِ مهمان کش4324 باز گو، کان پاک باز شیر مرداندر آن مسجد چه بنمودش ؟  چه کرد ؟خفته در مسجد، خود او را خواب کو؟مرد غرقه گشته، چون خسبد به جو ؟خواب، مرغ و ماهیان باشد همیعاشقان را ، زیر غرقاب غمی نیم شب آواز با هولی رسیدکایم، آیم بر سرت، ای مستفید!پنج کرّت این چنین آواز سختمیرسید و دل همی شد لخت لخت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۱ ، ۱۲:۰۹
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز پاییز داره از راه میرسه و من عاشق پاییزم . امیدوارم این فصل برای همگی پر از خاطرات شیرین باشه ... از فردا مدرسه ها هم که شروع میشه دوباره کلاس جدید و شاگردهای جدید و کتاب های جدید و ... خلاصه فصل جدید زندگی ما هم آغاز میشه ... این بخشِ آخرِ قسمتِ هفتم هست و فکر میکنم بسیار زیباست .. البته از نظر من که همه اش زیباست اما این قسمت نکته های زیبایی داره در مورد رنج و وصال و ... در این بخش بیشتر از گفته های دکتر سروش ( سلسله سخنرانی های اخلاق عارفان ) بهره گرفتم . قسمت های قبل مسجد مهمان کش عقل قدمهای کوتاه برمیدارد، و در هر قدم محاسبه میکند که سود می برم یا زیان. که اگر احساس زیان بکند برگردد. اصلاً شرط احتیاط این است و احتیاط هم کار عقل است. ولی لاابالی یعنی بی احتیاط، لاابالی عشق باشد نی خِرد. کارهای بزرگ را دراین عالم عشق کرده است ، هرجا که زیبایی می بینید، کار بزرگی می بینید بدانید که آنجا عشقی درمیان بوده است، شجاعت و ایثار و سرسختی درکار بوده است، بقیه کارها را هم عُقلا کرده اند، کاسبها کرده اند . پیامبران و عارفان نمونه های برجسته عاشقی هستند، عاشقی هم شجاعت می آورد، هم بی احتیاطی و بی پروایی. یعنی جسارت و شجاعت می بخشد و یقین به آدمی می بخشد که ملامت در او اثر نکند، خستگی هم در او اثر نکند و اینها همه صفات نیکوی اخلاقیست، صفات نیکویی که تعالی هم می بخشد، آدمی را به کارهای خیلی بزرگ و بلند راغب و موفق میکند. در اینجا پیامبران به سنگ تشبیه می شوند زیرا به قدرت بی کران حق متصل اند و آدم های عادی را به پاره خشت ، که آسان خرد می شوند . پیامبران از زیادی ناآگاهان نمی هراسند ، نه تنها نمی ترسد که می خواهند آنها را به سمت آگاهی سوق دهند ...4144 هر پیمبر سخت رو بُد در جهانیک سواره کوفت بر جِیش شهان رو نگردانید از ترس و غمییک تنه، تنها بزد بر عالمی سنگ باشد سخت رو و چشم شوخ او نترسد از جهان پُر کلوخ کان کلوخ، از خشت زن، یک لَخت شدسنگ، از صُنع خدایی سخت شدگوسفندان گر برون اند از حسابز انبهی شان کی بترسد آن قصاب ُکلکم راع ِ نبی چون راعی استخلق مانند رمه، او ساعی است از رمه ، چوپان نترسد در نبردلیکشان حافظ بود از گرم و سردگر زند بانگی ز قهر او بر رَمهدان ز مهر است آن، که دارد بر همه مولانا می گوید : حق در گوش من امید وصال را می خواند و مرا دلداری می دهد : هر تلخی که به تو رسید بدان دلیلی در آن است . اول اینکه مگر تو صیادی نیستی که در پی شکار من هستی ؟ اینها تو را به خودت می آورد . زیرا تو اهل خواب و غفلتی اگر تو را رها کنم فراموش خواهی کرد . گاهی برای تو تکان های بیدار کننده ای لازم است . دوم اینکه به نفع تو نیست که همیشه تحسین بشنوی و همیشه در چشم همه شیرین بنشینی گاهی باید ملامت شوی ، رانده شوی  . اینکه خوش باشی، عالی باشی، زیبا باشی، رنجی نداشته باشی، همه دورت بجوشند، همه تعریفت را بکنند، اینها که یعنی اصلاً دارند تورا می کشند، دارند از بین می برندت. پس تو کی می خواهی برای خودت باشی ؟  مولانا می گوید فلسفه رنج و شر، ناراحتی و ناخوشی که آدمی می بیند، این است که یک عده ای را فراری میدهد از آدم، یک عده از طمع کردن بر او دیگر دست برمیدارند. یعنی آدم را بحال خودش می گذارند تا بخودش برسد، به زندگی خودش برسد، فوق العاده این مطلب مهم است. مولانا این را چشیده بود و تجربه کرده بود، وقتیکه آن حادثه شمس برایش پیش آمد از چشم دیگران بلایی بود که بسرش آمده بود. همه می گفتند که اینجا شیطان آمده و مولوی را از ما ربوده است. یک چنین عالِمی، یک چنین فقیهی، یک چنین خطیبی، مثل بچه ها شده توی کوچه ها می رقصد و حرفهای عجیب و غریب میزند مثل دیوانه ها. شیطان زده شده. اما مولانا میگوید همین باعث شد یک عده از دور من فرار کردند، من را رها کردند، آزادم کردند تا بخودم رسیدم، و تازه خودم را پیدا کردم. گر تورا غمگین کنم غمگین مشو. یک وقتها آدم لازم دارد که کسانی از دستش ناراحت بشوند، به این معنی که در او طمع نبندند، رهایش کنند و بحال خودش بگذارند.در مورد فرعون از مولوی قبلاً شنیدیم که می گفت : از وفور مدح ها فرعون شد. فرعون وقتی از شکم مادرش بدنیا آمد که فرعون نبوده است، ادعای خدایی هم نمی کرد، این خبرها نبود، این غرورها و مرضها درجانش نبود. از بس دورش را گرفتند، طمع دراو کردند و لذا تعریفش کردند که بعد هوی برش داشت و گفت که لابد ما یک کسی هستیم که اینقدر می گویند و می شمرند و دورمان می چرخند، و لذا فرعون شد. هر زمان گوید به گوشم بختِ نوکه :  تو را غمگین کنم، غمگین مشومن تو را غمگین و گریان زآن کنمتا کِت از چشم بدان پنهان کنم تلخ گردانم ز غمها خوی توتا بگردد چشم بَد از روی تونه تو صیادی و جویای منی ؟بنده و افکندۀ رای منی ؟حیله اندیشی که در من در رسیدر فراق و جُستن من بی کسی چاره می جوید پی من، درد تومی شنودم دوش آه سرد تومن توانم هم، که بی این انتظارره دهم، بنمایمت راه گذارتا از این گردابِ دوران وارهی    بر سر گنج ِ وصالم پا نهی لیک شیرینی و لذات مَقَرهست بر اندازۀ رنج سفرآنگه از شهر و ز خویشان بر خوریکز غریبی رنج و محنت ها بری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۱ ، ۱۵:۴۶
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز بی مقدمه میرم سراغ ادامه ی ابیات که بسیار هم زیباست  و  جای تامل داره ... قسمت های قبل مسجد مهمان کش آن چیزی که از نظر مولانا "به از جان " است ، معرفت حق و ادراک عالم غیب است که وقتی به درک آن برسی ، وقتی منظره های زیباتری پیش چشم تو عیان شد ، دیگر جان برایت ارزشی نخواهد داشت ، بسیاری از چیزهایی که فکر میکردی با ارزش است را رها خواهی کرد  . مانند کودکی که عروسک برایش بسیار عزیز است ، تو نمی توانی آن کودک را نصیحت کنی که دست از این عروسک بردار ، وقتی آن کودک بزرگ شد و زیبایی های دیگر را دید ، خودش این عروسک را رها می کند  . تا تو کودک هستی و  نا آگاه به همین اسباب بازی ها محتاجی و وقتی بزرگ شدی و واصل ، آنها را رها خواهی کرد . مولانا در اینجا می گوید حیف که محرمی نیست تا این حرف ها را صریح و روشن بگویم اما خود خداوند می داند که من تا چه حد با او موافق و همراه هستند ، این رابطه ای غیر قابل بیان است . 4114 تا به از جان نیست ، جان باشد عزیز چون به آمد ، نام جان شد چیز ِ لیزلعبت مرده ، بود جان طفل راتا نگشت او در بزرگی طفل زااین تصوّر، وین تخیل لعبت استتا تو طفلی، پس بدانت حاجت است چون ز طفلی رست جان ، شد در وصالفارغ از حس است و تصویر و خیال نیست محرم ، تا بگویم بی نفاقتن زدم و الله أعلم بالوفاق مولانا میگوید :  مال و تن ما ، فنا پذیر است . آنها را در راه حق به حق واگذار کن . میدانی چرا تن برای تو ارزش بیشتری دارد ؟؟ چون تو در شک زنده ای و یقین در تو نیست . و عجیب است  که از سرزمین  شک به بوستان یقین پرواز نمیکنی . یقین هم از نظر مولانا یکی دیگر از خصلتهایی است که عشق به ما هدیه می دهد ، البته این یقین بسیار پر بهاست چون بدون زحمت به دست نمی آید. فقط باید به این نکته دقت کنیم که چیزی هم وجود دارد به اسم  " جزم " که نباید با یقین اشتباه گرفت. این حالت بر اساس تبلیغات ایجاد میشود ، این فرد با دو ساعت گوش دادن به حرف دیگران میتواند تحت تاثیر قرار گیرد و دچار جزم شود . این فرد بسیار تعصب میورزد و حاضر نیست به حرف هیچ کسی گوش دهد . این فرد دچار درجا زدن ، خشم و نفرت میشود و حتی میتواند سریعا از جزمی به جزم دیگر برود . اما در یقین پایداری هست .  مولانا مراتب ادراک و آگاهی را بیان میکند : ظن و علم و یقین. ظن بر اساس آگاهی هایی است برای  افرادی که فقط دنیای مادی و زندگی تن برای آنها ارزش دارد . علم آگاهی بر اساس طلب و اعتقاد و اطاعت از رهبران و پیران است و یقین ادراکی است که هیچ شک و تردید و استدلالی در آن اثر ندارد و به اصطلاح عرفا " مشاهده ی غیب پس از کشف از طریق قلب " و بی نیاز از دلیل و برهان .  یقین دارای  سه مرتبه است : علم الیقین ، عین الیقین ، حق الیقین . هر گمان تشنه ی رسیدن به یقین است و همین آرزو او را به درجه ی علم میرساند . اما در علم تو به جای اینکه پرواز کنی با دو پا راه میروی . علم ، بالاتر از ظن و پایین تر از یقین است . سپس علم ، راه رسیدن به یقین را میجوید و وقتی به یقین رسید دنبال دیدن حقایق است .  مال و تن برف اند، ریزان فناحق خریدارش، که الله اشتری برفها، ز آن از ثمن، اولی ستتکه هَیی  در شک، یقینی نیستت وین عجب ظن است در تو، ای مهین !که نمی پرّد به بستان یقین هر گمان تشنۀ  یقین است، ای پسر!می زند اندر تَزایُد بال و پرچون رسد در علم پس پر، پا شودمر یقین را علم او بویا شودزان که هست اندر طریق مُفتَتَنعلم کمتر از یقین و، فوق، ظن علم جویای یقین باشد، بدانو آن یقین جویای دید است و عیان سپس مولانا به سوره ی تکاثر اشاره میکند که در آن گفته شده که شما به دلیل رقابت در مال افزایی گیج شده اید .خداوند در این سوره به آنها می فرماید :   حقا اگر از روی یقین بدانید، البته جهنم را خواهید دید، سپس به چشم یقینش خواهید دید. اول با علم الیقین می بینید، یعنی یک یقین علمی و بعد تبدیل میشود به یقین عینی، یعنی دانش به بینش مبدل میشود، و آن یقینی که این عارفان از آن سخن میگویند، یقین علمی نیست، آن یقین عینی است. یعنی یقینی که محصول بینش است. اندر ألهیکم بجو این را کنوناز پس کـَلا پس لوْ تعلمون می کشد دانش به بینش ای علیم !گر یقین گشتی ، ببینندی  جحیم دید زاید، از یقین بی امتهالآنچنان کز ظن ، می زاید خیال اندر "ألهکم" بیان این ببینکه شود عِلْمَ الْیقِینِ عین الیقین معنای این ابیات روشن است، و بیان احوال ویژه مولاناست در سلوک عاشقی. اولا از گمان و از یقین بالاترم و این خاصیتش این است که ملامت در من تأثیر نمیکند. در قرآن ( سوره مائده آیه پنچاه و چهار ) داریم که از ملامت هیچ ملامتگری نمی هراسند، یعنی ملامت ملامتگران درکسی تأثیر میکند که هنوز به یقین نرسیده است و مثل کسی است که راه خانه را درست بلد نیست لذا درمیان راه اگر کسی آدرس دیگری بدهد، او دچار تردید میشود. اما کسی که صدبار، هزاربار این راه را رفته که دیگر کسی نمی تواند با ایجاد شُبه با ملامت، یا اعتراض او را از راه خودش برگرداند، این آدرس را بلد و چشم بسته میرود. پا نهم گستاخ چون خانه روم، من گستاخانه می روم، با شتاب می روم، بی اعتنای این و آن می روم، پا نلرزانم نه کورانه روم.شجاعتی که پیامبران نشان دادند، شجاعت اینها شجاعتی بود از سر عاشقی و از سر یقین که این دو همخانواده اند یکسواره بر جیش شهان زدند. یعنی یک تنه با شاهان با امیران با بزرگان درافتادند. بدلیل اینکه پشت به آفتاب و گرم بودند . می دانستند که به یک مخزنی متصل هستند که تمام شدنی نیست، و لذا دست از رسالتشان بر نمی داشتند، و ملامت برآنها اثر نمیکرد، و این کار از نوع کارهای عاشقانه است. کارهای بزرگ را در این عالم عاشقان کرده اند، عشق کارهای بزرگ میکند، عقل کارهای خُرد میکند . از گمان و از یقین بالاترمو ز ملامت بر نمی گردد سرم چون دهانم خورد از حلوای اوچشم روشن گشتم و بینای اوپا نهم گستاخ، چون خانه رومپا نلرزانم، نه کورانه روم آنچه  ُگل را گفت حق، خندانش کردبا دل من گفت و صد چندانش کردآنچه زد بر سرو و، قدش راست کردوآنچه از وی نرگس و نسرین بخَوردآنچه نی را کرد شیرین جان و دلوآنچه خاکی یافت زآن نقش چِگِل آنچه ابرو را چنان طرّار ساختچهره را، گلگونه و گلنار ساخت مر زبان را داد صد افسون گری وآنچه کان را داد زر جعفری چون در زرّادخانه باز شدغمزه های چشم، تیر انداز شد ، بر دلم زد تیر و سودائیم کردعاشق شُکر و شِکر خائیم کردعاشق آنم که هر آن، آن ِ اوستعقل و جان، جاندار یک مرجان اوست من نلافم، ور بلافم ، همچو آبنیست در آتش کشی ام اضطراب چون بدزدم؟ چون حفیظ مخزن اوستچون نباشم سخت رو؟ پشت من اوست هر که از خورشید باشد پشت گرمسخت رو باشد، نه بیم او را، نه شرم همچو روی آفتاب بی حذرگشت رویش خصم سوز و پرده در هر پیمبر سخت رو بُد در جهانیک سواره کوفت بر جِیش شهان رو نگردانید از ترس و غمییک تنه، تنها بزد بر عالمی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۱ ، ۱۲:۰۰
نازنین جمشیدیان