برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

سلام به دوستان عزیز پاییز داره از راه میرسه و من عاشق پاییزم . امیدوارم این فصل برای همگی پر از خاطرات شیرین باشه ... از فردا مدرسه ها هم که شروع میشه دوباره کلاس جدید و شاگردهای جدید و کتاب های جدید و ... خلاصه فصل جدید زندگی ما هم آغاز میشه ... این بخشِ آخرِ قسمتِ هفتم هست و فکر میکنم بسیار زیباست .. البته از نظر من که همه اش زیباست اما این قسمت نکته های زیبایی داره در مورد رنج و وصال و ... در این بخش بیشتر از گفته های دکتر سروش ( سلسله سخنرانی های اخلاق عارفان ) بهره گرفتم . قسمت های قبل مسجد مهمان کش عقل قدمهای کوتاه برمیدارد، و در هر قدم محاسبه میکند که سود می برم یا زیان. که اگر احساس زیان بکند برگردد. اصلاً شرط احتیاط این است و احتیاط هم کار عقل است. ولی لاابالی یعنی بی احتیاط، لاابالی عشق باشد نی خِرد. کارهای بزرگ را دراین عالم عشق کرده است ، هرجا که زیبایی می بینید، کار بزرگی می بینید بدانید که آنجا عشقی درمیان بوده است، شجاعت و ایثار و سرسختی درکار بوده است، بقیه کارها را هم عُقلا کرده اند، کاسبها کرده اند . پیامبران و عارفان نمونه های برجسته عاشقی هستند، عاشقی هم شجاعت می آورد، هم بی احتیاطی و بی پروایی. یعنی جسارت و شجاعت می بخشد و یقین به آدمی می بخشد که ملامت در او اثر نکند، خستگی هم در او اثر نکند و اینها همه صفات نیکوی اخلاقیست، صفات نیکویی که تعالی هم می بخشد، آدمی را به کارهای خیلی بزرگ و بلند راغب و موفق میکند. در اینجا پیامبران به سنگ تشبیه می شوند زیرا به قدرت بی کران حق متصل اند و آدم های عادی را به پاره خشت ، که آسان خرد می شوند . پیامبران از زیادی ناآگاهان نمی هراسند ، نه تنها نمی ترسد که می خواهند آنها را به سمت آگاهی سوق دهند ...4144 هر پیمبر سخت رو بُد در جهانیک سواره کوفت بر جِیش شهان رو نگردانید از ترس و غمییک تنه، تنها بزد بر عالمی سنگ باشد سخت رو و چشم شوخ او نترسد از جهان پُر کلوخ کان کلوخ، از خشت زن، یک لَخت شدسنگ، از صُنع خدایی سخت شدگوسفندان گر برون اند از حسابز انبهی شان کی بترسد آن قصاب ُکلکم راع ِ نبی چون راعی استخلق مانند رمه، او ساعی است از رمه ، چوپان نترسد در نبردلیکشان حافظ بود از گرم و سردگر زند بانگی ز قهر او بر رَمهدان ز مهر است آن، که دارد بر همه مولانا می گوید : حق در گوش من امید وصال را می خواند و مرا دلداری می دهد : هر تلخی که به تو رسید بدان دلیلی در آن است . اول اینکه مگر تو صیادی نیستی که در پی شکار من هستی ؟ اینها تو را به خودت می آورد . زیرا تو اهل خواب و غفلتی اگر تو را رها کنم فراموش خواهی کرد . گاهی برای تو تکان های بیدار کننده ای لازم است . دوم اینکه به نفع تو نیست که همیشه تحسین بشنوی و همیشه در چشم همه شیرین بنشینی گاهی باید ملامت شوی ، رانده شوی  . اینکه خوش باشی، عالی باشی، زیبا باشی، رنجی نداشته باشی، همه دورت بجوشند، همه تعریفت را بکنند، اینها که یعنی اصلاً دارند تورا می کشند، دارند از بین می برندت. پس تو کی می خواهی برای خودت باشی ؟  مولانا می گوید فلسفه رنج و شر، ناراحتی و ناخوشی که آدمی می بیند، این است که یک عده ای را فراری میدهد از آدم، یک عده از طمع کردن بر او دیگر دست برمیدارند. یعنی آدم را بحال خودش می گذارند تا بخودش برسد، به زندگی خودش برسد، فوق العاده این مطلب مهم است. مولانا این را چشیده بود و تجربه کرده بود، وقتیکه آن حادثه شمس برایش پیش آمد از چشم دیگران بلایی بود که بسرش آمده بود. همه می گفتند که اینجا شیطان آمده و مولوی را از ما ربوده است. یک چنین عالِمی، یک چنین فقیهی، یک چنین خطیبی، مثل بچه ها شده توی کوچه ها می رقصد و حرفهای عجیب و غریب میزند مثل دیوانه ها. شیطان زده شده. اما مولانا میگوید همین باعث شد یک عده از دور من فرار کردند، من را رها کردند، آزادم کردند تا بخودم رسیدم، و تازه خودم را پیدا کردم. گر تورا غمگین کنم غمگین مشو. یک وقتها آدم لازم دارد که کسانی از دستش ناراحت بشوند، به این معنی که در او طمع نبندند، رهایش کنند و بحال خودش بگذارند.در مورد فرعون از مولوی قبلاً شنیدیم که می گفت : از وفور مدح ها فرعون شد. فرعون وقتی از شکم مادرش بدنیا آمد که فرعون نبوده است، ادعای خدایی هم نمی کرد، این خبرها نبود، این غرورها و مرضها درجانش نبود. از بس دورش را گرفتند، طمع دراو کردند و لذا تعریفش کردند که بعد هوی برش داشت و گفت که لابد ما یک کسی هستیم که اینقدر می گویند و می شمرند و دورمان می چرخند، و لذا فرعون شد. هر زمان گوید به گوشم بختِ نوکه :  تو را غمگین کنم، غمگین مشومن تو را غمگین و گریان زآن کنمتا کِت از چشم بدان پنهان کنم تلخ گردانم ز غمها خوی توتا بگردد چشم بَد از روی تونه تو صیادی و جویای منی ؟بنده و افکندۀ رای منی ؟حیله اندیشی که در من در رسیدر فراق و جُستن من بی کسی چاره می جوید پی من، درد تومی شنودم دوش آه سرد تومن توانم هم، که بی این انتظارره دهم، بنمایمت راه گذارتا از این گردابِ دوران وارهی    بر سر گنج ِ وصالم پا نهی لیک شیرینی و لذات مَقَرهست بر اندازۀ رنج سفرآنگه از شهر و ز خویشان بر خوریکز غریبی رنج و محنت ها بری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۱ ، ۱۵:۴۶
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز بی مقدمه میرم سراغ ادامه ی ابیات که بسیار هم زیباست  و  جای تامل داره ... قسمت های قبل مسجد مهمان کش آن چیزی که از نظر مولانا "به از جان " است ، معرفت حق و ادراک عالم غیب است که وقتی به درک آن برسی ، وقتی منظره های زیباتری پیش چشم تو عیان شد ، دیگر جان برایت ارزشی نخواهد داشت ، بسیاری از چیزهایی که فکر میکردی با ارزش است را رها خواهی کرد  . مانند کودکی که عروسک برایش بسیار عزیز است ، تو نمی توانی آن کودک را نصیحت کنی که دست از این عروسک بردار ، وقتی آن کودک بزرگ شد و زیبایی های دیگر را دید ، خودش این عروسک را رها می کند  . تا تو کودک هستی و  نا آگاه به همین اسباب بازی ها محتاجی و وقتی بزرگ شدی و واصل ، آنها را رها خواهی کرد . مولانا در اینجا می گوید حیف که محرمی نیست تا این حرف ها را صریح و روشن بگویم اما خود خداوند می داند که من تا چه حد با او موافق و همراه هستند ، این رابطه ای غیر قابل بیان است . 4114 تا به از جان نیست ، جان باشد عزیز چون به آمد ، نام جان شد چیز ِ لیزلعبت مرده ، بود جان طفل راتا نگشت او در بزرگی طفل زااین تصوّر، وین تخیل لعبت استتا تو طفلی، پس بدانت حاجت است چون ز طفلی رست جان ، شد در وصالفارغ از حس است و تصویر و خیال نیست محرم ، تا بگویم بی نفاقتن زدم و الله أعلم بالوفاق مولانا میگوید :  مال و تن ما ، فنا پذیر است . آنها را در راه حق به حق واگذار کن . میدانی چرا تن برای تو ارزش بیشتری دارد ؟؟ چون تو در شک زنده ای و یقین در تو نیست . و عجیب است  که از سرزمین  شک به بوستان یقین پرواز نمیکنی . یقین هم از نظر مولانا یکی دیگر از خصلتهایی است که عشق به ما هدیه می دهد ، البته این یقین بسیار پر بهاست چون بدون زحمت به دست نمی آید. فقط باید به این نکته دقت کنیم که چیزی هم وجود دارد به اسم  " جزم " که نباید با یقین اشتباه گرفت. این حالت بر اساس تبلیغات ایجاد میشود ، این فرد با دو ساعت گوش دادن به حرف دیگران میتواند تحت تاثیر قرار گیرد و دچار جزم شود . این فرد بسیار تعصب میورزد و حاضر نیست به حرف هیچ کسی گوش دهد . این فرد دچار درجا زدن ، خشم و نفرت میشود و حتی میتواند سریعا از جزمی به جزم دیگر برود . اما در یقین پایداری هست .  مولانا مراتب ادراک و آگاهی را بیان میکند : ظن و علم و یقین. ظن بر اساس آگاهی هایی است برای  افرادی که فقط دنیای مادی و زندگی تن برای آنها ارزش دارد . علم آگاهی بر اساس طلب و اعتقاد و اطاعت از رهبران و پیران است و یقین ادراکی است که هیچ شک و تردید و استدلالی در آن اثر ندارد و به اصطلاح عرفا " مشاهده ی غیب پس از کشف از طریق قلب " و بی نیاز از دلیل و برهان .  یقین دارای  سه مرتبه است : علم الیقین ، عین الیقین ، حق الیقین . هر گمان تشنه ی رسیدن به یقین است و همین آرزو او را به درجه ی علم میرساند . اما در علم تو به جای اینکه پرواز کنی با دو پا راه میروی . علم ، بالاتر از ظن و پایین تر از یقین است . سپس علم ، راه رسیدن به یقین را میجوید و وقتی به یقین رسید دنبال دیدن حقایق است .  مال و تن برف اند، ریزان فناحق خریدارش، که الله اشتری برفها، ز آن از ثمن، اولی ستتکه هَیی  در شک، یقینی نیستت وین عجب ظن است در تو، ای مهین !که نمی پرّد به بستان یقین هر گمان تشنۀ  یقین است، ای پسر!می زند اندر تَزایُد بال و پرچون رسد در علم پس پر، پا شودمر یقین را علم او بویا شودزان که هست اندر طریق مُفتَتَنعلم کمتر از یقین و، فوق، ظن علم جویای یقین باشد، بدانو آن یقین جویای دید است و عیان سپس مولانا به سوره ی تکاثر اشاره میکند که در آن گفته شده که شما به دلیل رقابت در مال افزایی گیج شده اید .خداوند در این سوره به آنها می فرماید :   حقا اگر از روی یقین بدانید، البته جهنم را خواهید دید، سپس به چشم یقینش خواهید دید. اول با علم الیقین می بینید، یعنی یک یقین علمی و بعد تبدیل میشود به یقین عینی، یعنی دانش به بینش مبدل میشود، و آن یقینی که این عارفان از آن سخن میگویند، یقین علمی نیست، آن یقین عینی است. یعنی یقینی که محصول بینش است. اندر ألهیکم بجو این را کنوناز پس کـَلا پس لوْ تعلمون می کشد دانش به بینش ای علیم !گر یقین گشتی ، ببینندی  جحیم دید زاید، از یقین بی امتهالآنچنان کز ظن ، می زاید خیال اندر "ألهکم" بیان این ببینکه شود عِلْمَ الْیقِینِ عین الیقین معنای این ابیات روشن است، و بیان احوال ویژه مولاناست در سلوک عاشقی. اولا از گمان و از یقین بالاترم و این خاصیتش این است که ملامت در من تأثیر نمیکند. در قرآن ( سوره مائده آیه پنچاه و چهار ) داریم که از ملامت هیچ ملامتگری نمی هراسند، یعنی ملامت ملامتگران درکسی تأثیر میکند که هنوز به یقین نرسیده است و مثل کسی است که راه خانه را درست بلد نیست لذا درمیان راه اگر کسی آدرس دیگری بدهد، او دچار تردید میشود. اما کسی که صدبار، هزاربار این راه را رفته که دیگر کسی نمی تواند با ایجاد شُبه با ملامت، یا اعتراض او را از راه خودش برگرداند، این آدرس را بلد و چشم بسته میرود. پا نهم گستاخ چون خانه روم، من گستاخانه می روم، با شتاب می روم، بی اعتنای این و آن می روم، پا نلرزانم نه کورانه روم.شجاعتی که پیامبران نشان دادند، شجاعت اینها شجاعتی بود از سر عاشقی و از سر یقین که این دو همخانواده اند یکسواره بر جیش شهان زدند. یعنی یک تنه با شاهان با امیران با بزرگان درافتادند. بدلیل اینکه پشت به آفتاب و گرم بودند . می دانستند که به یک مخزنی متصل هستند که تمام شدنی نیست، و لذا دست از رسالتشان بر نمی داشتند، و ملامت برآنها اثر نمیکرد، و این کار از نوع کارهای عاشقانه است. کارهای بزرگ را در این عالم عاشقان کرده اند، عشق کارهای بزرگ میکند، عقل کارهای خُرد میکند . از گمان و از یقین بالاترمو ز ملامت بر نمی گردد سرم چون دهانم خورد از حلوای اوچشم روشن گشتم و بینای اوپا نهم گستاخ، چون خانه رومپا نلرزانم، نه کورانه روم آنچه  ُگل را گفت حق، خندانش کردبا دل من گفت و صد چندانش کردآنچه زد بر سرو و، قدش راست کردوآنچه از وی نرگس و نسرین بخَوردآنچه نی را کرد شیرین جان و دلوآنچه خاکی یافت زآن نقش چِگِل آنچه ابرو را چنان طرّار ساختچهره را، گلگونه و گلنار ساخت مر زبان را داد صد افسون گری وآنچه کان را داد زر جعفری چون در زرّادخانه باز شدغمزه های چشم، تیر انداز شد ، بر دلم زد تیر و سودائیم کردعاشق شُکر و شِکر خائیم کردعاشق آنم که هر آن، آن ِ اوستعقل و جان، جاندار یک مرجان اوست من نلافم، ور بلافم ، همچو آبنیست در آتش کشی ام اضطراب چون بدزدم؟ چون حفیظ مخزن اوستچون نباشم سخت رو؟ پشت من اوست هر که از خورشید باشد پشت گرمسخت رو باشد، نه بیم او را، نه شرم همچو روی آفتاب بی حذرگشت رویش خصم سوز و پرده در هر پیمبر سخت رو بُد در جهانیک سواره کوفت بر جِیش شهان رو نگردانید از ترس و غمییک تنه، تنها بزد بر عالمی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۱ ، ۱۲:۰۰
نازنین جمشیدیان
این بخش چون طولانی هست من  به چند قسمت تقسیم می کنم با اجازه :) در ابتدا مهمان داستان ما می گوید که این حرف ها که من میزنم لاف نیست ، من چیزی میدانم و بویی شنیده ام که شما از آن بی بهره اید و برای شروع به داستانی اشاره میکند:  در این داستان کودکی طبل کوچکی در دست دارد که از  ضربه زدن بر روی آن  برای ترساندن و فراری دادن  پرنده ها  سر مزرعه استفاده میکند تا از محصول  نگهداری کند . سلطان محمود با سپاهش  از آنجا عبور میکرده و در میان سپاه شتر نر قوی و زیبایی  ( بُختی – همچون خروس ) بود که طبل بزرگی را حمل می کرد که در مواقع مختلف بر آن طبل میکوبیدند . شتر به مزرعه وارد شد و کودک بر طبل خود می کوبید تا برای حفظ گندم ( بُر ) شتر را فراری دهد . عاقلی پیش آمد  و گفت : آخر تو چطور فکر میکنی با صدای طبل تو آن شتر فرار کند در حالی که این شتر طبل سلطان که بیست برابر طبل توست را حمل میکند ! از این داستان ، مهمان به این نکته میرسد که : این تهدید ها هم برای من مثل همان طبلک است . من عاشق اسرار غیب هستم و هستی مادی خود را قربانی کرده  ام و جان را در برابر بلای راه حق نهاده ام  . من مانند اسماعیلیان هستم (  از شاخه های شیعه که اهل از خودگذشتگی و فدا کردن بودند و تا قرن 7 آوازه ای داشتند ) . من از عالم غیب ندای " بیا " را شنیده ام ... قسمت های قبل مسجد مهمان کش جواب گفتن مهمان ایشان را ، و مثل آوردن به دفع کردن حارس کِشت به بانگ دف از کِشت ، شتری را که کُوس محمودی بر پشت او زدندی 4091 گفت: ای یاران، از آن دیوان نی امکه ز لاحولی ضعیف آید پی ام  کودکی، کاو حارس کِشتی بُدیطبلکی در دفع مرغان میزدی تا رمیدی مرغ ز آن طبلک ز کشتکشت از مرغان بد بی خوف گشت چون که سلطان ، شاه محمود کریمبر گذر زد آن طرف خیمۀ عظیم با سپاهی همچو استارۀ اثیرانبه و پیروز و صفدر ، ملک گیراشتری بُد، کو بُدی حمال کوسبختئ یی بُد پیش رو، همچون خروس بانگ کوس و طبل بر وی روز و شبمیزدی اندر رجوع و در طلب اندر آن مزرع در آمد آن شترکودک آن طبلک بزد در حفظ بُرعاقلی گفتش: مزن طبلک که اوپخته ی  طبل است ، با آنـَش است خوپیش او چه بود تبوراک تو طفل ؟که کِشد او طبل سلطان ، بیست کفل عاشقم من، کشتۀ قربان ِ لاجان من نوبت گه طبل بلاخود تبوراک است این تهدیدهاپیش آنچه دیده است این دیدهاای حریفان! من از آنها نیستمکز خیالاتی در این ره بیستم من چو اسماعیلیانم ، بی حذربل چو اسماعیل آزادم ز سرفارغم از طمطراق و از ریا"قل تعالوا" گفت جانم را: بیا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۲۷
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در داستان مسجد مهمان کش هستیم  و مهمانی که قصد کرده بود در مسجد بخوابد و بدون هراس از مرگ می خواست پرده از این راز بردارد . دوباره سرزنش کنان ( عاذلان ) شروع به پند دادن مهمان کردند . این افراد خوابیدن مهمان در مسجد را برای خود هم خطری می دانستند و می گفتند اگر بلایی سر تو بیاید میگویند این فرد سالم بود و این ظالمان او را کشتند و گردن مسجد انداختند ! خیلی ها مانند تو در این کار اصرار داشتند (سخت جان ) ولی آخر آبروشان بود که ریخت ( ریش خود برکندن ) . آخر تو چرا می خواهی کار غیر ممکن بکنی ؟! (نتان پیمود کیوان را به گز ) قسمت های قبل مسجد مهمان کش  مکرّر کردن عاذلان پند را بر آن مهمانِ آن مسجد مهمان کش 4082 هین ! مکن جلدی، برو ای بو الکرممسجد و ما را مکن زین متهم که  بگوید دشمنی  از دشمنیآتشی در ما زند فردا دنی که : " بتاسانید او را ظالمیبر بهانۀ مسجد ، او بُد سالمی تا بهانۀ قتل بر مسجد نهدچون که، بد نام است مسجد، او جهد "تهمتی بر ما منه، ای سخت جان!که نه ایم آمن ز مکر دشمنان هین ! برو، جلدی مکن، سودا مپزکه نتان پیمود کیوان را به گزچون تو بسیاران بلافیده ز بختریش خود بر کنده یک یک، لخت لخت هین ! برو کوتاه کن این قیل و قالخویش و ما را در میفگن در وَبال
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۱ ، ۰۴:۴۵
نازنین جمشیدیان
در قسمت های قبل دیدیم که مهمان ما قصد ورود به مسجد مهمان کش را داشت و مردم او را از این کار نهی کردند . عاشق داستان ما گفت: ای ناصحان من اهل پشیمانی نیستم و با یقین گام در این راه بر میدارم و می خواهم پرده از این راز بردارم . قوم بار دیگر او را ملامت کردند که زرنگی و افزون خواهی ( جلدی ) مکن تا همه چیز خود را بر باد ندهی . این راه از دور آسان مینماید و از نزدیک بسیار دشوار است . چه بسیار مردانی که در این راه رفتند و بریدند ( سکست ) و در دردسر افتادند  . خیلی ها در دلشان فکر نیک و بد را میکنند و گمان میکنند آسان است اما وقتی در دل کارزار افتادند کار برای آنها زار می شود . اگر شیر نیستی پا پیش مگذار که اجل مانند گرگ است و تو بره ... قسمت های قبل مسجد مهمان کش دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد مهمان را ، از شب خفتن در آن مسجد3996 قوم گفتندش:" مکن جَلدی، بروتا نگردد جامه و جانت گروآن ز دور آسان نماید، به نگرکه به آخر سخت باشد رهگذر خویشتن  آویخت بس مرد و سُکُست وقت پیچاپیچ دست آویز جُست پیش تر از واقعه آسان بوددر دل مردم خیال نیک و بدچون در آید اندرون کارزارآن زمان گردد بر آن کس، کار، زارچون نه شیری، هین منه تو پای پیشکان اجل گرگ است و، جان توست میش اگر تو از ابدال هستی و میش جان تو شیر شده است آنگاه مرگ در مقابل تو زانو خواهد زد . چه کسی از ابدال است  ؟ آن کسی که در او تبدیلی پدید آمده ، به دست خداوند از هر عیبی پاک شده ( خَل = سرکه ) اما تو مست هستی و فکر میکنی شیر شده ای بین شما و مردان حقیقی راه بسیاری است . وقتی دور هم جمع میشوید لاف مردانه میزنید ولی هنگام  عمل که میرسد مرد میدان نیستید . پیامبر گفته است که تا جنگ پیش نیاید شجاعت آشکار نمی شود . وقتی حرف اش را میزنند شمشیری بُرّان دارند و هنگام جنگ ، شمشیری بدون درّندگی و شکننده . ور ز ابدالی و، میشت شیر شدایمن آ، که مرگ تو سر زیر شدکیست ابدال؟ آنکه او مَبدل شودخمرش از تبدیل یزدان، خَل شودلیک مستی، شیر گیری، و ز گمانشیر پنداری تو خود را، هین  ! مران گفت حق  ز اهل نفاق ناسدید: بأسهم ما بینهم بأس شدیددر میان همدگر مردانه انددر غزا، چون عورتان ِ خانه اندگفت پیغمبر،  سپهدار غیوب : لا شجاعة یا فتی ! قبل الحروب وقتِ لافِ غزو، مستان کف کنندوقت جوش جنگ، چون کف بی فن اندوقت ذکر غزو، شمشیرش درازوقت کرّ و فرّ، تیغش چون پیازوقت اندیشه، دل او زخم جوپس به یک سوزن تهی شد خیگ او مولانا میگوید من در عجب هستم که کسانی می گویند ما می خواهیم صیقلی شویم و تا هنگام کار میرسد از آن گریزانند . این سختی های راه عاشقی همان است که روح تو را جلا می دهد . در این راه باید سخت ترین ها را بپذیری تا به گنج حقیقی دست یابی . من عجب دارم ز جویای صفاکو رمد در وقت صیقل از جفاعشق، چون دعوی، جفا دیدن، گواهچون گواهت نیست، شد دعوی تباه چون گواهت خواهد این قاضی ، مرنجبوسه ده بر مار، تا یابی تو گنج این سختی ها ، جفا در حق تو نیست ! بلکه با آن خوی بد در درون توست . اگر کسی چوب بر نمد میزند در حقیقت می خواهد نمد از گرد و خاک پاک شود . یا اگر مرد ، اسب را میزند برای کشتن آهسته رفتن اوست و تشویق به دویدن . و آب انگور را زندانی میکنند تا شراب شود . یکی به فردی که یتیمی را میزد گفت : چرا آن کودک یتیم را زدی ؟ از خشم خداوند نترسیدی ؟! جواب داد : من او را نزدم بلکه آن دیوی که در اوست را زدم . اگر مادری به فرزندش می گوید : مرگ بر تو باد ، نه اینک مرگ او را بخواهد بلکه مرگ آن خویِ زشت او را می خواهد . آن جفا با تو نباشد ای پسر!بلکه با وصف بدی، اندر تو دربر نمد، چوبی که آن را مرد زدبر نمد آن را نزد، بر گرد زدگر بزد مر اسب را، آن کینه کَشآن نزد بر اسب، زد بر سُکسُکش تا ز سکسک وارهد، خوش پی شودشیره را زندان کنی، تا  مَی  شودگفت: چندان آن یتیمک را زدیچون نترسیدی ز قهر ایزدی ؟گفت: او را کی زدم ؟  ای جان و دوستمن بر آن دیوی زدم کو اندر اوست مادر ار گوید تو را: مرگ تو بادمرگ آن خو خواهد و، مرگ فساد...لاف مردانگی را کمتر شنو و با اینگونه افراد به جنگ مرو زیرا خداوند فرموده اگر اینها با شما همراه شوند جز خسران برای شما چیزی نخواهند داشت . همان بهتر که یک سپاه کم جمعیت اما دلاور داشته باشی تا اینمه سپاهی بدون فکر و دلیری با سر و صدا همراه ات باشد که تا دشمن حمله کرد صف را بشکنند و بگریزند . لاف و غرۀ ژاژخا را کم شنوبا چنین ها در صف هیجا مروزانکه زادوکم خبالا گفت حقکز رفاق سست بر گردان ورق که گر ایشان با شما همره شوندغازیان بی مغز همچون  َکه شوندخویشتن را با شما هم صف کنندپس گریزند و دل صف بشکنندپس سپاهی، اندکی، بی این نفربه که با اهل نفاق آید حشرچند بادام شیرین بهتر از بادام بسیار است که تلخ باشد . بادام تلخ و شیرین در ظاهر با هم فرقی ندارند اما باطن آنها شبیه هم نیست . هست بادام ِ کم ِ خوش بیختهبه ز بسیار ِ به تلخ آمیخته تلخ و شیرین در ژغاژغ  یک شی اندنقص از آن افتاد که هم دل نی اندکسی که بی دین است همیشه در شک به سر میبرد و مانند کوری است که پر از شک است و نمی داند راه کجا است . هر کسی که به او ندایی می دهد و راه را نشان میدهد در پی او میرود . اما کسی که دل آگاه  است پی حرف دیگران نمی رود و میتواند راه را از بی راه تشخیص دهد . گبر، ترسان دل بود، کو از گمانمیزید در شک ز حال آن جهان میرود در ره، نداند منزلیگام ترسان می نهد اعمی دلی چون نداند ره، مسافر چون رود؟با ترددها و دل پر خون رودهر که گوید: های ! این سو راه نیستاو کند از بیم، آنجا وقف و ایست ور بداند ره دل باهوش اوکی رود هر های و هو در گوش او ؟پس با مردمان ترسو و سست همراه نشو که وقت دشواری تو را تنها خواهند گذاشت و آنقدر تو را وسوسه خواهد کرد تا از راه حق دورت کنند  ...  پس مشو همراه این اشتر دلانزان که وقت ضیق و بیم اند آفلان پس گریزند و تو را تنها هِلَندگر چه اندر لاف سِحر بابلندتو ز رعنایان مجو هین ! کارزارتو ز طاوسان مجو صید و شکارطبع، طاوس است و، وسواست کنددم زند تا از مقامت بر کند
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۱ ، ۰۹:۲۵
نازنین جمشیدیان
سلام به همراهان همیشگی در قسمت های قبل دیدیم که مهمان ما قصد ورود به مسجد مهمان کش را داشت و مردم او را از این کار نهی کردند . در این بخش جواب آن عاشق به ناصحان را میخوانیم . عاشق گفت: ای ناصحان من اهل پشیمانی نیستم و با یقین گام در این راه بر میدارم . من از این جهان مادی سیر شده ام . من "منبلی" هستم ( افرادی که ماجراجو هستند و بی باک زخم میخورند). جوینده منافع دنیایی نیستم . چست و چابک از پل زندگی می گذرم تا به معدن هستی برسم و از آن دسته آدم ها نیستم که در گوشه و کنار این زندگی به فکر سود و منفعت باشم . پریدن از این زندگی برای من لذتی دارم مانند پریدن پرنده از قفس . سپس در اینجا مولانا انسان ها را به دو دسته تقسیم می کند . میگوید دسته ای از مردم که این عاشق هم جزو آنها است این قفس را در باغ زیبایی میبینند و مرغکان را در اطراف قفس آوازخوان . مسلم است که این دسته از مرغان از آزادی نمی هراسند و جانشان در هوای آزادی است . ولی دسته ای از مرغان ، قفس را در جایی میبینند که به دور آن پر از گربه است و به همین خاطر نه تنها این قفس را دوست دارند بلکه دوست دارند صدها قفس به دور این قفس باشد ... قسمت های قبل مسجد مهمان کش جواب گفتن عاشق عاذلان را3948 گفت او: " ای ناصحان من بی نَدَماز جهان زندگی سیر آمدم مَنبلی ام، زخم جو و زخم خواهعافیت کم جوی از منبل به راه منبلی نی کاو بود خود برگ جومنبلی ام لاابالی، مرگ جومنبلی نی کو به کف پول آوردمنبلی، چُستی، کز این پُل بگذردآن نه ، کو بر هر دکانی بر زندبل جهد از کون و، بر کانی زندمرگ شیرین گشت و،  َنقلـَم زین سراچون قفص هِشتن، پریدن ، مرغ راآن قفص که هست عین باغ درمرغ می بیند گلستان و شجر، جَوقِ مرغان از برون، گردِ قفصخوش همی خوانند ز آزادی قصص ، مرغ را اندر قفص ،  ز آن سبزه زارنه خورش ماند ست و نه صبر و قرارسر ز هر سوراخ بیرون میکندتا بود کِش بند از پا برکندچون دل و جانش چنین بیرون بودآن قفس را در گشائی، چون بود ؟نه چو آن  مرغ قفص در اندهانگرد بر گردش به حلقه گربگان، کی بود او را در این خوف و حَزَنآرزوی از قفص بیرون شدن ؟او همی خواهد کز این ناخوش حَصَصصد قفص باشد به گرد این قفص"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۱ ، ۱۱:۴۳
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز گفتیم در شهر ری مسجدی بود که هر کس شب در آن میخفت صبح زنده بیرون نمی آمد و به مسجد مهمان کش معروف شده بود . تا اینکه مهمانی از راه رسید و از جان گذشته بود تا پی به حقیقت ماجرا برد . اهالی شهر جمع شدند و به مهمان داستان ما گفتند : اینجا نخواب که عزرائیل جانت را خواهد گرفت (  کسب = فشرده حبوبات ) . تو اینجا غریبی و ماجرا را نمیدانی که هر کس اینجا خفته زندگیش به پایان رسیده . این امر اتفاقی نبوده و هم ما و هم خردمندانمان بارها این اتفاق را دیده ایم نه اینکه از کسی شنیده باشیم و فقط نقل کننده آن باشیم . انگار نیم شب به مهمان زهر هلاهل میدهند . اگر به تو نمی گفتیم مانند خیانت ( غلول ) در حق تو بود اما حال نصیحت ما را بپذیر و از عقل و منطق روی مگردان. قسمت های قبل مسجد مهمان کش ملامت کردن اهل مسجد مهمان عاشق را از شب خفتن در آنجا ، و تهدید کردن مر او را 3940 قوم گفتندش که:" هین اینجا مخسبتا نکوبد جان ستانت همچو کسب که غریبی و نمی دانی ز  حالکاندر اینجا، هر که خفت، آمد زوال اتفاقی نیست این ، ما بارهادیده ایم و، جمله اصحاب نُهی هر که این مسجد شبی مسکن شدشنیم شب مرگ هلاهل آمدش از یکی ما تا به صد این دیده ایمنه به تقلید از کسی بشنیده ایم گفت: "الدین نصیحة" آن رسولآن نصیحت در لغت ضدّ غلول این نصیحت راستی در دوستیدر غلولی ، خاین و سگ پوستی بی خیانت، این نصیحت از ودادمی نماییمت، مگرد از عقل و داد "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۱ ، ۰۸:۵۸
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز چون دیدم خیلی استقبال شد سعی می کنم تندتر پست ها رو بنویسم . این شما و این ادامه ی داستان و رسیدن مهمان ما به مسجد . مهمان داستان ما که آوازه ی این مسجد را شنیده بود به شهر ری رسید ، او دست از جان شسته بود و مردانه به میدان آمده بود تا راز این مسجد فاش شود حتی به قیمت جان اش . او گفت : اتفاق خاصی نمی افتد اگر یک وجود ناچیز هم از بین برود . روح خدا جویی درون من است که همیشه باقی خواهد ماند زیرا پروردگار روح خود را در من دمیده است . من در عشق خود صادقم و از جان دادن در راه ادراک حقایق باکی ندارم . قسمت های قبل مسجد مهمان کش مهمان آمدن در آن مسجد 3933 تا یکی مهمان در آمد وقت شبکو شنیده بود آن صیت عجب از برای آزمون می آزمودزانکه بس مردانه و جان سیر بودگفت:" کم گیرم سر و اشکمبه ایرفته گیر از گنج جان یک حبه ای صورت تن گو: برو، من کیستم ؟نقش کم ناید ، چو من باقیستم چون "نفختُ" بودم از لطف خدانفخ حق باشم، ز  نای تن جداتا نیفتد بانگ نفخش این طرفتا رهد آن گوهر از تنگین صدف چون "تمنوا موت" گفت ای صادقین!صادقم، جان را بر افشانم بر این"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۱ ، ۱۴:۵۶
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز از امروز با داستان جدیدی در خدمت شما هستم با نام " مسجد مهمان کش " . این داستان در دل داستان "وکیل صدر جهان " قرار داشت به همین دلیل بعد از تمام شدن آن داستان به سراغ این حکایت آمدیم که از حکایت های زیبای مثنوی در دفتر سوم است . این داستان قصه ی شجاعت عاشقانه است و حکایت عاشقی که آماده ی فدا کردن جان خود است . گفتیم یکی از هدیه هایی که عشق به ما میدهد شجاعت هست . شما در این داستان عاشقی را میبینید که دست از همه ی تعلقات خود شسته ... اصل این داستان در کتاب هزار و یک شب نقل شده . در شهر ری مسجدی بوده  که هر مهمانی شب در آنجا  میخوابیده صبح دیگر زنده از مسجد خارج نمیشده  !! برای همین این مسجد به "مسجد مهمان کش" معروف شده بود . مردم این شهر در این مورد حدس های مختلفی میزدند ، یکی میگفت پریانند و دیگری میگفت طلسم و جادوست . هر مهمانی که به شهر میرسید به او میگفتند که این مسجد برای ماندن امن نیست و میگفتند بهتر است قفلی بر در آن نهیم که شخصی بی خبر در دام این مسجد گرفتار نشود . وضعیت بر این منوال میگذشت تا اینکه روزی مهمانی به شهر رسید که عزم خوابیدن در مسجد کرده بود ... صفت آن مسجد که مهمان کش بود ، و آن عاشق مرگ جوی لاابالی که در او مهمان شد3924 یک حکایت گوش کن، ای نیک پی !مسجدی بُد، بر کنار شهر ری هیچ کس در وی نخفتی شب ، ز بیمکه نه فرزندش شدی آن شب یتیم بس که اندر وی غریب عور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت خویشتن را نیک از این آگاه کنصبح آمد، خواب را کوتاه کن هر کسی گفتی که: " پریانند  ُتنداندر او مهمان  ُکشان، با تیغ ِ ُکند "آن دگر گفتی که: "سحر است و طلسمکین  رصد باشد عدو جان و خصم "آن دگر گفتی که: "برنِه  نقش ِ فاشبر درش ، کای میهمان! اینجا مباش شب مخسب اینجا، اگر جان بایدتور نه مرگ اینجا کمین بگشایدت "و آن یکی  گفتی که: "شب  قفلی نهیدغافلی کاید، شما کم ره دهید"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۱ ، ۱۹:۰۹
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیزم قبل از همه چیز باید عذرخواهی کنم چون برای مدتی کمتر میتونم بیام به وبلاگ هاتون ..  به امید خدا زودتر بر می گردم . همیشه در وجود ما بیشترین شور را عشق به پا کرده و کمترین حرف در مورد عشق زده شده است چه در قدیم و چه حالا .  عشق منزلی از منازل حقیقت است . برای رسیدن به حقیقت اگر نردبانی داشته باشیم که مثلا 50 پله است ، عشق زمینی مطمئنا از پله های آغازین آن است . به عشق زمینی ، "عشق مجازی " هم می گوییم اما این کلمه ی مجازی چیزی از ارزش آن کم نمی کند زیرا مجاز پلی به سوی حقیقت است . این عشقی که ما از آن صحبت میکنیم را باید از پاره ای دوست داشتن ها و محبت ورزیدن ها و علایق رایج جدا کرد . این عشق دارای نشانه هایی است که شما با این نشانه ها میتوانید به نوع احساستان پی ببرید : عشق به آدمی سیری میدهد نه گرسنگی عشق به آدمی آرامش میدهد نه اضطراب عشق آدم را خوش خو میکند نه بد خو و تنگ خلق عشق گشاده دستی می آورد نه امساک از نظر مولانا عشق طبیب و آموزگار است مانند پیامبران . پس اگر فکر کردی عاشق هستی اما بیماری هایت افزون شد نه درمان  ،  نمیتوان شما را عاشق خواند . اگر خوش خو ، آرام و ایثارگر نیستی پس عاشق نیستی.  شرر وار بر نیک و بد دنیا خندیدن شان عاشقان است . خرد عاشق غیر متعارف می شود . در او خودخواهی و حرص و آز و ... رخت میبندد و خوش خویی و آرامش و سخاوت و قناعت جای آن مینشیند  . عشق زمینی، چنین خصایصی دارد . در عشق آسمانی هم اگر کسی مدعی عاشق بودن باشد و از عشق به خدا سخن بگوید اما خوش خو، آرام و ایثارگر نباشد، ادعایی گزاف داشته است. عشق به اختیارتو نیست . ممکن است  در ابتدا به اختیار تو قدم در راهی گذاشته شود که معشوق در آن  راه باشد ، اما اگر گفتی من مواظبم عاشق نشوم این اشتباه است  . یا عاشق میشوی یا نمی شوی این به اختیار تو نیست . تو چشم باز میکنی و عاشق شده ای . اگر دیدی چیزی را در اختیار گرفتی و به بند کشیدی بدان آن عشق نیست  . عشق نه تنها اختیاری نیست ، بلکه وقتی می آید از آدمی سلب اختیار میکند . اصلا هدیه ی عاشق به معشوق همین اختیار است . و این توجه معشوق است که بی قراری در دل عاشق می افکند ... در عشق خودپسندی و خودخواهی به صفر میرسد . سرچشمه ی همه ی رذائل خودخواهی است و این مشکل به دست عشق حل می شود . گاهی عشق ، انسان را به ویرانی می کشاند اما نباید از این ویرانی ترسید زیرا در آن گنج ها پیدا می شود .  و باید این را بدانیم که تمام کارهای بزرگ ، تصمیم های بزرگ و تحولات ، شجاعت ها و دل به دریا زدن ها فقط با عشق امکان پذیر است. این را هم بگویم که خیلی ها وقتی احساسی به کسی پیدا می کنند سریع بر آن نام عشق می گذارند ولی از این به بعد باید بدانیم که گذاشتن نام عشق بر احساساتمان کاری بسیار دشوار است و از طرفی اگر روزی به کسی عشقی احساس کردی بدان که این عشق دارای حرمتی است . نمی توانی امروز بگویی که عشق بین شماست و فردا بگویی این عشق تنفر شد یا به طرف بد و بیراه بگویی !! اصلا به نظرم این عشقی که می گویی  از اول عشق نبوده و اگر هم بوده اجازه ی توهین به آن را نداری ! در ضمن به نظر من عاشقی به جنسیت بستگی ندارد . ماند عشق مولانا به شمس . شاید برای خیلی ها درک این عشق امکان پذیر نباشد ... اما بیاییم به عشق نگاه دیگری داشته باشیم ... عاشقی گر زین سر و گر زان سر است           عاقبت ما را بدان شه رهبر است * " در ستایش عشق زمینی " نام این پست برگرفته از مقاله ی دکتر سروش است که بخش هایی از این متن نیز با توجه به همان مقاله درج شده .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۱ ، ۰۸:۱۷
نازنین جمشیدیان