جواب گفتن مهمان ایشان را ، و مثل آوردن ( بخش هفتم 3 )
جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۱، ۰۳:۴۶ ب.ظ
سلام به دوستان عزیز
پاییز داره از راه میرسه و من عاشق پاییزم . امیدوارم این فصل برای همگی پر از خاطرات شیرین باشه ... از فردا مدرسه ها هم که شروع میشه دوباره کلاس جدید و شاگردهای جدید و کتاب های جدید و ... خلاصه فصل جدید زندگی ما هم آغاز میشه ...
این بخشِ آخرِ قسمتِ هفتم هست و فکر میکنم بسیار زیباست .. البته از نظر من که همه اش زیباست اما این قسمت نکته های زیبایی داره در مورد رنج و وصال و ... در این بخش بیشتر از گفته های دکتر سروش ( سلسله سخنرانی های اخلاق عارفان ) بهره گرفتم .
قسمت های قبل مسجد مهمان کش
عقل قدمهای کوتاه برمیدارد، و در هر قدم محاسبه میکند که سود می برم یا زیان. که اگر احساس زیان بکند برگردد. اصلاً شرط احتیاط این است و احتیاط هم کار عقل است. ولی لاابالی یعنی بی احتیاط، لاابالی عشق باشد نی خِرد. کارهای بزرگ را دراین عالم عشق کرده است ، هرجا که زیبایی می بینید، کار بزرگی می بینید بدانید که آنجا عشقی درمیان بوده است، شجاعت و ایثار و سرسختی درکار بوده است، بقیه کارها را هم عُقلا کرده اند، کاسبها کرده اند . پیامبران و عارفان نمونه های برجسته عاشقی هستند، عاشقی هم شجاعت می آورد، هم بی احتیاطی و بی پروایی. یعنی جسارت و شجاعت می بخشد و یقین به آدمی می بخشد که ملامت در او اثر نکند، خستگی هم در او اثر نکند و اینها همه صفات نیکوی اخلاقیست، صفات نیکویی که تعالی هم می بخشد، آدمی را به کارهای خیلی بزرگ و بلند راغب و موفق میکند.
در اینجا پیامبران به سنگ تشبیه می شوند زیرا به قدرت بی کران حق متصل اند و آدم های عادی را به پاره خشت ، که آسان خرد می شوند . پیامبران از زیادی ناآگاهان نمی هراسند ، نه تنها نمی ترسد که می خواهند آنها را به سمت آگاهی سوق دهند ...4144 هر پیمبر سخت رو بُد در جهانیک سواره کوفت بر جِیش شهان رو نگردانید از ترس و غمییک تنه، تنها بزد بر عالمی سنگ باشد سخت رو و چشم شوخ او نترسد از جهان پُر کلوخ کان کلوخ، از خشت زن، یک لَخت شدسنگ، از صُنع خدایی سخت شدگوسفندان گر برون اند از حسابز انبهی شان کی بترسد آن قصاب ُکلکم راع ِ نبی چون راعی استخلق مانند رمه، او ساعی است از رمه ، چوپان نترسد در نبردلیکشان حافظ بود از گرم و سردگر زند بانگی ز قهر او بر رَمهدان ز مهر است آن، که دارد بر همه مولانا می گوید : حق در گوش من امید وصال را می خواند و مرا دلداری می دهد : هر تلخی که به تو رسید بدان دلیلی در آن است . اول اینکه مگر تو صیادی نیستی که در پی شکار من هستی ؟ اینها تو را به خودت می آورد . زیرا تو اهل خواب و غفلتی اگر تو را رها کنم فراموش خواهی کرد . گاهی برای تو تکان های بیدار کننده ای لازم است . دوم اینکه به نفع تو نیست که همیشه تحسین بشنوی و همیشه در چشم همه شیرین بنشینی گاهی باید ملامت شوی ، رانده شوی . اینکه خوش باشی، عالی باشی، زیبا باشی، رنجی نداشته باشی، همه دورت بجوشند، همه تعریفت را بکنند، اینها که یعنی اصلاً دارند تورا می کشند، دارند از بین می برندت. پس تو کی می خواهی برای خودت باشی ؟ مولانا می گوید فلسفه رنج و شر، ناراحتی و ناخوشی که آدمی می بیند، این است که یک عده ای را فراری میدهد از آدم، یک عده از طمع کردن بر او دیگر دست برمیدارند. یعنی آدم را بحال خودش می گذارند تا بخودش برسد، به زندگی خودش برسد، فوق العاده این مطلب مهم است. مولانا این را چشیده بود و تجربه کرده بود، وقتیکه آن حادثه شمس برایش پیش آمد از چشم دیگران بلایی بود که بسرش آمده بود. همه می گفتند که اینجا شیطان آمده و مولوی را از ما ربوده است. یک چنین عالِمی، یک چنین فقیهی، یک چنین خطیبی، مثل بچه ها شده توی کوچه ها می رقصد و حرفهای عجیب و غریب میزند مثل دیوانه ها. شیطان زده شده. اما مولانا میگوید همین باعث شد یک عده از دور من فرار کردند، من را رها کردند، آزادم کردند تا بخودم رسیدم، و تازه خودم را پیدا کردم. گر تورا غمگین کنم غمگین مشو. یک وقتها آدم لازم دارد که کسانی از دستش ناراحت بشوند، به این معنی که در او طمع نبندند، رهایش کنند و بحال خودش بگذارند.در مورد فرعون از مولوی قبلاً شنیدیم که می گفت : از وفور مدح ها فرعون شد. فرعون وقتی از شکم مادرش بدنیا آمد که فرعون نبوده است، ادعای خدایی هم نمی کرد، این خبرها نبود، این غرورها و مرضها درجانش نبود. از بس دورش را گرفتند، طمع دراو کردند و لذا تعریفش کردند که بعد هوی برش داشت و گفت که لابد ما یک کسی هستیم که اینقدر می گویند و می شمرند و دورمان می چرخند، و لذا فرعون شد. هر زمان گوید به گوشم بختِ نوکه : تو را غمگین کنم، غمگین مشومن تو را غمگین و گریان زآن کنمتا کِت از چشم بدان پنهان کنم تلخ گردانم ز غمها خوی توتا بگردد چشم بَد از روی تونه تو صیادی و جویای منی ؟بنده و افکندۀ رای منی ؟حیله اندیشی که در من در رسیدر فراق و جُستن من بی کسی چاره می جوید پی من، درد تومی شنودم دوش آه سرد تومن توانم هم، که بی این انتظارره دهم، بنمایمت راه گذارتا از این گردابِ دوران وارهی بر سر گنج ِ وصالم پا نهی لیک شیرینی و لذات مَقَرهست بر اندازۀ رنج سفرآنگه از شهر و ز خویشان بر خوریکز غریبی رنج و محنت ها بری
۹۱/۰۶/۳۱