برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
سلام قسمت های قبل رو میتونید اینجا بخونید : داستان معاویه و شیطان معاویه هم چنان بر رای نخستین خود است و با وجود این همه ادله و تمثیل هایی که شیطان برای تبرئه ی خود و توجیه کارش ( بیدار کردن معاویه برای نماز ) می آورد ، مطلب را چیز دیگری میداند و معتقد است علی رغم این تفاضیل ، سرّ بیدار کردن او ناگفته مانده است  . الحاح : ستیزه کردن در سؤال و خواستن چیزیباز الحاح کردن معاویه ابلیس را2741 گفت: غیر راستی نرهانَدَتداد سوی راستی میخواندت راست گو تا وارهی از چنگ منمکر ننشاند غبارِ جنگ من شیطان در پاسخ از معاویه می پرسد که او چگونه می خواهد راست و دروغ را از هم تمییز دهد ؟  گفت: چون دانی دروغ و راست را؟ای خیال اندیش پُر اندیشه هامعاویه در پاسخ به روایتی از پیامبر استناد میکند تا معیار راست و دروغ را معلوم نماید : سخنی که دل آدمی را به تشویش و ناآرامی می افکند سخن دروغ است و کلامی که اطمینان آور و شادی انگیز است حرف راست است . منظور مولانا از "دل" ، دل پاک و آزموده و آبدیده وصیقل خورده است . چنین دلی راست را از دروغ تمییز میدهد و سرّ اینکه بسیاری از مردم پاکدل  ، دعوت پیامبر را می پذیرفتند همین بود که احساس می کردند آنان مردمی امین و صادق هستند و سخن از کشف راستین خود می گویند . اگر در چراغی ، آب و روغن با هم بیامیزد قابل روشن کردن نیست . در پیشگاه حق نیز ، راستی خالص مقبول است . دل سلیم تشخیص میدهد که چه سخنی راست و چه سخنی دروغ است . همچنان که ذائقه سالم ، طعم شیرین و تلخ را تشخیص می دهد . اما اگر شخصی ( ولو حضرت آدم ) دچار حرص شود ، سلامت دلش را از دست خواهد داد . به طوری که حضرت آدم چنان مست هوس شد که دیگر نتوانست گندم را از کژدم تشخیص دهد . کسی که بتواند خود را از هوای نفس باز دارد دیده اش آشنای راز می شود و تشخیص حقایق بر او آسان خواهد شد .  گفت: پیغمبر نشانی داده استقلب و نیکو را محک بنهاده است گفته است: الکذب ریب فی القلوبگفت : الصدق طُمانین طَروب دل نیارامد ز گفتار دروغآب و روغن هیچ نفروزد فروغ در حدیث راست، آرام دل استراستی ها دانۀ دام دل است دل مگر رنجور باشد ، بد دهانکه نداند چاشنیِ این و آن چون شود از رنج و علت دل سلیمطعم کذب و راست را باشد عَلیم حرص آدم چون سوی گندم فزوداز دل آدم سَلیمی را ربودپس دروغ و عشوه ات را گوش کردغرّه گشت و زهر قاتل نوش کردکژدم از گندم ندانست آن نفسمیپرد تمییز ، از مستِ هوس خلق مست آرزو اَند  و هوازآن پذیرا  اَند دستان تو راهر که خود را از هوا خوُ باز کردچشم خود را آشنای راز کرد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۱ ، ۱۵:۲۲
نازنین جمشیدیان
سلام بریم زودتر سراغ ادامه ی گفتگوی شیطان و معاویه . قسمت های قبل رو میتونید اینجا بخونید : داستان معاویه و شیطان شیطان که شاهد مناجات اخیر معاویه با خدا بود ، به سخنوری خود ادامه می دهد و به جای  جواب سوال او ، به کاوش در روان معاویه میپردازد و از سوء ظن او خبر میدهد : دلیل اینکه تو حرف های مرا نمی پذیری این است که به من اعتماد نداری و نسبت به من بدگمان هستی و لذا دلایل روشن و آشکار من را نادیده میگیری و آنها را حمل بر معانی دیگری میکنی . تو خیال اندیش هستی و با یک تصویر خیالی که برای خود ساخته ای ، در مورد من داوری میکنی و به همین خاطر هر دلیلی تازه ای که من بیاورم ، تو آن را نیرنگ میدانی و بدگمانی ات افزون می شود  . درست است که این سخنان از زبان شیطان است اما در این موارد بسی جای تامل است . برای عده ای هر چقدر هم دلیل و برهان بیاوری مانند نفتی است که بر بدگمانی شان میریزی . این افراد نیاز به معالجه ی نفس دارند و هنگامی که نفس آنها از خیال اندیشی رها شد ، حجت های روشن را به نیکی میبینند و می پذیرند . ( این شیوه ی عموم عارفان است ) باز تقریرِ ابلیس ، تلبیس خود را2725 گفت : هر مردی که باشد بَد گماننشنود او راست را با صد نشان هر درونی که خیال اندیش شدچون دلیل آری ، خیالش بیش شدچون سخن در وی رَوَد، علّت شودتیغ غازی ، دزد را آلت شودپس جواب او سکوت است و سکونهست با ابله سخن گفتن ، جنون شیطان هم در اینجا از شیوه ی تهذیب استفاده میکند و معاویه را از شر "نفس لئیم" بیم میدهد : اینکه تو حلوا می خوری و چون طبعت به تعبیر قدما گرم است ، دمل می آوری و در بدنت اختلال ایجاد می شود ، مقصر کیست ؟ شیطان یا نفس حریصت ؟ حلوای نیک در شخص کژ طبع ، تاثیر بیماری زا دارد ، عیب را بر حلوا نباید نهاد . طبع را باید علاج کرد . تو روبه صفت به دنبال دنبه می دوی ، آن عشق دنبه است نه خدعه ی ابلیس که تو را در دام می افکند . این دوست داشتن هاست که تو را کور و کر کرده . اگر نفس سیاه کار تو جنایت میکند با من دشمنی نکن و خود را متهم بدان . گناهان تازه و ناکرده به گردن من مگذار . من خود از کرده ها پشیمانم و در انتظار روزی هستم که سرمای فراق بگذرد و بهار وصال فرا رسد و دوباره به بارگاه قرب الهی راه یابم . گرچه امروز در میان مردم جایگاه نیکویی ندارم . عبارت عربی یک حدیث نبوی است : دوست داشتن چیزی تو را کور و کر می کند . تو ز من با حق چه نالی ای سلیم تو بنال از شرّ آن نفس لئیم تو خوری حلوا تو را دُمّل شودتب بگیرد، طبع تو مختل شودبی گنه لعنت کنی ابلیس راچون نبینی از خود آن تلبیس رانیست از ابلیس، از توست ای غَوی!که چو روبه سوی دُنبه میدوی چون که در سبزه ببینی دنبه رادام باشد ، این ندانی تو چرا ؟زآن ندانی  کِت ز دانش دور کردمیل دنبه ، چشم و عقلت کور کردحُبک الأشیاء یعمیک ، یُصِمنفسک السودا جنت لا تختصِم تو گنه بر من مَنِه، کژ کژ مبینمن ز بد بیزارم و از حرص و کین من بدی کردم، پشیمانم هنوزانتظارم ، تا شبم آید به روزمتهم گشتم میان خلق منفعل خود بر من نهد هر مرد و زن اینکه آدمی هیچگاه خود را بد نمی داند و بدی های خود را به عاملی بیرونی نسبت میدهد ، نوعی دفاع روانی است که آن را "فرافکنی " می خوانند . مولوی هم از زبان شیطان انسان را موجودی فرافکن خوانده است که بدی های خود را به شیطان نسبت می دهد تا نفس خود را تبرئه کند . گرگ اگر گرسنه هم باشد کسی باور نمی کند و اگر از شدت ضعف نتواند راه برود ، او را به پرخوری متهم میکنند و فکر میکنند دچار سوء هاضمه شده . شیطان هم خود را به گرگ گرسنه ای تشبیه میکنند که دیگران بر گمان خود او را سیر میپندارند . گرگ بیچاره اگر چه گرسنه ستمتهم باشد که او در طَنطَنه است از ضعیفی چون نداند راه رفتخلق گوید : تخمه است از لوتِ  زَفت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۱ ، ۰۸:۳۹
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز دیدیم که ابلیس گفت که من فقط نقش یک محک را دارم و تو هم بیا خودت را بر من عرضه کن تا خویشتن را بهتر بشناسی . قسمت های قبل را میتونید از اینجا مطالعه کنید : داستان معاویه و شیطان معاویه در برابر این اظهارات ابلیس ، از مدارای با وی دست می شوید و به درشتی به آن پاسخ میدهد: من یک بازرگان غریبه ام و از تو جنس نمی خرم . تو راهزنی و اگر در جامه ی مشتری درآیی باز هم قصد فریب داری  :  عُنف کردن معاویه با ابلیس2711 گفت امیر: ای راه زن، حجت مگومر تو را ره نیست، در من، ره مجوره زنی و من غریب و تاجرمهر لباساتی که آری، کی خرم؟ گِرد رخت من مَگرد از کافریتو نه ای رخت کسی را مشتریمشتری نبود کسی را راه زنور نماید مشتری، مکر است و فنمعاویه پس از این عبارات ناله سر میدهد : خدایا ! از دست این دشمن به فریاد آمدم . این حسود چه در سر دارد و از من چه می خواهد ؟ اگر همچنان به سخنان خود ادامه دهد ، ای بسا که متاعم را از کفم برباید . او شیاد است و اگر به افسون خود ادامه دهد و همچنان در من بدمد ، کلاه نمدیم را از دست من خواهد ربود ! تا چه دارد این حسود اندر کدو؟ای خدا ! فریاد ما  را زین عدوگر یکی فصل دگر در من دَمَددر رباید از من این رهزن ، نمدباری معاویه که دید به تنهایی از پس شیطان بر نمی آید و احتیاجاتش را پاسخ در خور نمی تواند بدهد ، با عبارت پردازی های شیرین رفته رفته در دلش راه می یابد و راهزنانه  ، ای  بسا که متاع عقیده و ایمانش را از چنگ برباید ، به درگاه الهی روی میکند و از او مدد می جوید . از اینجا به بعد معاویه موقتا از  گفت و گو با شیطان روی بر میگرداند و با خداوند سخن می گوید : نالیدن معاویه به حق تعالی از ابلیس ، و نصرت خواستن2717 این حدیثش همچو دود است ای الهدست گیر ، ار نه گلیمم شد سیاه من به حجت بر نیایم با بِلیسکوست فتنۀ هر شریف و هر خسیس آدمی کو عَلَمُ الاسما – بگ است  در تگ چون برق این سگ ، بی تگ است از بهشت انداختش بر روی خاکچون سمک در شست او شد از سماک نوحۀ إنا ظلمنا میزدینیست دستان و فسونش را حدی گلیم سیاه : کنایه از بدبخت و محروم از عنایت ازلی علم الاسماء  :برگرفته از قرآن است ( سوره بقره آیه 31 )  یعنی خداوند همه ی اسماء را به آدم آموخت .  بگ : بزرگ و آقاتگ : دویدن آدمی که بهشت جایگاهش بوده و در آسمان مسکن داشت ،چون ماهی در دام شیطان گرفتار شد و به خاک فرو افتاد و با خدا نالید و از گناهانش استغفار کرد . مکرو حیله شیطان اندازه ای ندارد . معاویه با سخن اخیر ، مناجات خود به درگاه الهی را که متضمن بیان سابقه عداوت شیطان ، آدمیان است به پایان می برد و از سر درماندگی ، دوباره رو به شیطان وسوال خود را تکرار می کند  : اندرون هر حدیث او شر استصد هزاران سحر در وی مُضمَر است مردی مردان ببندد در نفسدر زن و در مرد افروزد هوس ای بلیس خلق سوز فتنه جوبر چیَم بیدار کردی؟ راست گو
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۱ ، ۲۰:۲۰
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز من فکر میکنم این بخش یکی از زیباترین و قابل تامل ترین بخش های این داستان هست . در ضمن قسمت های قبل را میتونید از اینجا مطالعه کنید : داستان معاویه و شیطان دیدیم که در بخش قبل معاویه به شیطان گفت که در هر حال تو مانند آتشی و باید از تو حذر کرد زیرا خیلی ها به خاطر تو نیست و نابود شده اند . با این همه ابلیس در دادن پاسخ به معاویه در نمی ماند و حمله ی دیگری را تدارک میبیند و خطاب به معاویه میگوید : اگر به سخنان من با دقت گوش کنی ، گرهی ناگشوده نمی ماند : من جز محک چیزی نیستم . شیطان تا اینجا پله پله حرف های خود را به کرسی نشانده است ، او در نوبت قبل با عبارت پردازی و دلیل آرایی ، معاویه را مجاب می کند که هر آفریده ای ، نقشی در نظام هستی دارد که در انتخاب آن نقش ، خودش نقشی نداشته است . شیطان در اینجا میگوید که : تو درست میگویی . من هم رتبه ی مهره ها را یکسان نمی دانم و میدانم که آب و آتش فرق دارند . و درست است که باید ازآتش حذر کرد اما تو چرا من را به آتش تشبیه میکنی ؟ این تشبیه غلط است من در مجموعه خلقت نقش محک و معیار دارم ، معیار که چیزی نمی آفریند ، کار او صرفا تمییز دادن است . من کسی را بد یا نیک نمی کنم ، من فقط بدها و خوب ها را می شناسانم . به من نقش آفرینندگی نداده اند ، من آفریننده ی خوب و بد نیستم ، من در حکم ترازو هستم ، وزن ها را نشان میدهم ، اما خود به اشیاء سبکی و سنگینی نمی بخشم . برای تمییز دادن شیر و سگ کافی است پاره ای استخوان جلوی حیوان بیندازی ، اگر به سمت استخوان رفت معلوم می شود سگ است وگرنه شیر . من هم شیر و سگ را به همین استخوان انداختن از هم تشخیص میدهم. یا اینکه من مانند صرافی هستم : کار من مشخص کردن عیار سکه است ، اگر سکه ای تقلبی بود و روسیاه ازآب در آمد ، بر من ملامتی نیست . آنکه ناخالص است ، رازش فاش می شود . من به کسی حیوانیت نمی بخشم بلکه علف میریزم و آن که از جنس حیوان است به سمت آن می آید . باز جواب گفتن ابلیس معاویه را2682 گفت ابلیسش : گشای این عَقد رامن مِحَکّم، قلب را و نقد راامتحان شیر و کلبم کرد حقامتحان نقد و قلبم کرد حق قلب را من کی سیه رو کرده ام؟صَیرَفی ام قیمت او کرده ام نیکوان را رهنمایی میکنمشاخه های خشک را بر می کنم این علف ها می نهم، از بهر چیست؟تا پدید آید که حیوان جنس کیستاگر گرگ و آهویی با هم جفت گیری کردند و کودکی به دنیا آمد، برای برطرف کردن شک که این آهو است یا گرگ میتوانی با ریختن گیاه و استخوان به این مسئله پی ببری . گرگ از  آهو چو زاید کودکیهست در گرگی ش و آهوئی شکی تو گیاه و استخوان پیشش بریزتا کدامین سو کُنَد او گام تیزگر به سوی استخوان آید، سگ استور گیا خواهد، یقین آهو رَگ است با همین قیاس ، انسان هم از ترکیب نفس و روح شکل گرفته است ، بسته به اینکه به چه نوع غذایی میل کند ، جنسش معلوم می شود که نفسانی است یا روحانی ، علف خوار است یا نور خوار . قهر و لطفی جفت شد با همدگرزاد از این هر دو ، جهان خیر و شرتو گیاه و استخوان را عرضه کنقوتِ نفس و، قوتِ جان را عرضه کن گر غذای نفس جوید ، ابتر استور غذای روح خواهد ، سرور است گر کند او خدمت تن، هست خرور رود در بحر جان، یابد گهرگر چه این دو مختلف خیر و شراندلیک این هر دو به یک کار اندرندانبیا ، طاعات عرضه می کننددشمنان شهوات عرضه می کنندخلاصه ی کلام ابلیس این است که ، هر چند من در دعوت به خیر و شر با انبیا اختلاف دارم ، لکن در محک بودن مثل آنهایم . نیک را چون بَد کنم؟ یزدان نیَمداعیم من، خالق ایشان نیَم خوب را من زشت سازم؟ رب نَه امزشت را و خوب را آیینه ام مگر من پرودگار هستم که بتوانم سرشت آدمیان را تغییر دهم ؟ من به جز آینه ای نیستم که چهره ی زشت و زیبا را چنانکه هست نشان می دهد . پس مبادا مانند آن هندوی سیاه پوست ، آینه را به جرم نشان دادن روی سیاهت بسوزانی :      سوخت هندو آینه از درد راکین سیه رو می نماید مرد را گفت آیینه :  گنه از من نبودجُرم او را نِه که روی من زُدود.او مرا غمّاز کرد و راست گوتا بگویم، زشت کو و خوب کو؟کار از من نیست ، از آن کسی است که روی آینه را صیقل داده و آن را نورخیز کرده است . کسانی که در محکمه گواهی می دهند را فقط برای افشا و پیدا شدن حقیقت استفاده میکنند و آنها را به زندان نمی افکنند . من مانند باغبانی هستم که خشک ها را میبرم و ترها را می پرورم . میدانم که خشک ها از من ناراضی اند و به من اعتراض می کنند اما من مثل یک باغبان به آنها می گویم که جرم آنها خشک بودن است  . خشک ها می گویند که ممکن است ما خشک باشیم اما کج نیستیم ! و من می گویم کاش کج بودید اما تر بودید . ای کاش آب حیات را جذب می کردید و در آن پرورده می شدید ، در این صورت اگر راست هم نبودید اشکالی نداشت . من چه تقصیری دارم که شما با درختان خوش وصلت نکردید ؟ پس خود را ملامت کنید نه من را . من فقط خشک و تر را از هم جدا می کنم . من گواهم، بر گوا زندان کجاست؟اهل زندان نیستم، ایزد گواست هر کجا بینم نهال میوه دارتربیت ها میکنم من دایه وارهر کجا بینم درخت تلخ و خشکمی بُرم من  تا رهد از پُشک مُشک خشک گوید باغبان را، کای فتی !مر مرا چه می بُری سر، بی خطا؟باغبان گوید: خمش، ای زشت خوبس نباشد خشکی تو جرم تو؟خشک گوید: راستم من، کژ نیمتو چرا بی جُرم می بُرّی پیَم؟ باغبان گوید: اگر مسعودییکاشکی کژ بودیی ،  تَر بودیی جاذب آب حیاتی گشتییاندر آب زندگی آغشتیی تخم تو بَد بوده است و اصل ِ توبا درخت خوش نبوده وصل توشاخ تلخ ار با خوشی وُصلت کندآن خوشی اندر نهادش بر زند
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۱ ، ۲۱:۵۲
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز میریم سراغ ادامه ی داستان . قسمت های قبل رو میتونید از اینجا بخونید : داستان معاویه و شیطان معاویه در پاسخ به شیطان گفت که همه حرف هایی که زدی و استدلال ها و تمثیل ها که بیان کردی درست است و من آنها را می پذیرم و درست به همین خاطر از تو روی بر میگردانم و درست است که مدیریت عالم با خداوند است و هم اوست که آدم را در مرتبت مسجود و تو را در مقام عاصی نشانده است ، ولی چون لازمه موقعیت تو اغواگری است وظیفه من گریختن از توست . بلی ، مطابق نقشه ی خلقت یکی آتش سوزنده شده و دیگری گُل خوشبو ، ولی آیا لازمه ی قبول این تقسیم موقعیت ها آن است که بین آتش و گل فرق نگذاریم ؟ ما میتوانیم تصدیق کنیم که سوزندگی آتش مطابق نقشه آفرینش است و در عین حال به خاطر پرهیز از سوختن از آن دوری کنیم . بنابراین حتی اگر بپذیریم که از ابتدا بنا بوده در عالم ، موجود عصیانگر و اغواگری به نام شیطان پدید آید ، باز هم فرق میان شیطان و غیر شیطان منتفی نمی شود . باز تقریر کردن معاویه با ابلیس مکر او را2662 گفت امیر او را که : اینها راست استلیک بخش تو از اینها کاست است صد هزاران را چو من تو  رَه زدیحفره کردی، در خزینه آمدی آتشی، از تو نسوزم، چاره نیستکیست کز دست تو جامه ش پاره نیست؟ طبعت ای آتش، چو سوزانیدنی استتا نسوزانی تو چیزی، چاره نیست این سوزانندگی را در درون تو قرار داده اند و اصلا معنای "لعنت" همین است . مولانا در اینجا سر لعنت الهی را گفته است  . لعنت خداوند این بود که او را مانند آتشی سوزنده کرده . به عبارت دیگر لعنت باری همان نقشی است که او به شیطان داده است پس در واقع لعنت توصیفی از وضعیت و نقش شیطان است و در آن مذمتی وجود ندارد . لعنت این باشد که سوزانت کنداوستاد جمله دزدانت کندمعاویه  در اینجا سپر انداخته می گوید : من در برابر تو که در برابر  خداوند حجت آوردی چه می توانم بگویم ؟ قطعا خدعه و نیرنگی در کار تو نهفته است . من باطن مکر تو را در نمی یابم اما میدانم که در این کار خللی هست . تو مانند شکارچیانی هستی که صدایشان را شبیه مرغان میکنند تا فریبشان دهند و آنها را به دام اندازند . با خدا گفتی، شنیدی ، رو برومن چه باشم پیش مکرت ای عدو؟معرفت های تو چون بانگ صفیربانگ مرغان است، لیکن مرغ گیرصد هزاران مرغ را، آن  ره  زدستمرغ غِرّه، کاشنائی آمده ست در هوا چون بشنود بانگ صفیراز هوا آید شود اینجا اسیردر اینجا معاویه برای اینکه فرض خود را در مورد اغواگری شیطان ثابت کند ، از فریب های شیطان ، هفت مورد را به عنوان نمونه ذکر میکند : 1- مسبب عذاب قوم نوح 2- مسبب طوفان سهمگین بر قوم عاد 3- سنگسار شدن قوم لوط  4- عذاب شدن نمرود به وسیله پشه ای که از راه بینی به مغز او وارد شد 5- فریب خوردن فرعون در ادعای خدایی 6- نا اهل شدن ابولهب 7- ابوجهل شدن ابوحکم  قوم نوح از مکر تو در نوحه انددل کباب و سینه شرحه شرحه اندعاد را تو باد دادی در جهاندر فگندی در عذاب و اندُهان از تو بود آن سنگسار قوم لوطدر سیاهابه ز تو خوردند غوطمغز نمرود از تو آمد ریختهای هزاران فتنه ها انگیخته عقل فرعونِ ذَکیِّ فیلسوفکور گشت از تو، نیابید او وقوف بولهب هم از تو نااهلی شدهبوالحکم هم از تو بوجهلی شده تو همان مهره ی فرزین ( وزیر ) هستی که راه را بر مهره های حریف میبندی تا او را مات کنی . و این دشمنی تو دامان همگان را گرفته و پیروی از تو آدمی را در طوفان خشم الهی گرفتار میکند . ای بر این شطرنج بهر یاد رامات کرده صد هزار استاد راای ز فرزین بندهای مشکلتسوخته دلها، سیه گشته دلت بحر مکری تو، خلایق قطره ایتو چو کوهی، وین سلیمان ذره ای در اینجا مولوی به داستان حضرت نوح و پسرش اشاره میکند که از سوار شدن به کشتی سر باز زد و گفت من به کوه پناه میبرم تا از آب مصون بمانم . ولی نوح شرط مصون ماندن را پناه به خداوند و رحمت او  دانست . که رهد از مکر تو ای مُختَصِم !غرق طوفانیم، الا من عُصِم بسا ستاره ی سعد را که سوزاندی و بسا جمعیت ها را از هم پاشیدی . بهروزی را به تیره روزی بدل کردی . تاریخ عمر تو پر از اغواگری  و وسوسه انگیزی است . سخنان فریبنده و عقل پسند بر زبان میرانی ، اما نفس آدمیان را فربه میکنی .بس ستارۀ سعد، از تو محترقبس سپاه و جمع، از تو مفترق
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۱ ، ۰۶:۵۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در قسمت قبل دیدیم که شیطان ، معاویه را بیدار کرد که نمازش قضا نشود و معاویه به این عمل بدبین بود که چگونه از شیطان با این پیشینه چنین عملی سر زد .  در این بخش پاسخ شیطان به معاویه را میشنویم . او خود را از جمله فرشتگان مقرب الهی و ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت معرفی میکند که رانده شدگی و دور افتادگی او موقتی است و دوباره به جایگاه نخست خود باز خواهد گشت . مولانا در این بخش  از جانب شیطان دور افتادگی و عشق به خداوند را بیان کرده که در اصل از دل خود او بر می خیزد .در ضمن باید به این نکته هم اشاره کنم که شور به پا شده در دل و جاری شده بر زبان مولانا ،  به یاد عشق شمس و در ورای او ، خدای شمس ، است . گویی در این ابیات شیطان فراموش شده و مولانا از دل خود سخن می گوید . آفرینش تجلی کرم اوست . مولانا اصل آفرینش را بر لطف و بخشش خدا می داند و قهر او را ماده ی بیگانه ای که غبار آسا بر آن نشسته و دیر یا زود بر خواهد خاست . و حتی در زیر همین قهر هم کرم او قرار گرفته است . به قول حافظ : آه از این لطف به انواع عتاب آلوده . احسان خداوند بی غرض است . رایگان و بی توقع و چشمداشت می بخشد . دیگ احسان او مدام در جوشش است و گنج وجود او از فرط پری چاک می کند . سراسر خلقت کریمانه است و نه حتی عادلانه .زیرا عادلانه یعنی به اندازه ی استحقاق ما ، اما خداوند بی استحقاق می بخشد . باز جواب گفتن ابلیس معاویه را2627 گفت : ما اول فرشته بوده ایمراه طاعت را بجان پیموده ایم سالکان راه را محرم بُدیمساکنان عرش را همدم بُدیم پیشۀ اول کجا از دل رود؟مهر اول کی ز دل بیرون شود؟در سفر گر روم بینی یا  ُختناز دل تو کی رود حُب الوطن؟ ما هم از مستان این می، بوده ایمعاشقان درگه وی بوده ایم ناف ما بر مهر او ببریده اندعشق او در جان ما کاریده اندروز نیکو دیده ایم از روزگارآب رحمت خورده ایم اندر بهار نی که ما را دست فضلش کاشته ست؟از عدم ما را نه او برداشته ست؟ ای بسا کز وی نوازش دیده ایمدر گلستان رضا گردیده ایم بر سر ما دست رحمت می نهادچشمهای لطف بر ما می گشادوقت  طفلی ام ، که بودم شیر جوگاهواره م را که جنبانید؟ اواز که خوردم شیر، غیر شیر او؟که مرا پرورد، جز تدبیر او؟خوی کان با شیر رفت اندر وجودکی توان آن را  ز مردم واگشود؟گر عتابی کرد دریای کرمبسته کی گردند درهای کرم؟ اصل نقدش ، لطف و داد و بخشش استقهر بر وی چون غباری از غِش است از برای لطف عالم را بساختذره ها را آفتاب او نواخت حتی گوشمال فراق برای آن است که انسان قدر ایام وصال را بداند . یعنی آن هم حکمت دارد . و از سر لجبازی یا عاشق آزاری نیست :فرقت ، از قهرش اگر آبستن استبهر قدر وصل او دانستن است تا دهد جان را فِراقش گوشمالجان  بداند قدر ایام وصال پیامبر فرموده که خلقت خداوند جوادانه بوده نه تاجرانه . و "جود" مرتبه ای برتر از عدل است . گفت پیغمبر که حق فرموده است:قصد من از خلق، احسان بوده است آفریدم تا ز من سودی کنندتا ز شهدم دست آلودی کنندنه برای آن که تا  سودی کنمو ز برهنه من قبایی برکنم شیطان می گوید : چشم من در او خیره مانده و او همچنان در قلب من جای دارد و می دانم حتی عتابش با من "حادث " است . یعنی آنچه زوال ناپذیر و اصل و پابرجاست ، جود و کرم خداوند است و قهر او "حادث" و ناپایدار است و بالاخره فناپذیر است و من به اصل که رحمت اوست بازخواهم گشت :چند روزی گر ز پیشم رانده استچشم من در روی خوبش مانده است کز چنان رویی، چنین قهر، ای عجب!هر کسی مشغول گشته در سبب من سبب را ننگرم، کان حادث استزانکه حادث، حادثی را باعث است لطف سابق را نظاره میکنمهر چه آن حادث، دو پاره میکنم در اینجا شیطان به توجیه این گناه خود می پردازد  . او می گوید که این ترک سجده معلول حسد غیورانه بود . و عشق خالی از غیرت وجود ندارد . کاری که من کردم عصیان و مخالفت با خدا و کافرانه نبود بلکه غیرت ورزی عاشقانه بود . غیرت یعنی کوتاه کردن دست نامحرم از حریم دوست و شیطان در اینجا مدعی عاشقی است : ترک سجده، از حسد گیرم که بودآن حسد از عشق خیزد، نز جُحودهر حسد از دوستی خیزد یقینکه شود با دوست غیری همنشین هست شرط دوستی، غیرت پزیهمچو شرط عطسه، گفتن : دیر زی در اینجا شیطان دومین دفاعیه خود را عرضه می کند و می گوید : اصلا نقشه ریز و مدبر صحنه ی خلقت من نبودم . دیگری بود . با دید کلا ن اگر بنگرید مرا معذور خواهید داشت . خداوند بساط بازی را چیده بود و مهره ها را نهاده بود و از من خواست بازی کنم . من دیگر چه می توانستم بکنم  ؟ مگر من می توانستم جلوی نقشه ی او را بگیرم ؟ عصیان نکنم تا آدم به زمین نرود و آدمیان پدید نیایند و بهشت و جهنم خالی و عبث بماند ؟ من یک حلقه از زنجیر بلندی بودم که همه باید در جای خود مینشستند . من یک بازیگر از یک صحنه ی نمایش بودم که باید نقش خود را بیچون و چرا بازی می کردم . مرا چرا ملامت میکنید ؟ من مستحق کیفرم یا پاداش ؟ کارگزاران وفادار را تحسین می کنند یا تقبیح ؟ نتیجه ی  ناگزیر این بازی این بود که من ببازم و من نیز باختم ، هم خود را و هم بازی را . خدا صحنه را آراست . یکی را آدم کرد تا بر او سجده برند و مرا شیطان کرد تا از سجده ی آدم سر باز زنم  .از من شیطانی و شیطنت می خواست و از آدم ، آدمیت . آیا با سجده ی من خلقت آدمیان ، آمدن پیامبران ، مرگ و حیات و امتحان الهی و ... همه تعطیل می شد و از اول خدا بنای انجام این کارها را نداشت  ؟شیطان خود را در مقام رضا می داند و میگوید حتی در این بلایی که من در آن افتادم ، مات خداوند هستم و از بودن در این حال  لذت میبرم . دوستانی که به بازی تخته نرد آشنایی دارند می دانند که در این بازی حالتی به نام ششدر وجود دارد . در این حالت مهره در خانه ی حریف گیر می افتد و حتی با آوردن بالاترین تاس که 6 است هم نمی تواند از این ششدر خارج و خود را نجات دهد . مگر اینکه حریف ، خود ششدر را باز کند . شیطان هم در مقابل خداوند خود را در ششدر میبیند که فقط با لطف خداوند می تواند از این حالت نجات پیدا کند. او خود را جزوی از کل میبیند و می گوید من قراربوده در نقش منفی بازی کنم و نمی توانم از نقش خود فرار کنم :  چونکه بر نطعش جز این بازی نبودگفت : بازی کن، چه دانم در فزود؟آن یکی بازی که بُد من باختمخویشتن را در بلا انداختم در بلا هم می چشم لذات اومات اویم، مات اویم، مات اوجزو شش، از کلّ شش، چون وارهد؟خاصه که، بیچون مر او را کژ نهدهر که ، در شش او درون آتش استاوش برهاند که خلاق شش است خود اگر کفر است و گر ایمان اودستباف حضرت است و آن ِ او** بخش هایی از شرح ، برگرفته از کتاب قمار عاشقانه ، بخش معاویه و شیطان ، به قلم دکتر سروش
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۱ ، ۲۰:۳۲
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز داستانی که از امروزآغاز میکنیم  و در دفتر دوم مثنوی قرار داره ،  سخن از گفتگوی معاویه و شیطان است . معاویه نزد شیعیان بسیار مطعون ،  اما نزد اهل سنت محترم است به استثناء برخی از متفکران و روشنفکران اهل سنت . ** البته باید به این نکته توجه داشت که مولانا برای بیان درس هایش از همه چیز کمک میگیرد و به نظر شخصی من ، نگاه اش فراتر از نام ها و شخصیت هاست . این داستان یک داستان ساختگی است و منبعی به غیر از مولانا ندارد . البته در جاهایی ما گفتگوهایی بین صوفیان و شیطان داریم اما مولانا این داستان را به نظریات خود در مورد شیطان اختصاص داده است . در این داستان مولانا تکیه بر این موضوع دارد که باید نگاه بدبینانه ای به نفس و استدلال های او داشت ، تا وقتی که نفس به مرتبه ی " نفس مطمئنه "  برسد . نفس مطمئنه به تصریح قرآن کریم ( سوره فجر ، آیه 28 ) از خداوند خشنود و خداوند نیز از او خرسند است . این داستان را میتوانیم بگوییم مجادله عقل ( معاویه ) و نفس ( شیطان )  است .  در ابتدای داستان تصویری از معاویه میبینیم که در گوشه ی قصر خود خوابیده و خسته از مزاحمت های مردم تمام درها را بسته است . مردی او را از خواب بیدار میکند و معاویه متعجب میشود از اینکه چه کسی به حریم امن او راه پیدا کرده . به دنبال او میگردد و میفهمد که او در حقیقت شیطان است و شیطان میگوید که او را بیدار کرده تا از نماز بازنماند و به مسجد بشتابد و به روایتی از پیامبر اکرم اشاره میکند که : در به جا آوردن نماز  قبل از انقضای زمانش و توبه کردن پیش از رسیدن مرگ ، شتاب کنید . **معاویه متعجب می شود و پاسخ میدهد که تو شیطانی و کار تو دعوت به نیکی و خیر نیست ، تو دزدی و مگر می شود تو برای پاسبانی به خانه من آمده باشی ؟ بیدار کردن ابلیس معاویه را که : خیز ، وقت نماز است2614 در خبر آمد که آن معّاویهخفته بُد در قصر ، در یک زاویه قصر را از اندرون در بسته بودکز زیارتهای مردم خسته بودناگهان مردی ورا بیدار کردچشم چون بگشاد ، پنهان گشت مردگفت : اندر قصر، کس را ره نبودکیست کین گستاخی و جرات نمود؟ِگرد برگشت و طلب کرد آن زمانتا بیابد زآن نهان گشته، نشان از پس در مُدبِری را دید، کو  مدبر : بخت برگشته -  در اینجا رانده ی درگاه حق در پس پرده نهان میکرد روگفت : هی! تو کیستی؟ نام تو چیست؟گفت : نامم فاش ، ابلیس شقی است  شقی : بدبخت گفت : بیدارم چرا کردی به جِد؟راست گو با من ، مگو بر عکس و ضد از خر افگندن ابلیس معاویه را و روپوش کردن و جواب گفتن معاویه او را از خر افگندن : گمراه کردن - از مقصود باز داشتن 2622 گفت : هنگام نماز آخِر رسیدسوی مسجد زود می باید دویدعجلوا الطاعات قبل الفوت گفتمصطفی ، چون دُرّ معنی می بسُفت گفت : نی نی، این غرض نبود تو راکه به خیری رهنما باشی مرادزد آید از نهان در مسکنمگویدم که : پاسبانی می کنم من کجا باور کنم آن دزد را؟ دزد کی داند ثواب و مزد را؟ ** دکتر سروش :سخنرانی معاویه و شیطان - کتاب : قمار عاشقانه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۱ ، ۱۵:۵۸
نازنین جمشیدیان
آن که بی‌باده کند جان مرا مست کجاست و آن که بیرون کند از جان و دلم دست کجاست ؟ و آن که سوگند خورم جز به سر او نخورم و آن که سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست ؟ و آن که جان‌ها به سحر نعره زنان اند از او و آن که ما را غمش از جای ببرده‌ ست کجاست ؟ جان جان‌ست ، وگر جای ندارد چه عجب ؟ این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست ؟ پرده روشن دل بست و خیالات نمود و آن که در پرده چنین پرده دل بست کجاست ؟ عقل تا مست نشد ،  چون و چرا پست نشد و آن که او مست شد ، از چون و چرا رست ، کجاست ؟غزلیات شمس
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۱ ، ۰۷:۳۲
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز به مناسبت این ایام که بخشی اش رو پشت سر گذاشتیم و بخشی رو پیش رو داریم تصمیم گرفتم داستانی از دفتر ششم مثنوی برای شما به صورت خلاصه نقل کنم که امیدوارم مورد توجه شما قرار بگیره . این حکایت ، تعبیری معرفت اندیشانه از واقعه ی کربلاست . مولوی از کسانی است که به طور مشخص نسبت به شخص امام حسین و حرکت او ارادت می ورزید  و یاد او را زنده و محترم میداشت . در این حکایت مولانا در مورد غریبی صحبت می کند که در روز عاشورا به شهر حلب رسید  ( در سوریه کنونی ) و دید که شیعیان آن شهر مشغول عزاداری هستند . پرسید که این عزاداری چیست و برای کیست ؟ گفتند : مگر نمی دانی ؟ برای جانی است که از تمام جان های جهان گرانبهاتر است و داستان عاشورا برای او گفتند .  غریب پرسید : مگر این داستان دیروز یا پریروز اتفاق افتاده ؟ گفتند: خیر ، هفت قرن پیش اتفاق افتاده . گفت : پس لابد تازه خبر به شما رسیده ؛ پس بهتر است به بی خبری خود بگریید . این همه خواب بودن عزاداری لازم دارد ، نه آن حادثه . مولانا نگاه تحلیل گرایانه ای به این قضیه دارد و میگوید حالا به فرض که این حادثه دیروز و در همین نزدیکی ها اتفاق افتاده باشد ،  آیا تنها عکس العمل ممکن در مقابل آن حادثه آه و زاری و گریه و سوگواری است ؟ آیا عکس العمل دیگری در خور نیست ؟ جواب مولانا این است که آن واقعه چهره های دیگری هم دارد که بسیار زیبا و دلرباست . بله از یک طرف او را کشتند ؛ این وجه غم انگیز واقعه است ، اما از سوی دیگر ،  آن روح بلند ، رها شد . شما به شکستن قفس نظر کنید ، به آزاد شدن مرغ جان این سلطان از زندان نظر کنید . ببینید که او با این رهیدن شاد است . میتوان شادی او را دنبال کرد . او دیگر غمناک نیست . او دچار تاسف و اندوه نیست . شاید تنها حظ و نصیب ما خفتگان و غافلان و زندانیان اندوه خوردن باشد ؛ اما برای کسی که قفس شکستن را میبیند نوبت طرب و شادی است .   782 روز عاشورا همه اهل حلببابِ اَنطاکیه اندر تا به شب ، گرد آید مرد و زن جمعی عظیمماتم آن خاندان دارد مُقیمناله و نوحه کنند اندر بُکا ( بکا : گریه )  شیعه عاشورا ، برای کربلابشمرند آن ظلمها و امتحان کز یزید و شمر دید آن خانداننعره‌هاشان می‌رود در وَیل و وَشتپر همی‌گردد همه صحرا و دشتیک غریبی شاعری از ره رسیدروز عاشورا ، و آن افغان شنیدپرس پرسان می‌شد اندر افتقاد : ( افتقاد : جستجو ) "چیست این غم ؟ بَر کِه این ماتم فتاد ؟ "آن یکی گفتش که : " هی ! دیوانه‌ای ؟تو نَه‌ای شیعه ، عدو خانه‌ایروز عاشورا ،  نمی‌دانی که هستماتم جانی که از قرنی به است ؟ "گفت : " آری ، لیک کو دَورِ یزید ؟کی بُدست این غم؟ چه دیر اینجا رسید!؟خفته بودستید تا اکنون شما ؟که کُنون جامه دریدیت از عزاپس عزا بر خود کنید ای خفتگان !زان که بد مرگی است این خواب گران "روح سلطانی ز زندانی بجَستجامه چِه درانیم ؟ و چون خاییم دست ؟ ( چون خاییم دست : چرا تاسف بخوریم ؟ ) چونک ایشان خسرو دین بوده‌اندوقت شادی شد چو بشکستند بندسوی شادُروان دولت تاختند ( شادروان دولت : سراپرده ی حمایت حق ) کُنده و زنجیر را انداختندروز ملک است و گش و شاهنشهی  ( گش : خوش و خوب ) گر تو یک ذره ازیشان آگهیور نه‌ای آگه ، برو بر خود گَریزان که در اِنکارِ نقل و مَحشریبر دل و دینِ خرابت نوحه کن  که نمی‌بیند جز این خاک کُهن ( کُهن : کهنه شونده و فنا پذیر ) ور همی ‌بیند ، چرا نبود دِلیرپشتدار و جانسپار و چشم‌سیر؟  ( پشتگرم و امیدوار به حق ، آماده ی جان سپاری و بی نیاز از ظواهر این جهان ) در رُخَت کو از می دین فرخی ؟ ( فرخی از می دین : شادی و رضایت از ادراک حقایق دین ) گر بدیدی بحر ، کو کفِّ سَخی ؟( بحر : عالم غیب و اسرار الهی  - کف سخی : دست بخشنده ) آن که جو دید ، آب را نکند دِریغ خاصه آن کو دید آن دریا و میغ ( دریا و میغ : منظور همان عالم غیب و ابر رحمت و عنایت های حق است ) مولانا انسان عاشقی بود و عشق را نه تنها دانسته که چشیده بود ؛و میکوشید حتی در زشت ترین زشتی ها همواره عنصر زیبایی را ببیند ؛ لذا  وقتی به حادثه کربلا نگاه میکند نیز ، آن را یک حادثه ی عاشقانه ی زیبای دلربای ایثارگرانه میبیند و مست آن می شود . برای مطالعه ی بیشتر میتونید به کتاب " قمار عاشقانه " دکتر سروش مراجعه کنید .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۱ ، ۱۶:۳۹
نازنین جمشیدیان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۱ ، ۰۸:۰۷
نازنین جمشیدیان