برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

تمثیل گریختن مومن و بی صبری او در بلا (بخش اول )

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۱، ۰۱:۳۳ ب.ظ
سلام به دوستان عزیز چندی پیش که داستان وکیل صدر جهان را آغاز کردم ،  تصمیم گرفتم داستان های در دل این داستان را جداگانه برای شما بنویسم ، یکی از این داستان ها مسجد مهمان کش بود و یکی دیگر از داستان ها که امروز شروع می کنم داستان کدبانو و نخود است . که البته کوتاه است و بسیار پربار ... فکر میکنم در دو یا سه بخش این داستان رو برای شما بنویسم .  در این داستان نخود ، مومن بی صبر است و آتش ، نامرادی ها و سختی های راه حق  : نخود در دیگ میجوشید و در دام آب و آتش بود و هر باز که به سر دیگ می آمد به کدبانو میگفت : آخر تو که مرا خریدی دیگر چرا سر من این بلاها را می آوری ؟؟ کدبانو بر سر او کفگیر میزد و می گفت : خوب بجوش و از آتش گلایه نکن که  همان روز که در باغ و بستان آب میخوردی و سبز شدی برای همین روز بود . این جوشیدن در دیگ چاشنی و طعم به تو می دهد . این کار برای خار کردن تو نیست بلکه برای این است که تو قابلیت این را پیدا کنی که با جان بیاویزی ( رفتن به مراتب بالاترکمال ) ... تمثیل گریختن مومن و بی صبری او در بلا ، به اضطراب و بی قراری نخود و دیگر حوایج در جوش  دیگ ، و بر دویدن تا بیرون جهند 4162 بنگر اندر نخودی ،  در دیگ چونمی جهد بالا ؟چو شد ز آتش زبون هر زمان نخود برآید وقت جوشبر سر دیگ و برآرد صد خروش که : چرا آتش به من در میزنی ؟چون خریدی، چون نگونم میکنی ؟میزند کفلیز کدبانو که : نیخوش بجوش و برمَجِه ز آتش کُنی زآن نجوشانم که مکروه منیبلکه تا گیری تو ذوق و چاشنی تا غذا گردی، بیامیزی به جانبهر خواری نیستت این امتحان آب میخوردی به بستان، سبز و تربهر این آتش بُدَست آن آب خَورابتدا رحمت خداوندی سرمایه ی وجودی ما را به جایی میرساند که بتوانیم آن را در راه حق به کارگیریم. باید چیزی به دست آوری تا بتوانی آن را در مقابل عشق حق ببازی  . و هنگامی که هر چه داشته ای در دستانت به او تقدیم کردی آنگاه او با رحمت بی حد خود ، تو را در آغوش خواهد کشید  ...رحمتش سابق بُدَست از قهر، زآنتا ز رحمت گردد اهل امتحان رحمتش بر قهر از آن سابق شده ستتا که سرمایۀ وجود آید به دست زانکه بی لذت نروید لحم و پوستچون نروید، چه گدازد عشق دوست ؟زآن تقاضا ، گر بیاید قهرهاتا کنی ایثار آن سرمایه را، باز لطف آید برای عذر اوکه : بکردی غسل و برجستی ز جُوباید تسلیم این رنج شوی تا پلکانی شود برای بالا رفتن تو ، به سمت او . در آن هنگام است که نعمت ها به سوی تو سرازیر می شود که در این بین نعمت اصلی رسیدن به پروردگار است . پرودگار میگوید : مانند اسماعیل در برابر من آماده ی قربانی شدن باش . من تو را قربانی خواهم کرد و سر تو را خواهم برید ، لیک این مردن ، مردن دیگری است .وقتی به آن رسیدی میبینی این زندگی حقیقی و جاودان بوده است و آنچه تاکنون عزیز میداشتی مردنی بیش نبوده . تمام این داستان ها در اصل سخنی به جز تسلیم نیست . اگر در این جوشیدن تسلیم شدی ، از آب و گل مادی جدا میشوی و به جان می پیوندی . پس از صفات انسانی ات جدا و در صفات حق  فنا شو .  در تمام ابیات پس از این صحبت جدا شدن از مادیات و جلوه های مادی و پیوستن به دنیایی فراتر از این عالم ماده ، یعنی عالم معنا است .  گوید:ای نخود! چریدی در بهاررنج، مهمان تو شد، نیکوش دارتا که مهمان باز گردد شکر سازپیش شه گوید ز ایثار تو بازتا به جای نعمتت ، منعم رسدجمله نعمتها برد بر تو حسدمن خلیلم، تو پسر، پیش بِچُکسر بنه، "إنی أرانی أذبحک" سر به پیش قهر نِه، دل بر قرارتا ببرم حلقت اسماعیل وارسر ببرم، لیک این سر آن سری استکز بریده گشتن و مردن  بری است لیک مقصود ازل تسلیم توستای مسلمان! بایدت تسلیم جُست ای نخود! میجوش اندر ابتلاتا نه هستیّ و نه خود ماند تو رااندر آن بستان اگر خندیده ایتو  ُگل ِ بُستان ِ جان و دیده ای گر جدا از باغ آب و گِل شدیلقمه گشتی، اندر اَحیا آمدی شو غذا و قوّت و اندیشه هاشیر بودی، شیر شو در بیشه هااز صفاتش رُسته ای والله نخستدر صفاتش باز رو چالاک و چُست ز ابر و خورشید و ز گردون آمدیپس شدی اوصاف ، و گردون بَرشدی آمدی در صورت باران و تاب ( تاب : تابش خورشید ) میروی اندر صفاتِ مستطاب (صفات پاک حق ) جزو شید و، ابر و، انجمها بُدینفس و فعل و قول و فکرت ها شدی هستی حیوان شد از مرگ نباتراست آمد "اقتلونی یا ثقات " چون چنین بُردی است ما را بَعدِ ماتراست آمد "إنّ فی قتلی حیات" ( اشاره به سخن حلاج : مرا بکشید ای دوستان راستین ، که به راستی زندگی در این کشتن است ) فعل و قول صدق شد قوتِ بشرتا بدین معراج شد سوی فلک آنچنان کان طعمه شد قوتِ بشراز جمادی بر شد و، شد جانوراین سخن را ترجمۀ پهناوریگفته آید در مقام دیگری کاروان دایم ز گردون میرسدتا تجارت میکند، وا میرود ( مولانا این صحبت را در اینجا ناتمام میگذارد ، که در داستان وکیل صدر جهان در این باره شرح داد و خواندیم : از جمادی مردم و نامی شدم ... ) حال  که حکایت زندگانی در این است سعی کن با اختیار و شیرین به این سمت حرکت کنی ، به هر حال این جریانی است که تو را با خود خواهد برد و با اختیار در آن گام نهادن به مراتب آسان تر و شیرین تر است تا با اجبار و کراهت رفتن ... پس برو شیرین و خوش با اختیارنی به تلخی و کراهت، دزد وارسپس مولانا به این نتیجه می رسد که این رنج ها ، اگردرست بنگری رنج نیست . مانند دارویی تلخ ، اما درمانگر است ... ( در رسم قدیم ، انگورهای پاییزی را در زیر برف و یخ مدفون می کردند ، تا فاسد نشود و در زمستان و اوایل بهار مصرف  شود )  زآن ، حدیث تلخ میگویم تو راتا ز تلخیها فرو شویم تو راز آب سرد، انگور افسرده رَهَدسردی و افسردگی بیرون نهدتو ز تلخی چونکه دل پر خون شویپس ز تلخیها همه بیرون روی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۸/۱۵
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی