هدیه بردنِ عرب سبوی آب باران ( بخش دهم )
يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۵۲ ق.ظ
سلام به دوستان عزیز قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید .در بخش های قبل دیدیم که برای اینکه گرهی از مشکلات خانم و آقای اعرابی باز بشه ، قرار شد آقای اعرابی بره پیش خلیفه ای که در بغداد بود و به کرم معروف ... آقای اعرابی گفت ، دست خالی که نمیشه رفت پیش سلطان ! خانم اعرابی گفت : صدق این هست که از هر چه داریم بگذریم و با ارزش ترین چیزی که به دست آوردیم برای سلطان ببریم . ما هم با ارزش ترین چیزی که داریم سبوی آب باران هست که جمع کردیم . این سبو را بردار و برو پیش شاهنشاه و بگو که بهتر از این آب در صحرا پیدا نمیشه . هر چقدر هم که خزینه اش پر از کالاهای فاخر باشه ، باز هم این آب چیز دیگری است . حالا مولانا گریزی میزنه به بطن و اشاره میکنه به لایه های پنهان داستان : این کوزه چیه ؟ این کوزه همین تن محدود و محصور ماست که 5 لوله ی حس به آن وصل هست و از این پنج حس ، آب شوری به درون کوزه میریزه . باید سعی کنیم این آب رو از هر نا پاکی دور نگه داریم تا از این کوزه راهی باز بشه به سمت بحر حقیقت . تا با این اتصال کوزه ی ما ، خوی آن بحر حقیقت را به خودش بگیره و وقتی میبریمش پیش شاه ، او مشتری این کوزه بشه . وقتی این اتفاق افتاد کوزه ی محدود ما ، آب درونش بی نهایت میشه و از این کوزه صد جهان سیراب میشن .دست از سر این حس های مادی بردار ، چشم از حرام فروبند ، و این کوزه را از خُم الهی پر کن. زن بسیار خوشحال و راضی و با غرور فکر میکرد که هدیه اش بسیار برازنده ی آن شاه هست ، ولی نمی دانست که در شهر بغداد دجله ای مانند شِکَر روان هست که پر است از کشتی ها و ماهی گیران ... مولانا در اینجا احساس های زن رو مقایسه میکنه با حس های ما در این دنیا و تفکرات ما در مورد دنیای دیگر و عالم معنا ، که مانند قطره ای است در مقابل آن نهر صفا ...
هدیه بردنِ عرب سبوی آب باران از میان بادیه سوی بغداد به امیرالمومنین ، بر پنداشت که آن جا هم قحطِ آب است .
2715 گفت زن : "صدق آن بود کز بودِ خویش پاک برخیزی تو از مجهود خویش آب باران است ما را در سبومُلکت و سرمایه و اسباب تواین سبوی آب را بردار و روهدیه ساز و پیش شاهنشاه شوگو که : ما را غیر از این اسباب نیستدر مفازه هیچ به زین آب نیست گر خزینه اش پُر متاع فاخر استاین چنین آبش نباشد، نادر است " چیست آن کوزه ؟ تن محصور مااندر آن آب حواس شور ماای خداوند! این خم و کوزۀ مرادر پذیر از فضل "الله اشتری" کوزه یی با پنج لوله پنج حسپاک دار این آب را از هر نجس تا شود زین کوزه منفذ سوی بحرتا بگیرد کوزۀ من خوی بحرتا چو هدیه پیش سلطانش بریپاک بیند ، باشدش شه مشتری بی نهایت گردد آبش بعد از آنپر شود از کوزۀ من صد جهان لوله ها بر بند و پُر دارَش ز خُمگفت : " غُضوا عَن هَوا ابصارکُم" ریش او پر باد، کین هدیه که راست؟لایق چون او شهی، این است راست زن نمی دانست کانجا بر گذرهست جاری دجلۀ ای همچون شکردر میان شهر چون دریا روانپر ز کشتیها و شَستِ ماهیان رو بر سلطان و کار و بار بینحس تَجْرِی تَحْتَهَا الأنهار بین این چنین حسها و ادراکات ماقطره یی باشد در آن نهر صفا
۹۲/۰۴/۰۲