برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
سلام بر دوستان عزیز اول از همه،  روز مولانا را به همه ی دوستان و همراهان عزیز تبریک عرض می کنم . خوشحالم که امسال به مناسبت روز مولانا در جمع انجمن مثنوی پژوهان ایران بودم و بسیار لذت بردم از انسان های عاشقی که گرد هم جمع شده بودند برای این بزرگوار . در این جلسه بخش هایی بسیار دلنشین بود و جای همگی شما را خالی کردم ؛ زیباترین بخش برنامه به نظرم سخنرانی دکتر عباس شفتی پیرامون " وحدت  جهانی و مولانا " بود که بسیار زیبا با بیانی دلنشین همراه بود و امیدوارم بتونم خلاصه ی اون را در یک بخش تقدیم به شما عزیزان کنم . بخش بسیار زیبای دیگری نوای نی و دف بود که خیلی به دلم نشست ؛ و فیلم کوتاهی به نام "عُرس" که ماجرای یک زن کانادایی بود که به عشق مولانا برای بار اول به قونیه سفر کرده بود و بسیار زیبا این فیلم ساخته شده بود  و همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند مخصوصا اینکه فیلم به گونه ای ساخته شده بود که انگار شما همراه او در این سفر هستید ... یکی از غزلیات مولانا را هم تقدیم میکنم به شما و خود مولانای عزیز،  امروز یک بهانه است، برای من هر روز اوست ... وایِ آن دل که بدو از تو نشانی نرسد! مُرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد سیه آن روز که بی‌نور جمالت گذرد هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد سخن عشق ، چو بی‌درد بود ، بَر ندهد جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد مریم دل نشود حاملِ انوارِِ مسیح تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد حس ، چو بیدار بُوَد خواب نبیند هرگز از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد تیره، صبحی که مرا از تو سلامی نبود! تلخ، روزی که ز شهد تو بیانی نرسد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۲ ، ۱۵:۱۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در دل داستانی که به پایان رسوندیم بخش های کوچکی وجود داشت که من اونها رو برای شما نیاوردم . یکی از این بخش ها داستان کوتاهی است که میبینید . در این داستان با اشاره به داستان نحوی و کشتی بان ، مولانا به محدود بودن دانش های بشری اشاره کرده و به این مسئله که انسان چقدر در غرور این دانش های اندک گرفتار شده  . یک فرد نحوی ( کسی که علم نحو میداند ) در کشتی سوار میشه و به کشتی بان میگه : تو علم نحو میدونی؟ کشتی بان میگه که در علم نحو سر رشته ای نداره ، و نحوی بهش میگه : نصف عمر تو به فنا رفته ! از این حرف، کشتی بان دلشکسته میشه اما ترجیح میده جوابی به نحوی نده . طولی نمیکشه که کشتی در طوفان گرفتار میشه ، پس کشتی بان رو میکنه به نحوی میگه : شنا کردن بلدی؟؟ و نحوی با شرمندگی پاسخ منفی میده . کشتی بان میگه : پس کل عمر تو به فنا رفته چون من این طوفانی که میبینم، کشتی سالم به بندر نمیرسه و غرق میشه ! اول اینکه ببینید که ابتدا نحوی از موضع غرور وارد شده و اون وقت که پی برده به اینکه در مواردی خودش هم ضعف داره نوع صحبت کردنش تغییر میکنه ! خیلی آدم ها این شکلی هستند ... و نکته ی اصلی که مولانا در این داستان بهش اشاره میکنه این هست که : اول از همه در این دریای هستی تو باید علم "محو" بلد باشی . اینجا با "من من" کردن کسی نجات پیدا نمیکنه ، اینجا باید مثل مرده باشی تا بتونی روی آب شناور بشی ، در این حالت شما به بقای حق باقی میشین. باید صفات بشری رو در خودت محو کنی تا به بحر اسرار الهی دست پیدا کنی . تمام دانش هایی که در این عالم دارید و به اون مینازید در مقابل دانش الهی هیچ نیست ! اگر تا حالا بویی از اون دانش شنیده بودید حتما می فهمیدید که دانشی که شما دارید اصلا فخر فروشی نداره ! خیلی از ما داخل کوزه مون رو پر از آب کردیم ( غرور ) و داریم به سمت دجله میریم،  در صورتی که تا آب این کوزه خالی نشه نمیتونیم از دجله استفاده کنیم .تو از خود پُری ، زآن تهی میروی / تهی آی ، تا پُر معانی شوی ( سعدی ) حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان 2847 آن یکی نحوی به کشتی درنشسترو به کشتی بان نهاد آن خود پرست گفت:« هیچ از نحو خواندی؟» گفت: «لا»گفت:« نیم عمر تو شد بر فنا»دل شکسته گشت کشتی بان ز تابلیک آن دم کرد خامُش از جواب باد کشتی را به گردابی فگندگفت کشتی بان بدان نحوی، بلند:«هیچ دانی آ  شنا کردن؟ بگو»گفت:« نی، ای خوش جواب خوب رو! »گفت: «کلّ عمرت ای نحوی فناستزآن که کشتی غرق این گردابهاست» محو می باید، نه نحو اینجا، بدانگر تو محوی، بی خطر در آب ران آب دریا مرده را بر سر نهدور بود زنده، ز دریا کی رهد؟چون بمردی تو ز اوصاف بشربحر اسرارت نهد بر فرق سرای که خلقان را تو خر می خوانده ای!این زمان چون خر بر این یخ مانده ای گر تو علامۀ زمانی در جهاننک فنای این جهان بین وین زمان مرد نحوی را از آن در دوختیمتا شما را نحو محو آموختیم فقه فقه و نحو نحو و صرف صرفدر "کم آمد" یابی، ای یار شگرف آن سبوی آب، دانش¬های ماستو آن خلیفه، دجلۀ علم خداست ما سبوها پر به دجله می بریمگر نه خر دانیم خود را، ما خریم باری، اعرابی بدان معذور بودکو ز دجله غافل و بس دور بودگر ز دجله با خبر بودی چو مااو نبردی آن سبو را جا به جابلکه از دجله چو  واقف آمدیآن سبو را بر سر سنگی زدی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۱۱
نازنین جمشیدیان
مِی ده گزافه ساقیا، تا کم شود خوف و رجاگردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجاپیش آر نوشانوش را، از بیخ برکن هوش راآن عیش بی‌روپوش را، از بند هستی برگشادیوانگان جسته بین، از بند هستی رسته بیندر بی‌دلی دل بسته بین، کاین دل بود دام بلانانم مده، آبم مده، آسایش و خوابم مدهای تشنگی عشق تو، صد همچو ما را خونبهاامروز مهمان توام مست و پریشان توامپر شد همه شهر این خبر کامروز عیش است الصلاسرسبز و خوش هر تره‌ای، نعره زنان هر ذره‌ایکالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضابخشی از غزل 33 دیوان شمس
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۰۷
نازنین جمشیدیان
خب دوستان عزیز این هم آخرین بخش از این داستان ... اگر میبینید کمی تنوع مباحث مطرح شده در این بخش زیاده و شاید من هم کمی پراکنده صحبت کردم بنده رو ببخشید و امیدوارم در ذهن خودتون مطالب رو به هم متصل کنید . مولانا اشاره میکنه به این مطلب که این داستان زیر و زبر گفته شد و شاید بی نظم ، مثل فکر عاشقان که ابتدا و انتها ندارد ، از ازل بوده و تا ابد ادامه داره، مثل دایره ای که ابتدا و انتهاش رو نمیشه مشخص کرد .این چیزی که من گفتم فقط حکایت و داستان نبود ، چشمت رو باز کن و ببین که این در حقیقت داستانِ خود ماست . صوفی نباید مرتب در یادآوری گذشته باشه . در این داستان عرب و سبو و شاه هر سه ما هستیم . "هر که از این حکم قضا رو گردان است ، از ایمان رو گردانده" ( سوره الذّاریات آیه 9 ) همونطور که قبلا هم مولانا اشاره کرده : عقل کمال اندیش ( شمع راه ) مثل همون مرد داستان ما هست و نفس و طمع ( که ظلمانی اند ) مانند زن داستان ما . در اینجا مولانا اشاره داره به این مطلب که هر کل از جزوهای مختلف ایجاد شده و به همین خاطر  بین جزوها ممکن هست انکار و تضاد وجود داشته باشه . فقط دقت کنید که ما میگیم "جزوِ کل " نه "جزوهایی در برابر کل" . نفس و عقل و ... هم همه جزوی از همان کل هستند . مثل بوی گل که مثل برگ و ساقه و ... جزوی از گل هست ؛ و صدای قمری که جزوی از اون هست ؛ یعنی همه ی اینها در کنار هم کل رو تشکیل میده . در اینجا مولانا به کسانی که در این مسئله مشکل دارند یا سوالی کردند میگه که : اگه من بخوام جواب همه ی سوالات شما رو بدم اونهایی که با من همدل هستند و تشنه ی شنیدن حرف رو چیکار کنم ؟؟ بعد پیشنهاد میکنه که : اگر شما به کلی در این مسئله اشکالی دارید بهترین چیز برای شما صبر هست، که صبر کلید گشایش هست  و از طرفی باید به "احتما" یا همون پرهیز از اندیشه های اضافی و شک آمیز هم توجه کنی ، فکر ها مثل شیر و گور هستند که در بیشه ی دل به جان هم می افتند و به هر حال پرهیز، جلوگیری میکنه از شک و تردید های بی مورد و بهتر هست ، تا اینکه بعد بخواهی با دارو خودت رو معالجه کنی . مثل بیماری های جسمی که مثلا اگر خارش داری هر چی بیشتر محل رو بخارونی اوضاع تو بدتر میشه... پس از اینگونه فکر ها پرهیز کن و ببین چقدر این پرهیزها مفید واقع میشه. این حرف های من رو بپذیر و ببین همین حرف ها زینت گوش تو میشه ، و از این حرف ها به کجاها میرسی .اول از همه بشنو از من که، خلق مختلف ، در ظاهر ، شکل های مختلف دارند، مثل حروف از الف تا ی ، ولی همه ی اونها متحد هستند با هم و تشکیل یک کل رو میدن . اجزای هستی هم همینطورند .قیامت روزی است که همه با ظاهر واقعی در پیشگاه حق به نمایش در میان و آنکه بد اندیش بوده ، آن روز براش روز رسوایی است . برای یک خار همون بهتر که همیشه زمستان باشه تا رسوا نشه اما روزی بهار از راه میرسه و گل و خار که در زمستان شبیه هم بودند اون وقت از هم تمیز داده میشن و این خار هست که رسوا میشه . البته راز این دو از باغبان پوشیده نیست  . در اینجا منظور از باغبان مردی است که به کمال رسیده و به حق واصل شده . نگاه این فرد به نگاه همه ی جهان می ارزه و مانند ماهی هست که ستاره ها در هنگام تابیدن او دیگه دیده نمیشن .هر کسی که نقش و نگاری داره منتظر رسیدن این بهار هست . برای اینکه درخت میوه بده ، باید اول شکوفه ها از بین بره ، وقتی شکوفه ها ریخت میوه سر میزنه . برای ما هم همینطوره ،  وقتی که تن از میان رفت جان پیدا میشه ، به طور کلی در چند بیت انتهایی مولانا به این نکته اشاره داره که تا صورت نشکنه و فنای خود و ترک تعلقات صورت نگیره وصول حاصل نمیشه و برای نمونه از نان ، انگور و  داروها  مثال میاره ... 2910 این حکایت گفته شد زیر و زبرهمچو فکر عاشقان ، بی پا و سرسَر ندارد، چون ز ازل بوده است پیشپا ندارد، با ابد بوده است خویش بلکه چون آب است ، هر قطره از آنهم سر است و پا ، و هم بی  هر دوان حاش الله ، این حکایت نیست، هین!نقد حال ما و توست این ، خوش ببین زان که صوفی با کر و با فرّ بودهر چه آن ماضی است ، لا یُذکر بودهم عرب ما ، هم سبو ما ، هم ملکجمله ما ، یؤْفَکُ عَنْهُ مَنْ أفک عقل را شُو دان و زن این نفس و طَمعاین دو ظلمانی و منکر، عقل شمع بشنو اکنون : اصل انکار از چه خاستزآن که کُل را گونه گونه جزوهاست جزوِ کل ، نی جزوها نسبت به کلنی ، چو بوی گل که باشد جزو گل لطف سبزه جزو لطف گل بودبانگ قمری جزو آن بلبل بودگر شوم مشغول اشکال و جوابتشنگان را کی توانم داد آب ؟گر تو اشکالی به کلی و حَرَجصبر کن ، اَلصّبرُ مفتاح الفرج احتما کن ، احتما  ز اندیشه هازانکه شیرانند در این بیشه هافکر ، شیر وگور ، و دلها بیشه ها احتماها بر دواها سرور استز آن که خاریدن فزونی گر است احتما اصل دوا آمد یقین    احتما کن ، قُوَّت جانت ببین قابل این گفته ها شو، گوش وارتا که از زر سازمت من گوشوارحلقه در گوش مه زرگر شوی تا به ماه و تا ثریّا بر شویاولا بشنو که خلق مختلفمختلف جان اند تا یا از الف در حروف مختلف شور و شکی استگر چه از یک رو، ز سر تا پا یکی است از یکی رو ضدّ و یک رو متّحداز یکی رو هزل و از یک روی جدپس قیامت روز عرض اکبر استعرض او خواهد که با زیب و فر است هر که چون هندویِ بد سودایی استروز عرضش نوبت رسوایی است چون ندارد روی همچون آفتاباو نخواهد جز شبی همچون نقاب برگ یک گل چون ندارد، خار اوشد بهاران دشمن اسرار اووانکه سر تا پا گل است و سوسن استپس بهار او را دو چشم روشن است خار بی معنی خزان خواهد خزانتا زند پهلوی خود با گلستان تا بپوشد حسن آن و ننگ اینتا نبینی رنگ آن و زنگ این پس خزان او را بهار است و حیاتیک نماید سنگ و یاقوت زکات باغبان هم داند آن را در خزانلیک دیدِ یک به از دید جهان خود جهان آن یک کس است ، او ابله استهر ستاره بر فلک جزو مه است پس همی گویند هر نقش و نگار:مژده! مژده! نَک همی آید بهارتا بود تابان شکوفه چون زِرِهکی کنند آن میوه ها پیدا گره؟ چون شکوفه ریخت میوه سر کُندچون که تن بشکست ، جان سر برزندمیوه معنی و شکوفه صورتشآن شکوفه مژده، میوه نعمتش چون شکوفه ریخت ، میوه شد پدیدچونکه آن کم شد، شد این اندر مزیدتا که نان نشکست، قوت کی دهد؟ناشکسته خوشه ها، کی مِی  دهد؟تا هَلیله نشکند با ادویهکی شود خود صحّت افزا ادویه؟ پایان :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۲۱
نازنین جمشیدیان
کل داستان مرد اعرابی و خلیفه سلام به دوستان عزیز در این ابیات ، جان کلام مولانا این است که اگر به ظاهر چسبیدی و از هر چیزی فقط ظاهرش رو دیدی میشی همون بت پرست ! باطن هر چیزی اصل هست . وقتی مرد عاشق حرف میزنه بوی عشق از دهانش به مشام میرسه و اگر مردی که در سیر الی الله است از فقه سخن بگه باز بوی فقر ( درویشی ) و عشق الهی به مشام میرسه . ( در اینجا فقه و فقر در حقیقت اشاره به ظاهر و باطن دین است ) مولانا حتی پا از این فراتر میزاره و میگه حتی اگه این فرد کفر بگه و از شک حرف بزنه ، کفرش بوی دین و یقین داره . اینها مثل کف روی دریا است و بدون که این کف روی همون دریای پاک قرار داره . این کف مثل همون دشنامی هست که معشوق به عاشق میده و شنیدن همون دشنام هم شیرینه برای عاشق  . و گاهی این سخن به ظاهر کج از هر سخن راستی بیشتر به دل میشینه . در این ابیات مولانا به تفاوت بین ظاهر و باطن اشاره میکنه : اگر از شکر نان درست کنی ، این نان مزه ی قند میده ، هرچقدر هم شکل ظاهری اش نان باشه . اگر یه فرد مومن بتی از جنس طلا پیدا کنه ، اون رو رها نمی کنه برای بت پرستان ، بلکه با استفاده از آتش ، صورت عاریتی اون رو از بین میبره. در حقیقت ، صورت و ظاهر هر چیز مانع و راه زن هست و آنچه خدایی است ، باطن ، مثل همون زر . حالا ما باید مواظب باشیم باطن رو فدای این ظاهر نکنیم . یعنی کسی نباشیم که به خاطر یک کَک ، کل قالی رو بسوزونیم . یا به خاطر یک مگس روزمون رو خراب کنیم . اگر تو فقط در ظواهر نگاه انداختی میشی شبیه همون بت پرست پس صورت رو رها کن و در معنی نظر کن . اگر می خواهی در راه حق گام برداری به رنگ ها توجه نکن به اصل و باطن همراه ات نگاه کن . به ایمان و همراهی اش نظر کن و اینکه چقدر در این راه راسخ هست ...  2892 در حکایت گفته ایم احسان شاهدر حق آن بی نوای بی پناه هر چه گوید مرد عاشق، بوی عشقاز دهانش می جهد در کوی عشق گر بگوید فقه، فقر آید همهبوی فقر آید از آن خوش دَمدَمه ور بگوید کفر، دارد بوی دینآید از گفتِ شَکش بوی یقین کفّ کژ ، کز بحر صدقی خاسته ستاصل صاف آن فرع را آراسته است آن کَفَش را صافی و محقوق دانهمچو دشنام لب معشوق دان گشته آن دشنام نامطلوب اوخوش ، ز بهر عارض محبوب اوگر بگوید کژ، نماید راستیای کژی که راست را آراستیاز شکر گر شکل نانی می پزیطعم قند آید نه نان، چون می مزی ور بیابد مومنی زرّین وَثَنکی هِلَد آن را برای هر شَمَن ؟ بَل که گیرد ، اندر آتش افگندصورت عاریّتش را بشکندتا نماند بر ذَهَب شکل  وثنزان که صورت مانع است و راه زن ذاتِ زرّش، دادِ ربّانیّت استنقش بت بر نقدِ زر عاریت است بهر کیکی تو گلیمی را مسوزوز صُداع هر مگس مگذار روزبت پرستی، چون بمانی در صُوَرصورتش بگذار و در معنی نگرمرد حجّی، همره حاجی طلبخواه هندو خواه ترک و یا عرب منگر اندر نقش و اندر رنگ اوبنگر اندر عزم و در آهنگ اوگر سیاه است او ، هم آهنگ تو استتو سپیدش خوان ، که هم رنگ تو است ادامه دارد ... به امید اینکه ما همه چشم باطن بینمون باز باشه . در ضمن دوستانی که خاطرات  "بوی خوش آزادی " جناب دکتر حمید عزیز رو دنبال میکنند یه سری بزنند به  "روزی که به خانه برگشتم ".
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۲ ، ۰۴:۳۴
نازنین جمشیدیان
درود بر دوستان عزیز خب دوستان ، در قسمت قبل ، داستان به پایان رسید و مولانا شروع کرد به بازگشایی رمزها برای ما ... و حالا ادامه ی این بخش : مولانا میگه ، تو باید درِ معنی را بزنی تا برای تو بازش کنند ، یعنی به هر حال یه تلاش و فعالیتی باید از جانب تو صورت بگیره  (گر چه وصالش نه به کوشش دهند/ هر قدر ای دل که توانی بکوش - حافظ ) و از بال فکر و تعقل و اندیشه ات استفاده کن تا شهباز بشی و بتونی در عالم عشق و معنا پر بگیری . اما اگر در بند زندگی مادی و ظواهر گرفتار شدی این بال و پر،  گِلی میشه و دیگه نمیشه باهاش پرواز کرد . نان و گوشت از همین نوع گِل هاست ، که تو را در بند زمین اسیر میکنه . به خودت نگاه کن ! وقتی گرسنه میشی خوی تو شبیه به سگ میشه ( البته دور از جون شما ) ، بدرفتار و بدخو و ناسازگار میشی و وقتی سیر شدی ، مثل یک دیوار یا یک مردار میشی ، بی خبر از همه جا و بی حرکت . گاهی مثل سگ و گاهی مثل مرده ، اسیر گرسنگی و سیری هستی ، پس کِی می خواهی مثل شیر در راه حق گام برداری و جولان بدی ؟؟پس سعی کن به نفس ات کمتر برسی و او را مطیع خودت کنی که اگر سرکش شد دیگر به خدمت تو در راه حق در نمیاد . آقای اعرابی هم از بی نوایی بود که سوی شاه و آن بارگاه روانه شد ... 2883 چون در معنی زنی، بازت کنندپرّ فکرت زن، که شهبازت کنندپرّ فکرت شد گل آلود و گرانز آن که گِل خواری، ترا گِل شد چو نان نان گِل است و گوشت کمتر خور از اینتا نمانی همچو گِل اندر زمین چون گرسنه می شوی سگ می شویتند و بد پیوند و بد رگ می شوی چون شدی تو سیر ، مرداری شویبی خبر ، بی پا ، چون دیواری شوی پس دمی مردار و دیگر دم سگیچون کنی در راه شیران خوش  تگی ؟آلت اشکار خود جز سگ مدانکمترک انداز سگ را استخوان زآنکه سگ چون سیر شد ، سرکش شودکی سوی صید و شکار خوش دَوَد ؟آن عرب را ، بی نوایی می کشیدتا بدان درگاه و آن دولت رسیدادامه دارد ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۴۸
نازنین جمشیدیان
سلام دوستان عزیز این پست کمی متفاوت ... شاید ... ازتون دعوت می کنم بخونید بی هیچ حرف اضافه ای  : بوی خوش آزادی :تقدیم به همبندان واقعی آزادگان (همسران و فرزندان) http://www.pow11791.blogfa.com/
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۱۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید .اول اینکه ببخشید من یه  مدت چون در سفر هستم کمتر در خدمت دوستان هستم ، و کم سر میزنم به وبلاگ ها  و ببخشید که پیام های پر محبت شما بی جواب میمونه . عید همگی هم با تاخیر البته مبارک . خب داستان ما هم به آخرش میرسه . چون این بخش طولانی هست من توی دو یا سه قسمت براتون مینویسم . البته خود داستان امروز تموم میشه و نتیجه گیری ها که یه جورایی اصلا اصل ماجراست ادامه پیدا میکنه . خب دیدیم که آقای اعرابی هدیه اش که سبوی آب باران بود رو داد به نقیبان و گفت ببرند برای خلیفه  و خیلی هم فکر میکرد هدیه ی ارزشمند و در خور خلیفه  آورده ... نقیبان سبو را به خلیفه دادند و وقتی خلیفه شرح حال مرد رو شنید نه تنها سبو رو پر از زر کرد ، بلکه بخشش های دیگه و خلعت های خاص به آقای اعرابی داد و به نقیبان گفت که این مرد از راه بیابان و با سختی اومده برای اینکه راحت تر برگرده و راه نزدیک تر باشه ،  از روی دجله و با کشتی ببریدش . وقتی مرد اعرابی در کشتی نشست و این دجله ی پر آب رو دید سجده کرد و بسیار شرمگین شد و گفت : چقدر خلیفه بخشندگی داشت در مقابل این سبوی آب بی ارزشی که من آوردم ! و عجیب تر اینکه این کوزه ی بی ارزش که مثل سکه ای تقلبی بود رو از من پذیرفت !!خب اینجا پایان داستان ماست و از این قسمت به بعد مولانا شرح این داستان رو برای ما میگه و رمزهای داستان رو برای ما باز میکنه : کل این عالم مثل اون سبوی آب هست هر چقدر هم پر از لطف و خوبی باشه در حد همون کوزه است ، و خوبی های این دنیا ، مثل قطره ای در مقابل دجله ی خوبی های او است . خوبی هایی که اونقدر عظیم هست که زیر پوست نمی گنجیده و نتیجه این شده که این گنج مخفی ، سر باز کرده  و ظهور کرده  و این تجلی ها که ما میبینیم در حقیقت همین هست . البته این مفهوم در حدیث نبوی هم هست ،  حضرت داوود از راز خلقت میپرسه و پروردگار پاسخ میده : من گنج نهانی بودم و می خواستم شناخته شوم ، خلق را آفریدم تا مرا بشناسند .و به قول عراقی : سلطان عشق خواست که خیمه به صحرا زند ، در خزاین بگشاد گنج بر عالم پاشید ... هر کسی بخش کوچکی از این دجله ی خوبی رو ببینه حتما سنگ میزنه بر این سبو و اون رو میشکنه ! هر که چشمش به این دجله افتاده از خود بی خود شده و شکستن این سبو از آن شکست هاست که تازه درستی به همراه  میاره ، فکر نکن وقتی این  کوزه میشکنه تو چیزی از دست میدی ،  بلکه به حقیقت بزرگی دست پیدا میکنی . وقتی این سبو بشکنه همه ی اجزاش رقص کنان به سوی حق هستند . عقل جزوی  ، که عقل حسابگر و مادی است این چیزها رو درک نمیکنه و محال میدونه ...در نهایت وقتی به فنا رسیدی دیگه نه سبویی هست و نه آبی و هر چه هست حقیقتی بیش نیست ... و این همون نقطه ی بقا است ... دوستان اگه تونستید توی ذهنتون یه نگاهی به روند این داستان داشته باشید ، همسری که نقش نفس رو داشت و مرد رو تشویق میکرد به بهتر کردن اوضاع ، مردی که نقش عقل رو داشت  ( البته عقل رو به کمال  ) و زن با حرف هاش اون رو راهی کرد ، وقتی راهی شد برای اهداف کوچکی بود ( تا بدین جا بهر دینار آمدم ) و وقتی رسید و تازه چشم اش به لطف و خوبی خلیفه باز شد مست خوبی های او شد ( چون رسیدم ، مست دیدار آمدم ) ، مقایسه ی زیبای دنیایی که ما توش غرق هستیم ( سبو ) با اون حقیقت محض ( دجله ) و راهی شدن به سمت یکتایی ... (نه  سبو پیدا در این حالت نه آب  / خوش ببین . و الله اعلم بالصّواب ) امیدوارم همه ی ما بتونیم گوشه ای از این دجله رو ببینیم .... و شاید اون موقع بفهمیم که خیلی از چیزهایی که اینقدر برامون مهم شده چقدر کم ارزش هست ...  قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بی نیازی از آن هدیه و از آن سبو  2865 چون خلیفه دید و احوالش شنیدآن سبو را پُر ز زر کرد و مزیدآن عرب را کرد از فاقه خلاص داد بخشش ها و خلعت های خاصپس نقیبی را بفرمود آن قُبادآن جهان ِ بخشش و آن بحرِ دادکین  سبو پُر زر به دست او دهید چون که واگردد سوی دجله اش بریداز ره خشک آمده است و از سفراز ره دجله ش بود نزدیکترچون به کشتی درنشست و دَجله دیدسجده می کرد از حیا و می خمیدکای عجب لطف ، این  شه وهاب را !و آن عجب تر کو سِتَد آن آب راچون پذیرفت از من آن دریای جودآن چنان نقد دغل را زود زود؟ "کلِّ عالم را سبو دان ای پسرکو بود از لطف و خوبی تا به سرقطره ای از دَجلۀ خوبی اوستکان نمی گنجد ز پُرّی زیر پوست گنج مخفی بُد ز پُرّی چاک کردخاک را تابان تر از افلاک کردگنج مخفی بد ز پُرّی جوش کردخاک را سلطان اطلس پوش کردور بدیدی شاخی  از دجلۀ خداآن سبو را او فنا کردی فناوآنکه دیدندش ، همیشه بی خودندبی خودانه بر سبو سنگی زنندای ز غیرت بر سبو سنگی زدهوآن شکستت خود درستی آمده  خم شکسته، آب از او  ناریختهصد درستی زین شکست انگیخته جزو جزو خم به رقص است و به حالعقل جزوی را ، نموده این مُحال نه  سبو پیدا در این حالت نه آبخوش ببین . و الله اعلم بالصّوابادامه دارد ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۸
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید . در بخش های قبل دیدیم که بالاخره آقای اعرابی رسید به درگاه خلیفه و وقتی عظمت اونجا رو دید گفت : من تا اینجا برای به دست آوردن دیناری اومده بودم اما با دیدن لطف شاه ، حالا مست دیدار شاه هستم .. سبوی آب که هدیه آورده بود رو داد به نقیبان ( نگهبانان ) و گفت : این سبوی نو و زیبا ، با آب شیرین ، که در حقیقت آب باران هست که جمع کردیم رو از طرف این حقیر ببرید برای شاه ...نگهبان ها هم خنده شون گرفت از این هدیه ولی خلق و خوی خوب شاه در اونها هم اثر کرده بود و آنها با احترام زیادی سبوی آب رو از آقای اعرابی گرفتند ... در اینجا مولانا به نکته ی مهمی اشاره میکنه :  خوی شاه در زیر دستی ها اثر داره ، هر جور باشه اونها هم همونجور میشن .. توی همین روزگار خودمون وقتی یه مدیر خوب باشه ، فکر میکنم در تمام کارمندهای رده پایین این حسن خلق نفوذ میکنه  و اگه اون بداخلاق و اهل کار نباشه در زیر دستی ها هم اثر میزاره ... قبول دارید ؟؟ یه حالت روح جمعی داره . البته من دیدم کارمندانی که با وجود سیستم خیلی خراب ، واقعا متعهد و دلسوز بودن و برعکس ، اما از یه دید کلی که نگاه کنیم همین میشه که جناب مولانا فرموده . آسمان ( چرخ اخضر ) باعث سبز شدن زمین میشه . ( تا اونجایی که من فهمیدم قبلا میگفتن آسمون سبزه ، ما الان میگیم آبیه دیگه !!؟؟ ) . شاه مثل حوضی هست و اطرافیان اون مثل لوله هایی که به این حوض وصل هستند .آبی که از این لوله هامیاد بیرون در حقیقت از همون آبی هست که درون حوض هست . هر چه آب پاک تری در اون حوض باشه به همون میزان آبی که از لوله ها میاد بیرون خوشگوار تر هست و لذت بخش . مولانا ما رو دعوت میکنه که در این مسئله تفکر کنیم و بیندیشیم ( خوض ) ... سپس مولانا اشاره میکنه به جان و عقل و عشق و میگه هر کدوم از اینها هم در بدن ما تاثیری چنین دارند . جان ( که به بی وطن تشبیه شده چون همیشه در تن ماندگار نیست ) که در کل بدن اثر کرده و به اون حیات داده ،   عقل ( عقل در راه کمال ، نه عقل در معیشت ) تن رو به ادب وامیداره و اداره میکنه  و عشق کل تن رو بیقرار و دیوانه میکنه .  اگر آب دریا مثل کوثر باشه ، حتما سنگ ریزه های اون هم از سنگ های قیمتی هستند . مولانا در ادامه ی مثال هاش میره سراغ استادها و شاگردها . شاگردان بسیار تاثیرپذیر از استادشون هستند و علم و دانش و آگاهی استاد در اونها ظهور پیدا میکنه . اینجا از چند تا استاد نام برده شده که یه توضیح کوچیک می خواد : علم اصول : علم استنباط احکام از دلایل شرعی علم فقه : آشنایی به احکام شرع و فروع و اعمال و تکالیف علم نحو : شناسایی ترکیب کلام و جای هر کلمه در جمله و نقش و اعراب  آن . مولانا میگه یک شاگرد پیش هر کدوم از این استادها که بره در همون مسئله مهارت پیدا میکنه . شاگردی که استادش در راه حق گام برداشته ، اون هم نگاهش به حقیقت هست و به دنبال اون راه ...و مولانا به این نتیجه میرسه که از این همه علم های مختلف که وجود داره و میشه کسب کرد تنها دانشی که بعد از مرگ به درد ما میخوره و میشه باهاش راه رو پیمود علم فقر هست ...  این فقر با فقر مادی فرق داره ، قرار نیست مثلا شما پول نداشته باشید اما قراره که طوری زندگی کنید که فکر نکنید زندگیتون بسته به این پول هست . این فقر یعنی دل بریدن از اسباب های این دنیا و احساس نیازمندی فقط  به خداوند داشتن ، در حقیقت این میشه همون "برگ بی برگی" . سپردن عرب هدیه را یعنی سبو را ، به غلامان خلیفه 2827 آن سبوی آب را در پیش داشتتخم خدمت را در آن حضرت بکاشت گفت : این هدیه  بدآن سلطان بریدسایل شه را ز حاجت واخریدآب شیرین و سبوی سبز و نوز آب بارانی که جمع آمد به گـَـوخنده می آمد نقیبان را از آنلیک پذرفتند آن را همچو جان زآنکه لطف شاه خوب با خبرکرده بود اندر همه ارکان اثرخوی شاهان در رعیّت جا کُندچرخ اخضر خاک را خَضرا کندشه چو حوضی دان، حَشَم چون لوله هاآب از لوله روان در گوله هاچون که آب جمله از حوضی است پاکهر یکی آبی دهد خوش ، ذوقناک ور در آن حوض آب شور است و پلیدهر یکی لوله همان آرد پدیدز آن که پیوسته ست هر لوله به حوضخوض کن در معنی این حرف، خوض لطف شاهنشاهِ جان بی وطنچون اثر کرده ست اندر کلِّ تن؟ لطف عقل خوش نهادِ خوش نسبچون همه تن را در آرد در ادب؟ عشق شنگِ بی قرار بی سکونچون در آرد کلِّ تن را در جنون؟ لطف آب بحر، کو چون کوثر است ،سنگ ریزه اش جمله دُرّ و گوهر است هر هنر که اُستا بدآن معروف شدجان شاگردش بدآن موصوف شدپیش استادِ اُصولی ، هم اصولخوانَد آن شاگردِ چُستِ با حصول پیش استادِ فقیه ،  آن فقه خوانفقه خواند، نه اصول اندر بیان پیش استادی که او نحوی بودجان شاگردش از آن نحوی شودباز استادی که آن مَحو ِ ره استجان شاگردش از او  محو شه است زین همه انواع دانش ، روز مرگدانش فقر است سازِ راه و برگ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۳۱
نازنین جمشیدیان
هین کژ و راست می‌روی باز چه خورده‌ای بگو مست و خراب می‌روی خانه به خانه کو به کو با که حریف بوده‌ای بوسه ز که ربوده‌ای زلف که را گشوده‌ای حلقه به حلقه مو به مو راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو در طلبم خیال تو دوش میان انجمن می‌نشناخت بنده را می‌نگریست رو به رو چون بشناخت بنده را بنده کژرونده را گفت بیا به خانه هی چند روی تو سو به سو عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان ز آنک تو خورده‌ای بده چند عتاب و گفت و گو گفت شراره‌ای از آن گر ببری سوی دهان حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو گلو لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا آنچ گلو بگیردت حرص مکن مجو مجو گفتم کو شراب جان ای دل و جان فدای آن من نه‌ام از شتردلان تا برمم به های و هو حلق و گلوبریده با کو برمد از این ابا هر کی بلنگد او از این هست مرا عدو عدو دست کز آن تهی بود گر چه شهنشهی بود دست بریده‌ای بود مانده به دیر بر سمو خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۳۰
نازنین جمشیدیان