برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
خب دوستان عزیز ، اول سلام .... دوم هم ، ادامه ی ماجرا را پی میگیریم . به یاد دارید که عاشق داستان ما به هر دری میزد دیدار یار میسر نمیشد تا بالاخره شبی در کوچه ای از دست نگهبان شب (عَسَس) فرار کرد و به باغی خزید و اقبال با او یار شد ، معشوق در آن باغ بود . در اینجای ماجرا دفتر سوم مولانا به پایان رسید و حالا ادامه ی داستان را در دفتر چهارم دنبال میکنیم . اینجا از دفتر سوم به دفتر چهارم که وارد شدیم یک مقدار مولانا داستان را در جزئیات تغییر داده ، البته این جزئیات تاثیری بر داستان ما ندارد . در عنوان این بخش مولانا به گذشته ی داستان اشاره ای کرده و در ادامه آیه 213 سوره بقره را نقل میکند : چه بسا چیزی را دوست نمیدارید و برای شما همان خوب است .در دفتر چهارم عاشق داستان ما سوار بر فرس ( اسب ) از دست عسس میگریزد و به باغ وارد می شود . ( شاید فرس برای قافیه با عسس به کار برده شده ) و در دفتر سوم مدت این مشقت ( عنا )  و جدایی را هفت سال و اینجا هشت سال می خواند . به هر حال مولانا اشاره میکند که عاشق داستان ما فقط یک بار از قضا موفق به دیدن معشوق شده بود ( عنقا ) و پس از آن سال ها در دوری و هجران بود و هر چه می کوشید تا دیداری با آن دلربا اتفاق بیفتد ، معشوق تند خویی میکرد و بی اعتنا و  بی نیاز از عاشق  بود .  در باغی مجهول،خود معشوق را در باغ یافت، و عسس را از شادی دعای خیر می کرد و می گفت که: عَسی  أَنْ تَکْرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکُمْ 40 اندر آن بودیم، کآن شخص از عَسَسراند اندر باغ، از خوفی، فَرَس بود اندر باغ، آن صاحب جمالکز غمش این در عَنا بُد هشت سال سایۀ او را نبود امکان ِ دیدهمچو عَنقا وصف او را می شنیدجز یکی لُقیه که اوّل از قضابر وی افتاد و شد او را دلربا،بعد از آن، چندان که می کوشید اوخود مجالش می نداد، آن تند خونه به لابه چاره بودش، نه به مالچشم پرّ و بی طمع بود آن نِهال هر کسی که عاشق کاری و مطلبی می شود ، در ابتدای راه خداوند به او لذت مختصری می چشاند اما وقتی در مسیر قرار گرفت هر روز اتفاق جدیدی می افتد و سنگی بر سر راهش قرار میگیرد . مثلا کسی عاشق می شود و لذتی میچشد ،اما وقتی خواست ازدواج کند به او میگویند باید شیربها ( کابین ) بدهی . برای همین عاشق حق در این مسیر مرتب  بین امید ( راجی )  و نا امیدی ( آیس ) سرگردان است. در حقیقت خداوند اول یک مقدار مزه شیرین به شما می چشاند تا شما به ادامه ی این راه امیدوار شوید ولی باید بدانید که این راه ، مسیر دشواری است . همین مزه ی ابتدا به شما شهامت و امید ادامه ی مسیر را می دهد و شما را به دنبال خود میکشاند. بعضی هم وقتی به دری میرسند که باز میشود  و آگاهی های ابتدایی پیدا میکنند "دَر پرست" می شوند . یعنی فقط چشم به همان در میدوزند و نمیبینند که پشت آن در هم راهی است . پس در بسته می شود و آن فرد نا امید کنار در مینشیند تا در دوباره باز شود ... عاشق هر پیشه و هر مطلبیحق بیالود اوّل کارش لبی چون بدآن آسیب در جُست آمدندپیش پاشان می نهد هر روز بندچون درافگندش به جست و جوی کاربعد از آن در بست که : کابین بیارهم بر آن بو می تنند و می روندهر دمی راجی و آیِس می شوندهر کسی را هست اومید بریکه گشادندش در آن روزی دری باز در بستندش و، آن دَر پرستبر همان اومید آتش پا شده ست وقتی جوان عاشق ما به باغ وارد شد دید که چه جایی فرود آمده ! خداوند نگهبان را سبب ساخته تا عاشق و معشوق به دیدار هم برسند و چه گنجی از این بهتر . معشوق هم چراغ به دست در باغ به دنبال انگشتر خود در جوی میگشت . در این هنگام جوان هم شکر خدا کرد و هم دعا بر آن نگهبان که : خدایا من از دست نگهبان شب بدون اینکه رشوه ای دهم گریختم و زیان کارش کردم اما تو بیست برابرش را به او بده که چنین لطفی در حق من کرد . در حق اش لطف کن و از عوان بودن نجاتش بده ( این کار در چشم دیگران کاری پست ومزاحمت ایجاد کردن برای مردم بوده) . همینطور که من شاد شدم ، او را هم در دنیا و آخرت شاد و سعادتمند کن . اگر چه عوان خوی سگ دارد و همیشه خلق را در بلا و ناراحتی می خواهد و اگر شاه جرمی بر مردم نهد او از ناراحتی دیگران خوشحال می شود و از رحمت شاه بر مردم ناراحت ، اما تو از این خو نجات اش بده . خلاصه دعا می کرد بر عوان  که برای همه زهر بود و حالا برای او تریاق ( پادزهر) شده بود و مبدل هجران به وصل . چون در آمد خوش در آن باغ، آن جوانخود فرو شد پا به گنجش ناگهان مر عسس را ساخته یزدان سببتا ز بیم او دَوَد در باغ شب بیند آن معشوقه را او با چراغ    طالب انگشتری در جوی ِ باغ پس قرین میکرد از ذوق آن نفسبا ثنای حق، دعای آن عسس که: زیان کردم عسس را از گریزبیست چندان سیم و زر، بر وی بریزاز عوانی، مر  ورا  آزاد کنآنچنان که شادم، او را شاد کن سعد دارش این جهان و آن جهاناز عوانی و سگی اش وارهان گر چه خوی آن عوان هست، ای خداکه هماره خلق را خواهد بلاگر خبر آید که شه جُرمی  نهادبر مسلمانان، شود او زفت شادور خبر آید که شه رحمت نموداز مسلمانان فگند آن را به خود،ماتمی در جان او افتد از آنصد چنین ادبارها دارد عوان او عوان را در دعا در میکشیدکز عوان او را چنان راحت رسیدبر همه زهر و، بر او تریاق بودآن عوان، پیوندِ آن مشتاق بود حالا مولانا نتیجه گیری جالبی میکند : پس هیچ وقت بد مطلق در جهان وجود ندارد ، بد بودن چیز نسبی است نمی توان گفت یکی قند مطلق است و یکی زهر مطلق . ممکن است یکی برای تو قند باشد و برای دیگری زهر و بلعکس ... مثل مار که زهرش برای خودش مایه ی حیات است و برای آدمی مایه ی ممات ( مرگ ) . برای موجودات آبزی ، آب حیات است و برای موجود خاکی مرگ ... حالا تو همین مثال ها را تعمیم بده به همه چیز. پس بَد مطلق نباشد در جهانبَد به نسبت باشد، این را هم بدان در زمانه هیچ زهر و قند نیستکه یکی را پا، دگر را بند، نیست مر یکی را پا، دگر را پای بندمر یکی را زهر و، دیگر را چو قندزهر مار، آن مار را باشد حیاتنسبتش با آدمی  باشد مَمات خلق ِ آبی را بود دریا چو باغخلق ِ خاکی را بود آن مرگ و داغ همچنین بر می شمر، ای مردِ کار!نسبت این، از یکی کس تا هزار مثلا ممکن است زید ( یک نام مثالی ) برای یکی شیطان باشد و برای دیگری سلطان و نمونه یک انسان کامل ، یکی بگوید او مرد راستین و روشنی است و دیگری بگوید او کافری است که باید کشته شود، برای یکی آرام جان و سپر باشد و برای دیگری رنج و زیان . این مهم است که اگر تو می خواهی برای تو مثل شکر باشد پس از چشم خودت به او ننگر. چشم خود را ببند و چشم عشاق و طالبانش را وام بگیر تا دیگر از او نه ناراحتی در تو باشد و نه سیری . سپس مولانا از این مضمون استفاده میکند و میگوید برای دیدن خداوند هم باید از دید عاشقان او استفاده کنی که مردان راه حق هستند ، و نه تنها چشم خود را ببند و از چشم دیگران استفاده کن بلکه از خود او بخواه تا دید معرفتی به تو بدهد . در حدیثی قدسی ، پروردگار میگوید : بنده یی که همواره در راه حق است ، من دوستش میدارم و چشم و گوش او میشوم ، تا به وسیله ی من ببیند و بشنود . دشواری ها و بدی ها اگر بدانیم که ما را به مقصود می رساند ، و اگر به چشم معرفت به آن نگاه کنیم ، دیگر ناپسند و مکروه نیست . زید اندر حق آن شیطان بود در حق شخصی دگر سلطان بود آن بگوید : زید صدیق سَنی است   وین بگوید:زید گبر کشتنی است زید، یک ذات است ، بر آن یک جُناناو بر این  دیگر همه رنج و زیان گر تو خواهی کو تو را باشد شکرپس و را از چشم عُشاقش نگرمنگر از چشم خودت آن خوب رابین به چشم طالبان مطلوب راچشم خود بر بند ز آن خوش چشم، توعاریت کن چشم از عشاق اوبل کز او کن عاریت، چشم و نظرپس ز چشم او، به روی او نگرتا شوی ایمن ز سیری و ملالگفت: کان الله له، زین ذو الجلال چشم او من باشم و دست و دلشتا رهد از مدبری ها مُقبلش هر چه مکروه است، چون شد او دلیلسوی محبوبت، حبیب است و خلیل
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۲ ، ۱۸:۵۸
نازنین جمشیدیان
پ.ن : بعضی وقت ها آدم یه چیزی توی دلش هست میگه بزار بگم ... مثل یه درد و دل ساده ، بعد که میگه نمی فهمه یه دفعه چی شد ، تازه همه چی به هم میریزه ... با اینکه به نظر اونقدر پیچیده نبوده قضیه !! به هر حال ... ای دل فرورو در غمش کالصبر مفتاح الفرجتا رو نماید مرهمش کالصبر مفتاح الفرج
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۲ ، ۰۹:۲۰
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در بخش اول با عاشق بی قرار و گرفتار در هجران داستان مون آشنا شدیم و امروز می خوایم بریم سراغ بخش دوم ... جوان  عاشق داستان ما هفت سال در پی معشوق آنقدر در خیال وصل گرفتار بود که خودش هم شبیه به خیال شده بود .سایه ی خداوند همیشه بر سر بندگانش هست و عاقبتِ هر جوینده، یافتن . پیغمبر فرموده : اگر دری را بکوبی عاقبت کسی از پست آن در جواب تو را خواهد داد . و اگر بر سر کوی کسی نشینی ، عاقبت او را خواهی دید .اگر هر روز چاهی را در دل خاک بِکَنی ، عاقبت به آب پاک خواهی رسید . هر کسی این را می داند که هر چه بکاری روزی درو خواهی کرد . اگر سنگ و آهن بر هم بزنی جرقه خواهد زد و اگر خلاف این رخ دهد اتفاقی نادر است . اما کسی که از راه حقیقت به دور افتاده ، همیشه به همین اتفاق های نادر نگاه میکند و در حقیقت نیمه ی خالی لیوان را میبیند ، که : من کسی را دیدم که کشت کرد و بر نداد یا صدف صید کرد و گوهر نصیب اش نشد ! بلعم باعور و شیطان سال ها عبادت کردند و آخرش هم اینگونه شد ! این بد گمان به این همه انبیاء و راهیان در راه نگاه نمیکند ، فقط به تاریکی ها مینگرد و در دل اش ظلمت بر روی ظلمت میریزد . خیلی ها نان خوردند و شاد شدند از آن و گاهی هم اتفاقی  افتاد و کسی نان در گلویش گیر کرد و مُرد ، پس تو ای انسان بد گمان دیگر نان هم نخور تا خدای نکرده خفه نشوی !! این جهان پر از اتفاقات خوب و مناظر زیباست ، روز اش به خورشید نورانی است و شب اش به ماه ، آنگاه تو سر به چاه کرده ای  و میگویی نور کو ؟! سر از چاه بیرون بیاور که تا آنجایی نور بر تو نخواهد تابید ، چاه را رها کن و به ایوان بیا تا نوری که شرق و غرب را پر کرده بیابی . همیشه لجبازی عاقبت بدی به دنبال خواهد داشت ! مگو فلانی کشت کرد و ملخ خورد پس من چرا کشت کنم ؟!  آنوقت خواهی دید آنکه به این حرف ها اهمیت نمی دهد کشت میکند و انبارش مملو از گندم خواهد شد ! به هر حال عاشق داستان ما چون با شوق  و امید ( سلوت) به  این در کوبید ، در به رویش باز شد ... شبی عاشق هجران کشیده ، از دست پاسبان شب گریخت و وارد باغی شد ، که ناگاه معشوق را دید که چراغی به دست در باغ است . پس با خدای سبب ساز خود گفت : ای خداوند رحمت ات شامل حال نگهبان شود ، چگونه  از در جهنم مرا به بهشت بردی ! کاری کردی که حتی من یک خار را هم بی فایده ندانم ! تو خدایی هستی که حتی از قعر یک چاه برایم در خواهی گشود. ای انسان تو نبین که بر روی درختی یا در قعر چاه ، تو مرا ببین که من کلید گشاینده ی هر دری هستم ... ادامه ی این داستان در دفتر چهارم نوشته شده ... به نظرتون چرا جناب مولانا این داستان را تموم نکردند  و بعد دفتر سوم رو ببندند ؟! یافتن عاشق معشوق را، و بیان آن که جوینده یابنده بود، که فَمَنْ یعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیراً یرَهُ4783 کآن جوان، در جُست و جو بُد هفت سالاز خیال وصل گشته چون خیال سایۀ حق بر سرِ بنده بودعاقبت جوینده یابنده بودگفت پیغمبر که: چون کوبی دریعاقبت ز آن در برون آید سری چون نشینی بر سر کوی کسیعاقبت بینی تو هم روی کسی چون ز چاهی می َکنی هر روز خاکعاقبت اندر رسی در آب پاک جمله دانند این، اگر تو نگروی هر چه میکاریش، روزی بدروی سنگ بر آهن زدی، آتش نجَست این نباشد، ور بباشد نادر است  آن که روزی نیستش بَخت و نجات ننگرد عقلش، مگر در نادرات کان فلان کس، کِشت کرد و بَر نداشت و آن صدف بُرد و، صدف گوهر نداشت بلعم باعور و ابلیس لعین سود نامدشان عبادتها و دین صد هزاران انبیا و رهروان ناید اندر خاطر آن بد گمان این دو را گیرد، که تاریکی دهد در دلش، ادبار جز این کِی نهد ؟ بس کسا که نان خورد، دلشاد اومرگ او گردد، بگیرد در گلوپس تو ای ادبار، رو نان هم مخَورتا نیفتی همچو او در شور و شرصد هزاران خلق نان ها میخورندزور می یابند و جان می پرورندتو بدان نادر کجا افتاده ای ؟ گر نه محرومی و ابله زاده ایاین جهان پر آفتاب و نور ماه او بِهِشته، سر فرو برده به چاه، که اگر حق است، پس کو روشنی ؟ سر ز چه بردار و  بنگر ای دنی! جمله عالم، شرق و غرب، آن نور یافت تا تو در چاهی، نخواهد بر تو تافت چَه رها کن، رو به ایوان و کُرُوم کم ستیز اینجا، بدان کاللَّجُّ شُوم هین ! مگو کاینک فلانی کِشت کرد در فلان سالی، ملخ کِشتش بخَورد،پس چرا کارم؟ که اینجا خوف هست من چرا افشانم این گندم ز دست ؟وآنکه او نگذاشت کِشت و کار را پُر ُکند ، کوریّ تو ، انبار را    اچون دری می کوفت او از سلوتی عاقبت دریافت روزی خلوتی جست از بیم عَسَس، او شب به باغ یار خود را یافت با شمع و چراغگفت سازندۀ سبب را آن نفس: ای خدا، تو رحمتی کن بر عسس ناشناسا، تو سبب ها کرده ای از در دوزخ، بهشتم بُرده ای بهر آن کردی سبب این کار را تا ندارم خوار من یک خار رادر شکستِ پای، بخشد حق، پری هم ز قعر چاه بگشاید دری تو مبین که بر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه گر تو خواهی باقی این گفت وگو ای اخی! در دفتر چارم بجو
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۲ ، ۱۳:۳۸
نازنین جمشیدیان
سلام به یاران همراه در انتهای دفتر سوم مثنوی مولانا، داستان عاشقانه ای قرار داره که  بسیار زیبا و پر از مطالب ناب هست ، برای همین من تصمیم گرفتم این داستان را با هم بخوانیم . ادامه ی این داستان در دفتر چهارم قرار داره . البته من در ابتدای راه اندازی وبلاگم دو بخش انتهای دفتر سوم را نوشتم که نا تمام ماند و حالا دوباره از ابتدا به شیوه ی جدید شروع میکنم .... این داستان، حکایت جوان عاشقی است که به هزار در میزنه تا به وصل معشوق برسه تا بالاخره روزی .... خب بهتره قسمت قسمت بریم جلو ... جوانی عاشق زنی بود که روزگار وصل برایش دست نمیداد ، عشق از ابتدا سر ناسازگاری با او داشت . میدانی چرا عشق از اول روی سخت اش را نشان میدهد ؟ برای اینکه هر کسی شایسته ی ورود به این وادی نیست و باید از محرمان این درگاه باشی ...اگر کسی را از طرف خودش به سوی زن میفرستاد ، فرد از روزی حسادت، تازه کار را خراب تر میکرد و اگر نامه ای می نوشت ، نامه را برای زن اشتباه می خواندند . اینقدر در این راه گره می افتاد که حتی باد صبا هم که پیام رسان عاشقان  است  اگر قرار بود به جانب زن رود ، غبار آلود میشد ... خداوند تمام راه ها به  سوی معشوق را بسته بود و دیگر انتظار هم ثمری  نداشت . این عشق از طرفی بلای جان شده بود و از طرفی آب حیات . گاه جان میداد و گاه جان میگرفت . گاه به عاشق خودبینی میداد و گاه او را به نیستی و فنا میکشید . وقتی به جایی رسید که خودخواهی او سرد گشت ، چشمه ی وحدت در وجودش جوشید . وقتی در این راه به "بی برگی" رسید و همه چیز را در راه معشوق فنا کرد و با نبود او ساخت، "برگ بی برگی" به سویش آمد :  فکرش شکوفا شد و به جایی رسید که مثل ماهی روشن کننده شب رهروان شد . چه طوطی هایی هستند که در ظاهر شیرین بیان اند اما پشت این سخن ها چیزی نیست و چه رو ترش هایی که در ظاهر خاموش اند اما دنیایی حرف پشت آنها پنهان است . دمی از گورستان عبور کن و این خاموشان سخن گو را ببین که چگونه با تو حرف میزنند . شاید ظاهرا خاک و سنگ یکسانی دارند اما هر کدام حالی مخصوص به خود . انسان ها هم گرچه در ظاهر شبیه یکدیگرند اما در درون هر کس دنیایی منحصر به فرد خفته ، گاهی شاد و گاهی غمگین. تو تا وقتی به حرف های دلشان گوش فرا ندهی نخواهی فهمید ، زیرا حال انسان ها پنهان و هزار تو است . حتی از صحبت های ظاهری هم نمی توان آنها را شناخت بلکه باید با گوش جان حرف دل را شنید .در دنیا همه چیز همینطور است ، خیلی چیزها ظاهر و آوای یکسان ، اما هر کدام حرفی  برای گفتن دارند .  صدای پای حیوانات را میشنوی ، یکی در میدان جنگ  است و دیگری در پی جفت ... دو درخت را میبینی که تکان می خورند اما یکی از ضربه ی تبر است و دیگری از باد سحر !دیگ هایی که برای چیزهای بی اهمیت  می جوشد و چون دربسته است به غلط افتاده ایم ! مشکل اینجاست که ما "بو شناس " نیستیم ، جوش ها را میبینیم اما نمی فهمیم کدام دعوت از سر صدق است و کدام تزویر ! به دنبال بو شناسی باش تا خوب و بد بر تو پنهان نماند ، اگر تو بویی از آن گلستان بشنوی ، حتی دیده ی یعقوب را می توان به آن روشن کرد ... حکایت عاشقی ، دراز هجرانی ، بسیار امتحانی  یک جوانی بر زنی عاشق بده ست می ندادش روزگار ِ وصل، دستبس شکنجه کرد عشقش بر زمین خود چرا دارد ز اول عشق، کین ؟عشق، از اول چرا خونی بود ؟ تا گریزد، آنکه بیرونی بودچون فرستادی رسولی پیش ِ زنآن رسول از رشک، گشتی راه زن ور به سوی زن نبشتی کاتبش نامه را تصحیف خواندی نائبش ور صبا را پیک کردی در وفا از غباری تیره گشتی آن صباراههای چاره را غیرت ببست لشکر اندیشه را رایت شکست بود اوّل مونس غم، انتظار آخرش بشکست، کی؟ هم انتظارگاه گفتی: کین بلای بی دواست گاه گفتی: نی، حیات جان ماست گاه هستی زو برآوردی سری گاه او از نیستی خوردی بری چونکه بر وی سرد گشتی این نهاد جوش کردی گرم ِ چشمۀ اتحادچونکه با بی برگی ِ غربت بساخت برگِ بی برگی به سوی او بتاخت خوشه های فکرتش بی کاه شد شبروان را، رهنما چون ماه شدای بسا طوطی ِ گویای ِ خمش ای بسا شیرین روان ِ رو ُترُش رو به گورستان، دمی خامش نشین آن خموشان ِ سخن گو را ببین لیک اگر یک رنگ بینی خاکشان نیست یکسان حالت چالاکشان شحم و لحم زندگان یکسان بود آن یکی غمگین، دگر شادان بودتو چه دانی تا ننوشی قالشان ؟زآنکه پنهان است بر تو حالشان بشنوی از قال، های و هوی را کی ببینی حالتِ صد توی را ؟نقش ما یکسان، به ضدها متصف خاک هم یکسان، روانشان مختلفهمچنین یکسان بود آوازها آن یکی پُر درد و، آن پُر نازهابانگ اسبان بشنوی اندر مصاف بانگ مرغان بشنوی اندر طواف آن یکی از حقد و، دیگر ز ارتباط آن یکی از رنج و، دیگر از نشاطهر که دور از حالت ایشان بود پیشش آن آوازها یکسان بودآن درختی جنبد از زخم تبر و آن درختِ دیگر از باد سحربس غلط گشتم، ز دیگِ مُرده ریگ زآنکه سر پوشیده میجوشید دیگ جوش و نوش هر کست گوید: بیا جوش صدق و، جوش تزویر و، ریاگر نداری بو، ز جان ِ رو شناس رو دماغی دست آور، بو شناس آن دماغی که بر آن گلشن تند چشم یعقوبان هم، او روشن کندهین ! بگو احوال آن خسته جگر  کز بخاری دور ماندیم ای پسر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۲ ، ۰۵:۵۵
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز چند روزی نبودم و این مسئله در روزهای آینده هم کماکان ادامه داره . دعوتتون میکنم به خوندن پستی که سال پیش گذاشتم : خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش ... التماس دعا نازنین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۲ ، ۰۵:۵۱
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز . من که این بخش خیلی به دلم نشسته امیدوارم در دل شما هم بشینه :) مولانا در این بخش همان طور که ازعنوان آن هم پیداست ، به این مطلب می پردازد که : "هر چه خدا خواهد همان شود ". در سلوک و در راه حق اگر عنایات خداوندی شامل حال ما نشود راه به هیچ جا نمیبریم و نامه ی اعمال ما جز سیاهی چیزی نخواهد بود ، ای خدایی که بی نیاز از خدمت و اعمال ما هستی  و بیش از شایستگی های ما ، لطف ات شامل حالمان می شود ، با تو یاد هیچ کس روا نیست ، تو ارشادمان کردی ، از گناهان ما گذشتی و عیب های ما را پوشاندی ... این دانش ما که قطره ای است در برابر دریاهای دانش ات ، به دریاهای بی کران آگاهی ات  متصل کن ، این علم جزوی ما را به علم کل متصل نما ... البته می دانم که این قطره دانشی هم که دارم به واسطه ی تن خاکی ام و هواهای نفسانی ام   به باد می دهم و نگاهم به فضل توست تا از این آسیب ها آن را برهانی قبل از اینکه نیست شود ... گرچه می دانم این نگرانی های من بی مورد است  تو قادری آن را از خاک و هوا بازستانی زیرا که حتی قطره ای از پنجه ی قدرت تو خارج نیست . در بیان تفسیر «ما شاء الله کانَ »  1888 این همه گفتیم،  لیک اندر بسیچبی عنایات خدا هیچیم، هیچ بی عنایات حق و خاصان حقگر ملک باشد، سیاهستش ورق ای خدا! ای فضل تو حاجت روابا تو یاد هیچ کس نبود روااین قدر ارشاد، تو بخشیده ایتا بدین، بس عیب ما پوشیده ای قطره ای دانش که بخشیدی ز پیشمتصل گردان به دریاهای خویش قطره ای علم است اندر جان منوارهانش از هوا وز خاک تن پیش از آن کین خاک ها خسفش کنندپیش از آن کین بادها نشفش کنندگر چه چون نشفش کند تو قادریکش از ایشان واستانی، واخری قطره یی کو در هوا شد یا که ریختاز خزینۀ قدرت تو کی گریخت؟ هر چیزی حتی اگر به عدم بپیوندد تا تو آن را فراخوانی، هست خواهد شد ... در این جهانِ اضداد، که همه چیز با هم در جنگ است و همه کمر به نابودی هم بسته اند تو با اشاره ای می توانی همه ی نیست ها  را به زندگی  بازگردانی . این تو هستی که هر لحظه جلوه ای تازه به قدرت ات سر میزند و کاروان تجلی از عدم، به دست تو در کائنات روان است .. گر در آید در عدم یا صد عدمچون بخوانیش، او کند از سر قدم صد هزاران ضدّ، ضد را می کُشدبازشان حکم تو بیرون می کشداز عدم ها سوی هستی هر زمانهست یا رب کاروان در کاروان      مانند عقل و اندیشه ی ما که شباهنگام گویی نیست می شود و دوباره صبحگاهان ، جانی تازه میگیرد . و یا مانند خزان که آن همه شاخ و برگ سبز و تازه به سوی مرگ رهسپار می شوند. زاغ ، سیاه پوشیده و در مرگ آنها نوحه سر میدهد و آنگاه دوباره پرودگار نغمه ی بهار سر می دهد و آنچه مرگ ستانده باز پس میگیرد .   خاصه هر شب جمله افکار و عقولنیست گردد، غرق در بحر نُغول باز وقت صبح آن اَللّهیانبر زنند از بحر سر، چون ماهیان در خزان آن صد هزاران شاخ و برگاز هزیمت رفته در دریای مرگ زاغ پوشیده سیه چون نوحه گردر گلستان نوحه کرده بر خُضَرباز فرمان آید از سالار دِهمر عدم را، کآنچه خوردی باز ده آنچه خوردی واده، ای مرگ سیاه!از نبات و دارو و برگ و گیاه دوست من ! عقل را با خود همراه کن و ببین که در وجود تو خزان و بهاری است جاری ، به باغ دل ات نظر کن ! پر از سبزی و تری و تازه ای ، مملو از غنچه های گل سرخ و سرو و یاسمن ! در انبوهی این گل و درختان ، وجود مادی تو مثل شاخه های درخت ، مثل زمین یا کاخی ، پنهان شده است . سخن های این چنینی که نشان از آن باغ زیبا دارد ، از عقل کل سرچشمه میگیرد . از همین نشانه های ظاهری، به باطن، چشم دل باز کن . مگر می شود این عطر خوش بدون سرچشمه ای  به سوی تو جاری شده باشد ؟! این مستی از کجاست ؟!ای برادر! عقل یک دم با خود آردم به دم در تو خزان است و بهارباغ دل را سبز و تر و تازه بینپر ز غنچۀ ورد و سرو و یاسمین ز انبهی برگ پنهان گشته شاخز انبهی گل، نهان صحرا و کاخ این سخن هایی که از عقل کل استبوی آن گلزار و سرو و سنبل است بوی گل دیدی که آن جا گل نبود؟جوش مُل دیدی که آن جا مُل نبود؟مولانا در این جا مبحث "بو شناسی" را مطرح میکند که در مثنوی بارها تکرار شده : باید بو شناس باشی تا بو بکشی و این بو تو را راهنما باشد  تا سر منزل مقصود . همین بو، تاری چشم حقیقت بین تو را درمان خواهد کرد . اما اگر تو عادت به شنیدن بوهای بد کردی، دیده ی حقیقت بین ات هم روز به روز رو به تاری خواهد گذاشت . اگر مثل یوسف نیستی لا اقل شبیه یعقوب بی قرار و زار  در پی بوی  یوسف روان باش تا نور دیده ی تو باز گردد . بو، قلاووز است و رهبر مر تو رامی برد تا خُلد و کوثر مر تو رابو دوای چشم باشد نور سازشد ز بویی دیدۀ یعقوب بازبوی بد مر دیده را تاری کندبوی یوسف دیده را یاری کندتو که یوسف نیستی، یعقوب باشهمچو او با گریه و آشوب باش حالا این پند را هم از حکیم غزنوی بشنوید تا جانی تازه بیابید ، که می گفت : اگر روی همچون گل سرخ نداری تا نازت را کسی خریدار شود در عوض خوی زیبایی داشته باش . یکسره  نیاز شو ، ناز و غرور و خودبینی را از خود دور کن و از آنها  بمیر تا به دم عیسی حیاتی دوباره یابی . وقتی بهار از راه برسد این خاک است که سبز می شود نه سنگ ! سال ها مثل سنگ دلخراش بودی ، بیا و این بار امتحان کن و خاک شو ...بشنو این پند از حکیم غزنویتا بیابی در تن کهنه، نوی: « ناز را رویی بباید همچو وَرد چون نداری، گرد بد خویی مگرد زشت باشد روی نازیبا و نازسخت باشد چشم نابینا و درد »پیش یوسف نازش و خوبی مکنجز نیاز و آه یعقوبی مکن معنی مردن ز طوطی، بُد نیازدر نیاز و فقر، خود را مرده سازتا دم عیسی ترا زنده کندهمچو خویشت خوب و فرخنده کنداز بهاران کی شود سر سبز سنگ؟خاک شو، تا گل نمایی رنگ رنگ سالها تو سنگ بودی دل خراشآزمون را، یک زمانی خاک باش
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۲ ، ۱۶:۵۹
نازنین جمشیدیان
سلام بر  دوستان عزیز مولانا در جای جای مثنوی به مضرات انگشت نما شدن و تعظیم خلق اشاره ، و همه جا ما را به دوری از این امر تشویق کرده ، در این بخش هم که در دفتر اول مثنوی است ، همانطور که از اسمش پیداست به شرح این مطلب پرداخته  : در ابتدا مولانا اشاره میکند به این نکته که تن مانند قفس است و خاری در حرکت به سوی معشوق حقیقی در مسیر آنان که آمدند و رفتند ... مردمی که در اطراف ما هستند خیلی وقت ها حرف هایی میزنند که به مذاق ما  خوش مینشیند ، ما را در جایگاهی بس بلند مینشانند و در جمال و کمال بی مانند میدانند  و انسان مست این گفتارها ، غرق کبر شده و از دست میرود . او نمیداند که هزاران نفر مانند او را دیو با همین اتفاق به جو افکنده . در این دنیا، چرب زبانی و فریب در ظاهر لقمه ای خوش است و در باطن، پر آتش ، سعی کن از این لقمه کمتر خوری ! این لقمه آتش اش پنهان هست و خوشمزه گی آن آشکار و دود آن بعدها بلند می شود . تو خود فکر میکنی که تحت تاثیر این مدح قرار نمیگیری ، اما این اثر آرام آرام بر توست . اگر کسی بدِ تو را بگوید تاثیر فوری بر تو دارد و تو را خشمگین میکند اما مدح مانند حلوا خوش خوراک است و وقتی مزه اش را چشیدی اگر دیگر کسی مدح تو را نگوید برایت رنج آور می شود ! اگر کسی به تو چیزی گفت که ناخوشایندت آمد ، آن هم به دلیل اینکه آرزویی از او توسط تو برآورده نشده ، این سخن درون تو را میشوید ، مانند داروی تلخی که درد را درمان میکند ، اما مدح آرام آرام در دل تو مینشیند  و عواقب آن مانند جوش است که بعد از مدتی بر تو ظاهر می شود و بر دوام است. آنوقت باید دنبال نشتری بگردی تا آن را بشکافی و چرک را خارج کنی . (نیش جو)پس بدان که این مدح ها نفس تو را تقویت و تو را فرعون میکند ، پس تا میتوانی به جای سلطانی کردن ، بنده باش ، مثل گوی باش نه مثل چوگان ، و بدان که همان ها که تو را ستایش میکردند در حقیقت تو را فریب میدادند . شیطان در پی تو ست برای فریب و وقتی گمراه شدی دیگر حتی او هم از تو روگردان می شود چون تو دیگر خود بدتر از شیطانی ...  در بیان مضرت تعظیم خلق و انگشت نما شدن 1859 تن قفس شکل است، تن شد خار جاندر فریب داخلان و خارجان اینش گوید: من شوم هم راز توو آنش گوید: نی، منم انباز تواینش گوید: نیست چون تو در وجوددر جمال و فضل و در احسان و جودآنش گوید: هر دو عالم آن توستجمله جانهامان طفیل جان توست او، چو بیند خلق را سر مست خویشاز تکبر میرود از دست خویش او نداند که هزاران را چو اودیو افگنده ست اندر آب جولطف و سالوس جهان خوش لقمه ای استکمترش خور، کان پر آتش لقمه ای است آتشش پنهان و ذوقش آشکاردود او ظاهر شود پایان کارتو مگو: آن مدح را من کی خورم؟"از طمع" -می گوید او- "پی می برم" مادحت گر هَجو گوید بر ملاروزها سوزد دلت ز آن سوزهاگر چه دانی کو ز حرمان گفت آن،کان طمع که داشت از تو شد زیان، آن اثر می ماندت در اندروندر مدیح این حالتت هست آزمون آن اثر هم روزها باقی بودمایۀ کبر و خداع جان شودلیک ننماید، چو شیرین است مدحبد نماید، ز آن که تلخ افتاد قدح همچو مطبوخ است و حَبّ، کان را خوریتا به دیری، شورش و رنج اندری ور خوری حلوا بود ذوقش دمیاین اثر چون آن نمی پاید همی چون نمی پاید، همی ماند نهانهر ضدی را تو به ضد آن بدان چون شکر، پاید نهان تاثیر اوبعد حینی دُمّل آرد، نیش جونفس، از بس مدح ها، فرعون شدکُن ذلیلَ النفس هونا لا تَسُدتا توانی بنده شو، سلطان مباشزخم کش چون گوی شو، چوگان مباش ور نه چون لطفت نماند وین جمالاز تو آید آن حریفان را ملال آن جماعت کِت همی دادند ریوچون ببینندت، بگویندت که: دیو!دیو سوی آدمی شد بهر شرسوی تو ناید که از دیوی بترتا تو بودی آدمی ، دیو از پِیَتمی دوید، و می چشانید او میَت چون شدی در خوی دیوی استوارمی گریزد از تو دیو ای نابکارآن که اندر دامنت آویخت اوچون چنین گشتی ز تو بگریخت او
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۲ ، ۰۴:۴۶
نازنین جمشیدیان
یک سلام خودمانی به دوستان عزیزم ببخشید که من اینقدر غایب هستم و بودن های من هم بودن درست و حسابی نیست ... میدونم که شما هم حس کردید ... شاید باورتون نشه اما هنوز نتونستم تصمیم بگیرم که چه داستانی رو شروع کنم ، راستش داستان هایی که شروع میکنم معمولا خودشون انتخاب میشن برای خونده شدن من و شما و من نمی دونم چرا گیرنده های قلبم حساسیت اش رو از دست داده ... البته تصمیم دارم این دو روز دیگه به یه نتیجه ای برسم ... یه حس هایی هم برای یه داستان نسبتا کوتاه به حرکت افتاده ، ببینم چی میشه و از همه تون عذر خواهی میکنم که در این دوری از وبلاگ ، از دوستان هم به دور افتادم ، به وبلاگ های شما فرصت نکردم سر بزنم درست و حسابی و از دل ... یا اگه اومدم و چیزی نوشتم نمی دونم چی شده که پیام داده کد اشتباه هست و من دیگه نمی تونستم دوباره بنویسم ... البته این مشکلات مطمئنا به درون خودم باز میگرده ...راستش رو بخواین از دست خودم راضی نیستم ... توی این روزهای عزیز ، از همه ی دوستان عزیزم ،  اونهایی که به هر واسطه ای دلشون لرزید می خوام که برام دعا کنید تا این بال های گِلی سبک بشه برای پریدن ... همسفر شما نازنین رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کنترک من خراب شب گرد مبتلا کن ماییم و موج سودا شب تا به روز تنهاخواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن از من گریز تا تو هم در بلا نیفتیبگزین ره سلامت ترک ره بلا کن ماییم و آب دیده در کنج غم خزیدهبر آب دیده ما صد جای آسیا کن خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارابکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشدای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن دردی است غیر مردن آن را دوا نباشدپس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدمبا دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرداز برق این زمرد هی دفع اژدها کن بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزاییتاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کناین غزل آخرین غزلی است که مولانا در واپسین دم این زندگانی سرود .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۲ ، ۱۵:۰۷
نازنین جمشیدیان
چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برمپیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم چون کبوترخانه جان‌ها از او معمور گشتپس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رودسوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بودجان همچون قند را من زیر دندان می برم تا که زر در کان بود او را نباشد رونقیسوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم دود آتش کفر باشد نور او ایمان بودشمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم سوی هر ابری که او منکر شود خورشید راآفتابی زیر دامن بهر برهان می برمعیدتون مبارک ... شما چی قربانی کردید ؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۲۰:۴۰
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستای عزیز امروز می خوایم یه مقدار متفاوت با هم گپی بزنیم ... در مورد : امتحان الهی ! فکر کنم این واژه برای همه ی شما آشناست . وقتی یک مشکلی پیش میاد ، خیلی وقت ها  فکر میکنیم در امتحان الهی قرار گرفتیم  . حالا من امروز میخوام ما با هم از یک طرف دیگه به این قضیه نگاه کنیم. چند تا نکته من به نظرم میرسه برای شما میگم و منتظر نظرات شما هم هستم : 1-    خیلی از مشکلات دست پرورده ی خود ماست ! خیلی وقت ها با دست خودمون  گره بر روی گره میزنیم ، و بعد فکر میکنیم این مشکلات، بی دلیل  و یا به اصطلاح خودمون برای امتحان سر راه ما قرار گرفته ! پس من همین جا به شما اطمینان میدم که خیلی از مشکلات رو خودمون هم درستش میکنیم و هم بدترش میکنیم  . 2-    اصلا واژه ی امتحان یعنی چی ؟ به نظر من اصلا ما وارد این مرحله از زندگی شدیم تا یاد بگیریم جور دیگه ای زندگی کنیم و برای ادامه ی راه، اشکالات خودمون رو بر طرف کنیم. باید یاد بگیریم از این عالم ماده ( جهنم ) وارد عالم معنا ( بهشت ) بشیم . این دنیا پر از پستی و بلندی هاست و مطمئنا در هر کدوم از این موقعیت ها برای یاد گرفتن چیزی  قرار گرفتیم . درس ها گاه در خوشی  و گاه در ناملایمات به ما داده میشه و باعث رشد ما میشه . یه جورایی مثل دانشگاه میمونه ، درس ها یکی پس از دیگری ، و ما با امتحان دادن و قبول شدن میتونیم یه پله بریم بالاتر و اگر یاد نگیریم مرتب توی اون مرحله درجا میزنیم ! و چقدر بد هست اگر قبل از پاس شدن این درس ها ، فرصت موندن اینجا به پایان برسه و بریم به عالم بعدی و یه جورایی ناقص در ادامه ی راه متولد بشیم . در تمام این مراحل رحمت خداوندی مثل خورشیدی ، بر هستی ما میتابه و کمک میکنه برای پیدا کردن راه ، چه در قله و چه در دره ، چه در خوشی و چه در ناخوشی تلاش میکنه برای رشد ما . حالا بعضی ها ، توی این امتحان ها شرکت میکنند و سعی میکنند برای رشد ، یه عده هم برای خودشون زندگی میکنند ، انگار نه انگار که قراره روزی که اومدند و روزی که دارن میرن یه فرقی کرده باشند  . و در ضمن یادمون باشه که حال این دنیا ، دگرگونی است ... چه حال های خوش که با یک اتفاق ساده مُرد و چه حال های بد که با دلایل کوچک به خوشی رسید ... بعد از این، از بد و نیک، هر چه رسد ای حافظغم مخور، شاد بزی، چون که جهان در گذر است    و به قول سعدی عزیز  : به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوستعاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوستبه حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیستبه ارادت ببرم درد که درمان هم ازوستزخم خونینم اگر به نشود به باشدخنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوستغم و شادی بر عارف چه تفاوت داردساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوستپادشاهی و گدایی بر ما یکسانستکه برین در همه را پشت عبادت خم ازوستسعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمردل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۲ ، ۱۵:۱۱
نازنین جمشیدیان