حکایت عاشقی ، دراز هجرانی ، بسیار امتحانی (بخش اول)
چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۵:۵۵ ق.ظ
سلام به یاران همراه در انتهای دفتر سوم مثنوی مولانا، داستان عاشقانه ای قرار داره که بسیار زیبا و پر از مطالب ناب هست ، برای همین من تصمیم گرفتم این داستان را با هم بخوانیم . ادامه ی این داستان در دفتر چهارم قرار داره . البته من در ابتدای راه اندازی وبلاگم دو بخش انتهای دفتر سوم را نوشتم که نا تمام ماند و حالا دوباره از ابتدا به شیوه ی جدید شروع میکنم .... این داستان، حکایت جوان عاشقی است که به هزار در میزنه تا به وصل معشوق برسه تا بالاخره روزی .... خب بهتره قسمت قسمت بریم جلو ... جوانی عاشق زنی بود که روزگار وصل برایش دست نمیداد ، عشق از ابتدا سر ناسازگاری با او داشت . میدانی چرا عشق از اول روی سخت اش را نشان میدهد ؟ برای اینکه هر کسی شایسته ی ورود به این وادی نیست و باید از محرمان این درگاه باشی ...اگر کسی را از طرف خودش به سوی زن میفرستاد ، فرد از روزی حسادت، تازه کار را خراب تر میکرد و اگر نامه ای می نوشت ، نامه را برای زن اشتباه می خواندند . اینقدر در این راه گره می افتاد که حتی باد صبا هم که پیام رسان عاشقان است اگر قرار بود به جانب زن رود ، غبار آلود میشد ... خداوند تمام راه ها به سوی معشوق را بسته بود و دیگر انتظار هم ثمری نداشت . این عشق از طرفی بلای جان شده بود و از طرفی آب حیات . گاه جان میداد و گاه جان میگرفت . گاه به عاشق خودبینی میداد و گاه او را به نیستی و فنا میکشید . وقتی به جایی رسید که خودخواهی او سرد گشت ، چشمه ی وحدت در وجودش جوشید . وقتی در این راه به "بی برگی" رسید و همه چیز را در راه معشوق فنا کرد و با نبود او ساخت، "برگ بی برگی" به سویش آمد : فکرش شکوفا شد و به جایی رسید که مثل ماهی روشن کننده شب رهروان شد . چه طوطی هایی هستند که در ظاهر شیرین بیان اند اما پشت این سخن ها چیزی نیست و چه رو ترش هایی که در ظاهر خاموش اند اما دنیایی حرف پشت آنها پنهان است . دمی از گورستان عبور کن و این خاموشان سخن گو را ببین که چگونه با تو حرف میزنند . شاید ظاهرا خاک و سنگ یکسانی دارند اما هر کدام حالی مخصوص به خود . انسان ها هم گرچه در ظاهر شبیه یکدیگرند اما در درون هر کس دنیایی منحصر به فرد خفته ، گاهی شاد و گاهی غمگین. تو تا وقتی به حرف های دلشان گوش فرا ندهی نخواهی فهمید ، زیرا حال انسان ها پنهان و هزار تو است . حتی از صحبت های ظاهری هم نمی توان آنها را شناخت بلکه باید با گوش جان حرف دل را شنید .در دنیا همه چیز همینطور است ، خیلی چیزها ظاهر و آوای یکسان ، اما هر کدام حرفی برای گفتن دارند . صدای پای حیوانات را میشنوی ، یکی در میدان جنگ است و دیگری در پی جفت ... دو درخت را میبینی که تکان می خورند اما یکی از ضربه ی تبر است و دیگری از باد سحر !دیگ هایی که برای چیزهای بی اهمیت می جوشد و چون دربسته است به غلط افتاده ایم ! مشکل اینجاست که ما "بو شناس " نیستیم ، جوش ها را میبینیم اما نمی فهمیم کدام دعوت از سر صدق است و کدام تزویر ! به دنبال بو شناسی باش تا خوب و بد بر تو پنهان نماند ، اگر تو بویی از آن گلستان بشنوی ، حتی دیده ی یعقوب را می توان به آن روشن کرد ...
حکایت عاشقی ، دراز هجرانی ، بسیار امتحانی یک جوانی بر زنی عاشق بده ست می ندادش روزگار ِ وصل، دستبس شکنجه کرد عشقش بر زمین خود چرا دارد ز اول عشق، کین ؟عشق، از اول چرا خونی بود ؟ تا گریزد، آنکه بیرونی بودچون فرستادی رسولی پیش ِ زنآن رسول از رشک، گشتی راه زن ور به سوی زن نبشتی کاتبش نامه را تصحیف خواندی نائبش ور صبا را پیک کردی در وفا از غباری تیره گشتی آن صباراههای چاره را غیرت ببست لشکر اندیشه را رایت شکست بود اوّل مونس غم، انتظار آخرش بشکست، کی؟ هم انتظارگاه گفتی: کین بلای بی دواست گاه گفتی: نی، حیات جان ماست گاه هستی زو برآوردی سری گاه او از نیستی خوردی بری چونکه بر وی سرد گشتی این نهاد جوش کردی گرم ِ چشمۀ اتحادچونکه با بی برگی ِ غربت بساخت برگِ بی برگی به سوی او بتاخت خوشه های فکرتش بی کاه شد شبروان را، رهنما چون ماه شدای بسا طوطی ِ گویای ِ خمش ای بسا شیرین روان ِ رو ُترُش رو به گورستان، دمی خامش نشین آن خموشان ِ سخن گو را ببین لیک اگر یک رنگ بینی خاکشان نیست یکسان حالت چالاکشان شحم و لحم زندگان یکسان بود آن یکی غمگین، دگر شادان بودتو چه دانی تا ننوشی قالشان ؟زآنکه پنهان است بر تو حالشان بشنوی از قال، های و هوی را کی ببینی حالتِ صد توی را ؟نقش ما یکسان، به ضدها متصف خاک هم یکسان، روانشان مختلفهمچنین یکسان بود آوازها آن یکی پُر درد و، آن پُر نازهابانگ اسبان بشنوی اندر مصاف بانگ مرغان بشنوی اندر طواف آن یکی از حقد و، دیگر ز ارتباط آن یکی از رنج و، دیگر از نشاطهر که دور از حالت ایشان بود پیشش آن آوازها یکسان بودآن درختی جنبد از زخم تبر و آن درختِ دیگر از باد سحربس غلط گشتم، ز دیگِ مُرده ریگ زآنکه سر پوشیده میجوشید دیگ جوش و نوش هر کست گوید: بیا جوش صدق و، جوش تزویر و، ریاگر نداری بو، ز جان ِ رو شناس رو دماغی دست آور، بو شناس آن دماغی که بر آن گلشن تند چشم یعقوبان هم، او روشن کندهین ! بگو احوال آن خسته جگر کز بخاری دور ماندیم ای پسر
۹۲/۰۸/۲۹