در بیان مضرت تعظیم خلق و انگشت نما شدن
پنجشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۴:۴۶ ق.ظ
سلام بر دوستان عزیز مولانا در جای جای مثنوی به مضرات انگشت نما شدن و تعظیم خلق اشاره ، و همه جا ما را به دوری از این امر تشویق کرده ، در این بخش هم که در دفتر اول مثنوی است ، همانطور که از اسمش پیداست به شرح این مطلب پرداخته : در ابتدا مولانا اشاره میکند به این نکته که تن مانند قفس است و خاری در حرکت به سوی معشوق حقیقی در مسیر آنان که آمدند و رفتند ... مردمی که در اطراف ما هستند خیلی وقت ها حرف هایی میزنند که به مذاق ما خوش مینشیند ، ما را در جایگاهی بس بلند مینشانند و در جمال و کمال بی مانند میدانند و انسان مست این گفتارها ، غرق کبر شده و از دست میرود . او نمیداند که هزاران نفر مانند او را دیو با همین اتفاق به جو افکنده . در این دنیا، چرب زبانی و فریب در ظاهر لقمه ای خوش است و در باطن، پر آتش ، سعی کن از این لقمه کمتر خوری ! این لقمه آتش اش پنهان هست و خوشمزه گی آن آشکار و دود آن بعدها بلند می شود . تو خود فکر میکنی که تحت تاثیر این مدح قرار نمیگیری ، اما این اثر آرام آرام بر توست . اگر کسی بدِ تو را بگوید تاثیر فوری بر تو دارد و تو را خشمگین میکند اما مدح مانند حلوا خوش خوراک است و وقتی مزه اش را چشیدی اگر دیگر کسی مدح تو را نگوید برایت رنج آور می شود ! اگر کسی به تو چیزی گفت که ناخوشایندت آمد ، آن هم به دلیل اینکه آرزویی از او توسط تو برآورده نشده ، این سخن درون تو را میشوید ، مانند داروی تلخی که درد را درمان میکند ، اما مدح آرام آرام در دل تو مینشیند و عواقب آن مانند جوش است که بعد از مدتی بر تو ظاهر می شود و بر دوام است. آنوقت باید دنبال نشتری بگردی تا آن را بشکافی و چرک را خارج کنی . (نیش جو)پس بدان که این مدح ها نفس تو را تقویت و تو را فرعون میکند ، پس تا میتوانی به جای سلطانی کردن ، بنده باش ، مثل گوی باش نه مثل چوگان ، و بدان که همان ها که تو را ستایش میکردند در حقیقت تو را فریب میدادند . شیطان در پی تو ست برای فریب و وقتی گمراه شدی دیگر حتی او هم از تو روگردان می شود چون تو دیگر خود بدتر از شیطانی ...
در بیان مضرت تعظیم خلق و انگشت نما شدن
1859 تن قفس شکل است، تن شد خار جاندر فریب داخلان و خارجان اینش گوید: من شوم هم راز توو آنش گوید: نی، منم انباز تواینش گوید: نیست چون تو در وجوددر جمال و فضل و در احسان و جودآنش گوید: هر دو عالم آن توستجمله جانهامان طفیل جان توست او، چو بیند خلق را سر مست خویشاز تکبر میرود از دست خویش او نداند که هزاران را چو اودیو افگنده ست اندر آب جولطف و سالوس جهان خوش لقمه ای استکمترش خور، کان پر آتش لقمه ای است آتشش پنهان و ذوقش آشکاردود او ظاهر شود پایان کارتو مگو: آن مدح را من کی خورم؟"از طمع" -می گوید او- "پی می برم" مادحت گر هَجو گوید بر ملاروزها سوزد دلت ز آن سوزهاگر چه دانی کو ز حرمان گفت آن،کان طمع که داشت از تو شد زیان، آن اثر می ماندت در اندروندر مدیح این حالتت هست آزمون آن اثر هم روزها باقی بودمایۀ کبر و خداع جان شودلیک ننماید، چو شیرین است مدحبد نماید، ز آن که تلخ افتاد قدح همچو مطبوخ است و حَبّ، کان را خوریتا به دیری، شورش و رنج اندری ور خوری حلوا بود ذوقش دمیاین اثر چون آن نمی پاید همی چون نمی پاید، همی ماند نهانهر ضدی را تو به ضد آن بدان چون شکر، پاید نهان تاثیر اوبعد حینی دُمّل آرد، نیش جونفس، از بس مدح ها، فرعون شدکُن ذلیلَ النفس هونا لا تَسُدتا توانی بنده شو، سلطان مباشزخم کش چون گوی شو، چوگان مباش ور نه چون لطفت نماند وین جمالاز تو آید آن حریفان را ملال آن جماعت کِت همی دادند ریوچون ببینندت، بگویندت که: دیو!دیو سوی آدمی شد بهر شرسوی تو ناید که از دیوی بترتا تو بودی آدمی ، دیو از پِیَتمی دوید، و می چشانید او میَت چون شدی در خوی دیوی استوارمی گریزد از تو دیو ای نابکارآن که اندر دامنت آویخت اوچون چنین گشتی ز تو بگریخت او
۹۲/۰۸/۰۲