برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
سلام به دوستان عزیز اگر به یاد داشته باشید در پایان قسمت قبل، مولانا در مورد مال ، مطلبی را ذکر کرد : مال خس باشد چو هست ای بی‌ثباتدر گلویت مانع آب حیاتگر برد مالت عدوی پر فنیره‌زنی را برده باشد ره‌زنی که در این ابیات مال را "ره زن " راه حق معرفی کرده بود و فرموده بود که اگر دزدی مال ما را برد نباید زیاد ناراحت باشیم که ره زنی ، ره زن دگر را برده است . در ادامه مولانا داستان کوتاهی در این باب نقل میکند : دزدی از یک مارگیر ماری ربود ، و از ابلهی و حماقت بسیار از کسب خود خرسند بود . اما سرنوشت برای او مسیر جدیدی رقم زده بود . مار ، دزد را زد و دزد جان سپرد . اتفاقا مارگیر دزد جان باخته را دید و شناخت و گفت : با دل و جان از خدای خود می خواستم تا او را بیابم و مارم را پس بگیرم ، فکر میکردم زیانکار شده ام و نمی دانستم چه سود بزرگی عایدم شده ! خدا را شکر میکنم که دعای من را نشنیده گرفت . مولانا در پایان داستان نتیجه میگیرد که چه بسیار دعاهایی که اگر برآورده شود زیان و هلاک ما در آن است و خداوند از روی کرم و بزرگواری آن را نشنیده میگیرد ... واقعا دوستان دعا کردن از اون کارهای سخت هست ... واقعا من که از یک دقیقه دیگرم خبر ندارم چطور میتونم با اصرار و پافشاری چیزی از خدا بخوام و حتی خدای نکرده به خاطر به دست نیاوردنش اخمی هم به چهره بیارم ... البته یکی از دوستان اهل دلمون میگفت: خداوند پافشاری در دعا را دوست داره و مولانا هم میگه : گفت پیغامبر که چون کوبی دریعاقبت زان در برون آید سریمی گفت : فقط کافیه در دعاهاتون بگین که صلاح من را هم در این کار قرار بده ، یا اگر صلاحم نیست تو خودت با کرم ات اون رو نشنیده بگیر ... به هر حال امیدوارم که همه مون در مسیر حق گام برداریم و تمام خواسته ها و دعاهامون ما را به این سمت رهنمون باشه ... الهی آمین ...   دزدیدن مارگیر ماری را از مارگیری دیگر 136 دزدکی از مارگیری مار بردز ابلهی آن را غنیمت می‌شمردوا رهید آن مارگیر از زخم مارمار کشت آن دزد او را زار زارمارگیرش دید پس بشناختشگفت از جان مار من پرداختشدر دعا می‌خواستی جانم ازوکش بیابم مار بستانم ازوشکر حق را کان دعا مردود شدمن زیان پنداشتم آن سود شدبس دعاها کان زیانست و هلاکوز کرم می‌نشنود یزدان پاک
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۲
نازنین جمشیدیان
سلام و درود به دوستان و یاران همراه در اولین بخش دفتر دوم مثنوی ، مولانا به داستانی از عُمَر در پایان ماه رمضان اشاره میکند. عمر و یارانش به بالای کوهی رفته بودند تا هلال ماه را برای پایان ماه روزه مشاهده کنند. در این حین یکی از یاران او گفت که : من ماه را دیدم ، اما عمر به او میگوید دستت را تر کن و بر ابرویت بمال ، این که تو دیدی ماه نیست بلکه ابروی توست که بر روی چشمت خم شده و باعث شده دید ات دچار مشکل شود و فکر کنی که ماه را دیده ای ... چه بسا در زندگی همه ما از این ابروها فراوان است که بر روی چشممان خم شده و دید ما را عوض کرده ، اما کسی نیست که به ما بگوید دستت را تر کن و این کژی را صاف کن و اگر بگوید هم کو گوش شنوا ... حالا این یک تار ابرو بود ! چون همه اجزات کژ شد چون بُوَد ؟؟!! هر جزء کوچک زندگی مادی تو می تواند باعث خطا در دید تو و ندیدن حقیقت باشد . ترازو باید صاف و میزان باشد تا خلاف تو را بسنجد ! حالا برای اینکه بتوانی کژی هایت را صاف کنی یک راه بیشتر نیست و آن همراهی با مردان حق است ! ببین که با چه کسی نشست و برخاست میکنی که همان ترازویت میشود و چه بسا ترازوی خراب، اجزات را هر روز کژ تر از قبل کند ... دوستی با دنیا پرستان و اغیار ارزشی ندارد ، شیر باش و از روباه بازی دست بردار .... این گرگان دشمن یوسف اند . ابلیس یکی نیست ! پشت هر چهره ای می تواند ابلیسی پنهان باشد ( ای بسا ابلیس آدم روی هست ... ) او شطرنج بازی قهار و نرّادی تواناست ، فکر میکنی حواسش به تو نیست و به خودت می آیی و میبینی مات شدی ، حیات واقعی ات را باختی و نفهمیدی ! این خس و خارهای دنیایی روزی راه گلویت را میبندد و میبینی که دیگر راهی برای رهایی نیست ! دیگر آب حیات از گلویت پایین نمی رود ! یکی از این خس و خارها ، مِهرِ جاه و مال است . اگر مال ات را دزد برد هیچ اشکالی ندارد . ره زنی ره زن دیگری را برده ، نگران و ناراحت نباش ... مولانا در ادامه ی این ابیات و با توجه به بیت آخر ، داستانی در این باب بیان میکند که در بخش بعدی می خوانیم . هلال پنداشتن آن شخص خیال را در عهد عمر ، رضی الله عنه 113 ماه روزه گشت در عهد عمربر سر کوهی دویدند آن نفرتا هلال روزه را گیرند فالآن یکی گفت : " ای عمر! اینک هلال "چون عمر بر آسمان مه را ندیدگفت کین مه از خیال تو دمیدورنه من بیناترم افلاک راچون نمی‌بینم هلال پاک را؟گفت: " تَر کُن دست و بر ابرو بمالآن گهان تو در نگر سوی هلال"چون که او تر کرد ابرو، مه ندیدگفت : "ای شه ! نیست مه شد ناپدید"گفت:" آری . موی ابرو شد کمانسوی تو افکند تیری از گمان"چون یکی مو کژ شد او را راه زدتا به دعوی لاف دید ماه زدموی کژ چون پردهٔ گردون بود،چون همه اجزات کژ شد، چون بود؟راست کن اجزات را از راستانسر مکش ای راست ‌رو ز آن آستانهم ترازو را ترازو راست کردهم ترازو را ترازو کاست کردهر که با ناراستان هم‌سنگ شددر کمی افتاد و عقلش دنگ شدرو "اشداء علی‌الکفار" باشخاک بر دلداری اغیار پاشبر سر اغیار چون شمشیر باشهین! مکن روباه‌بازی، شیر باشتا ز غیرت از تو یاران نسکُلندزان که آن خاران عدو این گل اندآتش اندر زن به گرگان چون سپندزان که آن گرگان عدوِّ یوسف اند"جان بابا!" گویدت ابلیس، هینتا به دم بفریبدت دیو لعیناین چنین تلبیس با بابات کردآدمی را این سیه‌رخ مات کردبر سر شطرنج چُست است این غُرابتو مبین بازی به چشم نیم‌خوابزانک فرزین‌بندها داند بسیکه بگیرد در گلویت چون خسیدر گلو ماند خس او سالهاچیست این خس؟ مِهر جاه و مالهامال خس باشد، چو هست ای بی‌ثبات!در گلویت مانع آب حیاتگر بَرَد مالت عدوّی، پر فنیره‌زنی را برده باشد ره‌زنی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۲۰
نازنین جمشیدیان
سلام به همراهان عزیز مدتی در وادی سکوت به سر میبردم ، البته سکوت در بیرون و غلغله ای در درون .... حال برگشتم و در خدمت دوستان هستم تا ببینیم خدا چه می خواهد ... امروز بخش مقدمه ی دفتر دوم را به پایان میبریم با هم . گاهی اوقات ما دوست داریم از نقش حقیقی خودمان مطلع شویم . اگر بخواهید سراغ نقش ظاهرتان بروید ، از آینه کمک میگیرید . اما آینه ی جان چیست ؟ من از کجا میتوانم بفهمم که درون من روز هست یا شب ؟ مولانا در این ابیات در مورد آینه جان با شما صحبت میکند . آینه جان شما در حقیقت یاری است که از دیار معنا است . نمیشود نقش جان را در هر یاری دید ! یار این جهانی مثل جو میماند و تو باید به دنبال دریا باشی . به نظر من مولانا به دو مطلب در یافتن آینه ی جان اشاره میکند : درد و طلب ... این دو هست که شما را رهنمون میشود به سوی آن یار . وقتی به آن یار رسیدی در چشم او میتوانی خود حقیقی و راه روشن را ببینی . به نظرم ما تا وقتی به درد نرسیدیم ، طلب حقیقی رو تجربه نمیکنیم ... این درد خیلی وقت ها درد جسمی نیست ! بلکه درد خواستن ، دانستن ، درد جهل و ... هست . وقتی به نقطه ی اوج این درد برسی ، از جا کنده میشوی و میروی به دنبال پیدا کردن حقیقت ... 93 کی ببینم روی خود را، ای عجب؟تا: چه رنگم؟ همچو روزم، یا چو شب؟ نقش جان خویش می جستم بسیهیچ می ننمود نقشم از کسی گفتم: آخر آینه از بهر چیست؟تا بداند هر کسی کو چیست و کیست ؟آینه آهن برای پوست ها ستآینه سیمای جان، سنگی بهاست آینه جان نیست الا روی یارروی آن یاری که باشد زآن دیارگفتم: ای دل! آینه کلّی بجورو به دریا، کار برناید به جوزین طلب، بنده به کوی تو رسیددرد مریم را به خرما بُن کشیددیدۀ تو چون دلم را دیده شدشد دل نادیده، غرق دیده شدآینه کلّی تو را دیدم ابددیدم اندر چشم تو من نقش خود (خَد)گفتم: آخر خویش را من یافتمدر دو چشمش راه روشن یافتم جالب اینجاست که گاهی با دیدن این تصویر حقیقی ، وهم و خیال من با من میگوید : این نقش که داری میبینی خیال هست و حقیقی نیست ! اما نقش حقیقی به زبان می آید که : نگران نباش ، من نقش حقیقی تو هستم و با تو در اتحاد . چشمی که از حقایق ، روشنایی بی زوال دارد ، خیال درش راه ندارد ، قوه ی آن از سرمه ی حقیقت است و آنچه در آن جلوه میکند به دور از خیال ...تا وقتی که در تو نقشی از "خود" باشد – که این خود همان نقش مادی است – گوهر حقیقت برای تو ناشناخته میماند .مولانا برای اینکه اهمیت این "خود" و این که وجود آن باعث می شود حقیقت پنهان بماند و وارونه جلوه کند را نشان دهد، از داستانی بهره میبرد که در بخش بعد می خوانیم . گفت وهمم : کان خیال توست هانذات خود را از خیال خود بدان نقش من از چشم تو آواز دادکه منم تو، تو منی، در اتحادکاندر این چشم منیر بی زوالاز حقایق، راه کی یابد خیال؟ در دو چشم غیر من، تو نقش خود(خَد)گر ببینی آن خیالی دان و رَدزان که سرمۀ نیستی در میکشدباده از تصویر شیطان میچشدچشمشان خانه خیال است و عدمنیستها را هست بیند لاجرم چشم من چون سرمه دید از ذوالجلالخانه هستی است، نه خانه خیال تا یکی مو باشد از "تو" پیش چَشمدر خیالت گوهری باشد چو یَشم یشم را آنگه شناسی از گهرکز خیال "خود" کنی کلّی عَبَریک حکایت بشنو ای گوهر شناس تا بدانی تو عیان را از قیاس
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۰۹:۳۰
نازنین جمشیدیان
دوستان عزیز در هفته ای که پشت سر گذاشتیم 26 آذر روز وفات حضرت مولانا بود . امروز در انجمن مثنوی پژوهان دکتر یلمه ها در مورد سیر زندگی مولانا صحبت کردند که برای من خالی از لطف نبود . خلاصه ای از آن را برای شما مینویسم امیدوارم که مورد پسند شما نیز واقع شود : بهترین معرف سیر زندگی مولانا یکی از ابیات اوست :  حاصل عمرم سه سخن بیش نیست / خام بدم ، پخته شدم ، سوختم  تا 25 سالگی زمان خامی مولانا بود . از 25 تا 39 سالگی پخته شد، به تحصیل علوم و فنون پرداخت و حکیم کامل شد . در این مرحله ، زندگی او با شاگردی سید برهان الدین و به واسطه او از شریعت به طریقت وارد شد .در سومین مرحله 39 تا 67 سالگی به واسطه حضور شمس به حقیقت رسید .  مولانا در بلخ ( افغانستان امروز و خراسان قدیم ) سال 604 قدم به هستی گذاشت . در سن 14 سالگی به همراه خانواده اش به دلایلی ( رنجش ازخوارزمشاه یا اختلافات مذهبی و مشکل با امام فخر رازی ) به سمت آسیای صغیر رفت ( لارنده و قونیه ) و ماندگار شد. در مسیر، مولانای جوان، عطار را دید و عطار اسرار نامه خود را به او داد و گفت : زود باشد که این پسر آتش در خرمن سوختگان عالم زند .  روزی در راهی مولانا و شمس برای بار اول به هم بر خوردند و شمس از او سوالی کرد که انقلاب روحانی در او را به وجود آورد : مقام بایزد بسطامی بالاتر است یا حضرت محمد ؟ با این سوال مولانا از خود بی خود شد . بعد از 3 ساعت دست شمس را گرفت و 6 ماه ( یا 3 ماه ) به خلوت رفتند. پس از این مدت مولانای دیگری از آن خانه خارج شد، پایکوب و سماع کنان. و شاگردان به دشمنی با شمس پرداختند که : تو با مولانای ما چه کردی ؟!؟!؟ مولانا چنان عاشق شمس شد و به پرواز در آمد که با آنکه تا 38 سالگی یک بیت شعر نگفته بود ، 37000 بیت شعر در دیوان کبیر در وصف شمس گفت . درد من و دوای من ، پیر من و مراد من / راست بگویم این سخن ، شمس من و خدای من چنان بد و بیراه به شمس گفتند که شمس بعد از 16 ماه با مولانا بودن تصمیم به رفتن گرفت. مولانا در فراق شمس بی قرار بی قرار بود، در اوج عشق . خبر بی قراری اش به شمس رسید و او برای مولانا نوشت : من در دمشقم ، قرار بگیر . مولانا پسرش را به دنبال شمس فرستاد تا او را باز گرداند . بروید ای حریفان بکشید یار ما رابه من آورید آخر صنم گریزپا رابه ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرینبکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را پسرش رفت و شمس را آورد . خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیادفع مده دفع مده ای مه عیار بیاعاشق مهجور نگر عالم پرشور نگرتشنه مخمور نگر ای شه خمار بیاپای تویی دست تویی هستی هر هست توییبلبل سرمست تویی جانب گلزار بیاگوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویییوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا 15 ماه شمس برگشت ، اما دوباره آزارها از سر گرفته شد و شمس این بار برای همیشه رفت و ما نمی دانیم چه اتفاقی برای او افتاد . 7 سال مولانا در بی قراری به سر برد . هنوز یک بیت مثنوی سروده نشده . در 10 سال آخر که مولانا آرام تر شده بود مثنوی سروه شد . (سال های 662 تا 672 )در حقیقت در آرام شدن مولانا و سروده شدن مثنوی دو نفر بسیار تاثیر داشتند : صلاح الدین زرکوب ایوبی و حسام الدین چلبی . حسام الدین حدود 27000 بیت مثنوی را از دل مولانا، آرام آرام ، بیرون کشید و حق بزرگی بر گردن ما دارد . خود مولانا می گوید : مولانا شمس الدین به مثابت آفتاب است و شیخ صلاح الدین درمرتبهٔ ماه است و حسام الدین چلبی میانشان ستاره ایست روشن و رهنما.فقط 18 بیت اول مثنوی را مولانا خودش نوشت . بقیه را فقط می خواند و حسام الدین و شاگردان مینوشتند . می گفت و میرفت و چه شب ها که با سرودن مثنوی به صبح رسید . در همین دوره ی قرار هم هر جای مثنوی نام خورشید ، شمس و ... می آمد مولانا به یاد شمس می افتاد و تا چند بیتی درباره او نمی گفت آرام نمی گرفت . دفتر ششم مثنوی به پایان رسید و بسته شد . دکتر شفیعی کدکنی در مورد مثنوی میگویند : مثنوی معنوی، بزرگترین حماسه روحانی بشریت است که خداوند برای جاودانه کردن فرهنگ ایران، آن را به زبان پارسی هدیه کرده است و هنوز بشر در پله های نخستین شناخت آن وا مانده است " ( از اینجا داستان تراژدی میشه :(  ) مولانا روزهای آخرش بسیار بیمار شد ، بیماری سخت ، زاری میکرد ، در رختخواب نمیماند و راه میرفت . روزهای آخر عمرش به حسام الدین گفت : الان این مرکب جسم پر علت، گاهی بیمار و گاهی پلنگ و گاهی خر لنگ هیچ بر مراد دل هموار نمی رود. گاهی لکلک، گاهی سکسک،گاهی قبله، گاهی دبره. نه می میرد و نه صحت می پذیرد. و آخرین غزل را مولانا سرود و برای حسام الدین چنین خواند : رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کنترک من خراب شب گرد مبتلا کنماییم و موج سودا شب تا به روز تنهاخواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کناز من گریز تا تو هم در بلا نیفتیبگزین ره سلامت ترک ره بلا کنماییم و آب دیده در کنج غم خزیدهبر آب دیده ما صد جای آسیا کنخیره کشی است ما را دارد دلی چو خارابکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کنبر شاه خوبرویان واجب وفا نباشدای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کندردی است غیر مردن آن را دوا نباشدپس من چگونه گویم کاین درد را دوا کندر خواب دوش پیری در کوی عشق دیدمبا دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کنگر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرداز برق این زمرد هی دفع اژدها کنبس کن که بیخودم من ور تو هنرفزاییتاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن شنیدن درباره تب ، با دیدن فردی که دچار تب شده ، و دچار تب شدن ، سر مرحله است. برای فهم مولانا و مثنوی ، باید مولانا شد ، باید عشق را چشید ، فراق را چشید ، تا نچشیم درک نمیکنیم ، تمام حرف و شالوده ی شعر مولانا عشق است . عصاره فکری مولانا عشق است ... هر که را جامه ز عشقی چاک شداو ز حرص و عیب کلی پاک شدشاد باش ای عشق خوش سودای ماای طبیب جمله علتهای ماای دوای نخوت و ناموس ماای تو افلاطون و جالینوس ماجسم خاک از عشق بر افلاک شدکوه در رقص آمد و چالاک شدعشق جان طور آمد عاشقاطور مست و خر موسی صاعقا .... و بشنوید آخرین غزل مولانا را با صدای استاد شجریان ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۲۱:۰۱
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز  کم کم من هم باید از جناب مولانا وام بگیرم و بگم : "مدتی این مثنوی تاخیر شد "  میریم سراغ ادامه داستان . امیدوارم به یاد داشته باشید که عاشق داستان ما بعد از چندین سال بر حسب اتفاق معشوق را در باغی خلوت یافت و دست برد برای بوس و کنار که معشوق از این حرکت بسیار ناراحت شد و حالا ادامه ی ماجرا ( البته در پرانتز یاد آوری کنم که این بخش به صورت خلاصه خدمت دوستان ارائه شده و این قسمت باید قبل از بخش قبل باشه که من متاسفانه جا انداختم و الان نوشتم ! )  در ابتدای این بخش حضرت مولانا به صفات و ذات خداوند اشاره کرده اند و البته در بخشی به طور کلی اشاره به این مطلب شده بود که این صفات در ذات خداوند و به صورت ازلی و ابدی جاری هستند (که من به دلیل تخصصی بودن و اینکه خود من هم نیاز به تحقیق و مطالعه بیشتری دارم در این زمینه تا بتونم برای کسی بازش کنم از نوشتن آن طفره رفتم ) :  خداوند بصیر و سمیع و علیم (بینا- شنوا- دانا) ، بر هر آنچه میگویی و عمل میکنی آگاه است ... ( پس یک کمی بیشتر مواظب باش و فکر نکن هر جایی میتونی هر کاری میخوای بکنی و هر چیزی می خوای بگی! )   غرض از سمیع و بصیر گفتن خدا را 216 از پی آن گفت حق خود را "بصیر" که بُوَد دیدِ وی ات هر دم نذیر از پی آن گفت حق خود را "سمیع" تا ببندی لب ز گفتار شنیع  از پی آن گفت حق خود را "علیم" تا نیندیشی فسادی تو، ز بیم  در اینجا معشوق داستان ما به گفتار میاد و میگه :  من قبل از اینکه به وصال تو برسم ، از همان دورادور و در طی این هشت سال میدانستم تو چه کاره ای ! تو درست است که خوب رویی اما بد رفتار ! اگر چشم من التهابی داشته باشد (عمش) حتی وقتی خودم چشمم را نمی بینم اما دردش را که حس میکنم ! ( یعنی درسته که من از تو دور بودم و در ظاهر تو رو نمیدیدم اما خیال نکن که از رفتار و حرکات تو غافل بودم ) . تو مرا مثل بره ای بی شبان دیدی و فکر کردی نگهبانی ندارم ؟!  عاشق وقتی دچار درد و ناراحتی میشود که نظر به غیر از دوست دوخته باشد . ( البته دوستان به این نکته توجه داشته باشید که  مولانا در خلال اینکه حرف هایی از زبان معشوق میزنه در اصل شیوه ی عاشقی کردن یاد میده ، مخصوصا شیوه ی عاشقی با حضرت حق )  آن آهو را (ظبی) بی شبان دانسته اند و آن شکار را (سبی) فکر کرده اند می توانند رایگان به دست آورند!  ولی بدان که اگر زیاد به این شکار نزدیک شوی و فکر کنی بی نگهبان است به خاطر وجود همان نگهبان، تیز غمزه اش بر جگرت فرود می آید .  (در اینجا مولانا اشاره ی زیبایی  میکند به اینکه عاشق نباید فکر کند که نزدیک شدن به معشوق آسان است ، این وصال آسان به دست نمی آید ! )  فکر نکن که آن علیم ( اشاره به خداوند ) غافل و غایب است .  این نفس شهوانی است که چون کور است حق را نمی بیند . من این هشت سال برای این از تو هیچ سراغی نگرفتم که تو را پر از جهل دیدم و کور دل . جای پرسش و جوابی نبود ! این جهل در تو کاملا عیان بود . ( واقعا این که میگن باید از اعمال و رفتار هر کسی پی به درونش برد راست گفته اند ! چقدر بعضی ها زیبا حرف میزنند اما وقتی پای عمل میرسند خودشان یک کلمه از حرف هاشون رو عمل نمی کنند ! ) * "تون" آتش خانه حمام بوده که برای افروختن آتش ، سرشان را به داخل آن میبردند .  225 من همی دانستمت پیش از وصال که نکو رویی، ولیکن بد خصال  من همی دانستمت پیش از لِقا کز ستیزه راسخی اندر شِقا چون که چشمم سرخ باشد در عَمَش دانمش ز آن درد، گر کم بینمش  تو مرا چون برّه دیدی بی شُبان تو گمان بردی ندارم پاسبان  عاشقان از درد ز آن نالیده اند که نظر نا جایگه مالیده اند بی شُبان دانسته اند آن ظَبی را رایگان دانسته اند آن سَبی را تا ز غمزه تیر آمد بر جگر که نباشد حارس از دنباله ام  سرد بود آن باد یا گرم، آن علیم نیست غافل، نیست غایب، ای سَقیم! نفس ِ شهوانی ز حق کرّ است و کور من به دل کوری ت می دیدم ز دور هشت سالت زآن نپرسیدم به هیچ که پُرَت دیدم ز جهل ِ پیچ پیچ  خود چه پرسم آن که او باشد به تون  که: "تو چونی ؟"، چون بود او سر نگون
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۵۳
نازنین جمشیدیان
چه تدبیرها برای خودمان اندیشیدیم و چه راه هایی را با اطمینان شروع کردیم و چند قدمی رفتیم و دیدیم بی راهه ای آغار کرده ایم که انجامی نیست برایش ... دست به سمت چه کسانی دراز کردیم و رهایی خود در دست آنها دیدیم که خود محبوس زندان جهان بودند و دخیل به چه درهایی بستیم که نه تنها گره ای از کارمان باز نکردن بلکه گره ای بر روی گره ی دیگری زد ... پس بیا این بار گونه ای دیگر قدم برداریم  ... بیا و این بار دست در دست عشق بگذار و شکاری شو در دستان  او ... بیا که از او وفادار تر در این روزگار کسی یافت نشود ... تدبیر کند بنده و تقدیر نداند تدبیر به تقدیر خداوند نماند بنده چو بیندیشد، پیداست چه بیند حیلت بکند لیک خدایی نتواند گامی دو چنان آید کو راست نهاده ست و آن گاه که داند که کجاهاش کشاند؟ استیزه مکن مملکت عشق طلب کن کاین مملکتت از ملک الموت رهاند باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر کاین کام تو را زود به ناکام رساند اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری کاشکار تو را بازِ اجل بازستاند از شاه وفادار تر امروز کسی نیست خر جانب او ران که تو را هیچ نراند زندانی مرگ اند همه خلق یقین دان محبوس تو را از تک زندان نرهاند  مولانا ( غزلیات شمس ) این غزل با خوانش دکتر سروش
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۲ ، ۱۱:۰۱
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز دیدیم که در قسمت قبل عاشق در هجران به طور اتفاقی معشوق را در باغ تنها دید و در خلوت ، عنان از کف داد و از معشوق کنار و بوسه خواست . معشوق هم رنجید و گفت : تو باد را میبینی اما بادران را نمیبینی ؟! عاشق ما که دید اوضاع خراب شد و حال هم که بعد از مدت ها معشوق را دیده کار بدین جا کشید ، برای حفظ ظاهر و پوشاندن اشتباه خود ، توجیه نامقبول و نادرستی فراهم کرد و گفت : مرا سرزنش نکن ! من فقط می خواستم تو را امتحان کنم تا پاکدامنی تو به من ثابت شود !! ( خداییش خیلی رو داشته ها !! ) البته من به پاکی تو یقین دارم اما چه زیان که من هم امتحانی کرده باشم و این خصوصیت خوب تو در برابر من عیان شود ( یعنی حالا هی هم خراب ترش میکنه قضیه رو !! )  اصلا تو خود من هستی ، این کار من مثل این بود که خودم را امتحان کنم .  حتی پیامبران هم در برابر دشمنانشان امتحان شدند تا معجزات آنها آشکار شد . تو مثل چشم من هستی و این کار من مثل امتحان چشم خودم بود . این امتحان من مثل جستجو در خرابه ای بود برای یافتن گنج . من بی مبالاتی کردم تا بتوانم به رقیبان بگویم که به تو بسیار نزدیکم . می خواستم هر چه در وصف تو میگویم حقایقی باشد که آنها را واقعا حس کرده ام . حالا هم برای هر کیفری از جانب تو آماده هستم . هر کاری می خواهی بکن فقط دیگر دم از جدایی نزن ... عذر خواستن آن عاشق از گناه خویش به تلبیس و روی پوش، و فهم کردن معشوق آن را نیز 307 گفت عاشق: امتحان کردم، مگیرتا ببینم تو حریفی یا سَتیرمن همی دانستمت بی امتحانلیک کی باشد خبر همچون عِیان آفتابی، نام تو مشهور و فاشچه زیان است ار بکردم ابتلاش تو منی، من خویشتن را امتحانمیکنم هر روز در سود و زیان انبیا را امتحان کرده عُداةتا شده ظاهر از ایشان معجزات امتحان ِ چشم ِ خود کردم به نور ای که چشم بد ز چشمان تو دوراین جهان همچون خرابه ست و تو گنجگر تفحّص کردم از گنجت، مرنج ز آن چنین بی خُردَگی کردم گزافتا زنم با دشمنان هر بار لاف تا زبانم چون تو را نامی نهدچشم از این دیده گواهی ها دهدگر شدم در راهِ حُرمت راه زنآمدم ای مَه! به شمشیر و کفن جز به دست خود مَبُرَّم پا و سرکه از این دستم، نه از دستِ دگراز جدایی باز میرانی سَخُن؟هر چه خواهی کن، ولیکن این مکن مولانا در اینجا اشاره میکند که به جایی رسیدیم که دیگر لفظ نمی تواند گویای ادراکات باشد . مغز قصه عشق ناگفته و پنهان ماند اما اگر عمری باشد ، چنین نخواهد ماند و ادامه ی آن را بیان خواهیم کرد . در سخن آبادم این دم راه شدگفت امکان نیست، چون بیگاه شدپوست ها گفتیم، و مغز آمد دفینگر بمانیم، این نماند همچنین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۲ ، ۱۷:۳۹
نازنین جمشیدیان
در ماه ربیع الاول سال یازدهم هجری حال محمد ( ص) بدتر شد و احساس کرد که زندگی را بدرود خواهد گفت و یادش آمد که هفت دینار از پول او نزد عایشه است . محمد (ص) غیر از آن هفت دینار پول نداشت و عایشه را احضار کرد و گفت آیا هفت دینار پول من نزد تو میباشد ؟ آن زن گفت : بلی یا رسول الله . محمد گفت آن هفت دینار را به افراد بی بضاعت بده زیرا من شرم دارم که با هفت دینار پول نزد خداوند برم . در روز دوشنبه سیزدهم ربیع الاول مطابق با هشتم ژوئن سال 632 میلادی علی بن ابی طالب داماد پیغمبر و پسر عموی او یعنی پسر عباس و اسامه فرزند زید بن حارثه غلام آزاد شده ی پیغمبر و شکران یک غلام آزاد شده ی دیگر و اوس بن خولی و تمام زن های پیغمبر بر بالین محمد حضور داشتند . عایشه می گوید که من در آن موقع جوان بودم و نمی توانستم بفهمم که شوهرم در شرف مرگ است و دست ها را در اطراف گردنش حلقه کرده بودم و در همان حال رسول الله زندگی را بدرود گفت . من نفهمیدم او مرد ولی بعد از اینکه زن ها شیون کردند . مردها گریستند فهمیدم که پیغمبر اسلام از دنیا رفته است ... وقتی محمد زندگی را بدرود گفت از مال دنیا جز قاطری سفید رنگ که پادشاه حبشه به او اهدا کرد و چند شمشیر چیزی نداشت. در سطور بعدی کتاب در مورد نحوه ی دفن پیامبر نوشته شده ، که چون پیامبر اهل مکه بودند و در حال حاضر در مدینه ، دو قبر کن مکی و مدنی خبر کردند و گفتند هر کدام زودتر رسید پیامبر را به همان شیوه دفن میکنند که قبر کن مدنی زودتر آمد ... پس از اینکه قبر حفر شد یگانه ردای پیامبر را روی پیراهنش بر او پوشاندند تا اینکه بعد از پیغمبر آن ردا را کسی نپوشد . آنگاه جسد پیامبر را شستند چون رسم اعراب این بود مگر در نقاطی که آب یافت نشود . هنگام شستن جسد پیغمبر برای رعایت حترام ، لباسش را بیرون نیاوردند  و کالبد پیغمبر با لباس شسته شد . بعد از آن یک پارچه ی سرخ رنگ ( یا قطعه فرش سرخ رنگ ) اطراف جسد پیچیدند و جسد را در تونل مذکور قرار دادند . ( رسم مدینه این بود که زمین را حفر میکردند ، یک مغاک عمیق به وجود می آوردند و در کنار آن یک تونل کوچک حفر میکردند و جسد متوفی را در آن تونل میگذاشتند ) هنگام دفن ، جسد را روی یک پهلو نهادند و تونل طوری حفر شده بود که روی پیغمبر اسلام به سوی کعبه باشد . ... روی قبر نهالی کاشتند و آبیاری کردند تا رشد کند . ( ص 430 )ای مردم، بعد از اینکه من زندگی را بدرود گفتم و مرا به خاک سپردید در مقابل قبر من رکوع و سجود نکنید زیرا رکوع و سجود، فقط در خور خدای واحد است ... ( صفحه 424 ) گوشه هایی از کتاب "محمد پیامبری که از نو باید  شناخت" نوشته : کنستان ویرژیل گئورگیو
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۲ ، ۰۸:۱۶
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در قسمت قبل دیدیم که عاشق در هجران داستان ما در شبی از دست عسس (نگهبان شب ) گریخت و به باغی پناه آورد که دست بر قضا معشوق در آن باغ در حال جستجوی انگشتر خود بود .عاشق ساده ی حکایت ما هم تا معشوق را تنها یافت ، قصد کنار و بوسه کرد که ناگهان معشوق بانگ زد که : ای گستاخ ! چرا جانب ادب را نگاه نداشتی ؟! عاشق هم با شرمندگی گفت : آخر اینجا که کسی جز باد نیست ! آب هست و من تشنه لب ! چه کسی بازدارنده ی این گشایش است ؟! معشوق گفت : عشق، عقل و هوش تو را برده ، تو باد را میبینی اما باد جنبان را نمیبینی ؟! حتی تو هم باید بادبزن را به دست بگیری و حرکت دهی تا بادی هر چند کم ایجاد شود ( مروحه : بادبزن ) ، این باد و دگرگونی هم حاصل قدرت حق است ...  قصد خیانت کردن عاشق، و بانگ بر زدن معشوق بر وی120 چون که تنهااَش بدید آن ساده مردزود او قصد کنار و بوسه کردبانگ بر وی زد به هَیبت آن نگارکه: مرو گستاخ، ادب را هوش دارگفت: آخر خلوت است و خلق نیآب حاضر، تشنه ی همچون منی کس نمی جنبد در این جا، جز که بادکیست حاضر؟ کیست مانع زین گشاد؟گفت: ای شیدا! تو ابله بوده ایابلهی، و ز عاقلان نشنوده ای باد را دیدی که می جنبد، بدانباد جنبانی است اینجا، باد ران مِروَحۀ تصریفِ صُنعِ ایزدشزد بر این باد و، همی جنباندش جزو بادی که به حکم ما  در استباد بیزن، تا نجنبانی نجَست جنبش این جزو باد، ای ساده مردبی تو و بی بادبیزن، سر نکردجان و جسم تو دست به دست هم می دهند تا نَفَس پدید آید و همین نفس گاه میتواند بر لب تو پیام محبت جاری کند و گاه دشنام ... پس تو به این نمونه های جزوی نگاه کن و کل هستی را بشناس  . دست حق ، گاهی باد را بهاری و فرح بخش میکند ، گاه مثل باد دی ماه  سرد و خالی از لطف .. گاه باد عذابی می شود برای نابودی یک قوم و گاه با باد محافظت میکند از بندگانش . باد ، گاه زهر است و گاه خرمّی ... همین باد در نَفَس تو و دم و بازدم ات نشانی است از او ، که باعث حیات است و  گاهی شهد می شود و گاهی زهر.مثل بادبزن که گاه در دست تو تکان می خورد برای محبت به کسی و گاه برای دفع پشه و مگس .جنبشِ بادِ نَفَس کاندر لب استتابع تصریفِ جان و قالَب است گاه دم را، مدح و پیغامی  کنیگاه دم را، هجو و دشنامی  کنی پس بدان احوال دیگر بادهاکه ز جزوی،  کُل می بیند نُها باد را حق، گه بهاری میکنددر دِی اش، زین لطف عاری میکند بر گروه عاد، صرصر میکندباز بر هودَش معطَّر میکندمیکند یک باد را زَهرِ سُموممر صبا را میکند خُرَّم  ُقدوم بادِ دم را در تو بنهاد او اساستا کنی هر باد را، بر وی قیاس دم نمیگردد سخن بی لطف و قهربر گروهی شهد و بر قومی است زهرمروحه جنبان پی انعام کس وز برای قهر هر پشّه و مگس هیمنطور که بادهای جزوی  هر کدام می تواند نشانه ای باشد در حقیقت مشتی از خروار است، بادهای دیگر هم از این قانون مستثنی نیست . هر حرکتی در هستی نشانه ای است از جانب آن بادران و پیامی دارد. چون که جزو باد دم یا مروحه نیست الا مفسده یا مصلحه ، این شمال و، این صبا و، این دبورکی بود از لطف و از اِنعام دور؟یک کف گندم ز انباری ببین فهم کن کآن جمله باشد هم چنین کل باد از برج باد آسمان کی جهد بی مروحه آن بادران ؟وقتی موعد جدا کردن کاه از دانه ی گندم میرسد ( انتقاد) کشاورزان چشم به راه باد هستند تا گندم ها از کاه جدا شده و به انبار یا چاه فرستاده شوند ( چاه: نوعی انبار مخصوص گندم ) اگر باد به موقع نرسد همه دست بر دعا برمیدارند ... همچنین کسانی که در کشتی هستند جویای بادند از سوی خدا و به طور کلی همه از قدرت حق برای برآورده شدن نیازهای خود مدد میگیرند . مولانا به اینجا میرسد که در هر حرکتی ، حرکت دهنده ای هست و اگر تو با چشم چیزی را نمیبینی از اثرات اش پی به او ببر .مانند  تن که به وجود جان زنده است ، اما تو جان را نمیبینی . عاشق داستان ما به معشوق گفت : شاید من رسم ادب را به جا نیاوردم اما در طلب و وفا پابرجا هستم . معشوق هم گفت : ادب ات را که دیدیم !! خدا بقیه اش را به خیر کند !! (اَلدّ در لغتنامه دهخدا:  مردم سخت خصومت که به حق میل نکنند - از یکی از استادان هم شنیدم که این کلمه در حقیقت همان "لوده" است . ) بر سر خرمن به وقت انتقادنه که فلاحان ز حق جویند باد ؟تا جدا گردد ز گندم کاههاتا به انباری رود، یا چاهها                                                        چون بمانَد دیر آن بادِ وزانجمله را بینی به حق لابه  ُکنان اهل کشتی همچنین جویای بادجمله خواهانش از آن ربّ العِبادپس همه دانسته اند آن  را یقینکه فرستد باد، ربّ العالمین پس یقین در عقل هر داننده هستاین که: با جنبنده، جنباننده هست گر تو او را می نبینی در نظرفهم کن آن را به اظهار اثرتن به جان جنبد، نمی بینی تو جانلیک از جنبیدن ِ تن، جان بدان گفت او: گر ابلهم من در ادبزیرکم اندر وفا و در طلب گفت: ادب این بود خود که دیده شدآن دگر را خود همی دانی تو  لُدّ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۲ ، ۰۶:۰۲
نازنین جمشیدیان
مولانا جلال‌الدین محمد بلخی در 5 جمادی الاآخر سال 672 ( 17 دسامبر - 26 آذر ) در قونیه وفات یافت که به سبب پیوستن مولانا به معشوق خود ، شب عُرس نامیده شد ."شب عرس مولانا" در فرهنگ مردم آناتولى که از بیش از هفت قرن قبل پذیراى این عارف مهاجر شده اند، به شب رجعت او به سوى معبود و معشوقش اطلاق مى شود و با آیین هایى که از هفت قرن پیش همه ساله به طور مداوم در کنار تربت او برگزار مى شود، همراه است. در شب عرس مولانا در قونیه  مراسمی در قالب عزا و نوحه و ماتم دیده نمی شود بلکه آنها شب عرس را در همان واژه شب عروسی می پندارند و بر این باورند که عارف در چنین شبی به وصال معشوق خود می رسد بنابراین نباید برای او به سوگ نشست . ز خاک من اگر گندم برآیداز آن گر نان پزی مستی فزاید خمیر و نانبا دیوانه گرددتنورش بیت مستانه سراید اگر بر گور من آیی زیارتتو را خرپُشته‌ام رقصان نماید ( خرپشته : برآمدگی زمین به گونه ی پشت ماهی ، گورها را بدین شکل میساختند) میا بی‌دف به گور من برادرکه در بزم خدا غمگین نشاید زنخ بربسته و در گور خفته ( زنخ بربسته : بستن چانه ی مرده قبل از گذاشتن در گور ) دهان افیون و نقل یار خاید بِدَرّی زان کفن بر سینه بندیخراباتی ز جانت درگشاید ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستانز هر کاری به لابُد کار زاید مرا حق از می عشق آفریده‌ستهمان عشقم اگر مرگم بساید منم مستیّ و اصل من می عشقبگو از می بجز مستی چه آید؟ به برجِ روحِ شمس الدّین تبریزبپرّد روح من یک دم نپایداگر دوست داریداین شعر را با صدای شهرام ناظری بشنوید اینجا کلیک کنید . اگر دوست دارید نمای داخلی مقبره ی مولانا را ببینید اینجا کلیک کنید .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۲ ، ۱۵:۱۹
نازنین جمشیدیان