در بیان تفسیر «ما شاء الله کانَ »
چهارشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۴:۵۹ ب.ظ
سلام به دوستان عزیز . من که این بخش خیلی به دلم نشسته امیدوارم در دل شما هم بشینه :) مولانا در این بخش همان طور که ازعنوان آن هم پیداست ، به این مطلب می پردازد که : "هر چه خدا خواهد همان شود ". در سلوک و در راه حق اگر عنایات خداوندی شامل حال ما نشود راه به هیچ جا نمیبریم و نامه ی اعمال ما جز سیاهی چیزی نخواهد بود ، ای خدایی که بی نیاز از خدمت و اعمال ما هستی و بیش از شایستگی های ما ، لطف ات شامل حالمان می شود ، با تو یاد هیچ کس روا نیست ، تو ارشادمان کردی ، از گناهان ما گذشتی و عیب های ما را پوشاندی ... این دانش ما که قطره ای است در برابر دریاهای دانش ات ، به دریاهای بی کران آگاهی ات متصل کن ، این علم جزوی ما را به علم کل متصل نما ... البته می دانم که این قطره دانشی هم که دارم به واسطه ی تن خاکی ام و هواهای نفسانی ام به باد می دهم و نگاهم به فضل توست تا از این آسیب ها آن را برهانی قبل از اینکه نیست شود ... گرچه می دانم این نگرانی های من بی مورد است تو قادری آن را از خاک و هوا بازستانی زیرا که حتی قطره ای از پنجه ی قدرت تو خارج نیست . در بیان تفسیر «ما شاء الله کانَ » 1888 این همه گفتیم، لیک اندر بسیچبی عنایات خدا هیچیم، هیچ بی عنایات حق و خاصان حقگر ملک باشد، سیاهستش ورق ای خدا! ای فضل تو حاجت روابا تو یاد هیچ کس نبود روااین قدر ارشاد، تو بخشیده ایتا بدین، بس عیب ما پوشیده ای قطره ای دانش که بخشیدی ز پیشمتصل گردان به دریاهای خویش قطره ای علم است اندر جان منوارهانش از هوا وز خاک تن پیش از آن کین خاک ها خسفش کنندپیش از آن کین بادها نشفش کنندگر چه چون نشفش کند تو قادریکش از ایشان واستانی، واخری قطره یی کو در هوا شد یا که ریختاز خزینۀ قدرت تو کی گریخت؟ هر چیزی حتی اگر به عدم بپیوندد تا تو آن را فراخوانی، هست خواهد شد ... در این جهانِ اضداد، که همه چیز با هم در جنگ است و همه کمر به نابودی هم بسته اند تو با اشاره ای می توانی همه ی نیست ها را به زندگی بازگردانی . این تو هستی که هر لحظه جلوه ای تازه به قدرت ات سر میزند و کاروان تجلی از عدم، به دست تو در کائنات روان است .. گر در آید در عدم یا صد عدمچون بخوانیش، او کند از سر قدم صد هزاران ضدّ، ضد را می کُشدبازشان حکم تو بیرون می کشداز عدم ها سوی هستی هر زمانهست یا رب کاروان در کاروان مانند عقل و اندیشه ی ما که شباهنگام گویی نیست می شود و دوباره صبحگاهان ، جانی تازه میگیرد . و یا مانند خزان که آن همه شاخ و برگ سبز و تازه به سوی مرگ رهسپار می شوند. زاغ ، سیاه پوشیده و در مرگ آنها نوحه سر میدهد و آنگاه دوباره پرودگار نغمه ی بهار سر می دهد و آنچه مرگ ستانده باز پس میگیرد . خاصه هر شب جمله افکار و عقولنیست گردد، غرق در بحر نُغول باز وقت صبح آن اَللّهیانبر زنند از بحر سر، چون ماهیان در خزان آن صد هزاران شاخ و برگاز هزیمت رفته در دریای مرگ زاغ پوشیده سیه چون نوحه گردر گلستان نوحه کرده بر خُضَرباز فرمان آید از سالار دِهمر عدم را، کآنچه خوردی باز ده آنچه خوردی واده، ای مرگ سیاه!از نبات و دارو و برگ و گیاه دوست من ! عقل را با خود همراه کن و ببین که در وجود تو خزان و بهاری است جاری ، به باغ دل ات نظر کن ! پر از سبزی و تری و تازه ای ، مملو از غنچه های گل سرخ و سرو و یاسمن ! در انبوهی این گل و درختان ، وجود مادی تو مثل شاخه های درخت ، مثل زمین یا کاخی ، پنهان شده است . سخن های این چنینی که نشان از آن باغ زیبا دارد ، از عقل کل سرچشمه میگیرد . از همین نشانه های ظاهری، به باطن، چشم دل باز کن . مگر می شود این عطر خوش بدون سرچشمه ای به سوی تو جاری شده باشد ؟! این مستی از کجاست ؟!ای برادر! عقل یک دم با خود آردم به دم در تو خزان است و بهارباغ دل را سبز و تر و تازه بینپر ز غنچۀ ورد و سرو و یاسمین ز انبهی برگ پنهان گشته شاخز انبهی گل، نهان صحرا و کاخ این سخن هایی که از عقل کل استبوی آن گلزار و سرو و سنبل است بوی گل دیدی که آن جا گل نبود؟جوش مُل دیدی که آن جا مُل نبود؟مولانا در این جا مبحث "بو شناسی" را مطرح میکند که در مثنوی بارها تکرار شده : باید بو شناس باشی تا بو بکشی و این بو تو را راهنما باشد تا سر منزل مقصود . همین بو، تاری چشم حقیقت بین تو را درمان خواهد کرد . اما اگر تو عادت به شنیدن بوهای بد کردی، دیده ی حقیقت بین ات هم روز به روز رو به تاری خواهد گذاشت . اگر مثل یوسف نیستی لا اقل شبیه یعقوب بی قرار و زار در پی بوی یوسف روان باش تا نور دیده ی تو باز گردد . بو، قلاووز است و رهبر مر تو رامی برد تا خُلد و کوثر مر تو رابو دوای چشم باشد نور سازشد ز بویی دیدۀ یعقوب بازبوی بد مر دیده را تاری کندبوی یوسف دیده را یاری کندتو که یوسف نیستی، یعقوب باشهمچو او با گریه و آشوب باش حالا این پند را هم از حکیم غزنوی بشنوید تا جانی تازه بیابید ، که می گفت : اگر روی همچون گل سرخ نداری تا نازت را کسی خریدار شود در عوض خوی زیبایی داشته باش . یکسره نیاز شو ، ناز و غرور و خودبینی را از خود دور کن و از آنها بمیر تا به دم عیسی حیاتی دوباره یابی . وقتی بهار از راه برسد این خاک است که سبز می شود نه سنگ ! سال ها مثل سنگ دلخراش بودی ، بیا و این بار امتحان کن و خاک شو ...بشنو این پند از حکیم غزنویتا بیابی در تن کهنه، نوی: « ناز را رویی بباید همچو وَرد چون نداری، گرد بد خویی مگرد زشت باشد روی نازیبا و نازسخت باشد چشم نابینا و درد »پیش یوسف نازش و خوبی مکنجز نیاز و آه یعقوبی مکن معنی مردن ز طوطی، بُد نیازدر نیاز و فقر، خود را مرده سازتا دم عیسی ترا زنده کندهمچو خویشت خوب و فرخنده کنداز بهاران کی شود سر سبز سنگ؟خاک شو، تا گل نمایی رنگ رنگ سالها تو سنگ بودی دل خراشآزمون را، یک زمانی خاک باش
۹۲/۰۸/۱۵