یافتن عاشق معشوق را، و بیان آن که جوینده یابنده بود (بخش دوم)
پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۲، ۰۱:۳۸ ب.ظ
سلام به دوستان عزیز در بخش اول با عاشق بی قرار و گرفتار در هجران داستان مون آشنا شدیم و امروز می خوایم بریم سراغ بخش دوم ... جوان عاشق داستان ما هفت سال در پی معشوق آنقدر در خیال وصل گرفتار بود که خودش هم شبیه به خیال شده بود .سایه ی خداوند همیشه بر سر بندگانش هست و عاقبتِ هر جوینده، یافتن . پیغمبر فرموده : اگر دری را بکوبی عاقبت کسی از پست آن در جواب تو را خواهد داد . و اگر بر سر کوی کسی نشینی ، عاقبت او را خواهی دید .اگر هر روز چاهی را در دل خاک بِکَنی ، عاقبت به آب پاک خواهی رسید . هر کسی این را می داند که هر چه بکاری روزی درو خواهی کرد . اگر سنگ و آهن بر هم بزنی جرقه خواهد زد و اگر خلاف این رخ دهد اتفاقی نادر است . اما کسی که از راه حقیقت به دور افتاده ، همیشه به همین اتفاق های نادر نگاه میکند و در حقیقت نیمه ی خالی لیوان را میبیند ، که : من کسی را دیدم که کشت کرد و بر نداد یا صدف صید کرد و گوهر نصیب اش نشد ! بلعم باعور و شیطان سال ها عبادت کردند و آخرش هم اینگونه شد ! این بد گمان به این همه انبیاء و راهیان در راه نگاه نمیکند ، فقط به تاریکی ها مینگرد و در دل اش ظلمت بر روی ظلمت میریزد . خیلی ها نان خوردند و شاد شدند از آن و گاهی هم اتفاقی افتاد و کسی نان در گلویش گیر کرد و مُرد ، پس تو ای انسان بد گمان دیگر نان هم نخور تا خدای نکرده خفه نشوی !! این جهان پر از اتفاقات خوب و مناظر زیباست ، روز اش به خورشید نورانی است و شب اش به ماه ، آنگاه تو سر به چاه کرده ای و میگویی نور کو ؟! سر از چاه بیرون بیاور که تا آنجایی نور بر تو نخواهد تابید ، چاه را رها کن و به ایوان بیا تا نوری که شرق و غرب را پر کرده بیابی . همیشه لجبازی عاقبت بدی به دنبال خواهد داشت ! مگو فلانی کشت کرد و ملخ خورد پس من چرا کشت کنم ؟! آنوقت خواهی دید آنکه به این حرف ها اهمیت نمی دهد کشت میکند و انبارش مملو از گندم خواهد شد ! به هر حال عاشق داستان ما چون با شوق و امید ( سلوت) به این در کوبید ، در به رویش باز شد ... شبی عاشق هجران کشیده ، از دست پاسبان شب گریخت و وارد باغی شد ، که ناگاه معشوق را دید که چراغی به دست در باغ است . پس با خدای سبب ساز خود گفت : ای خداوند رحمت ات شامل حال نگهبان شود ، چگونه از در جهنم مرا به بهشت بردی ! کاری کردی که حتی من یک خار را هم بی فایده ندانم ! تو خدایی هستی که حتی از قعر یک چاه برایم در خواهی گشود. ای انسان تو نبین که بر روی درختی یا در قعر چاه ، تو مرا ببین که من کلید گشاینده ی هر دری هستم ... ادامه ی این داستان در دفتر چهارم نوشته شده ... به نظرتون چرا جناب مولانا این داستان را تموم نکردند و بعد دفتر سوم رو ببندند ؟!
یافتن عاشق معشوق را، و بیان آن که جوینده یابنده بود، که فَمَنْ یعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیراً یرَهُ4783 کآن جوان، در جُست و جو بُد هفت سالاز خیال وصل گشته چون خیال سایۀ حق بر سرِ بنده بودعاقبت جوینده یابنده بودگفت پیغمبر که: چون کوبی دریعاقبت ز آن در برون آید سری چون نشینی بر سر کوی کسیعاقبت بینی تو هم روی کسی چون ز چاهی می َکنی هر روز خاکعاقبت اندر رسی در آب پاک جمله دانند این، اگر تو نگروی هر چه میکاریش، روزی بدروی سنگ بر آهن زدی، آتش نجَست این نباشد، ور بباشد نادر است آن که روزی نیستش بَخت و نجات ننگرد عقلش، مگر در نادرات کان فلان کس، کِشت کرد و بَر نداشت و آن صدف بُرد و، صدف گوهر نداشت بلعم باعور و ابلیس لعین سود نامدشان عبادتها و دین صد هزاران انبیا و رهروان ناید اندر خاطر آن بد گمان این دو را گیرد، که تاریکی دهد در دلش، ادبار جز این کِی نهد ؟ بس کسا که نان خورد، دلشاد اومرگ او گردد، بگیرد در گلوپس تو ای ادبار، رو نان هم مخَورتا نیفتی همچو او در شور و شرصد هزاران خلق نان ها میخورندزور می یابند و جان می پرورندتو بدان نادر کجا افتاده ای ؟ گر نه محرومی و ابله زاده ایاین جهان پر آفتاب و نور ماه او بِهِشته، سر فرو برده به چاه، که اگر حق است، پس کو روشنی ؟ سر ز چه بردار و بنگر ای دنی! جمله عالم، شرق و غرب، آن نور یافت تا تو در چاهی، نخواهد بر تو تافت چَه رها کن، رو به ایوان و کُرُوم کم ستیز اینجا، بدان کاللَّجُّ شُوم هین ! مگو کاینک فلانی کِشت کرد در فلان سالی، ملخ کِشتش بخَورد،پس چرا کارم؟ که اینجا خوف هست من چرا افشانم این گندم ز دست ؟وآنکه او نگذاشت کِشت و کار را پُر ُکند ، کوریّ تو ، انبار را اچون دری می کوفت او از سلوتی عاقبت دریافت روزی خلوتی جست از بیم عَسَس، او شب به باغ یار خود را یافت با شمع و چراغگفت سازندۀ سبب را آن نفس: ای خدا، تو رحمتی کن بر عسس ناشناسا، تو سبب ها کرده ای از در دوزخ، بهشتم بُرده ای بهر آن کردی سبب این کار را تا ندارم خوار من یک خار رادر شکستِ پای، بخشد حق، پری هم ز قعر چاه بگشاید دری تو مبین که بر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه گر تو خواهی باقی این گفت وگو ای اخی! در دفتر چارم بجو
۹۲/۰۹/۰۷