برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
جمعه جای همه ی دوستان خالی امروز سری به کوهرنگ زدیم ... چندتایی هم عکس تقدیم به شما ... در ضمن یکی از دوستان من مطلب زیبایی که متناسب با حال و هوای این روزهاست در وبلاگشون گذاشتند  ، اگر دوست داشتید از اینجا بخونید ... پنج شنبه کار و کار و کار .... تمرین و تمرین و تمرین ..... سر درد و سر درد و سر درد ..... امروز یک نوشته از یکی از دوستان خوندم که به دلم نشست . این دوست من جالبی نوشته هاش اینه که در اول نوشته ّ، گیر افتادن انسان توی گرداب ها و سختی های زندگی رو نشون میده و درآخر ، یک روزنه ی نور به شما نشون میده ... یه کاری میکنه که همیشه من انتهای نوشته اش لبخند روی لبهام بشینه ... از اینجور نوشته ها خوشم میاد . از نوشته ای که سر تا سر نا امیدی و غصه است فراری ام ... اگه دوست داشتید از اینجا بخونیدش ... سه شنبه و چهارشنبه ..... عجب روزها سریع و بدون اینکه مهلتی به آدم بده میگذره ... روزهای 3 شنبه اوج روزهای فعالیت من هست و برای همین اصلا دیروز نشد بیام این ورا و حتی 1 خط بنویسم ... فکر کنم اتفاقات خوبی داره میافته توی یک راهی که مدت ها درگیرش بودم و نمی دونستم چه مسیری را انتخاب کنم بالاخره دیروز به یه نتایجی رسیدم .... توی وبلاگ یکی از دوستان ( معرفت ) جمله ی جالبی خوندم ... برای شما هم می نویسمش : بهشت مائده ای است نهاده، تا خود عاشقان بهشت کدامند و عاشقان خدا کدام؟ دو شنبه شب یلدا .... معمولا شب یلدا تفال ی میزنیم به حافظ ... این بار من برای شما تفالی زدم به غزلیات سعدی ... تقدیم به دوستان عزیزم : جان ندارد هر که جانانیش نیست هر که را صورت نبندد سر عشق گر دلی داری به دلبندی بده کامران آن دل که محبوبیش هست چشم نابینا زمین و آسمان عارفان درویش صاحب درد را ماجرای عقل پرسیدم ز عشق درد عشق از تندرستی خوشترست هر که را با ماه رویی سرخوشست خانه زندانست و تنهایی ضلال                  تنگ عیشست آن که بستانیش نیست صورتی دارد ولی جانیش نیست ضایع آن کشور که سلطانیش نیست نیکبخت آن سر که سامانیش نیست زان نمی​بیند که انسانیش نیست پادشا خوانند گر نانیش نیست گفت معزولست و فرمانیش نیست گر چه بیش از صبر درمانیش نیست دولتی دارد که پایانیش نیست هر که چون سعدی گلستانیش نیست یک شنبه 5:36 بعد از ظهر بعد از یک روز پرکار و امتحان و ....  ساعت 4 رفتم کلاس ... کلاس در مورد خلاقیت و توانمندی بود :جلسه ی توجیهی ، اما نمی دونم چرا آقای سخنران گیر داده بود به وحشی بودن و بی تمدن بودن آمریکایی ها و انگلیسی ها ! ما که نفهمیدیم !!! اصلا من فکر میکنم باید فارغ از گیر دادن به بقیه خودمون رو درست کنیم ! اصلا به ما چه که دیگران چی هستند !!! کار سختیه ؟؟؟ یک عکس هم تقدیم میکنم به همه ی دوستان ... یادگار دقایقی که امروز کنار زاینده رود قدمی زدم ... شنبه 12:21 بعد از نیمه شب امروز صبح کلاسی که دارم با بچه های کم توان ذهنی است ... روزهای اولی که به این مدرسه رفتم ، با دیدن این بچه ها و دل صافی که دارند و وضعیتی که براشون به خاطر دیر آموز بودنشون پیش اومده خیلی ناراحت بودم ... گاهی از بس فکر میکردم به آینده ی این بچه ها ، کلافه می شدم . تا  یک روز از یکی از دوستان پیامی به من رسید که : همگان را به صورت تجلیات مختلف خداوند یکتا ببینید . لامپ های مختلف با قدرت ها و رنگ های متفاوت ، همگی توسط یک جریان الکتریسه تغذیه می گردند ... فکر می کنم از اون روز خیلی آروم گرفتم ... همه به یک جا متصلیم ... خدایی که این بچه ها را اینگونه آفریده حتما مواظبشون هست ... قسمت بد زندگی این بچه ها اینه که اونها معمولا در خانواده هایی هستند که فرهنگ بسیار پایینی دارند ... من که عضو کوچکی از خانواده ی این مدرسه هستم اما فکر می کنم معلمانی که در این مدرسه با این اشتیاق و دلسوزی کار میکنند واقعا فرستادگانی از جانب خداوندند ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۸۸ ، ۲۱:۰۲
نازنین جمشیدیان
سلام به همه ی دوستان عزیزم این بخش به نظر من یکی از جالب ترین و زیباترین بخش های این داستان هست . در این قسمت مولانا با استفاده از قانون ضد به اثبات خدا می پردازه . مولانا ابتدا با بیان مثال هایی با نور و رنگ به این نکته اشاره میکنه که خداوند مانند نور خورشید که برای دیدن اشیاء لازم هست به درون ما تابیده و رنگ های درون ما را آشکار میکنه و همه چیز جلوه ای از اوست و بعد هم می گوید که هر چیزی با ضدش مشخص می شود مثلا : نور با تاریکی ، خواب با بیداری ، ما هر چیزی را با شناختن ضدش درک  میکنیم اما چون خداوند ضدی ندارد برای ما دیده نمی شود ... بهتره خودتون بخونید .. راستی از این به بعد تغییراتی در وبلاگ من ایجاد میشه که فردا بهتون میگم ... هر روز وبلاگ من به روز میشه ولی داستان های مثنوی هفته ای یکبار پیگیری میشه .. اگر دوست داشتید از به روز شدن وبلاگ مطلع بشین در خبرنامه من عضو بشین .. البته خبرنامه فقط برای داستان های مثنوی یعنی همون هفته ای یکبار است .  هم در بیان مکر خرگوش و تأخیر آن در رفتن (2) جان ز پیدایی و نزدیکیست گمچون شکم پُر آب و، لب خشکی، چو خم؟ کی ببینی سبز و سرخ و فور را ؟تا نبینی پیش از این سه، نور رالیک، چون در رنگ گم شد هوش توشد ز نور آن رنگها، رو پوش توچون که شب آن رنگها مستور بودپس بدیدی: دیدِ رنگ از نور بود جان به طور مطلق ، یا جان ِ جانِ جان  و چنین ترکیب هایی در زبان مولانا تعبیری است از پروردگار و وجود حق چنان آشکار و به ما نزدیک است که بینایی ما قادر به دیدن او نیست تو ای انسان ! سراپایت مظهر وجود حق است اما مانند خم ، که در درونش پر از شراب و لبش خشک است ، تو هم آثار حق را در خود نمی بینی و نمی توانی آن آثار را جلوه دهی . در سه بیت بعد مولانا با دلایل محسوس و قابل ادراک  این مسئله را روشن میکند : رنگ های سرخ و سبز و بور را کسی میبیند که رنگ های دیگر را هم تشخیص دهد ، یعنی دیدن مستلزم ادراک وجه تمایز میان اشیاء است . اگر اختلاف شکل و رنگ و اندازه مطرح نباشد ، دیدن و تشخیص مطرح نیست . مولانا در این بخش هشدار میدهد که اما اگر فقط رنگ را دلیل دیدن بدانی علت اصلی تر آن را نخواهی دید :آنچه بیش تر از رنگ به دیدن کمک میکند وجود نور است . نیست دید رنگ، بی نور برونهمچنین، رنگ خیال اندرون این برون ،از آفتاب و از سها و اندرون ،از عکس انوار علانور ِ نور ِ چشم ،خود نور دل استنور چشم، از نور دلها حاصل است باز ،نور نور دل، نور خداستکو ز نور عقل و حس، پاک و جداست مولانا با مثال رنگ و نور ، سخن را به شناخت خدا می کشاند . اندیشه ها و خیالات درون ما هم رنگ هایی دارد که دیدن آنها نیازمند نور دیگری است و رنگ های بیرونی با نور خورشید چراغ وستارگان و ... دیده می شود و رنگ های درون با تابش نور الهی . پروردگار نور محض است و هر دانش و کمالی که در آفریدگان او باشد ، از نور مطلق خداوندی منبعث است . اما نور محض خداوندی نیازی به ابزارهایی چون عقل و حس ندارد . بینایی و شنوایی ما وابسته به چشم و گوش است و دانش ما با کتاب و معلم و .... در طول زمان به دست می آید ولی علم ازلی و ابدی بی نیاز از هر گونه از این ابزار ها  است . شب نبُد نور و، ندیدی رنگهاپس به ضد نور پیدا شد تو رادیدن نور است ،آنگه دیدِ رنگوین به ضد نور دانی، بی درنگ رنج و غم را حق پی آن آفریدتا بدین ضد، خوشدلی آید پدیدهمانطور که با  تاریکی به وجود نور پی میبریم ، وجود رنج و غم است که موجب درک شادی هاست . پس نهانی ها به ضد پیدا شودچون که حق را نیست ضد، پنهان بودکه نظر بر نور بود ، آنگه به رنگ ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ پس به ضد نور دانستی تو نور ضد ، ضد را می نماید در صدور نور حق را نیست ضدی در وجودتا به ضد او را توان پیدا نمودلاجرم أبصارنا لا تدرکهوهو یُدرک بین، تو از موسی و که مولانا در این بخش می گوید که هر چیزی با ضدش مشخص می شود و توسط ما درک می شود مانند نور و تاریکی،  خواب و بیداری و ... اما چون خداوند ضدی ندارد پس نمی توانیم آن را درک کنیم . در برابر خدا وجودی نیست تا مانند رومی و زنگی در برابر یکدیگر قرار گیرد و مقایسه شوند . هر چه هست خداست و هر چه جز خداست نیست . بنابراین خدا نیازی ندارد خود را از طریق حواس ظاهر به ما نشان  دهد . چشم ما او را نمیبیند اما او چشم ما را میبیند و از همه چیز آگاه است . ( در اینجا موسی اشاره میکند  به داستان موسی و کوه طور که در دفتر اول بیت 26 است )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۸۸ ، ۰۷:۳۵
نازنین جمشیدیان
با سلام به همه ی دوستان عزیز ادامه ی داستان را مینویسم اما باز داستان ادامه پیدا نمیکند بلکه مولانا به شرح مطالبی بسیار زیبا می پردازد. چون این بخش بسیار طولانی است آن را به قسمت های کوچکتری شکسته و مفاهیم را بازگو میکنم . شاد باشید هم در بیان مکر خرگوش و تأخیر آن در رفتن (1) در شدن، خرگوش بس تاخیر کردمکر را با خویشتن تقریر کرددر ره آمد بعد تاخیر درازتا به گوش شیر گوید، یک دو راز خرگوش دیر به محل شیر رفت تا رازهایی که در ذهن خود پرداخته بود به شیر بگوید و او را بفریبد . تا چه عالمهاست، در سودای عقلتا چه با پهناست، این دریای عقلصورت ما اندر این بحر عذابمیدود چون کاسه ها بر روی آبتا نشد پُر، بر سر دریا چو طشتچون که پُر شد، طشت در وی غرق گشت مرتبه ی وحدت و ظهور و تجلی حق ( عقل در تعبیرهای صوفیانه ) چنان وسعت و عمقی دارد که دنیاها در آن است . دریایی بیکرانه است . دریایی از نوشیدنی های گوارا و شیرین ( عذب ) . روی این دریا ، صورت ما ( زندگی  جسمی و  مادی ) مثل کاسه ی خالی شناوری است  و اگر پر شد در این دریا غرق  خواهد شد . به عبارت دیگر شناخت عوالم دریای عقل نیازمند ترک علایق مادی است  . عقل پنهان است و ظاهر عالمیصورت ما موج، یا از وی نمیهر چه صورت می وسیلت سازدشز آن وسیلت، بحر دور اندازدشتا نبیند دل دهندۀ راز راتا نبیند تیر، دور انداز را عقل با همه ی عظمتش پنهان است و به چشم ظاهر بین ما نمی آید . حیات مادی ما مثل موجی از این دریای بیکران است . حیات مادی ما بسیاری از چیزها را وسیله ی انجام خواست های خود میکند . اما دریای حقیقت این وسیله ها را نمی پذیرد . مثلا اگر کسی بخواهد با استدلال و تکیه بر موازین این جهانی به معرفت حق دست یابد امکان ندارد  و بحر ( دریای حق ) او را به دلیل همین وسیله ی نا مناسب از خود دور میکند . اسرار حق را خداوند در دل بنده وارد می کند بی آنکه خود او آگاه باشد که چگونه این اسرار را آموخته ؟ بنده ی واصل به حق ، در دست مشیت مانند تیری به نقطه های دور پرتاب می شود بی آنکه بداند تیر انداز کیست ؟ در این مرحله "من" وجود جداگانه ای ندارد تا بگوید: مرا چه کسی به کجا می برد . اسب خود را، یاوه داند، وز ستیزمیدواند اسب خود در راه تیزاسب خود را، یاوه داند آن جوادو اسب، خود او را کشان کرده، چو باددر فغان و جستجو، آن خیره  سرهر طرف پرسان و جویان، دربه درکان که دزدید اسب ما را، کو و کیست؟این که زیر ران توست، ای خواجه چیست؟آری این اسب است، لیک آن اسب کو؟با خود آ، ای شهسوار اسب جو این انسان مانند سواری است که اسب خود را در راه رسیدن به حق بیهوده میداند اما ندانسته و با سرسختی آن را به پیش میراند . اسب او را به سرعت به مقصد میبرد و او وقتی گیج به مقصد میرسد میپرسد که : و"ای اسب من را که برد ؟"از او می پرسی : "پس این که زیر ران توست ای خواجه چیست ؟ "او می گوید :آ"ری این اسب است" و باز می گوید : "لیک این اسب کو ؟ ".او دیگر اسب و زین و سوار و دیگر اجزا هستی را جدا از یکدیگر نمی تواند ببیند . مولانا به مرد راه حق می گوید : "به خود آی ای شهسوار که تو به منزل رسیده ای به مرحله ی وحدت و ظهور و تجلی حق " . جواد : مرد بخشنده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۸۸ ، ۱۳:۴۷
نازنین جمشیدیان
تاج اصفهانی که بود ؟ تاج اصفهانی در سال ۱۲۸۲ در اصفهان متولد شد. پدرش شیخ اسماعیل معروف به تاج‌الواعظین بود که تا حدی با دستگاه‌های موسیقی ایران آشنایی داشت. تاج در ده سالگی نزد پدر و استادانی چون سید عبدالرحیم اصفهانی ، نایب اسدالله ، میرزا حسین ساعت ساز)خضوعی) ، میرزا حسین عندلیب ، حبیب شاطرحاجی به دانش اندوزی پرداخت. وی به اشعار سعدی علاقه زیادی داشت و گزیده‌هایی از اشعار سعدی و دیگر شاعران را حفظ بود و در هنگام اجرای آواز به مناسبت زمان و محیط از آن اشعار استفاده می‌کرد. او از همان سال ۱۳۱۹ همکاری با رادیو را آغاز کرد و از ۱۳۲۸ به همکاری با رادیو اصفهان پرداخت. تاج ضمن خوانندگی، سرپرست نوازنندگان رادیو اصفهان گردید. وی در رادیو اصفهان به اجرای برنامه‌هایی با تار اکبرخان نوروزی و برنامه آموزش گوشه‌های دستگاه‌های موسیقی ایرانی پرداخت.  او چندی بنا به ارشاد قطب السادات، نزد شیخ خزعل راه یافت و پس از فروپاشی دستگاه شیخ ، به رشت ، تهران و اصفهان سفر نمود و در اصفهان ساکن گردید.   کسانی که با استاد تاج ساز نواخته اند بی تردید بسیاری از اساتید مسلم موسیقی و نوازندگان چیره دست سازهای ایرانی با شادروان تاج اصفهانی ساز نواخته اند ، ولی می توان نام ای هنرمندان را در ردیف نام کسانی که با تاج هم نوازی داشته اند ثبت کرد : مرحوم نایب اسدالله نی زن معروف (این استاد زمانی که تاج نزدش تلمذ می کرده به عنوان آموزش همراه آواز تاج اصهانی نی هم می زده) مرحوم شکری ادیب السلطنه استاد تار ،  مرحوم رضا محجوبی (ویولن) ، مرحوم حسین یاحقی (ویولن) ، مرحوم ارسلان خان درگاهی (تار و سه تار) ، مرحوم اکبر خان نوروزی (تار) ، مرحوم رضا خان باشی (تار) ، مرحوم سلیمان خان اصفهانی (نی) ، مرحوم علی خان شهناز (تار) ، مرحوم حسین خان شهناز (تار) ، استاد حسن کسائی (خداوندگار نی و جانشین بحق نایب اسدالله) ، استاد جلیل شهناز (نوازنده ی چیره دست تار) ، استاد علی تجویدی و...   شاگردان استاد تاج از شاگردان استاد تاج من از نزدیک استاد علی اصغر شاهزیدی را می شناسم که بسیار حنجره ی توانا و صدای گرمی دارند و تا آخرین روزهای عمر استاد در کنار ایشان بوده اند . همچنین استادان :  طباطبایی ، افتخاری و شجریان نیز در محضر استاد تاج ، مکتب اصفهان را آموخته اند .   دوستانی که شاگردان دیگری می شناسند برای آگاهی من و دوستان بفرمایند ...   استاد تاج در اجرای ردیف های آوازی به این مسئله اعتقاد داشت که ابتدا باید شعر به درستی تحویل خواننده داده شود و پس از آن یا قبل از آن تحریر زده شود و بسیار به جمله ی " اول تحویل ، بعدا تحریر " پای بند بود . استاد تاج در اخلاق و  بزرگی یکی از نمونه ها بود و به مسائل مادی هیچ چشمداشتی نداشت ...      وی در ۱۳ آذر ماه ۱۳۶۰ بدرود حیات گفت. آرامگاه او در تخت فولاد قرار دارد . هر ساله در 13 آذر هنرمندان و دوستداران موسیقی و استاد تاج در کنار مزار او گرد هم می آیند ... روحش شاد ...   از تصنیف های استاد تاج 2 تا از تصنیف ها که بسیار دوست دارم را برای دانلود میگذارم ... امیدوارم دوست داشته باشید   1-      آتش دل ( صوتی ) 2-      آتش دل ( تصویری ) 3-      آتش دل ( با صدای استاد شاهزیدی ) 4-      به اصفهان رو ( صوتی )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۸۸ ، ۱۶:۵۷
نازنین جمشیدیان
برای خواندن قسمت های قبلی داستان شیر و نخجیران اینجا کلیک کنید سلام به دوستان عزیز داستان ما از این قرار بود که نخجیران و شیر قرار گذاشتند هر روز یکی از نخجیران به قرعه انتخاب شده و غذای شیر شود . وقتی نوبت به خرگوش رسید خرگوش تصمیم گرفت خود و دیگران را با مکری نجات دهد . تولیدن در عنوان این بخش به معنای نق زدن و گله کردن است . تولیدن شیر از دیر آمدن خرگوش همچو آن خرگوش ، کو بر شیر زدروح او، کی بود اندر خورد قد ؟شیر میگفت، از سر تیزی و خشمکز ره گوشم، عدو بر بست چشم زد : ضربه زدن ، مقابله کردن شیر در حالی که خیلی عصبانی بود به خاطر دیر آمدن خرگوش ، با خود فکر میکرد که چگونه دشمن با سخنان خود مرا گول زد ! مکرهای جبریانم بسته کردتیغ چوبینشان تنم را خسته کردزین سپس من نشنوم آن دمدمهبانگ دیوان است و غولان، آن همه بَردَران، ای دل تو ایشان را، مه ایستپوستشان بر کن، کشان جز پوست نیست در این چند بیت شیر که از دست نخجیران عصبانی و خسته شده و گمان میکند که گول آنها را خورده ، با خود می گوید که از این پس به سخنان پوچ و فریبنده ی آنها گوش نمی دهم و آنها را به سزای اعمالشان می رسانم . جبریان اشاره به نخجیرانی است که در ابتدای قصه شیر را از کوشش منع و به توکل تشویق می کردند . و اکنون شیر خود را فریب خورده ی آنها میبیند و می گوید : تیغ چوبین ( گفته های پر فریب ) آنها  مرا مجروح کرد ، در حالی که تیغ چوبی نباید برنده باشد . دمدمه : سخنان فریبنده پوستشان برکن : آنها را به سختی مجازات کن کشان جز پوست نیست : اینها هر چه دارند همین ظاهر است و دروغگو و ریاکارند . پوست چه بود؟ گفته های رنگ رنگچون زره  بر آب، کش نبود درنگ این سخن چون پوست و، معنی مغز داناین سخن چون نقش و، معنی همچو جان پوست ، باشد مغز بَد را عیب پوشمغز نیکو را، ز غیرت، غیب پوش چون قلم از باد بُد، دفتر ز آبهر چه بنویسی فنا گردد شتاب نقش آب است ار وفا جویی از آنباز گردی، دستهای خود گزان مولانا در این قسمت به این مطلب می پردازد که سخنان رنگ رنگ و الفاظ خوش آیند مثل نقشی است که در اثر وزیدن باد بر روی آب به وجود می آید و اثر آن به زودی از میان خواهد رفت . مغز نیکو که در آن معانی بلند و عمیق دارد نیازی به الفاظ خوش آیند و آرایش کلام ندارد و غیرت حق از عالم غیب به آن پوشش مناسب می دهد . کسی که انتظار دارد الفاظ خوش آیند بدون معانی و حقیقت  او را موفق گرداند ، سر انجام جز تاسف بهره ای نخواهد برد و باید از تاسف دست خود را گاز بگیرد .  باد در مردم ، هوا و آرزوستچون هوا بگذاشتی، پیغام هوست خوش بود پیغامهای کردگارکو ز سر تا پای ، باشد پایدار روی آب ، وزیدن باد نقش ناپایدار می سازد . اما در وجود انسان آن بادی که نقش های ناپایدار ترسیم می کند آرزوها و هواهای نفسانی است . اگر این آرزوهای نفسانی را رها کنی پیغام حق را می شنوی ، یعنی پاک کردن باطن از علایق مادی و دلبستگی های این جهان درهای معرفت حق را بر تو  می گشاید و این رابطه و الهام پایدار است . خطبۀ شاهان بگردد، و آن کیاجز کیا و خطبه های انبیاز آن که بَوش پادشاهان، از هواستبار نامۀ انبیا، از کبریاست از درم ها نام شاهان بر کنندنام احمد تا قیامت برزنندنام احمد، نام جمله انبیاستچون که صد آمد، نود هم پیش ماست مثال دیگری که در ناپایداری اموز ظاهری و مادی و این جهانی است ، مقایسه یی است میان پادشاهان و پیامبران : خطبه و جاه و جلال پادشاهان پایدار نیست . بوش ( گرد آمدن مردم ، جمع طرفداران ، جاه و جلال ظاهری ) نتیجه ی منافع موقت و آنی این مردم است  و اگر شاه و امیر از قدرت بیفتد همه از او دوری می کنند ، وقتی پادشاهی عوض می شود سکه های جدید با اسم و شکل پادشان جدید می زنند اما تنها اسمی که هرگز از روی سکه ها برداشته نمی شود نام محمد است که چون خاتم الانبیا ء است به جای نام همه ی پیامبران تا ابد می آید . در سکه های پادشاهان کشورهای اسلامی عبارت "لا الله الا الله – محمد رسول الله " نقش می شده و در زمان هر پادشاه نام پادشاهان گذشته را حذف می کردند . بارنامه : در اصطلاح صورت کالاهای بازرگانان است اما در اینجا به معنی نشانه ها و اسباب شکوه و جلال به کار رفته است .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۸۸ ، ۱۵:۴۱
نازنین جمشیدیان
فهرست مطالب با سلام به دوستان عزیز در این بخش مولانا برای بازکردن مفاهیمی که در بخش قبل ذکر شد به بیان داستانی کوتاه  می پردازد . در عنوان این قسمت "زیافت" یعنی ناخالصی و تباهی . این حکایت کوچک را مولانا به عنوان وصف حال کسانی آورده است که حقایق الهی و معانی قرآنی را موافق با هوای خود تفسیر یا تاویل میکنند . استاد فروزانفر مضمون آن را مقتبس از یک قطعه ی ابونواس  * در هجو جعفر برمکی ** می داند . * حسن بن هانی بن عبدالاول بن الصبّاح الحکمی الفارسی الأهوازی الشاعر المشهور. جدّ او از موالی جرّاح بن عبداﷲ حکمی والی خراسانست و اینکه در نسبت او را حکمی گویند بدین مناسبت است . محمدبن داودبن الجراح در کتاب الورقة آرد که مولد و منشاء ابونواس بصره است سپس از آنجا با والبةبن الخباب به کوفه شد و بعد به بغداد رفت و دیگران گفته اند که مولد او به اهواز بود و در دوسالگی او را از اهواز ببردند و مادر او اهوازیه و نامش جلبّان است و پدر او از جند مروان بن محمد آخر ملوک بنی امیّه از اهل دمشق بود و از آنجا به اهواز منتقل شد و در آنجا جلبان را تزویج کرد و چند فرزند آورد از جمله ابونواس و ابومعاذ و ابونواس را مادر او نزد عطاری گذاشت و ابواسامة والبةبن الحباب ویرا بدید، او را کودکی شیرین یافت و گفت من در تو مخائلی بینم اگر آنرا تباه نکنی زود باشد که شعر نیز توانی گفت مصاحبت من کن تا ترا به آنجای که باید برسانم . ابونواس پرسید تو کیستی گفت من ابواسامة والبةبن الحباب نام دارم گفت آری بخدا من در طلب تو بودم و میخواستم بکوفه آیم و بخدمت تو پیوندم و از تو ادب فراگیرم و شعر تو از تو شنوم و سپس مصاحبت ابواسامة اختیار کرد و با وی به بغداد شد ( لغتنامه دهخدا ) ** جعفر برمکی (جعفر پسر یحیی برمکی) (۱۵۰ ه.ق./ ۷۶۷ م- ۱۸۷ ه.ق.-۸۰۳ م) یکی از وزاری ایرانی دربار هارون‌الرشید از خاندان برمکیان بود. وی دارای خطی خوش و بیانی فصیح و در احکام نجوم مطلع بود. هارون به او توجه و اقبالی تمام داشت و او را به حکومت ایالات متعدد منصوب ساخت و وی آنان را توسط نمایندگان خود اداره می‌کرد. هارون خواهر خود "عباسه" را که گاهی اوقات در جلسات وی با جعفر حضور داشت را به عقد صوری وی درآورد (برای محرمیت). ولی هنگامی که عباسه فرزندی به ظاهر از جعفر بزایید، خشم هارون برانخیته شد و روایت کنند که دستور قتل جعفر را صادر کرد. قتل وی آغاز سقوط برمکیان بود. البته در منابع متعددی از جمله دانشنامه ایرانیکا دلایل دگری برای سقوط برمکیان بر می‌شمارند و ماجرای عشقی عباسه را بیشتر به داستان تخیلی نزدیک دانند، تا علت اصلی قتل جعفر ( ویکی پدیا ) زیافت تاویل رکیک مگس 1090 آن مگس بر برگ کاه و بول خرهمچو کشتی بان، همی افراشت سرگفت: من دریا و کشتی خوانده اممدتی در فکر آن می مانده ام اینک این دریا و، این کشتی و منمرد کشتی بان و اهل  رای زن بر سر دریا همی راند او عمدمی نمودش آن قدر، بیرون ز حدبود بی حد آن چمین ، نسبت بدوآن نظر، که  بیند آن را راست، کو؟عالمش چندان بود کش بینش استچشم چندین ، بحر همچندینش است مگس به خیال خود بر دریا  قایق یا کشتی میراند و گندابی که زیر پایش بود دریای بی نهایت جلوه میکرد . دنیای هر کسی به اندازه ی بینش و آگاهی اوست و طبیعی است که آن گنداب ناچیز در چشم مگس دریای بی کران باشد . عمد : قایقی که از شاخ و برگ و تنه درخت می ساختهاند . چمین : ادرار و مدفوع همچندین : مساوی و هم اندازه صاحب تأویل باطل ، چون مگسوهم او، بول خر و، تصویر خس گر مگس تأویل بگذارد به رایآن مگس را، بخت گرداند همایآن مگس نبود، کش این عبرت بودروح او، نی در خور صورت بود "صاحب تاویل باطل " یعنی کسی که موافق هوای خود هر چیزی را تاویل می کند . این مگس و این "صاحب تاویل باطل " اگر به جای تاویل به دنبال اندیشه و تعقل برود دیگر مگس نیست . مرغ بلند پروازی می شود که روحش با عالم غیب پیوند می یابد و این روح ، بزرگتر از صورت و ظاهر اوست . هما : مرغ خوشبختی و سعادت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۸۸ ، ۱۶:۱۸
نازنین جمشیدیان
برای خواندن قسمت های قبلی داستان شیر و نخجیران اینجا کلیک کنید سلام به همه ی همراهان همیشگی ... اول عذرخواهی میکنم به خاطر تاخیر در به روز کردن وبلاگ . عنوان این بخش شاید باعث خوشحالی خیلی از دوستان بشه که منتظر فهمیدن نقشه ی خرگوش بودند ، اما باید خدمت شما عرض کنم که در این بخش هم مولانا در همان ابتدا با مرور کردن حرف هایی که شیر با خودش میگه و ناراحته از اینکه اعتماد کرده به نخجیران ، دوباره به یاد مطالب دیگه ای می افته و به بیان مطالبی بسیار جالب می پردازه . در این قسمت مولانا اشاره به افرادی داره که در حال طی کردن راه تکامل هستند . ابتدا اشاره میکنه به دام "نام ها و الفاظ" که خیلی ها رو به خودش دچار می کنه و از دید مولانا باعث به هدر رفتن زندگی میشه با ظارهری زیبا ... سپس اشاره میکنه به مردان حق که باید به دنبال آنها بود و باید طالب حکمت آنها شد تا به درجات بالایی رسید . سپس دوباره اشاره ی کوچکی به مسئله ی جبر و اختیار دارد و در نهایت در مورد ایمان قلبی برای رسیدن به اسرار الهی است و اینکه این راه را نمی توان با  عقل طی کرد . یکی از نکات جالبی که در این بخش به آن اشاره میشه قانون جذب هست که امروزه خیلی در موردش صحبت میشه ... قصه ی مکر خرگوش ساعتی تاخیر کرد اندر شدنبعد از آن شد پیش شیر پنجه زن زآن سبب، کاندر شدن او ماند دیرخاک را می کند و می غرید شیرخرگوش در رفتن به پیش شیر تاخیر کرد . شیر هم می غرید و بسیار از این دیر شدن عصبانی بود . گفت: " من گفتم که عهد آن خسانخام باشد، خام و سست و نارسان دمدمۀ ایشان مرا از خر فگندچند بفریبد مرا این دهر ، چند" و با خود گفت : من با خودم گفتم که عهد این ناچیزان نادرست است و هیچ گاه به آن وفا نخواهند کرد . حیله و فریب آنان مرا از خر مراد پیاده کرد ( قدرت مرا کاهش داد و در برابر آنها ضعیف جلوه کردم ) سخت درماند، امیر سست ریشچون نه پس بیند، نه پیش، از احمقیش سست ریش : احمق راه هموار است ، زیرش دام هاقحطِ معنی در میان نام هالفظها و نامها، چون دام هاستلفظِ شیرین، ریگِ آبِ عمر ماست در ظاهر وعده ی نخجیران مانند راه هموار بود اما در میان الفاظ آن معنی و حقیقت وجود نداشت. اینگونه لفظ ها و نام ها دام است اما چه می توان کرد ؟ ما اسیر این الفاظ شیرین هستیم و عمر ما در این ظواهر و الفاظ هدر می رود ، همانطور که آب در ریگزار فرو میرود . آن یکی ریگی که جوشد آب از اوسخت کمیاب است، رو آن را بجوهست آن ریگ ای پسر! مرد خداکو به حق پیوست  ، وز خود شد جداآب عذب دین همی جوشد از اوطالبان را زآن حیات است و نموغیر مرد حق، چو ریگ خشک دانکآب عمرت را خورد او هر زمان آدم ها مثل طبقات شن در زمین دو گونه اند : بعضی از آنها مانند رگه ی شنی هستند که از آن معرفت حق و کمال معنی می تراود . چنین آدمی را باید یافت ( اشاره به پیر ) . غیر از این مردان حق ، گروه دیگری هم هستند که همواره عمر تو را به هدر میدهند . طالب حکمت شو از مرد حکیمتا از او گردی تو بینا و علیممنبع حکمت شود، حکمت طلبفارغ آید او ز تحصیل و سبب لوح حافظ، لوح محفوظی شودعقل او از روح، محظوظی شودچون معلم ، بود عقلش ز ابتدابعد از این ، شد عقل شاگردی وراعقل، چون جبریل،  گوید: احمدا !گر یکی گامی نهم ، سوزد مراتو مرا بگذار، زین پس پیش رانحَد من این بود، ای سلطان جان! اگر تو طالب حکمت شوی ، به جایی میرسی که خود منبع حکمت میشوی و آگاهی تو از اسرار غیب نیازمند عوامل و اسباب  یادگیری نیست .  سالک تا هنگامی که به مرتبه ی کمال نرسیده ، لوحی است که دانستنی ها و معارف را در خود حفظ میکند ( لوح حافظ ) ، اما پس از اینکه خود منبع حکمت شد لوحی است که آگاهی از امور و احوال و اسرار غیب در آن مندرج است و محو نمی شود ( لوح محفوظ ) ، پس از این ، عقل او به جای آنکه به روحش بهره برساند ، از روح بهره میگیرد .مولانا حد عقل را در برابر روح مرد کامل ( لوح محفوظ ) قیاس میکند با حد جبرئیل در برابر پیامبر :در شب معراج وقتی پیامبر و جبرئیل به "سدره المنتهی" رسیدند جبرئیل گفت از اینجا به بعد من نمی توانم بیایم و پیامبر تنها راه حضرت حق را طی کرد .  جان کلام مولانا این است که عقل یا نیروی تعقل انسان همه ی مراتب کمال را نمی تواند ادراک کند . هر که ماند از کاهلی بی شکر و صبراو همین داند که : گیرد پای جبرهر که جبر آورد، خود رنجور کردتا همان رنجوری اش در گور کردگفت پیغمبر که : "رنجوری به لاغرنج آرد تا بمیرد چون چراغ "جبر چه بود؟ بستن اشکسته رایا بپیوستن رگی  بگسسته راچون در این ره ، پای خود نشکسته ایبر که می خندی؟ چه پا را بسته ای؟ مولانا می گوید : توانایی های ما نعمت خداست و شکرگزاری این نعمت به کار بردن آن است . در برابر ، آنجا که آرزویی بر آورده نمی شود یا درد و رنجی به انسان روی می آورد ، بنده باید خود دار و صبور باشد و بی قرار نگردد . بنده ی کاهل نه آن شکر گزاری را دارد و نه این تحمل را و به همین دلیل به "جبر" می چسبد و خود را از کاهلی جبری می کند  و با اعتقاد نادرست به جبر خود را ناتوان تر میسازد . سپس به بیان حدیثی از پیامبر می پردازد : اگر کسی به رنجوری تظاهر کند به همان نیز دچار می شود تا از پا در آید . ( فکر می کنم همین قانون جذب هست که الان همه جا در موردش صحبت میشه ! ) سپس مولانا با استفاده ی معنی دیگر "جبر" به بیان مضمونی تازه پرداخته : جبر یعنی شکسته بندی یا بستن رگ پاره شده :  تو پایت نشکسته است تا به شکسته بندی نیازمند باشی ، یعنی تا توانایی داری باید کار کنی. و آنکه پایش در ره کوشش شکستدر رسید او را براق و بر نشست حامل دین بود او ، محمول شدقابل فرمان بُد او، مقبول شدتا کنون فرمان پذیرفتی ز شاهبعد از این فرمان رساند بر سپاه تا کنون اختر اثر کردی در اوبعد از این باشد امیر اختر او اگر بنده ای در راه حق بکوشد و آسیب ببیند ، پروردگار برای او براق می فرستد تا مانند پیامبر به پیشگاه او برود ( براق : مرکب حضرت محمد در معراج ، در اینجا به معنی لطف پروردگار است  ) . چنین بنده ای اگر تا به حال حامل دین بوده است ( به کمال نرسیده ) از این پس مشیت حق او را میبرد و به منزلی که باید می رساند و اگر تاکنون فرمان حق را می پذیرفت ، اکنون خود پذیرنده ی بارگاه حق است و فرمان حق را به بندگان دیگر میرساند . مرد راه یافته ای است که دیگران را هدایت می کند . دیگر ستارگان و افلاک در او اثری ندارند . او به مشیت الهی بر اختران آسمان هم فرمانروایی دارد .  گر تو را اِشکال آید در نظرپس تو شک داری در انْشَقَّ القمرتازه کن ایمان، نه از گفت زبانای هوا را تازه کرده در نهان تا هوا تازه ست، ایمان تازه نیستکین هوا جز قفل آن دروازه نیست کرده ای تأویل حرف بکر راخویش را تأویل کن، نی ذکر رابر هوا تأویل قرآن میکنیپست و کژ شد از تو معنی سنی پذیرفتن حقایق الهی و شناختن اسرار غیب نیازمند اعتقاد است و این اعتقاد با دلیل و برهان پدید نمی آید . اگر اشکالی به نظر تو برسد نشانه ی آن است که در معجزات پیامبران شک داری . از صمیم قلب ایمان بیاور و نه فقط با زبان . در درون تو آنچه تازه است هوای نفس است که دروازه ی ایمان و اعتقاد را به روی تو میبندد . حرف بکر : کنایه از قرآن است . ذکر : یکی از نام های قرآن . تو قرآن را مطابق با هوای نفس و منافع خود تاویل میکنی و معانی بلند و درخشان آن را پست و نادرست میسازی . ( تاویل در قرآن یعنی تفسیر کردن آن موافق با نظر و هوای نفس خود . ) خویش را تاویل کن : خود را برای خود شرح بده تا خودت را بشناسی .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۸ ، ۲۰:۳۶
نازنین جمشیدیان
برای خواندن قسمت های قبلی داستان شیر و نخجیران اینجا کلیک کنید سلام به دوستان عزیزم در قسمت های قبل خواندیم که وقتی نوبت خرگوش شد تا به پیش شیر رود ، به فکر چاره افتاد و به نخجیران گفت که من فکری دارم . نخجیران به او گفتند حالا تو چه چاره ای برای این کار اندیشیده ای ؟ با ما در این امر مشورت کن ...  در این بخش جواب خرگوش را در مقابل نخجیران می خوانیم که در مورد درست بودن یا نادرست بودن مشورت است . منع کردن خرگوش ، آن راز ، ایشان را گفت: هر رازی نشاید باز گفتجفت طاق آید گهی، گه طاق جفت خرگوش گفت : هر رازی را نمی شود بازگو کرد زیرا ممکن است گاهی به جای درست شدن ، کار خراب شود . و یا دوست راز تو را فاش کند .  طاق : ناخوشایند ، جفت : خوش آیند . از صفا گر دم زنی با آینهتیره گردد زود با ما آینه تو ممکن است از روی صفا و یکرنگی با دوست حرف بزنی اما آنچه میگویی اگر برای دوست زیان آور باشد یا حسادت پیش آورد ، آینه ی دل او را تیره میکند .در آن صورت راز تو را فاش خواهد کرد یا کاری به زیان تو انجام خواهد داد .** در بیان این سه کم جنبان لبتاز ذهاب و از ذهب وز مذهبت کین سه را خصم است بسیار و عدودر کمینت ایستد ، چون داند اوور بگویی با یکی دو ، الوداعکلُ سِر جاوز الاثنین شاع در اینجا مولانا به این مسئله اشاره می کند که : رفت و آمدها و دارایی ها و مذهب خود را از برخی مردم باید پنهان داشت زیرا ممکن است افکار تو را بر زیان خود بدانند و برای آزار تو یا دزدیدن مال تو در کمین بایستند . اگر این مسائل را به مردم بگویی ، دیگر آنها از دست رفته اند ( الوداع ) و هر رازی گفته شود دیگر راز نیست . هر رازی که از بین دو لب خارج شود شایع می شود ، یا هر دو رازی که آن را بیش از 2 نفر بدانند .  گر دو سه پرنده را بندی به همبر زمین مانند محبوس از الم خرگوش می گوید که مشورت کردن مثل این است که چند پرنده را به هم ببندید و آنها دیگر نمی توانند پرواز کنند . آدم هم وقتی می خواهد افکار دیگران را به کارگیرد از افکار خود هم باز میماند . مشورت ، دارند سرپوشیده خوبدر کنایت ، با غلط افکن ، مشوب مشورت کردی پیمبر، بسته سرگفته ایشانش جواب و بی خبردر مثالی بسته گفتی رای راتا نداند خصم، از سر پای رااو جواب خویش بگرفتی از اووز سؤالش می نبردی غیر، بو مشورت را مردم آگاه می پسندند به شرط آنکه سرپوشیده ( سربسته ) با بیان کنایه آمیز و آمیخته با سخنان خارج از مطلب اصلی صورت بگیرد و خلاصه مشورت کننده هدف اصلی خود را آشکار نگوید . پیامبر نیز با همین روش مشورت می کرد و اگر طرف صحبت دشمن او هم بود ، باز جواب مناسب  را به او می داد و از سوالش بو نمیبرد که هدف او چیست . ** : یکی از دوستان خوب و صاحب نظر ( جناب وردیانی ) در مورد این بیت فرمودند : سلام بسیار عالی البته بد نبود به معنی ظاهری این بیت هم اشاره ای می شداز صفا گر دم زنی با آینهتیره گردد زود با ما آینه که اشاره به این دارد وقتی در آینه می دمیم اصطلاحا آینه بخار می گیرد وکدر می شود حضرت مولانا در یکی از غزلیاتش می فرماید:دم مزن با آینه تا با تو او همدم بودگر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند در ضمن دوستانی عزیزی که مایل هستند با فرستادن ایمیل آنها را از به روز شدن وبلاگ مطلع کنم در خبرنامه ی وبلاگ عضو شوند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۸۸ ، ۱۲:۳۶
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در بخش های قبلی خواندیم که نخجیران که از دست شیر خسته شده بودند و نمی توانستند با دل راحت به دشت بیایند ، به شیر پیشنهاد دادند که ما هر کدام به قید قرعه و سر وقت روزانه پیش تو می آییم تا تو نخواهی به شکار ما بیایی .  بعد از صحبت هایی که در مورد توکل و جهد بین آنها رد و بدل شد ، شیر بالاخره قبول کرد تا روزانه سهم خود را دریافت و به شکار نرود . بعد از مدتی قرعه به نام خرگوش افتاد و خرگوش به فکر چاره افتاد ... باز طلبیدن  نخجیران از خرگوش سّر اندیشۀ او را بعد از آن گفتند: کای خرگوش چُستدر میان آر آنچه در ادراک توست ای که با شیری تو در پیچیده ایباز گو رائی که اندیشیده ای مشورت ادراک و هشیاری دهدعقلها مر عقل را یاری دهدگفت پیغمبر:" بکن ای رای زنمشورت کالمستشار مؤتمن " نخجیران به خرگوش گفتند که ای خرگوش چالاک به ما هم بگو چه در ذهن داری . سپس به این مسئله اشاره میکنند که مشورت باعث بالا رفتن عقل و اندیشه می شود و از رای ما نیز استفاده کن . و برای تایید سخن خودشان از حدیثی منسوب به پیامبر استفاده می کنند . حدیث : المُستَشیرُ مُعانُ و المستشارُ موتَمَنُ .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۸۸ ، ۰۵:۱۴
نازنین جمشیدیان
فهرست مطالب با سلام به دوستان عزیز مولانا در این بخش تصمیم میگیره به ادامه ی داستان بپردازه اما دوباره قبل از رفتن به ادامه ی داستان مسائلی را عنوان میکنه : ذکر دانش خرگوش ،  و بیان فضیلت و منافع دانستن این سخن پایان ندارد ، هوش دارگوش سوی قصۀ خرگوش دارگوش ِ خر بفروش و، دیگر گوش، خرکین سخن را در نیابد گوش خررو تو روبه بازی خرگوش بینمکر و شیر اندازی خرگوش بین مولانا تصمیم میگیرد به ادامه ی داستان شیر و خرگوش بازگردد  و به شما توصیه میکند که با گوشی دیگر این مطالب را بشنوید زیرا گوش خر که همان کنایه از گوش ظاهری است ، قادر به فهم این مسائل غیر مادی نیست . منظور مولانا رها کردن نادانی است ، و از شما می خواد که   به ادامه ی داستان بروید و ببینید که چه نیرنگی خرگوش برای از پا در آوردن و شکست شیر به کار برد . خاتم ملک سلیمان است علمجمله عالم صورت و، جان است علم آدمی را زین هنر ، بیچاره گشتخلق دریاها و، خلق کوه و، دشت زو پلنگ و شیر ، ترسان همچو موشزو نهنگ و بحر در صفرا و جوش زو پری و دیو ساحل ها گرفتهر یکی در جای پنهان جا گرفت خاتم ملک سلیمان مطابق روایات انگشتری است که نفوذ فرمانروایی سلیمان به آن بستگی داشته است . تعبیر مولانا این است که علم هم چنین خاصیتی دارد . "هنر" اشاره به همین علم یا کاربرد آن است . از نظر مولانا علم و آگاهی و هنر به کار بردن آن  ، تمام حیوانات بر و بحر و دیو و پری را مطیع انسان می کند . دانش بشری ، هم نهنگ را در نگرانی و اضطراب می اندازد و هم دریا را منقلب می کند . صفرا در اینجا به معنی خشم و اظطراب ، و جوش به معنای پریشانی و هیجان است . زیست شناسی قدیم کیفیت حیات را مبتنی بر چهارگونه خلط ( صفرا ، سودا ، خون و بلغم ) می دانست  و حالات روحی گوناگون را نتیجه ی  غلبه ی یکی از این اخلاط می شمرد . آدمی را دشمن پنهان بسی استآدمیّ با حذر، عاقل کسی است خلق ، پنهان زشتشان و خوبشانمیزند در دل به هر دم کوبشان بهر غسل، ار در روی، در جویباربر تو آسیبی زند  در آب ، خارگر چه پنهان خار در آب است پستچونکه در تو می خلد، دانی که هست آدمی دشمن پنهان ، زیاد دارد و انسانی که با احتیاط عمل کند ،  عاقل است . موجودات ، خوب و بدشان خواه ناخواه در درون ما و زندگی و روح ما اثر میگذارند و مثل خار در دل می کوبند و فرو میروند و بسیاری از این مخلوقات که در ما اثر میگذارند ، ما به آنها توجه نداریم و گویی از ما پنهان هستند . خارخار وحی ها و وسوسهاز هزاران کس بود، نی یک کسه باش ، تا حسهای تو مبدل شودتا ببینیشان و مشکل حل شودتا سخن های کیان رد کرده ای؟تا کیان را، سرور خود کرده ای؟                                                                                             خارخار : خارش ، و به کنایه از نگرانی و اضطراب است . "وحی" :  در اینجا خاطر و اندیشه ای است که موجب خیر شود . "وسوسه" :  خارخار یا خاطری است که سبب شر و گمراهی گردد .  مولانا می گوید : این تاثیر خوب و بد به مرور زمان و از هزاران کس در درون ما پدید می آید تا سرانجام یک برخورد یا سخن موجب ظهور نیکی یا بدی می شود .تامل کن ، صبر کن تا حواس مادی و این جهانی تو تبدیل به حواس معنوی شود و اسرار را بتوانی دریابی ، آن وقت هزاران کس و تاثیر آن را میبینی و متوجه میشوی که هر عمل تو نتیجه ی روابطی است که در گذشته با مردم داشته ای .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۸۸ ، ۰۶:۵۰
نازنین جمشیدیان