برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
با سلام به همه ی دوستان عزیز ادامه ی داستان را مینویسم اما باز داستان ادامه پیدا نمیکند بلکه مولانا به شرح مطالبی بسیار زیبا می پردازد. چون این بخش بسیار طولانی است آن را به قسمت های کوچکتری شکسته و مفاهیم را بازگو میکنم . شاد باشید هم در بیان مکر خرگوش و تأخیر آن در رفتن (1) در شدن، خرگوش بس تاخیر کردمکر را با خویشتن تقریر کرددر ره آمد بعد تاخیر درازتا به گوش شیر گوید، یک دو راز خرگوش دیر به محل شیر رفت تا رازهایی که در ذهن خود پرداخته بود به شیر بگوید و او را بفریبد . تا چه عالمهاست، در سودای عقلتا چه با پهناست، این دریای عقلصورت ما اندر این بحر عذابمیدود چون کاسه ها بر روی آبتا نشد پُر، بر سر دریا چو طشتچون که پُر شد، طشت در وی غرق گشت مرتبه ی وحدت و ظهور و تجلی حق ( عقل در تعبیرهای صوفیانه ) چنان وسعت و عمقی دارد که دنیاها در آن است . دریایی بیکرانه است . دریایی از نوشیدنی های گوارا و شیرین ( عذب ) . روی این دریا ، صورت ما ( زندگی  جسمی و  مادی ) مثل کاسه ی خالی شناوری است  و اگر پر شد در این دریا غرق  خواهد شد . به عبارت دیگر شناخت عوالم دریای عقل نیازمند ترک علایق مادی است  . عقل پنهان است و ظاهر عالمیصورت ما موج، یا از وی نمیهر چه صورت می وسیلت سازدشز آن وسیلت، بحر دور اندازدشتا نبیند دل دهندۀ راز راتا نبیند تیر، دور انداز را عقل با همه ی عظمتش پنهان است و به چشم ظاهر بین ما نمی آید . حیات مادی ما مثل موجی از این دریای بیکران است . حیات مادی ما بسیاری از چیزها را وسیله ی انجام خواست های خود میکند . اما دریای حقیقت این وسیله ها را نمی پذیرد . مثلا اگر کسی بخواهد با استدلال و تکیه بر موازین این جهانی به معرفت حق دست یابد امکان ندارد  و بحر ( دریای حق ) او را به دلیل همین وسیله ی نا مناسب از خود دور میکند . اسرار حق را خداوند در دل بنده وارد می کند بی آنکه خود او آگاه باشد که چگونه این اسرار را آموخته ؟ بنده ی واصل به حق ، در دست مشیت مانند تیری به نقطه های دور پرتاب می شود بی آنکه بداند تیر انداز کیست ؟ در این مرحله "من" وجود جداگانه ای ندارد تا بگوید: مرا چه کسی به کجا می برد . اسب خود را، یاوه داند، وز ستیزمیدواند اسب خود در راه تیزاسب خود را، یاوه داند آن جوادو اسب، خود او را کشان کرده، چو باددر فغان و جستجو، آن خیره  سرهر طرف پرسان و جویان، دربه درکان که دزدید اسب ما را، کو و کیست؟این که زیر ران توست، ای خواجه چیست؟آری این اسب است، لیک آن اسب کو؟با خود آ، ای شهسوار اسب جو این انسان مانند سواری است که اسب خود را در راه رسیدن به حق بیهوده میداند اما ندانسته و با سرسختی آن را به پیش میراند . اسب او را به سرعت به مقصد میبرد و او وقتی گیج به مقصد میرسد میپرسد که : و"ای اسب من را که برد ؟"از او می پرسی : "پس این که زیر ران توست ای خواجه چیست ؟ "او می گوید :آ"ری این اسب است" و باز می گوید : "لیک این اسب کو ؟ ".او دیگر اسب و زین و سوار و دیگر اجزا هستی را جدا از یکدیگر نمی تواند ببیند . مولانا به مرد راه حق می گوید : "به خود آی ای شهسوار که تو به منزل رسیده ای به مرحله ی وحدت و ظهور و تجلی حق " . جواد : مرد بخشنده
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۹/۱۸
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی