برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
چند سال پیش اتفاقی با این نویسنده آشنا شدم کریستین بوبن و با این کتاب فراتر از بودن ... توی زندگی ام تحولات خاصی به وجود آورده ... عاشق نگاهش هستم به زندگی ..  وقتی کتاب هاش رو می خونم انگار نشستم کنارش و به حرف هایی که با خودش میزنه گوش میدم ... امتحان کنید شاید شما هم دچارش شدید ... دانلود کتاب فراتر از بودن (راست کلیک ----->  save target as )   راستی عیدتون هم مبارک ... صد سال به از این سال ها ....  سلام ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۱ ، ۱۸:۵۰
نازنین جمشیدیان
سلام به دوست های عزیزم امروز از مثنوی و غزلیات شمس خبری نیست .. دلم میخواست با یکی حرف بزنم گفتم کی بهتر از شما ... چند هفته ای هست که مهمان مامان اینا هستم و دوباره شدم دختر خونه ! همسرگرامی برای کار رفتند به دیار غربت و خلاصه زندگی من هم یه جورایی دستخوش تغییر شده ... خب به نظرم تجربه ی جالبیه ... سختی و شیرینی با هم داره ... دوست دارم خونه ی جدیدی که داریم میسازیم براش پنجره های رنگی بزارم ... همه میگن تاریک میشه خونه ات ! نظر شما چیه ؟؟ سال 90 هم که داره به پایان میرسه و منتظر سال جدید هستیم ... امیدوارم همگی سال خوبی پیش رو داشته باشیم ... اگر واقع بینانه نگاه کنیم مطمئنا بالا و پایین هایی داریم اما امیدوارم خداوند بینشی به ما بده که همه رو راحت از سر بگذرونیم  ...  اگه خدا بخواد تصمیم دارم یک سایت برای مثنوی و غزلیات شمس درست کنم و از اینجا یه جورایی جداش کنم .. امیدوارم همت کنم و زودتر انجام بشه ... شاد باشید همگی نازنین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۰ ، ۱۷:۰۶
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز با ادامه ی ابیات دفتر اول مثنوی مولانا در خدمت شما هستم . ما هنوز در داستان طوطی و بازرگان هستیم،  اما میدانید که مولانا از شاخی به شاخ دیگر میپرد و باز به داستان اصلی باز میگردد. داستان ما حکایت طوطی بود که به بازرگان( صاحب خود) گفت : وقتی به هندوستان میروی سلام من ِ در بند را به طوطی های آزاد آنجا برسان . وقتی بازرگان این پیام را به طوطیان آزاد رسانید یکی از این طوطیان بر خود لرزدید و به زمین افتاد . وقتی بازرگان بازگشت و این خبر را به طوطی خود داد طوطی او نیز بر خود لرزید و بر کف قفس افتاد  . داستان تا اینجا پیش رفت و از آن پس مولانا خود با ما سخن میگوید ... شنیدن آن طوطی ، حرکت آن طوطیان ، و مردن آن طوطی در قفص ، و نوحه ی خواجه بر وی (۶) مولانا در این ابیات خود را در جای سالکی می گذارد که به کمال نرسیده ولی مختصر نوری بر او تابیده است و عقل و جان او هنوز غرق حق نیست : ۱۷۶۲ من دلش جسته ، به صد ناز و دلالاو بهانه کرده با من از ملال گفتم: آخر غرق توست این عقل و جانگفت رو رو ،  بر من این افسون مخوان من ندانم آنچه اندیشیده ای؟ای دو دیده! دوست را چون دیده ای؟ ای گران جان ! خوار دیدستی وُرازانکه ، بس ارزان خرید ستی وُراهر که او ارزان خرد، ارزان دهدگوهری ، طفلی به قرصی نان دهدمن از معشوق دلجویی کردم ، اما او به صد ناز و دلال ( تکبر و دلربایی ) بهانه کرده است که خسته و دلتنگ است و روی خوشی به من نشان  نداده ...ای دودیده : ای دو چشم من ! ای عزیز من ! گران جان: کسی که طبع لطیف ندارد و عاشق نمی شود و مدعی عاشقی است .  مولانا در ابیات بعد از عشق خود سخن گفته : غرق عشقی ام که غرق است اندر اینعشقهای اولین و آخرین مجملش گفتم . نکردم من بیانور نه هم افهام  سوزد هم زبان من چو لب گویم، لب دریا بودمن چو لا گویم، مراد الا بودمن ز شیرینی نشستم رو ترشمن ز بسیاری گفتارم ، خمش تا که شیرینی ما از دو جهاندر حجاب رو ترش باشد نهان تا که در هر گوش ناید این سَخُنیک همی گویم ز صد سِرِّ لَدُنمن گرفتار عشقی هستم که همه ی عشق های روزگاران دور و نزدیک در آن غرق است . مولانا از این عشق به خلاصه و اشاره سخن میگوید ، زیرا اگر روشن بگوید و اسرار آن را بیان کند ، فهم دیگران تاب آن را ندارد و خواهد سوخت و زبان گوینده هم آن را تحمل نمی کند و قادر به بیان آن نیست . مولانا میگوید : وقتی من می گویم "لب" منظورم لب دریای اسرار الهی  است . از خود دریا و غرقه شدن در امواج آن نمیتوانم سخنی بگویم . من از "لا اله الا الله "  فقط "لا" (نیست ) می گویم و شنونده آگاه خود تا "الا" (هست) که پیوسته به "الله " است پیش خواهد رفت و به وحدانیت خواهد پیوست . سپس صحبت از شیرینی لذت حاصل از رابطه با عالم غیب است . این لذت و شور آنقدر  شیرین است که گویی دل آدم را می زند و چهره ی انسان در هم میرود . من با این چهره ی درهم و ترش ، راز آن شیرینی را پنهان میدارم تا به گوش نامحرم نرسد . از صدها راز  که از پیشگاه حق به من الهام می شود  یکی را میگویم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۵۶
نازنین جمشیدیان
خیلی وقته اینجا مثل قبل نیستم .. اینقدر گرفتار کار و روزمره گی هام هستم که واقعا از خیلی چیز ها دور شدم . ولی خیلی برام جالبه ! نمیدونم این محیط مجازی چه خاصیتی داره که از واقعیت هم برات عزیزتر میشه ... دل آدم تنگ میشه برای بودن توش و خوندن وبلاگ دوستان و نظر دادن و ... وقتی یه مدتی نیستم احساس می کنم توی یه جزیره ی دور افتاده گیر کردم .. پیام ها و تماس های دوستان وبلاگی برام مثل همون بطری هایی میمونه که از دریا به جزیره میرسه .. همون شوق .. نمی دونم چرا اینقدر دور شدن برام سخته ... امروز داشتم فکر میکردم چقدر عجیبه که توی دنیای روزمره ات مثل یه آدم تنها توی جزیره باشی  و توی وبلاگت مثل بودن توی یه محله ی شلوغ با یه عالمه همسایه که حتی سلام و علیک ساده اش دلخوشت میکنه و دلگرمت میکنه به موندن ... پس بعد از مدت ها سلام به همه ی همسایه های وبلاگی عزیزم ... با کلی لبخند ... خیلی شیرینه پیدا کردن کسانی که غیرممکن بود بدون اومدن به این محله پیداشون کنم  و به خاطر داشتنشون خیلی خوشحالم ... هرچند ممکنه همسایه ای باشن که حتی ندونن من هر بار وقتی از کوچه رد میشم با دیدن خونه شون لبخند میزنم و یا با دیدن چراغ خاموش خونه غم روی دلم میشینه ... راستی یه چیز دیگه... برای اون کسی که هر چی سعی کردم باشه و باشم نشد :  برای شروع یه پاراگراف جدید باید به ته خط رسید .. از ته خط نترسید ... نقطه سر خط . شنیدن آن طوطی ، حرکت آن طوطیان... 1751 بند کن چون سیل سَیلانی کندور نه رسوایی و ویرانی کند من چه غم دارم که ویرانی بود؟زیر ویران ، گنج سلطانی بودغرق حق ، خواهد که باشد غرق ترهمچو موج بحر جان ، زیر و زبرزیر دریا خوشتر آید یا زبر؟تیر او دل کش تر آید یا سپر؟پاره کرده ی وسوسه باشی دلا !گر طرب را باز دانی از بلاگر مرادت را مذاق شکر است ،  بیمرادی نی مراد دلبر است ؟هر ستاره اش خونبهای صد هلالخون عالم ریختن ، او را حلال ما بها و خونبها را یافتیمجانب جان باختن بشتافتیم ای حیات عاشقان در مردگی !دل نیابی جز که در دل بردگی بند کن : جلوی سیل را بگیر مولانا در این ابیات به این مسئله اشاره میکند که سالکان طریقت گاه در جذبه ی عشق چنان به شور می آیند که آنچه را که نباید گفت به زبان می آورند و اسرار را با نا اهلان آشکار میکنند ،  و این ، رسوایی و ویرانی در کار تربیت صوفیان به بار می آورد  . مولانا در جمع مریدان از این ویرانی ها نگران نیست زیرا همین سخنان در کسی که زمینه ی مناسبی دارد ، موجب ویرانی " خود و گرایش های نفسانی "  او می شود و کمالی را به دنبال دارد که چون گنجی گرانبهاست ، درست مثل این که  در زیر خرابه گنج پیدا شود . عاشق حق نمی خواهد که از این شور و جذبه و از دشواری های سلوک بیرون آید  زیرا او از دریای حق جدا نیست و گویی یک موج آن دریاست . برای او زیر دریا و روی دریا ، رنج و آسایش فرقی ندارد . اگر تو فرق شادی و بلا را تشخیص دهی عاشق نیستی ،  و وسوسه و دودلی تو را دچار تفرقه خاطر کرده است . سپس مولانا دلیلی می آورد بر آن که رنج و بلای عشق هم گواراست : برآوردن خواست های نفس  مزه ی شکر دارد  اما برنیاوردن آن هم مراد معشوق است و تو باید آن را با رغبت بیشتری بپذیری . توجه مختصری از حق ، بیشتر از لذت های  بزرگ ارزش دارد ، اگر او همه ی عالم را فدای خود کند یا تو برای او همه را فدا کنی ، حلال و صواب است . ما جان را فدا میکنیم و در برابر ، معرفت حق را به عنوان خونبها میگیریم . راستی زندگی عاشقان در این است که فدای معشوق شوند .دل را باید آنجا یافت که "دل بردگی " اتفاق افتاده است . باید کوشید و به کسی پیوست که دلها پیش اوست .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۰ ، ۱۵:۳۷
نازنین جمشیدیان
ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها؟    زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد زان سوی او چندان کشش ، چندان چشش ، چندان عطا چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود چندین کشش از بهر چه ؟ تا در رسی در اولیا از بد پشیمان می‌شوی الله گویان می‌شوی آن دم تو را او می‌کشد تا وارهاند مر تو را از جرم ترسان می‌شوی ، وز چاره پرسان می‌شوی آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا ؟ این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا بانک شعیب و ناله‌اش وان اشک همچون ژاله‌اش چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا : "گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا !" گفتا :"نه این خواهم نه آن ، دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا گر رانده آن منظرم ، بستست از او چشم ترم من در جحیم اولی ترم جنت نشاید مر مرا جنت مرا بی‌روی او هم دوزخست و هم عدو من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا ؟" گفتند :" باری کم گری تا کم نگردد مبصری  که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا " گفت :"ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی ؟ ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن تا کور گردد آن بصر کاو نیست لایق دوست را" چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر "لا" روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی پس بایزیدش گفت :"چه پیشه گزیدی ای دغا ؟" گفتا که :"من خر بنده ام" پس با یزیدش گفت :"رو! یارب خرش را مرگ ده تا او شود بنده ی خدا "   دانلود شعر با صدای دکتر سروش
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۰ ، ۰۶:۵۴
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز شنیدن آن طوطی ، حرکت آن طوطیان ،  و مردن آن طوطی در قفص ، و نوحه ی خواجه بر وی  (4) 1744 ما چه باشد در لغت ؟اثبات و نفیمن نه اثباتم. منم بی ذات و نفی من کسی در ناکسی دریافتمپس کسی در ناکسی دربافتم جمله شاهان ، بندۀ بندۀ خودندجمله خلقان مردۀ مردۀ خودندجمله شاهان پست، پست خویش راجمله خلقان مست، مست خویش رامی شود صیاد، مرغان را شکارتا کند ناگاه ایشان را شکاربی دلان را دلبران جسته به جانجمله معشوقان شکار عاشقان هر که عاشق دیدی اش ، معشوق دانکو به نسبت هست هم این و هم آن تشنگان گر آب جویند از جهانآب هم جوید به عالم تشنگان چونکه عاشق اوست تو خاموش باشاو چو گوشت میکشد ،  تو گوش باش در شروع این بخش مولانا برا یان که خود را از شور ابیان پیش در آورد به یک بازی با لفظ پرداخته و از "ما" – ضمیر فارسی متکلم جمع – به "ما" – حرف نفی در عربی – روی آورده و از آن نیز دوباره به معانی عارفانه وارد شده است . مولانا میگوید اگر اشاره ای به "ما" کردم اثبات خود نبود . آن را "ما" ی نفی بگیرید زاری ما خود را در راه حق فنا کرده ایم و اگر انسان بخواهد در پیشگاه حق  کسی باشد باید خود را فنا کند و "ناکسی"  همین فنا کردن خود است . در ابیات بعد مولانا می گوید که : وجود بندگین و زیر دستان به پادشاهی معنا می دهد ، اگر کسی مست و کشته و مرده ی تو نباشد محبوب بودن تحقق پیدا نمی کند  . معشوق هم به وجود عاشق می تواند جلوه کند و اگر تشنگی نباشد ارزش آب را کسی نمی داند . پروردگار هم با آفرینش ، پروردگاری خود را هویدا کرده . او هم معشوق است و هم عاشق ، و اگر گوش تو را میکشد ، بگذار بکشد و تو را به عالم غیب و اسرار حقیقت آشنا کند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۰ ، ۰۷:۴۴
نازنین جمشیدیان
شصت و هشت ساله بود  و عمری پله پله تا ملاقات خدا رفته بود. امشب او به آخرین پله آسمان می رسد. روز یکشنبه پنجم جمادی الثانی سال 672 ه . / 17 دسامبر 1273 م . هنگامی که روز به پایان رسید ،‌دو آفتاب در افق قونیه فرو نشست . جسم دردمند و سوزان مولانا سرد شد ،‌بی آنکه جسم  ، او را بمیراند ، و امروز پس از هفتصد و پنجاه سال ،‌ او سرشار از زندگی ، مرا و شما را در این گفتارها و دفترها به هم پیوند می دهد و با من و شما در گفتگوست . به روز مرگ چو تابوت من روان باشد /گمان مبر که مرا درد این جهان باشد فرو شدن چو بدیدی برآمدن بنگر/غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد کدام دانه فرو رفت در زمین که نرُست؟/چرا به دانه انسانت این گمان باشد کدام دلو فرو رفت و پُر برون نامد/زچاه،یوسف جان را چرا فغان باشد دهان چو بستی از این سوی،آن طرف بگشا/که های و هوی تو در جو لا مکان باشد شعر به صورت کامل
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۰ ، ۱۲:۵۱
نازنین جمشیدیان
سلام دوستان عزیز می خواستم بگم یه کتاب یکی از دوستان برای من ارسال کردند به نام " اسماعیل" اگر دوست دارید از این لینک دانلود کنید اگه نتونستید ، ایمیلتون رو کامنت خصوصی برای من بذارید تا برای شما هم ارسال کنم . مقدمه ای که ایشون در نامه ی ارسال شده برای من نوشتند را شاید بهتر باشه شما هم بخونید : مدت ها پیش یه روز بعد از ظهر که داشتم تو خیابون قدم میزدم پشت شیشه یه مغازه یه شبپره رو دیدم که مثل هر شبپره ی دیگه ای می خواست به سمت نور پرواز کنه اما پشت شیشه گیر کرده بود و دائم به شیشه می خورد کمی این طرف و اون طرف می رفت و باز به سمت نور حرکت می کرد و باز به شیشه می خورد و ... خوب اولین حس من این بود که دلم واسش سوخت و از اون به بعد هر وقت شبپره ای رو دیدم که یه جا پشت یه شیشه گیر کرده کمکش کردم تا راحشو پیدا کنه اما این موضوع یه فکری رو تو ذهن من شکل داد ، حرکت به سمت نور ، شوق رهایی و آزادی و نتونستن و نتونستن و خسته شدن و ناامید شدن و دچار حس بیهودگی شدن چیزی جدیدی نبود و می تونم بگم که حس می کردم من و اون شبپره چقدر به هم شبیه هستیم ، اما چیزی که جدید بود مفهوم محدودیت بود مفهوم زندان ، اون ممکنه باشه اما ما نبینیمش ، ممکنه هر روز و هر روز احساس کنیم تو قفسیم اما فکر کنیم و به خودمون بگیم نه قفسی نیست ، اگر اون شب پره می فهمید چیزی که بین اون و نور فاصله انداخته چیه می تونست ازش خلاص شه می تونست بره عقب خوب به دور و بر نگاه کنه و یه شکاف یه گوشه ی شیشه پیدا کنه و فرار کنه اما این کارو نمی کرد چون هیچ تصوری نداشت که زندانش چه شکلیه چجوریه و حتی نمی دونست که اصلا زندانی وجود داره ، جلوی خودش هیچ مانعی نمی دید چون اون مانع برای اون نامرئی بود پس تلاش می کرد و تلاش می کرد و خسته و ناامید میشد و شک می کرد که اصلا پرواز به سمت نور ممکنه اینارو گفتم چون فکر می کنم می تونه مقدمه خوبی باشه واسه این کتاب ، بخونیدش کتاب خوبیه نمی خوام بگم جواب تمام سوالات توش هست و با خوندنش همه چیزو می فهمید و همه چیز خوب و قشنگ میشه نه اصلا نمی خوام همچین چیزی بگم اما فقط شاید کمک کنه که بتونیم به خودمون و به دیگران کمک کنیم که حس بهتری داشته باشیم ، زندگی و جهان رو بهتر درک کنیم و از خراب کردن همه چی دست برداریم  ممنونم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۰ ، ۱۵:۴۷
نازنین جمشیدیان
شنیدن آن طوطی ، حرکت آن طوطیان ،  و مردن آن طوطی در قفص ، و نوحه ی خواجه بر وی  (3) 1730 ای که جان از بهر تن میسوختیسوختی جان را و تن افروختی سوختم من. سوخته خواهد کسی؟تا ز من آتش زند اندر خسی ؟سوخته ، چون قابل آتش بودسوخته بستان که آتش کَش بودای که جان را فدای تن و علایق این جهانی کرده و از سلوک به سوی حق بازمانده ای ، من در راه عشق حق سوخته ام و مانند مشعلی هستم که با من می شود دنیا دوستان را به آتش کشید و به حق رهنمون شد . "سوخته بستان " یعنی این وجود دردمند مرا بپذیر تا وسیله ای شود که تو نیز به شعله ی عشق من درگیری و به حق راه یابی . ای دریغا ، ای دریغا ، ای دریغ !کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ چون زنم دم ؟کاتش دل تیز شدشیر هجر آشفته و خون ریز شدآنکه او ، هوشیار خود تند است و مستچون بود، چون او قدح گیرد به دست ؟شیر مستی کز صفت بیرون بوداز بسیط مرغزار افزون بودقافیه اندیشم و دلدار منگویدم : "مندیش، جز دیدار من خوش نشین ای قافیه اندیش منقافیۀ دولت تویی در پیش من حرف چه بود تا تو اندیشی از آن؟حرف  چه بود؟ خار دیوار رزان حرف و صوت و گفت را بر هم زنمتا که بی این هر سه با تو دم زنم آن دمی کز آدمش کردم نهانبا تو گویم ، ای تو اسرار جهان آن دمی را که نگفتم با خلیو آن غمی  را که نداند جبرئیل "آن دمی ، کز وی مسیحا دم نزدحق ز غیرت نیز بی ما هم نزداین ابیات از نظر معنا و مفهوم ادامه ی ابیات پیش است ، اا در ان شوری هست که گویا مولانا طوطی و بازرگان و حتی یاران محضر خویش را از نظر بیرون رانده و به قول استاد فروزانفر "بدان ماند که یاد شمس تبریز و روزگار وصل ، اتش در جان وی افکنده است " . اما مولانا بخصوص در جایی که سخن از هجران و دوری باشد ، همیشه همان "نی" است که آرزوی بازگشت به نیستان را دارد و در نفیرش مرد و زن مینالند . آن ماه پنهان زیر میغ همان طوطی است . مولانا می گوید هجران آن ماه مانند شیری است خشمگین که دارد  او را نابود می کند . مولانا می گوید : من آن روز که هشیار بودم ، تند و مست بودم ، حالا  که قدح شراب این عشق را به دیت من داده اند ، پیداست که چه آشوبی به پا خواهم کرد . شیر مستی خواهم شد که در وصف نمی گنجد  و در مرغزار این دنیای کوچک مادی نمی تواند بماند . "از صف بیرون بودن " می تواند به این معنی هم باشد که تابع قوانین و ضوابط عوام نیست و با معیارهای آنها توصیف نمی پذیرد . این معنی با بیت بعد هم مناسبت دارد که "شعر ناب" مولانا قافیه نمی خواهد زیرا شعر او اشتیاق دیدار حق است ، و این چیزی نیست که با  ضوابط فنون و ادب و بحث الفاظ کاری داشته باشد . سپس معشوق به او می گوید : ای شاعر قافیه اندیش !!  این الفاظ را رها کن و آسوده بنشین . در پیش من آن که دولت و بخت مردان حق را سامان می دهد تویی . مولانا ارزش الفاظ و عبارات را در مقایسه با معنا و رابطه ی معنوی ناچیز می شمارد و لفظ را به خارهایی تشبیه می کند که بر سر دیوار باغ ها می گذارند تا دزد به باغ راه نیابد ، و میوه ی این باغ اندیشه و معنی است . " بی حرف و صوت دم زدن " یعنی همان پیوند حق با ئل بندگان یا آن رابطه ی معنوی و ذهنی که از طریق آن مردان آگاه در دل دیگران نفوذ می کنند و در ذهنیات آنها اثر می گذارند . رابطه ای است میان حق و بنده ، و در این رابطه ، پروردگار به هر بنده ای رازی می گوید که با دیگری نگفته است ،  و آنچه به مولانا می گوید غیر از آن است که با ابراهیم خلیل و آدم در میان گذاشته است . این دم زدن سخن عشق است که جبرئیل هم آن را نمی داند زیرا به قول حافظ "فرشته عشق نداند که چیست " . دمِ مسیحا زندگی بخش بوده اما زندگی جسمی و مادی می داد ، و او نیز از این دم ، دم نزد . مولانا می افزاید که پرودگار هم خود ، تا  هنگامی که ما نبوده ایم ، این راز را نگفت ، زیرا او با هر بنده ای راز جداگانه ای دارد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۰ ، ۱۰:۵۶
نازنین جمشیدیان
سلام دوستان عزیز در قسمت های قبل خواندید بازرگان که قصد رفتن به هند داشت  از همه خواست تا بگویند چه می خواهند و طوطی گفت که به طوطیان آنجا سلام من در بند را برسان و هنگامی که این پیغام را بازرگان به طوطیان هند داد یکی از آنها لرزید و به زمین  افتاد ، وقتی بازرگان بازگشت و این پیام را به طوطی خود داد همین اتفاق هم برای طوطی او افتاد و در بخش اول دیدید که مرد از زبان خود نالید که باعث شد طوطی خود را از دست بدهد و حالا ادامه ی داستان ... شنیدن آن طوطی ، حرکت آن طوطیان ،  و مردن آن طوطی در قفص ، و نوحه ی خواجه بر وی   1717  ای دریغا نور ظلمت سوز منای دریغا صبح روز افروز من ای دریغا مرغ خوش آواز منز انتها پریده تا آغاز منظلمت سوز : آنچه تاریکی را از بین می برد . ز انتها پریده تا آغاز من : تمام وجودم را گرفته. مولانا در ابیات بعدی طوطی و بازرگان را از یاد می برد و حرف های خودش را می زند و از معشوق جاودان  وحقیقی سخن می گوید که جانِ آگاه در پی یافتن او و پیوستن به اوست . عاشق رنج است نادان تا ابدخیز لا أُقْسِمُ بخوان تا فِی کبداز کبد فارغ بدم با روی تووز زبد صافی بدم در جوی توکَبَد :درد و رنج لا اقسم بخوان : سوره البلد را بخوانزبد : کف یا مواد زائد است که روی سطح آب می آیند . آدم نادان – مانند بازرگان قصه ی ما  - همواره برای خود دردسر می آفریند . شاهد این معنی را در آیه 4 سوره البلد بخوان . مولانا از زبان خود و و هر جان آگاهی میگوید : من پیش از اینکه به دنیا بیایم ، ای خدا ! با روی تو از هر رنجی فارغ بودم و هیچ آلایشی نداشتم . همه رنج ها نتیجه ی پیوستن  روح به این جسم خاکی است . این دریغاها خیال دیدن استوز وجود نقد خود ببریدن است غیرت حق بود و  با حق چاره نیستکو دلی کز حکم حق صد پاره نیست؟ غیرت آن باشد که آن غیر همه استآنکه افزون از بیان و دمدمه ست ای دریغا اشک من ، دریا بدیتا نثار دلبر زیبا بُدی طوطی من ، مرغ زیرکسار منترجمان فکرت و اسرار من هر چه روزی داد و ناداد آیدماو ز اول گفته ،  تا یاد آیدم طوطیی کاید ز وحی آواز اوپیش از آغاز وجود آغاز اواندرون توست آن طوطی نهانعکس او را دیده تو بر این و آن می برد شادیت را، تو شاد از اومی پذیری ظلم را چون داد از اومولانا از عشق آسمانی خود سخن میگوید : ای دریغا گفتن ، نتیجه ی آن است که عاشق ، آرزوی مشاهده ی جمال معشوق  را دارد و در این راه "وجود نقد خود "  ( هستی مادی و این جهانی ) را فراموش می کند . مولانا بر مرگ تن خاکی هرگز تاسف ندارد و حتی پیکر یاران او و خود او را با شادی به گورستان برده اند . آنچه در سراسر مثنوی درد گران انسان است گرفتاری جان در قفس تن و بازماندن  جان از مشاهده ی جمال حق است و هر جا که "این نی " ناله دارد سخن از همین درد است . همه دل های آگاه ، عاشق حق اند و این دریغاها و این فریادها بازتاب غیرت حق است . در زبان صوفیان غیرت بدین معنی است که عاشق می خواهد معشوق بالکل از آن او باشد و به دیگری توجه نکند ، از سوی دیگر معشوق هم می خواهد که سراپای عاشق برای او در تب و تاب باشد و این گونه غیرت برای حق شایسته است ،  زیرا که او غیر همه است و بنده ی عاشق اگر به راستی عاشق باشد ، فقط برای حق تب و تاب دارد و بس .  افزون از بیان و دمدمه است ، یعنی بالاتر از آن است که با زبان عشق مجازی و سر و صدای عاشقان عتلم خاک از او گفتگو شود ."طوطی من ، مرغ زیرکسار من " همان معشوق حقیقی یا خود حق است که افکار و اسرار ما را می داند . هر داد یا بیدادی که بر سر من آید ، حق از آغاز آن را میدانسته و در جان آدمی آن را بازگفته است . آن روزها  که جان از قید تن آزاد بود به او گفته شد که پیوستن با تن خاکی ، و بریدن از عالم غیب  ، رنج آور است . آواز این طوطی ، این مرغ زیرکسار و این دلبر زیبا ، وحی است و پیش از آنکه کائنات در وجود آیند ، او وجود داشته است و این طوطی عالم غیب در دل مرد آگاه خانه دارد و بازتاب هستی او را در این و آن ، و در موجودات جهان خاک میبینیم . در ادبیات صوفیانه ی ما ، این مضمون که دل خانه ی خداست ، با تعبیرات گوناگون آمده است : خدا در دل سودا زدگان است ، بجویید     مپویید زمین را و مجویید سما را   اگر تو راستی عاشق حق باشی ، از هر نیک و بدی که به سرت آید ، خشنود خواهی بود و رنج های راه عشق را ستم معشوق نخواهی شمرد  .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۰ ، ۰۸:۳۳
نازنین جمشیدیان