برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
سلام به همه ی دوستان عزیز بالاخره امروز آب به زاینده رود داره بر میگرده ... یه چند تایی عکس از رسیدن آب به سی  و سه پل براتون میزارم .. الان هم دارم میرم پل خواجو ببینم آب رسیده یا نه ... خدانگهدار تا بعد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۰ ، ۱۲:۲۹
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز از همه ی دوستان دوستدار مثنوی عذر خواهی می کنم که اینقدر نوشتن این داستان به درازا انجامید . فکر کنم به خودم هم یه عذرخواهی بدهکارم برای این مدت طولانی که خودم رو از مثنوی دور نگه داشتم ... واقعا امروز که بعد از مدت ها دفتر مثنوی رو باز کردم دیدم عجیب این اشعار حس قوی به آدم منتقل میکنه و آدم رو زیر و رو میکنه و چقدر بده دور بودن ازش ... خب بریم سراغ داستان ، همونطور که در قسمت های قبل خوندید بازرگان که می خواست به هند بره از همه خواست تا بگویند چه می خواهند و طوطی گفت که به طوطیان آنجا سلام من در بند را برسان و هنگامی که این پیغام را بازرگان به طوطیان هند داد یکی از آنها لرزید و به زمین  افتاد ، وقتی بازرگان بازگشت و این پیام را به طوطی داد همین اتفاق هم برای طوطی او افتاد ... در تمام این ابیات مولانا ضمن بیان غم و درد بازرگان ، به ارشاد مریدان می پردازد و می گوید که هر سخنی را در هر جایی نباید گفت و از "زبان" میگوید . شنیدن آن طوطی ، حرکت آن طوطیان ،  و مردن آن طوطی در قفص ، و نوحه ی خواجه بر وی  چون شنید آن مرغ ، کان طوطی چه کردپس بلرزید ، اوفتاد و گشت سردخواجه چون دیدش فتاده همچنینبر جهید و زد کُله را بر زمینکلاه بر زمین زد : شیون کرد  چون بدین رنگ و بدین حالش بدیدخواجه بر جست و گریبان را دریدگفت : "ای طوطی خوب خوش حنیناین چه بودت ؟این چرا گشتی چنین؟خوش حنین : خوش آواز  ای دریغا مرغ خوش آواز منای دریغا همدم و همراز من ای دریغا مرغ خوش الحان منراح روح و روضه و ریحان منخوش الحان : خوش آواز – راح روح   :شراب روح – روضه : باغ ، هر چه شادی و آرامش پدید آورد – ریحان : سبزی و خرمی است گر سلیمان را چنین مرغی بدیکی دگر مشغول آن مرغان شدی؟ ای دریغا مرغ کارزان یافتمزود روی از روی او بر تافتم ارزان یافتم : آسان به دست آوردم – روی از او بر تافتم : به اندازه ی کافی به او توجه نکردم و او را از دست دادم .در واقع مطابق با داستان ، طوطی از بازرگان روی تافته است . ای زبان !تو بس زیانی بر وَریچون توی گویا ، چه گویم من تو را ؟ای زبان !هم آتش و هم خرمنیچند این آتش در این خرمن زنی ؟در نهان جان از تو افغان می کندگر چه هر چه گوئی اش ، آن می کندای زبان !هم گنج بی پایان تویای زبان !هم رنج بی درمان توی هم صفیر و خُدعۀ مرغان تویهم انیس وحشت هجران تویچند امانم می دهی ای بی امان!ای تو زه کرده به کین من کمان نک ! بپرانیده ای مرغ مرادر چراگاه ستم، کم کن چَرایا جواب من بگو ، یا داد دهیا مرا ز اسباب شادی یاد دهدر این ابیات بازرگان زبان خود را سرزنش کرده که چرا پیام طوطی را به طوطیان هند رسانده  و باعث هلاک آن طوطی هندی شده است ؟ اکندن که با نقل همان حادثه  ، طوطی  خود نیز ادای مردن را در آورده و از دست او رفته ، باز زبان به سرزنش " زبان " خود می گشاید . زیانی بر وری : باعث زیان مردم هستی – هم آتش هم خرمنی : یعنی هم اثر خوب داری و هم اثر خوب را از بین می بری . جان از کلمات و گفته های ما اثر می پذیرد اما در باطن هم از دست همین زبان و همین گفته ها فریاد و فغان دارد . کمان زه کرد : آماده ی نبرد یا کشتن کسی ای زبان که خود نیز از آسیب خود در امان نیستی و میخواهی مرا نابود کنی ، تا کی به من فرصت می دهی و مرا زنده میگذاری ؟ نک : اینک – در چراگاه ستم کم کن چرا : ستم نکن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۰ ، ۰۹:۴۱
نازنین جمشیدیان
کاش یکی یه حرفی به من میزد که آروم میشدم ... هیچی بدتر از دلشوره هایی نیست که ندونی چطور آرومش کنی ... بگو ... ممنون از تمام پیام های شما... پیام های خصوصی و عمومی که همه اش به دلم نشست و الان حس خیلی خوبی دارم .. هزار بار ممنون ... ممنون که نوشتید  و یادم کردید ... در این هوای بارانی بی باران ....  ممنونم ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۰ ، ۱۸:۱۶
نازنین جمشیدیان
پاییز از راه میرسه ... حس و حال خوبی دارم ... بوی پاییز ذهنم رو سبک میکنه و باعث میشه به هیچ چیز اضافه ای فکر نکنم ... فقط درخت های چنار و بید و برگ ریزون و نسیم خنک شب ها و نم بارون ... از درخت یاد میگیرم که گاهی باید از برگ های قدیمی دل بکنم و رهاشون کنم هر چند پر از خاطرات خوب با هم باشیم : بهاری که از راه رسیدند و تابستونی که روی شاخه هام جا گرفتند و خورشید بهمون لبخند زد ... و با اینکه برگ ها یکی پس از دیگری می افتند پایدار و مستحکم باشم .. ایستاده ... و نگاه کنم به افق های تازه ، بهاری که از راه میرسه و برگ های جدید ... هر چند میدونم اونها هم روزی خواهند رفت ... بیایید عشق بورزیم  به چیزهایی که ناپایدارند و میدانیم در روشنایی روزی دیگر باز نخواهند گشت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۰ ، ۱۶:۳۲
نازنین جمشیدیان
بخش های پیشین داستان بازرگان و طوطی محبوس او باز گفتن بازرگان با طوطی ، آنچه دید از طوطیان هندوستان 1687 پادشاه جسمهاستصاحب دل شاه دلهای شماست فرعِ دید آمد عمل ، بی هیچ شکپس نباشد مردم الا مردمک من تمام این نیارم گفت ، از آنمنع می آید ز صاحب مرکزان پیر بر دل های سالکان فرمان میراند و چون اعمال ما فرع دید و بصیرت ماست ، پیر بر اعمال ظاهری ما نیز اثر میگذارد . مردمک چشم با همه ی کوچکی مرکز بینایی است . مردان کامل و صاحب دلان هم در میان ما ظاهری کوچک  چون مردمک دارند اما دید ما بسته به وجود و تاثبر آنهاست و اعمال ما خواهی نخواهی از آنها متاثر است . و مولانا به این مسئله اشاره می کند که بیشتر از این اجازه ی صحبت در این امر را ندارد . چون فراموشی خلق و یادشان با وی است و او رسد فریادشان ،  صد هزاران نیک و بد را آن بَهیمی کند هر شب ز دلهاشان تهی روز دلها را از آن پر می کندآن صدفها را پر از در می کندآن همه اندیشۀ پیشانهامی شناسند از هدایت جانهاپیشه و فرهنگ تو آید به توتا در اسباب بگشاید به توپیشۀ زرگر به آهنگر نشدخوی این خوش خو بدان منکر نشدپیشه ها و خلقها همچون جهاز ( جهیز ) سوی خصم آیند روز رستخیزپیشه ها و خُلق ها از بعد خوابواپس آید هم به خصم خود شتاب پیشه ها و اندیشه ها در وقت صبحهم بدانجا شد که بود آن حُسن و قبح چون کبوترهای پیک از شهرهاسوی شهر خویش آرد بهرها این که چیزی در خاطر بنده بماند یا از یادش برود ، مستقیم یا به واسطه ی مردان کامل  ، در دست خداست . بهی : روشن ، صفت پروردگار است . پیشان ها : آغازها ، گذشته های دور . پیشه و فرهنگ تو : شغل و معلومات کلی تو ، هر چه میدانی . جهاز : کشتی جنگی  . خصم : حریف یا کسی که باید با چیزی برخورد یا مقابله کند . در این ابیات مولانا خواب را به عنوان مثالی از فراموشی همه چیز به اراده ی حق مطرح می کند . شب هر نیک و بدی از یاد می رود و باز صبح ، مروارید اندیشه ها به صدف دل ها باز می گردد . شغل و آگاهی هر کس به سوی او می شتابد ، مانند کشتی جنگی که به سوی حریف می رود . حسن و قبح : مانند نیک و بد به طور کلی یعنی امور گوناگون . هر نیک و بدی به جای خود باز می گردد . اگر بپرسید :چگونه ؟ مولانا پاسخ می دهد که : درست مانند کبوتر نامه بر که راهش را مطالق عادت طی می کند و به شهر خویش باز می گردد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۰ ، ۰۷:۵۸
نازنین جمشیدیان
سلام به همه ی همراهان همیشگی ام شهریور ماه سال 1387 کار روی این وبلاگ رو شروع کردم . نمی دونم این وبلاگ چقدر تونسته برای دیگران مفید باشه اما برای خودم خیلی مهم و خوب بوده چون از طریق اون دوست های خوبی پیدا کردم که در دنیای حقیقی پیدا کردنشون ممکن نبود . 2سال پیش یک پست زدم و اسم دوستانی که توی 1 سال اول فعالیت وبلاگ پیدا کردم رو توش نوشتم امسال یه سری زدم به اون جدول تا ببینم چه اتفاقی برای دوستام افتاده ... درسته دوستانی رو گم کردم اما دوستان جدید خوبی هم پیدا کردم . دوست دارم روزی بتونم همه ی شما را در اصفهان مهمان کنم و دور هم باشیم و دوستی هامون از مجازی خارج بشه ... دو سال پیش 27 نفر از دوستانم رو معرفی کردم ... بعضی از اونها هنوز جزو دوستانم هستند ولی متاسفانه وبلاگ هاشون از رفتن بازمودنده ، البته با خیلی از شما هنوز خدا رو شکر در ارتباطم ولی بعضی هاتون رو متاسفانه گم کردم .... و دوست هایی که هنوز هستند و امیدوارم همیشه باشند : معرفت : دوست عزیزم آقای عمرانی که سال هاست افتخار آشنایی باهاشون رو دارم ... جالبه که آشنایی ما با کلاس "آشنایی با تخته فولاد و اصفهان شناسی" شروع شد و همیشه از وجودشون بهره بردم . حرفهای پشت فرمون : پیدای عزیز که نوشته هاش از سیاست هست تا عشق .... روزگار شرق : جناب سوداگران عزیز که 2 خط مینویسه اما اندازه ی یک کتاب همیشه ذهن منو درگیر میکنه ...  یادداشتهای یک معلم : جناب عطری عزیز که همیشه با نوشتن داستان های جالب و نتیجه گیری های  جالب تر من رو به فکر کردن واداشتند . کارشناسی سنجش وارزشیابی ناحیه 4 اصفهان : همکار عزیز آقای رحیمی که مقاله های بسیار مفیدی در باب حرفه ی ما جمع آوری می کنند . نسیم سحرگاه دماوند در لابلای شقایق ها : جناب طیبی عزیز که همیشه راهنمای من بودند . دغدغه های یه مَرد  : دوست عزیز که از دلتنگی هاش و دغدغه هاش مینویسه و یادمون میاره که  همیشه باید مواظب داشته هامون باشیم . نیاز : دوست عزیزم که همیشه بهم یاد آوری میکنه که به یادمه و لبخند را روی لبهای من میشونه و با نکته های ریزی که یاد آوری میکنه همیشه سعی میکنه این راه مه آلود را برامون روشن کنه . شعری در قلمرو احساس  : دوست با احساسم جناب یزلانی که همیشه با اشعارشون حس لطیفی رو بهم منتقل کردند . عاشقانه های قطره  : قطره ی عزیز که عشق رو با خوندن نوشته هاش تجربه می کنم و همیشه دوست داشتم به حس اون برسم . من در پی خویشم : سمانه ی عزیز که دل نوشت هاش همیشه به دلم میشینه . روز نوشته های من : خانم معلم دوست عزیزم که همیشه دوست دارم نوشته هاشو تا آخر بخونم چون درد دل من هم هست ... آقا اجازه ؟ : آقای پاپایی که همیشه میشه جدیدترین اخبار آموزش پرورش و... را اونجا پیدا کرد و گاهی هم شعرهای خیلی قشنگی میزارن که فضای وبلاگ رو عوض میکنه  ... گفت و گو : دوست عزیزم آقای بیژن که ساده مینویسه اما از دل و کلی حرف توشه . مختصر و مفید ... اشعار عرفانی،نصایح و حکایات بزرگان  : آقای هادی هم که از اسم وبلاگش پیداست و به قول خودش بخون و برو بالا ... داستان و حکایت : پر از حکایت های آموزنده و دلنشین . پچپچه های یک روانی : دوست شاد و عزیزم که همیشه با خوندن وبلاگش لبخند بر روی لبم میشینه . گلبن : آقای تقی نژاد عزیز که همیشه از خوندن اشعارشون لذت میبرم . دفتر دانایی : آقای صفوی عزیز که از مقاله هاشون همیشه استفاده بردم .  آب و آتش : نوشینه ی عزیز که همیشه نگاه منو به طرف جامعه و مشکلاتمون میکشونه ....  و آقای بهمنی عزیز که نمی دونم چرا یک مرتبه رفتند و امیدوارم برگردند .... و دوست های خیلی قدیمی که توی پست 2 سال پیش هم بودند :  شاد باشید سیاوش دیگه کمتر ما صداشون رو توی وبلاگ میشنویم شور نگین خواهر عزیزم که مثل همیشه جملات خاص اش آدم رو غافلگیر میکنه baroon ..... همیشه در تلاش هست برای سلوک هبوط سینا نمی دونم چرا توی وبلاگشون دیگه نمی نویسن ! تا خاک ایو کجایی تو ؟؟ ادبیات وشعر دکتر روشن فومنی شما هم که نیستید ! ای آزادی! تو چقدر خوبی! آقای  درفشی گمتون کردم ... فرید صلواتی آقای  صلواتی مرتب از این وبلاگ به اون وبلاگ ... سبوی تنهایی سبو تو کجایی؟؟ آن سوی دل علی میرشمس(شیدا( شما هم که کمتر مینویسید ! پرواز را به یاد آر حاج نوید صلواتی حاج نوید که اصلا وبلاگش به روز نمیشه .. اکیدوارم زودتر بنویسه .. .::خانه گل::. پروین دوست عزیزم J طره آشفتگی آقای وردیانی شما هم کمتر مینویسید ! تصوف و عرفان اسلامی درویش بی خویش بسته شد ترانک ها و گاه نوشت های شخصی فردین فردین فرق کرد ! حلاج قرن بیست و یکم ادیسه کم و بیش هست ! کشکول بیات نمی دونیم این آقای بیات کجاست ! کشکول خورشید همیشه هستند و هستم . [وب‌نوشت‌های اغلن] اغلن سایت زده از هر دری سخن آقای راثی پور هستند و هستم روزگار ا - آزاد کجایی؟؟ آسمان ابری چشمانم سهراب ساعی بعضی وقت ها یه سری به وبلاگشون می زنند مرد یادها مسیحا کجایی؟؟ شاید طنز آقای سلیمی بعضی وقت ها یه سری به وبلاگشون می زنند     و این گل تقدیم به همه ی شما دوست های قدیمی و دوست های جدیدم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۰ ، ۰۷:۳۰
نازنین جمشیدیان
سلام ... می خوام بنویسم اما نمی دونم از چی بنویسم و از کجا شروع کنم ... قرار بود اینجا از مثنوی بنویسم اما مدت هاست که نشده ... قرار بود توی روزهام خبری از خستگی نباشه اما هست ... بازم جای شکرش باقیه که هنوز لبخند رو لب هام فراموش نکرده ... هنوز هم ته دلم یه نوری سو سو میزنه ... هنوز چشم انتظارم ... هنوز با دیدن یه عکس حس زیبای زندگی توی دلم جاری میشه ...و هنوز ... چند روز پیش ... داخل یه اتاق نشستم ... آدم های دور و برم همه ساکت ... پر استرس ... همه به فکر راهی برای فرار ... سفارت  ... اما من از  یه پنجره کوچیک ، چشم دوختم به یه درخت سبز ... با سنگ فرش چمن سبز سبز سبز ... می خوام به هیچ چیز فکر نکنم .... اینجا جای من نیست ... اما من نشستم اینجا ... ای آدم ها کجا می خواین فرار کنید ؟ هر جا باشیم ایران مثل تکه ای از تنمون باهامونه ، تن که نه ... بیشتر ... تکه ای از روح ... شاید شما هم مثل من با یک اتفاق ساده اینجایید .... از سفارت میرم بیرون ... نگاه می کنم به مردمی که دنبال زندگیشون راهی هستند ... اما با آرامش ... با لبخند ... با آزادی ... با حجاب و بی حجاب ... با دین و بی دین ... رنگ و وارنگ ... همه در کنار هم ... لبخند میزنند ...  اونجا تو خودت هستی .... اما به هر حال جای تو ایرانه ... تو دلت غیر از اونجا هیچ جا نیست ... هر چند دلتنگ ...هر چند دلگیر ... چقدر ساده ... دلم می خواد با یه لباس خنک ... برم کنار زاینده رود پر آب ... موهام و بدم دست باد ... برم زیر پل و آواز سر بدم ... فقط برای خودم ... یا سوار یه دوچرخه بشم و باد بخوره توی صورتم ... و لبخند بزنم ... برم خونه و بدون نیاز با ابزار اضافه برم توی فیس بوک و برای تک تک فامیل که گوشه گوشه جهان پراکنده شدند پیام بزارم که دوستون دارم و دلم بیشتر از همیشه براتون تنگ شده ... ماهواره رو روشن کنم و بی پارازیت هی کانال ها رو زیر و رو کنم ... و نشنوم که این روزها حتی میگن چی بینید و چی نبینید ... باور کنید اینها گناه نیست ... چقدر ساده و ... چقدر سخت ... این ها آرزوهای ساده ای هست که برای من برآورده شدنش اینجا ممکن نیست ... اما به هر حال من اینجا میمونم ... پ . ن : شاید خیلی از آقایون چیزی از نوشته ی من و دلتنگی هامو نفهمند ....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۰ ، ۰۹:۱۸
نازنین جمشیدیان
سلام روزها پشت سر هم میگذره  .... نگاه می کنم ... اتفاقات خاصی داره میافته و من در راه جدیدی دارم قرار میگیرم ... به وبلاگم نگاه می کنم ... چقدر وقته نتونستم به روزش کنم ... دلم می خواد باهاتون حرف بزنم ... وقتی نیستم شما ها هم غیب میشین ... هستید ؟ من که هستم هر روز به وبلاگ هاتون سر میزنم... یه جورایی هستم و نیستم ... چه برنامه هایی برای این تابستون داشتم و برای وبلاگم ... هیچ کدوم عملی نشد ... همه اش دارم میدوم دنبال کارهام . یه کار جدید راه اندازی کردم ... به خودم دلداری میدم که اولشه ، کم کم وقتی راه افتاد کارها سبک تر میشه ، اما فکر نکنم .... خب شماها چطورید ؟ هنوز سر میزنید اینجا ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۰ ، ۰۷:۱۶
نازنین جمشیدیان
همیشه روز تولدم پر بود از احساس های خاص و خوب ... اما نمی دونم چرا این بار از دیشب منتظر یه اتفاق خاص بودم ... اتفاقی که خودم هم نمیدونم چی باید باشه ... کلی آدم برات پیام میدن ... زنگ میزنن ... کسانی که مدت هاست ازشون بی خبری ... بچه های فامیل ... اون هایی که خیلی دوسشون داری و برات عزیزند ... استادت که اصلا انتظار نداشتی روز تولدت بهت زنگ بزنند .... اما همه اش لبخندی روی لبت میاره ... و گاهی اشکی توی چشمت ... و بعد تموم میشه و تو هنوز منتظر اون چیزی هستی که خودت هم نمیدونی چیه .... اصلا معلومه تو چت شده ؟!؟!؟ باز گفتن بازرگان با طوطی ، آنچه دید از طوطیان هندوستان (3) 1678 همچنین کشت  و دم و دام و جماعآن موالید است حق را مستطاع هر کاری از قبیل کشت و زرع ، دم زدن  ، دام نهادن ، و گرد آمدن با یکدیگر ، آثار و اعمالی است که حق قادر به ایجاد آنهاست . اولیا را هست قدرت از الهتیرِ جسته ، باز آرندش ز راه بسته درهای موالید از سببچون پشیمان شد ولی ز آن دست رب ، گفته ناگفته کند از فتح بابتا از آن نه سیخ سوزد ، نه کباب از همه دلها که آن نکته شنیدآن سخن را کرد محو و ناپدیدگرت برهان باید و حجت ، مها !باز خوان : مِنْ آیةٍ أَوْ ننسهاآیت أَنْسَوْکُمْ ذِکْرِی بخوانقدرت نسیان نهادنشان بدان چون به تذکیر و به نسیان قادراندبر همه دلهای خلقان قاهراندچون به نسیان بست او راه نظرکار نتوان کرد ، ور باشد هنر"خلتم  سخریهً " اهل السُّمواز نُبی خوانید تا "أنسوکم" اولیای حق قدرتشان تجلی حق است و به همین دلیل از آنها کارهایی ساخته است که با موازین این جهانی و مادی نا ممکن به حساب می آید . افعال و آثار آنها به اسباب این جهانی و ظاهری بستگی ندارد و همه فعل و آفرینش حق است ، ولی پروردگار میتواند به دست پیران و مردان کامل در باطن مریدان تصرف کند و آنچه گفته اند و مرید شنیده است از خاطر او بزداید . فتح باب گشایشی است که حق در کار بنده پدید می آورد و در نتیجه آن ناممکن به ممکن بدل میشود . مولانا در پاسخ به سوال : چرا فتح باب صورت میگیرد و گشایشی به وساطت  پیر صورت میگیرد ؟ می فرماید : برای اینکه فاعلیت مطلق حق  و تجلی آن در فاعلیت بنده ، هر دو در کار باشد و نه سیخ بسوزد و نه کباب . دو آیه از سوره مومنون و بقره آورده شده است . در هر دو آیه صحبت از آ ن است که قدرت حق چیزی را از خاطره ها میزداید . ای بزرگ ! اگر دلیل و برهان برای از یاد بردن گفته ها و شنیده ها می خواهی به آیات قرآن نگاه کن که خداوند در آن به امکان چنین کاری اشاره کرده است .  و اولیا نیز به قدرت حق،  قدرت نسیان نهادن دارند . چون اولیای حق قادرند که به یاد آورند و از یاد ببرند پس بر دل های همه غلبه دارند . اگر حق راه بصیرت و اندیشه ی ما را با فراموشی ببندد  ، دانش و لیاقت (هنر) ما دیگر به کار نمی آید . شما که اهل تعالی و کمال را مسخره خود پنداشته اید ، این مطلب را تا لفظ "انسوکم " در سوره ی المومنون بخوانید و ببینید که نتیجه ی این کار غفلت از یاد پروردگار است و زیان آن به خودتان باز می گردد  .  نُبی نام فارسی قرآن  است که از ریشه ی "نو وی " گرفته شده یعنی چیزی نو .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۰ ، ۰۷:۴۳
نازنین جمشیدیان
نمی دونم چرا گاهی از همه چیز دور میفتم ... هر چی هم تلاش می کنم به اون نقطه ای که می خوام برنمی گردم ...اسیر زندگی مادی شاید .... اسیر فکر های روزمره .... هر چی می خوام از زندگی کنده بشم نمیشه ...  من گم شدم ... شاید فقط خود خداوند بتونه منو برگردونه ... شاید که نه ... حتما .... جمله یاران تو سنگند و تویی مرجان چرا؟ چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک می​زنند با خیالت جزو جزوم می​شود خندان لبی بی خط و بی​خال تو این عقل امی می​بود تن همی​گوید به جان پرهیز کن از عشق او روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزدست کو یکی برهان که آن از روی تو روشنترست هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان گیرم این خربندگان خود بار سرگین می​کشند هر ترانه اولی دارد دلا و آخری                  آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا؟ چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا؟ می​شود با دشمن تو مو به مو دندان چرا؟ چون ببیند آن خطت را می​شود خط خوان چرا؟ جانش می​گوید حذر از چشمه حیوان چرا؟ جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان چرا؟ کف نبرد کفرها زین یوسف کنعان چرا؟ برنروید هیچ از شه دانه احسان چرا؟ گنج حق را می​نجویی در دل ویران چرا؟ جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا؟ این سواران باز می​مانند از میدان چرا؟ بس کن آخر این ترانه نیستش پایان چرا؟ این غزل را با صدای دکتر سروش دانلود کنید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۰ ، ۱۷:۰۷
نازنین جمشیدیان