برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

شنیدن آن طوطی ، حرکت آن طوطیان... (5)

دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۰، ۰۳:۳۷ ب.ظ
خیلی وقته اینجا مثل قبل نیستم .. اینقدر گرفتار کار و روزمره گی هام هستم که واقعا از خیلی چیز ها دور شدم . ولی خیلی برام جالبه ! نمیدونم این محیط مجازی چه خاصیتی داره که از واقعیت هم برات عزیزتر میشه ... دل آدم تنگ میشه برای بودن توش و خوندن وبلاگ دوستان و نظر دادن و ... وقتی یه مدتی نیستم احساس می کنم توی یه جزیره ی دور افتاده گیر کردم .. پیام ها و تماس های دوستان وبلاگی برام مثل همون بطری هایی میمونه که از دریا به جزیره میرسه .. همون شوق .. نمی دونم چرا اینقدر دور شدن برام سخته ... امروز داشتم فکر میکردم چقدر عجیبه که توی دنیای روزمره ات مثل یه آدم تنها توی جزیره باشی  و توی وبلاگت مثل بودن توی یه محله ی شلوغ با یه عالمه همسایه که حتی سلام و علیک ساده اش دلخوشت میکنه و دلگرمت میکنه به موندن ... پس بعد از مدت ها سلام به همه ی همسایه های وبلاگی عزیزم ... با کلی لبخند ... خیلی شیرینه پیدا کردن کسانی که غیرممکن بود بدون اومدن به این محله پیداشون کنم  و به خاطر داشتنشون خیلی خوشحالم ... هرچند ممکنه همسایه ای باشن که حتی ندونن من هر بار وقتی از کوچه رد میشم با دیدن خونه شون لبخند میزنم و یا با دیدن چراغ خاموش خونه غم روی دلم میشینه ... راستی یه چیز دیگه... برای اون کسی که هر چی سعی کردم باشه و باشم نشد :  برای شروع یه پاراگراف جدید باید به ته خط رسید .. از ته خط نترسید ... نقطه سر خط . شنیدن آن طوطی ، حرکت آن طوطیان... 1751 بند کن چون سیل سَیلانی کندور نه رسوایی و ویرانی کند من چه غم دارم که ویرانی بود؟زیر ویران ، گنج سلطانی بودغرق حق ، خواهد که باشد غرق ترهمچو موج بحر جان ، زیر و زبرزیر دریا خوشتر آید یا زبر؟تیر او دل کش تر آید یا سپر؟پاره کرده ی وسوسه باشی دلا !گر طرب را باز دانی از بلاگر مرادت را مذاق شکر است ،  بیمرادی نی مراد دلبر است ؟هر ستاره اش خونبهای صد هلالخون عالم ریختن ، او را حلال ما بها و خونبها را یافتیمجانب جان باختن بشتافتیم ای حیات عاشقان در مردگی !دل نیابی جز که در دل بردگی بند کن : جلوی سیل را بگیر مولانا در این ابیات به این مسئله اشاره میکند که سالکان طریقت گاه در جذبه ی عشق چنان به شور می آیند که آنچه را که نباید گفت به زبان می آورند و اسرار را با نا اهلان آشکار میکنند ،  و این ، رسوایی و ویرانی در کار تربیت صوفیان به بار می آورد  . مولانا در جمع مریدان از این ویرانی ها نگران نیست زیرا همین سخنان در کسی که زمینه ی مناسبی دارد ، موجب ویرانی " خود و گرایش های نفسانی "  او می شود و کمالی را به دنبال دارد که چون گنجی گرانبهاست ، درست مثل این که  در زیر خرابه گنج پیدا شود . عاشق حق نمی خواهد که از این شور و جذبه و از دشواری های سلوک بیرون آید  زیرا او از دریای حق جدا نیست و گویی یک موج آن دریاست . برای او زیر دریا و روی دریا ، رنج و آسایش فرقی ندارد . اگر تو فرق شادی و بلا را تشخیص دهی عاشق نیستی ،  و وسوسه و دودلی تو را دچار تفرقه خاطر کرده است . سپس مولانا دلیلی می آورد بر آن که رنج و بلای عشق هم گواراست : برآوردن خواست های نفس  مزه ی شکر دارد  اما برنیاوردن آن هم مراد معشوق است و تو باید آن را با رغبت بیشتری بپذیری . توجه مختصری از حق ، بیشتر از لذت های  بزرگ ارزش دارد ، اگر او همه ی عالم را فدای خود کند یا تو برای او همه را فدا کنی ، حلال و صواب است . ما جان را فدا میکنیم و در برابر ، معرفت حق را به عنوان خونبها میگیریم . راستی زندگی عاشقان در این است که فدای معشوق شوند .دل را باید آنجا یافت که "دل بردگی " اتفاق افتاده است . باید کوشید و به کسی پیوست که دلها پیش اوست .
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۱/۱۰
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی