شنیدن آن طوطی ، حرکت آن طوطیان... (3)
جمعه, ۱۱ آذر ۱۳۹۰، ۱۰:۵۶ ق.ظ
شنیدن آن طوطی ، حرکت آن طوطیان ، و مردن آن طوطی در قفص ، و نوحه ی خواجه بر وی (3) 1730 ای که جان از بهر تن میسوختیسوختی جان را و تن افروختی سوختم من. سوخته خواهد کسی؟تا ز من آتش زند اندر خسی ؟سوخته ، چون قابل آتش بودسوخته بستان که آتش کَش بودای که جان را فدای تن و علایق این جهانی کرده و از سلوک به سوی حق بازمانده ای ، من در راه عشق حق سوخته ام و مانند مشعلی هستم که با من می شود دنیا دوستان را به آتش کشید و به حق رهنمون شد . "سوخته بستان " یعنی این وجود دردمند مرا بپذیر تا وسیله ای شود که تو نیز به شعله ی عشق من درگیری و به حق راه یابی . ای دریغا ، ای دریغا ، ای دریغ !کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ چون زنم دم ؟کاتش دل تیز شدشیر هجر آشفته و خون ریز شدآنکه او ، هوشیار خود تند است و مستچون بود، چون او قدح گیرد به دست ؟شیر مستی کز صفت بیرون بوداز بسیط مرغزار افزون بودقافیه اندیشم و دلدار منگویدم : "مندیش، جز دیدار من خوش نشین ای قافیه اندیش منقافیۀ دولت تویی در پیش من حرف چه بود تا تو اندیشی از آن؟حرف چه بود؟ خار دیوار رزان حرف و صوت و گفت را بر هم زنمتا که بی این هر سه با تو دم زنم آن دمی کز آدمش کردم نهانبا تو گویم ، ای تو اسرار جهان آن دمی را که نگفتم با خلیو آن غمی را که نداند جبرئیل "آن دمی ، کز وی مسیحا دم نزدحق ز غیرت نیز بی ما هم نزداین ابیات از نظر معنا و مفهوم ادامه ی ابیات پیش است ، اا در ان شوری هست که گویا مولانا طوطی و بازرگان و حتی یاران محضر خویش را از نظر بیرون رانده و به قول استاد فروزانفر "بدان ماند که یاد شمس تبریز و روزگار وصل ، اتش در جان وی افکنده است " . اما مولانا بخصوص در جایی که سخن از هجران و دوری باشد ، همیشه همان "نی" است که آرزوی بازگشت به نیستان را دارد و در نفیرش مرد و زن مینالند . آن ماه پنهان زیر میغ همان طوطی است . مولانا می گوید هجران آن ماه مانند شیری است خشمگین که دارد او را نابود می کند . مولانا می گوید : من آن روز که هشیار بودم ، تند و مست بودم ، حالا که قدح شراب این عشق را به دیت من داده اند ، پیداست که چه آشوبی به پا خواهم کرد . شیر مستی خواهم شد که در وصف نمی گنجد و در مرغزار این دنیای کوچک مادی نمی تواند بماند . "از صف بیرون بودن " می تواند به این معنی هم باشد که تابع قوانین و ضوابط عوام نیست و با معیارهای آنها توصیف نمی پذیرد . این معنی با بیت بعد هم مناسبت دارد که "شعر ناب" مولانا قافیه نمی خواهد زیرا شعر او اشتیاق دیدار حق است ، و این چیزی نیست که با ضوابط فنون و ادب و بحث الفاظ کاری داشته باشد . سپس معشوق به او می گوید : ای شاعر قافیه اندیش !! این الفاظ را رها کن و آسوده بنشین . در پیش من آن که دولت و بخت مردان حق را سامان می دهد تویی . مولانا ارزش الفاظ و عبارات را در مقایسه با معنا و رابطه ی معنوی ناچیز می شمارد و لفظ را به خارهایی تشبیه می کند که بر سر دیوار باغ ها می گذارند تا دزد به باغ راه نیابد ، و میوه ی این باغ اندیشه و معنی است . " بی حرف و صوت دم زدن " یعنی همان پیوند حق با ئل بندگان یا آن رابطه ی معنوی و ذهنی که از طریق آن مردان آگاه در دل دیگران نفوذ می کنند و در ذهنیات آنها اثر می گذارند . رابطه ای است میان حق و بنده ، و در این رابطه ، پروردگار به هر بنده ای رازی می گوید که با دیگری نگفته است ، و آنچه به مولانا می گوید غیر از آن است که با ابراهیم خلیل و آدم در میان گذاشته است . این دم زدن سخن عشق است که جبرئیل هم آن را نمی داند زیرا به قول حافظ "فرشته عشق نداند که چیست " . دمِ مسیحا زندگی بخش بوده اما زندگی جسمی و مادی می داد ، و او نیز از این دم ، دم نزد . مولانا می افزاید که پرودگار هم خود ، تا هنگامی که ما نبوده ایم ، این راز را نگفت ، زیرا او با هر بنده ای راز جداگانه ای دارد .
۹۰/۰۹/۱۱