سلام به دوستان عزیز
تصمیم گرفتم در یک پست داستان طوطی و بازرگان را به انتها برسونم . شاید کمی طولانی باشه اما داستان اونقدر زیبا و پر از نکات بکر هست که فکر کنم خوندنش بدون خستگی باشه :
داستان ما حکایت طوطی بود که به بازرگان( صاحب خود) گفت : وقتی به هندوستان میروی سلام من ِ در بند را به طوطی های آزاد آنجا برسان . وقتی بازرگان این پیام را به طوطیان آزاد رسانید یکی از این طوطیان بر خود لرزید و به زمین افتاد . وقتی بازرگان بازگشت و این خبر را به طوطی خود داد طوطی او نیز بر خود لرزید و بر کف قفس افتاد..
خواجه با دیدن این صحنه بسیار ناراحت شد و با ناله و زاری به خود گفت آخر این چه کاری بود که من کردم ؟! و گاه با خداوند راز و نیاز میکرد و گاه به سخن با طوطی خود باز میگشت . مانند یک فردی شده بود که در حال غرق شدن هست و به هر گیاهی چنگ میزند :
رجوع به حکایت خواجۀ تاجر1824 بس دراز است این حدیث خواجه گوتا چه شد احوال آن مرد نکو ؟خواجه اندر آتش و درد و حنینصد پراکنده همی گفت این چنین گه تناقض ، گاه ناز و گه نیازگاه سودای حقیقت ، گه مجازمرد غرقه گشته جانی می کنددست را در هر گیاهی می زندتا کدامش دست گیرد در خطردست و پایی می زند از بیم سرمولانا می گوید که "یار" این آشفتگی را می پسندد . حق شاهد افعال درونی و بیرونی توست و بالاخره لحظه ای سِرِّ غیب را با تو خواهد گفت :
دوست دارد یار ، این آشفتگیکوشش بیهوده به از خفتگی آن که او شاه است ، او بی کار نیستناله ، از وی طرفه ، کو بیمار نیست بهر این فرمود رحمان ، ای پسر کُلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ ای پسر!اندر این ره می تراش و می خراشتا دم آخر ، دمی فارغ مباش تا دم آخر، دمی آخر بودکه عنایت با تو صاحب سِر بودهر که می کوشند ، اگر مرد و زن استگوش و چشم شاه جان بر روزن استتاجر طوطی را از قفس بیرون انداخت و به ناگاه طوطی پرید و روی شاخه ای نشست. خواجه بسیار حیران شد و ناگاه فهمید که قضیه از چه قرار بوده و طوطی در هند چه پیامی به طوطی او رسانده است ، رو کرد به طوطی و گفت : تو چه آموختی ؟! طوطی گفت : اوبی آنگه چزی بگوید عملا به من آموخت :
برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفص و پریدن طوطی مرده 1835بعد از آنش از قفس بیرون فگندطوطیک پرید تا شاخ بلندطوطی مرده ، چنان پرواز کردکافتاب از چرخ ترکی تاز کردخواجه حیران گشت اندر کار مرغبی خبر ناگه بدید اسرار مرغ روی بالا کرد و گفت : ای عندلیباز بیان حال خودمان ده نصیب او چه کرد آنجا که تو آموختی؟ساختی مکری و ما را سوختیگفت طوطی کو به فعلم پند دادکه : رها کن لطف آواز و وداداز اینجا به بعد مولانا سخنان خود را از زبان طوطی بیان میکند ؛ مولانا به طور کلی می گوید که خوبی ها و زیبایی های خود را به معرض نمایش مگذار در غیر این صورت همه متوجه تو میشوند و ممکن است حوادث ناگواری برای تو روی دهد :
زانکه آوازت ترا در بند کردخویشتن ، مرده پی این پند کردیعنی : ای مطرب شده با عام و خاصمرده شو چون من که تا یابی خلاص دانه باشی ، مرغکانت بر چنندغنچه باشی ، کودکانت بر کننددانه پنهان کن ، بکلی دام شوغنچه پنهان کن ، گیاه بام شوهر که داد او حسن خود را در مزادصد قضای بد سوی او رو نهادچشمها و خشمها و رشکهابر سرش ریزد چو آب از مشکهادشمنان او را ز غیرت می درنددوستان هم روزگارش میبرندآنکه غافل بود از کشت و بهاراو چه داند قیمت این روزگار؟مولانا میگوید : اگر می خواهی از حوادث بد جایی پناه بگیری بهترین جا لطف حق است . و در ادامه مثال هایی از افرادی می آورد که با پناه بردن به خداوند ، مصون مانده اند . اشاره به دریای نیل که فرعونیان را غرق کرد ، آتشی که ابراهیم را نسوزاند ، و کوه به یحیی پناه داد تا از دست دشمنان در دل کوه بگریزد ...
در پناه لطف حق باید گریختکاو هزاران لطف بر ارواح ریخت تا پناهی یابی ، آن گه چون پناه؟آب و آتش مر ترا گردد سپاه آتش ابراهیم را نه قلعه بود؟تا بر آورد از دل نمرود دود؟نوح و موسی را نه دریا یار شد؟نه بر اعداشان به کین قهار شد؟کوه ، یحیی را نه سوی خویش خواند؟قاصدانش را به زخم سنگ راند؟گفت : ای یحیی بیا در من گریزتا پناهت باشم از شمشیر تیزطوطی چند پند از روی خلوص و صداقت به بازرگان داد و گفت : تو به سلامت که ما رفتیم و از این پس جدایی بین ما خواهد بود . خواجه گفت : در پناه خدا باشی ، تو امروز با این کار ، راه جدیدی به من نشان دادی :
وداع کردن طوطی خواجه را و پریدن 1855 یک دو پندش داد طوطی بی نفاقبعد از آن گفتش سلامُ ، الفراق خواجه گفتش : فی أمان الله ، برومر مرا اکنون نمودی راه نوخواجه با خود گفت کاین پند من استراه او گیرم ، که این ره روشن است جان من کمتر ز طوطی کی بود؟جان چنین باید که نیکو پی بود