شنیدن آن طوطی ، حرکت آن طوطیان... (2)
جمعه, ۴ آذر ۱۳۹۰، ۰۸:۳۳ ق.ظ
سلام دوستان عزیز
در قسمت های قبل خواندید بازرگان که قصد رفتن به هند داشت از همه خواست تا بگویند چه می خواهند و طوطی گفت که به طوطیان آنجا سلام من در بند را برسان و هنگامی که این پیغام را بازرگان به طوطیان هند داد یکی از آنها لرزید و به زمین افتاد ، وقتی بازرگان بازگشت و این پیام را به طوطی خود داد همین اتفاق هم برای طوطی او افتاد و در بخش اول دیدید که مرد از زبان خود نالید که باعث شد طوطی خود را از دست بدهد و حالا ادامه ی داستان ...
شنیدن آن طوطی ، حرکت آن طوطیان ، و مردن آن طوطی در قفص ، و نوحه ی خواجه بر وی
1717 ای دریغا نور ظلمت سوز منای دریغا صبح روز افروز من ای دریغا مرغ خوش آواز منز انتها پریده تا آغاز منظلمت سوز : آنچه تاریکی را از بین می برد . ز انتها پریده تا آغاز من : تمام وجودم را گرفته. مولانا در ابیات بعدی طوطی و بازرگان را از یاد می برد و حرف های خودش را می زند و از معشوق جاودان وحقیقی سخن می گوید که جانِ آگاه در پی یافتن او و پیوستن به اوست . عاشق رنج است نادان تا ابدخیز لا أُقْسِمُ بخوان تا فِی کبداز کبد فارغ بدم با روی تووز زبد صافی بدم در جوی توکَبَد :درد و رنج لا اقسم بخوان : سوره البلد را بخوانزبد : کف یا مواد زائد است که روی سطح آب می آیند . آدم نادان – مانند بازرگان قصه ی ما - همواره برای خود دردسر می آفریند . شاهد این معنی را در آیه 4 سوره البلد بخوان . مولانا از زبان خود و و هر جان آگاهی میگوید : من پیش از اینکه به دنیا بیایم ، ای خدا ! با روی تو از هر رنجی فارغ بودم و هیچ آلایشی نداشتم . همه رنج ها نتیجه ی پیوستن روح به این جسم خاکی است . این دریغاها خیال دیدن استوز وجود نقد خود ببریدن است غیرت حق بود و با حق چاره نیستکو دلی کز حکم حق صد پاره نیست؟ غیرت آن باشد که آن غیر همه استآنکه افزون از بیان و دمدمه ست ای دریغا اشک من ، دریا بدیتا نثار دلبر زیبا بُدی طوطی من ، مرغ زیرکسار منترجمان فکرت و اسرار من هر چه روزی داد و ناداد آیدماو ز اول گفته ، تا یاد آیدم طوطیی کاید ز وحی آواز اوپیش از آغاز وجود آغاز اواندرون توست آن طوطی نهانعکس او را دیده تو بر این و آن می برد شادیت را، تو شاد از اومی پذیری ظلم را چون داد از اومولانا از عشق آسمانی خود سخن میگوید : ای دریغا گفتن ، نتیجه ی آن است که عاشق ، آرزوی مشاهده ی جمال معشوق را دارد و در این راه "وجود نقد خود " ( هستی مادی و این جهانی ) را فراموش می کند . مولانا بر مرگ تن خاکی هرگز تاسف ندارد و حتی پیکر یاران او و خود او را با شادی به گورستان برده اند . آنچه در سراسر مثنوی درد گران انسان است گرفتاری جان در قفس تن و بازماندن جان از مشاهده ی جمال حق است و هر جا که "این نی " ناله دارد سخن از همین درد است . همه دل های آگاه ، عاشق حق اند و این دریغاها و این فریادها بازتاب غیرت حق است . در زبان صوفیان غیرت بدین معنی است که عاشق می خواهد معشوق بالکل از آن او باشد و به دیگری توجه نکند ، از سوی دیگر معشوق هم می خواهد که سراپای عاشق برای او در تب و تاب باشد و این گونه غیرت برای حق شایسته است ، زیرا که او غیر همه است و بنده ی عاشق اگر به راستی عاشق باشد ، فقط برای حق تب و تاب دارد و بس . افزون از بیان و دمدمه است ، یعنی بالاتر از آن است که با زبان عشق مجازی و سر و صدای عاشقان عتلم خاک از او گفتگو شود ."طوطی من ، مرغ زیرکسار من " همان معشوق حقیقی یا خود حق است که افکار و اسرار ما را می داند . هر داد یا بیدادی که بر سر من آید ، حق از آغاز آن را میدانسته و در جان آدمی آن را بازگفته است . آن روزها که جان از قید تن آزاد بود به او گفته شد که پیوستن با تن خاکی ، و بریدن از عالم غیب ، رنج آور است . آواز این طوطی ، این مرغ زیرکسار و این دلبر زیبا ، وحی است و پیش از آنکه کائنات در وجود آیند ، او وجود داشته است و این طوطی عالم غیب در دل مرد آگاه خانه دارد و بازتاب هستی او را در این و آن ، و در موجودات جهان خاک میبینیم . در ادبیات صوفیانه ی ما ، این مضمون که دل خانه ی خداست ، با تعبیرات گوناگون آمده است : خدا در دل سودا زدگان است ، بجویید مپویید زمین را و مجویید سما را اگر تو راستی عاشق حق باشی ، از هر نیک و بدی که به سرت آید ، خشنود خواهی بود و رنج های راه عشق را ستم معشوق نخواهی شمرد .
۹۰/۰۹/۰۴