برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
سلام به یاران همیشگی عاشق داستان ما به بخارا رسید و سجده کنان و با چشم تر به سوی معشوق روان شد . تمام شهر نیز گردن میکشیدند تا ببینند که بالاخره صدر جهان چه بلایی بر سر این سراپا حماقت خواهد آورد ، او را بر دار خواهد زد یا خواهد سوزاند ؟ نمی دانستند که صدر جهان مانند شمعی بود که عاشق داستان ما مانند پروانه ای که نور را دیده است از جان بریده و خود را در آن فکنده . شمع عشق مانند شمع های معمولی نیست که فقط بسوزاند  . این شمع نور و نور ونور است ، شاید در ظاهر آتشی به تو نشان دهد اما وقتی در آن گرفتار شوی فقط خوشی است ... در اینجا میتوانیم تفاوت بین حافظ و مولانا در نگاه به عشق را به خوبی ببینیم : الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌هاحافظ میگه عشق اول  لطیف و آسان و دلرباست ولی تا پا در آن میگذاری به موج خون فشانی میرسی ، سختی است و درندگی ... اما مولانا درکش نسبت به عشق در ابیات انتهایی این بخش کاملا پیداست . عشق ابتدا آتش است ، باید خطر کرد ، میسوزاند ، گوشه ی امن نیست ، قمار کردن است . آن گاه بعد از تن دادن به آن چهره ی متبسم ،لطیف و برکات او بر عاشق فرود می آید . عشق عاقبت اندیش نیست اما خوش عاقبت است . بعضی با امید و ترس عاشق می شوند اینها عاشق های متوسط هستند . اما گروهی معشوق را برای معشوق می خواهند نه هیچ غرض دیگر . فقط یک چیز در این دنیا بی غرض می چرخد که آن هم جان عاشقان است . هر جا میبینید کار بزرگی انجام شده و قدمی برداشته شده مطمئن باشید پشتش یک عاشق قرار داشته است . بخش های قبل داستان وکیل صدرجهان رسیدن آن عاشق به معشوق خویش ، چون دست از جان خود بشست 3918 همچو گوئی، سجده کن بر رو و سرجانب آن صدر شد با چشم ِ ترجمله خلقان منتظر، سر در هواکش بسوزد، یا بر آویزد ورااین زمان این احمق یک لخت راآن نماید ، که زمان بد بخت راهمچو پروانه  شرر را نور دیداحمقانه در فتاد، از جان بریدلیک شمع عشق، چون آن شمع نیستروشن اندر روشن اندر روشنیست او به عکس شمع های آتشی استمی نماید آتش و، جمله خوشی ست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۱ ، ۰۵:۳۱
نازنین جمشیدیان
سلام به همراهان عزیزم دیدیم که بالاخره عاشق داستان ما به بخارا وارد شد و همه او را ملامت کردند که اگر تو عقل داشتی به میدان بلا باز نمیگشتی ... در اینجا عاشق ما  به سخن می آید ، این سخنان بی شک از قلب مولانا روییده و گرمای این ابیات بی شک به این دلیل است که مولانا نه در کنار داستان ، که خود در میانه ی میدان بوده است : من مانند یک مستسقی هستم ( نوعی بیماری که بیمار آنقدر عطش دارد و آب مینوشد تا بدنش باد کرده میمیرد ) تشنه ی آب هستم با اینکه میدانم همین آب باعث مرگ من می شود . آیا هیچ مستسقی را دیده اید که از آب بگریزد ؟؟  من حتی اگر دست و پایم هم ورم کند دست از آب نمی کشم . کاش من جویی بودم که آب در آن روان بود .  پس حتی اگر آن معشوق خون مرا هم بریزد باز از او روی بر نمی گردانم که رهایی من در این است . من مانند آن گاو میشی هستم که قرار است در عید قربانی شود. اگر هم روزی خوردم و خوابیدم برای این بود که در این روزِ قربانی شدن ، پروار باشم . من مانند گاو موسی هستم که وقتی قربانی شد هر جزوش حیات برای مرده ای  می شود   ( در سوره بقره آمده که مردی از بنی اسرائیل را ناشناسی کشته بود . موسی به اشاره حق گاوی را با نشانه های خاص پیدا کرد و کشت و با دُم آن بر پیکر مرد مرده زد تا برخیزد و قاتل خود را معرفی کند . ) سپس مولانا ابیات زیبایی را بیان میکند که فکر می کنم همه ی شما آن را شنیده اید . در پی هر مردن حیات تازه ای با مراتب معنوی بالاتر پدیدار می شود(  در موردش ترجیح میدم چیزی نگم تا شما خودتون بخونید و حسش کنید )  ای کسانی که نشستید و فسرده اید و حتی فکر میکنید عاشق هستید،  این کوزه را در آب جوی رها کنید . پس باید دل رو به دریا زد .  دست از جان خود بشویید و راهی شوید ... بخش های قبل داستان وکیل صدرجهان جواب گفتن عاشق عاذلان و تهدید کنندگان را3886 گفت: من مستسقی ام، آبم کِشدگر چه میدانم که هم آبم  کُشدهیچ مستسقی بنگریزد ز آبگر دو صد بارش کند مات و خراب گر بیاماسد مرا دست و شکمعشق آب از من نخواهد گشت کم گویم ، آن گه که بپرسند از بُطونکاشکی بحرم روان بودی درون خیک اِشکم ، گو:  ِبدَر از موج آبگر بمیرم هست مرگم مستطاب من به هر جایی که بینم آب جورشکم آید : بودمی من جای اودست همچون دف، شکم همچون دُهُلطبل عشق آب میکوبم چو گل گر بریزد خونم آن روح الامینجرعه جرعه خون خورم همچون زمین چون زمین و چون جنین خون خواره امتا که عاشق گشته ام این کاره ام شب همی جوشم در آتش همچو دیگروز تا شب خون خورم مانند ریگ من پشیمانم که مکر انگیختماز مراد خشم او بگریختم گو: بران بر جان مستم خشم خویشعید قربان اوست، و عاشق گاومیش گاو اگر خسبد، وگر چیزی خوردبهر عید و ذبح او میپروردگاو موسی دان مرا، جان داده ایجزو جزوم حشر هر آزاده ای گاو موسی بود قربان گشته ایکمترین جزوش حیاتِ  ُکشته ای بر جهید آن  ُکشته ز آسیبش ز جادر خطاب "اضربوه بعضها"یا کرامی ! اذبحوا هذا البقرإن أردتم حشر أرواح النظراز جمادی مُردم و نامی شدمو ز نما مُردم به حیوان بر زدم مردم از حیوانی و آدم شدمپس چه ترسم؟ کی ز مُردن کم شدم؟ حملۀ دیگر بمیرم از بشرتا بر آرم از ملایک پر و سر و ز ملک هم بایدم جَستن ز جو کُلُّ شَی ءٍ هالِکٌ إِلا وجهَهُ بار دیگر از ملک قربان شومآنچه اندر وهم ناید، آن شوم پس عدم گردم، عدم چون ارغنونگویدم که إِنَّا إِلَیهِ راجعون مرگ دان آن که اتفاق امّت استکآب حیوانی ، نهان در ظلمت است همچو نیلوفر برو زین طرفِ جوهمچو مستسقی حریص و مرگ جومرگ او آب است و او جویای آبمیخورد، و الله أعلم بالصواب ای فسرده! عاشق ننگین نمدکاو ز بیم جان ز جانان میرمدسوی تیغ عشقش، ای ننگ زنان!صد هزاران جان نگر، دستک زنان جوی دیدی، کوزه اندر جوی ریزآب را از جوی کی باشد گریز ؟آب کوزه چون در آب جو شودمحو گردد در وی و، جو، او شودوصف او فانی شد و، ذاتش بقازین سپس نه کم شود نه بد لقاخویش را بر نخل او آویختمعذر آن را که از او بگریختم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۱ ، ۱۵:۵۳
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیزم و خیلی خیلی ممنون به خاطر محبتی که همیشه به من داشتید و من شرمنده ی همه ی شما هستم .  این قسمت داستان رو زود بخونید که میخوام قسمت بعدی که خیلی هم به نظرم زیباست زودتر بزارم. بخش های قبل داستان وکیل صدرجهان بالاخره عاشق داستان ما شادمان و پران به بخارا میرسد . هر کسی که در بخارا او را میبیند متعجب می شود که : " تو که گریختی از خشم شاه چگونه باز برگشتی ؟!؟!  تا پیدا نشده ای توسط آن شاه و عاملینش ، فرار کن که بسیار شاه از تو خشمگین است و خون تو را خواهد ریخت . ابله شدی که برگشتی یا اجل به دست خود تو را اینجا آورد ؟؟ آخر کدام خرگوش عاقلی با پای خود به قلمرو  شیر می رود ؟؟ با این عقلی که تو داری حتما قضای الهی تو را گمراه کرده ! " در آمدن آن عاشق لاابالی در بخارا ، و تحذیر کردن دوستان او را از پیدا شدن3874 اندر آمد در بخارا شادمانپیش معشوق خود و دار الامان دارالامان : برای عاشق جایی که معشوق در آن است ؟همچو آن مستی که پرّد بر اثیرمه کنارش گیرد و گوید که :  گیراثیر : به اعتقاد قدما طبقه ی بالای هستی ، فلک  آتش .هر که دیدش در بخارا گفت: خیزپیش از پیدا شدن، منشین، گریز!که تو را میجوید آن شه خشمگینتا کَشَد از جان تو ده ساله کین کین کشد : انتقام بگیرد الله الله، در میا در خون خویشتکیه کم کن بر دَم و افسون خویش شحنۀ صدر جهان بودی و رادمعتمد بودی، مهندس ،اوستادغَدر کردی، وز جزا بگریختیرَسته بودی، باز چون آویختی ؟از بلا بگریختی با صد حِیَلابلهی آوردت اینجا یا اجل؟ ای که عقلت بر عطارد دَق کندعقل و عاقل را قضا احمق کندنحس  خرگوشی که باشد شیر جوزیرکی و عقل و چالاکیت کو ؟هست صد چندین فسون های قضاگفت: إِذا جاء القضاء ضاق الفضایکی از امثال عرب است : در برابر قضای الهی کاری نمی توان کرد . صدره و مخلص بود از چپّ و راستاز قضا بسته شود ، کو اژدهاست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۱ ، ۰۷:۵۲
نازنین جمشیدیان
سال پیش که تولد سی سالگی ام بود همه اش منتظر یک اتفاق بودم . همه تبریک ها از جلوی چشمم رژه میرفت و من چشمم دنبال اون اتفاق خاص بود . ساعت 11 شب دختردایی ام به عنوان هدیه یه سی دی به دستم رسوند و این شد اتفاق من ... وقتی سی دی رو اجرا کردم اول خشکم زد ! و بعد فقط اشک ... فیلمی از روزهای اول تولدم ... اون اتفاق خاصی که دنبالش بودم افتاد و در طول این یک سالی که گذشت کم کم فهمیدم که حکمت دیدن این فیلم در ابتدای سی سالگی ام چی بود ... امسال خیلی چیزهای جدیدی تجربه کردم ... تنهایی هام بیشتر شده بود و خیلی کارهای جدید روی دوشم سنگینی می کرد اما در عوض آدم های جدیدی توی زندگیم پدیدار شدند که باعث شدند بتونم روزهای سخت رو با شیرینی و لبخند پر کنم ... و حالا که به سال گذشته نگاه می کنم لبخند روی لبهام میشینه .  احساس هایی  رو امسال تجربه کردم که دلم میخواست میتونستم یه جوری برای همیشه نگهشون دارم ... از تمام شما ممنونم .. لازم نیست اسم ببرم ... میدونم که میدونید ... سلام سی و یک سالگی ... اون هم توی یک شب آروم و مهتابی ... میلاد   - با صدای معین   برای روز میلاد تن من، نمی خوام پیرهن شادی بپوشیبه رسم عادت دیرینه حتی، برایم جام سرمستی بنوشیبرای روز میلادم اگر تو، به فکر هدیه ای ارزنده هستیمنو با خود ببر تا اوج خواستن، بگو با من که با من زنده هستیکه من بی تو نه آغازم نه پایان، تویی آغاز روز بودن مننذار پایان این احساس شیرین، بشه بی تو غم فرسودن مننمی خوام از گلهای سرخ و آبی، برایم تاج خوشبختی بیاریبه ارزشهای ایثار محبت، به پایم اشک خوشحالی بباریبذار از داغی دستهای تنهات، بگیره هرم گرما بستر منبذار با تو بسوزه جسم خستم، ببینی آتش و خاکستر منتو ای تنها نیاز زنده موندن، بکش دست نوازش بر سر من به تن کن پیرهنی رنگ محبت، اگه خواستی بیایی دیدن من که من بی تو نه آغازم نه پایان، تویی آغاز روز بودن مننذار پایان این احساس شیرین، بشه بی تو غم فرسودن من
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۱ ، ۲۲:۲۸
نازنین جمشیدیان
بخش های قبل داستان وکیل صدرجهان سلام به دوستان عزیز در قسمت های قبل دیدیم که عاشق بخارایی قصد بازگشت به بخارا کرد و با اینکه ناصحان او را از این کار بازداشتند اما او بر خلاف رای بقیه ، از جان گذشته است و راه بخارا و معشوق به پیش میگیرد . عاشق در راه رفتن به بخارا آنچنان سرمست و گرم میرود که ریگ بیابان برایش همچون حریر است و آب جیحون مانند آبگیر و  بیابان برایش گلستان است . بخارایی که منبع علم و عقل بود اینک عقل و دین را از او بربوده ...کم کم از دور  بخارا بر او نمایان می شود و عاشق قصه ی ما بر رخساره اش که گرد غم بر آن نشسته بود ، نور شادی هویدا می شود و از هوش می رود . او در حقیقت گلستانی نهانی دیده بود . این گلستان را آنها که راه عقل پیش گرفته اند نخواهند دید ... رو نهادن آن بندۀ عاشق سوی بخارا 3862 رو نهاد آن عاشق خونابه ریزدل طپان ، سوی بخارا گرم و تیزریگ آمون پیش او همچون حریرآب جیحون پیش او چون آب گیرآن بیابان پیش او چون گلستانمی فتاد از خنده او چون گل سَتان ستان : طاق باز در سمرقند است قند، اما لبشاز بخارا یافت ، وآن شد مذهبش مذهب : مقصد ای بخارا! عقل افزا بوده ایلیک از من عقل و دین بربوده ای بدر میجویم ، از آنم چون هِلالصدر می جویم در این صفّ نِعال هلال : لاغر و رنج دیده صف نعال : کفش کن ( اشاره به خواری عاشق در مقابل معشوق ) چون سواد آن بخارا را بدیددر سواد غم، بیاضی شد پدیدسواد : روستاهای بیرون شهر که از دور سیاهی آنها پیدا بود بیاض : روشنیساعتی افتاد بی هوش و درازعقل او پرید در بستان ِ رازبر سر و رویش گلابی میزدند    از گلاب عشق او غافل بُدنداو گلستانی نهانی دیده بودغارت عشقش ز خود بُبریده بودتو فسرده! در خور این دم نه ایبا شکر مقرون نِه ای، گر چه نیی رختِ عقلت با تو است و عاقلیکز جُنُوداً لَمْ تَرَوْها غافلی پ . ن : راستی دوستان عزیزم من دیدم بعضی از شما اطلاع ندارید که : اگه در قسمت "وبلاگ دوستان " آدرس وبلاگ دوستانتون در بلاگفا را درج کنید از به روز شدن اونها به راحتی مطلع میشین !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۱ ، ۰۸:۳۶
نازنین جمشیدیان
این روزها دلم میخواد با هم بریم توی این دشت بعدش کمی تو این جاده قدم بزنیم ببینیم به  کجا میرسه ... بعد هم بریم توی این کلبه یه چایی بهارنارنج ... می دانم که می آیی  آهنگساز : امیرحسین سام آواز : علی بیات آلبوم : صبح ، بهار ، باران
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۱ ، ۱۵:۰۷
نازنین جمشیدیان
بخش های قبل داستان وکیل صدرجهان سلام به یاران همیشگی در قسمت های قبل دیدیم که وقتی عاشق داستان ما عزم رفتن به بخارا کرد ناصحان به او گفتند حتما عقل خود را از دست داده ای  که با پای خود به دیدار صدر جهان میروی زیرا او بسیار از دست تو خشمگین است و جان سالم به در نخواهی برد . در این قسمت دوباره حرف های این عاشق بی قرار را در مقابل ناصحان می شنویم : عاشق به ناصحان می گوید که این پندهای شما نه اینکه مرا منصرف نکرد بلکه من را در انجام این کار مصرتر هم کرد . مشکل شما این است که عشق را نشناخته اید . عشق چیزی نیست که در درس و کتاب باشد . شما من را از کشته شدن می ترسانید در صورتی که من با عشق به سمت قربانی شدن می روم . من این را فهمیده ام که مرگ من در زندگی بدون معشوق است و زندگی من در مرگ من آشکار می شود . عاشق حقیقی هیچ وقت از عشق خود توبه نمیکند و اگر هم توبه کرد چنان دوباره این عشق از او سر بر میکشد که او را تا بالای دار میکشاند ( اشاره به حلاج ) باید در اینجا به این نکته اشاره کنم که به فرمایش دکتر سروش ، عشق باعث اتفاق های زیبایی درون ما میشود : 1- فنا ، از دست دادن صفاتی مانند غرور ، خودپسندی ، خودخواهی 2- "شجاعت" ، که شما به زیبایی این نکته را در این داستان مشاهده میکنید : نداشتن ترس از مرگ در راه معشوق . سپس مولانا به موضوع دیگری اشاره میکند : این عاشق گرچه به بخارا میرود که منبع علم و دانش است ( بخارا قبل از حمله ی مغول ، قرن 4-5 منبع علم بوده ) اما برای درس و استاد نیست . همه درس ها نمی توان از طریق درس و کلاس آموخت . آنچه در درس و کلاس میتوان آموخت "دانش" است و آن چیزی که باید از صاحبانش آموخت "بینش" است . با دل است که می شود حق را شناخت . مولانا اعتقاد دارد که درست است که خلوت خوب است اما بعضی چیزها را حتما باید با همنشینی با انسان های اهلش شناخت و نمی توان در خلوت به همه ی آنها رسید و بسیار زیبا به این نکته اشاره کرده : چون ز تنهایی تو نومیدی شوی زیر سایه‌ی یار خورشیدی شوی رو بجو یار خدایی را تو زود چون چنان کردی خدا یار تو بود آنک در خلوت نظر بر دوختست آخر آن را هم ز یار آموختست خلوت از اغیار باید نه ز یار پوستین بهر دی آمد نه بهار عقل با عقل دگر دوتا شود نور افزون گشت و ره پیدا شود نفس با نفس دگر خندان شود ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود ( دفتر دوم ) لاابالی گفتن عاشق، ناصح و عاذل را از سِرِّ عشق3832 گفت: ای ناصح !خمش کن، چند چند؟پند کم ده، زانکه بس سخت است بندسخت تر شد بند من از پند توعشق را نشناخت دانشمند توآن طرف که عشق می افزود دردبو حنیفه و شافعی درسی نکردتو مکن تهدیدم از کشتن ، که منتشنۀ زارم به خون ِ خویشتن عاشقان را هر زمانی مُردنیستمردن عشاق، خود یک نوع نیست او دو صد جان دارد از جان هدیو آن دو صد را می کند هر دم فدا هر یکی جان را ستاند ده بهااز نبی خوان عشرة أمثالهاگر بریزد خون من، آن دوست روپای کوبان جان بر افشانم بر اوآزمودم ، مرگ من در زندگی استچون رهم  زین زندگی پایندگیست بوی آن دلبر چو پرّان میشودآن زبانها جمله حیران میشودبس کنم، دلبر در آمد در خطابگوش شو و الله أعلم بالصواب چونکه عاشق توبه کرد، اکنون بترسکاو چو عیاران ، کند بر دار درس گر چه این عاشق بخارا میرودنه به درس و، نه به استا میرودعاشقان را شد مدرس حسن دوستدفتر و درس و سبقشان روی اوست خامش اند و نعرۀ تکرارشانمیرود تا عرش و تختِ یارشان درسشان آشوب و چرخ و زلزلهنی زیادات است و باب و سلسله سلسلۀ این قوم جعد مشکبارمسئلۀ دَور است ، لیکن دَور یارمسئلۀ کیس ار بپرسد کس تو راگو: نگنجد گنج حق در کیسه هاکیس: مجازات دزد ، اگر دست در جیب یا آستین کسی کند دست او قطع می شود اما اگر صاحب زر آن را در جای مناسبی پنهان نکرده باشد در مجازات دزد تخفیف قایل می شوند . منظور مولانا این است که مردان حق کاری به زر و سیم دنیا ندارند و در پی معرفت حق هستند که آن هم در کیسه نگهداری نمی شود . گر دم خُلع و مُبارا میرودبد مبین ، ذکر بخارا میرودخلع : طلاق به میل زن با گذشتن از مهریه – مبارا : طلاق توافقی مراد مولانا این است که اگر اهل مدرسه از جدایی می گویند نگران نشو ، ما صحبت از وصال میکنیم .  ذکر هر چیزی دهد خاصیتیزانکه دارد هر صفت ماهیتی در بخارا در هنرها بالغیچون به خواری رو نهی ، زان فارغی آن بخاری، غصۀ دانش نداشتچشم بر خورشید بینش می گماشت هر که در خلوت به بینش یافت راهاو ز دانشها نجوید دستگاه با جمال جان چو شد همکاسه ایباشدش ز اخبار و دانش تاسه ای تاسه : بیزاردید بر دانش، بود غالب فراز آن همی دنیا بچربد عامه را زانکه دنیا را همی بینند عَینو آن جهانی را همی دانند دَینببخشید من هم امروز خیلی پراکنده و زیاد حرف زدم . امیدوارم حوصله کرده باشید و خوانده باشید .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۱ ، ۱۴:۳۴
نازنین جمشیدیان
بخش های قبل داستان وکیل صدرجهان سلام به یاران همیشگی و ادامه ی داستان وکیل صدر جهان : وقتی عاشقِ حکایتِ  ما ، عزم برگشتن به سوی صدرجهان را کرد ، ناصحان او را دوره کردند و به او گفتند : اگر تو عاقبت اندیش باشی و با چشم عقل به این قضیه نگاه کنی غیر ممکن است به بخارا برگردی . صدرجهان از دست تو آنقدر خشمگین است که اگر آهنی به او بدهند زیر دندان هایش می گذارد و میجود ، و نگهبانان بیشماری گذاشته تا تو را پیدا کنند . حتی اگر موکلی به سوی تو فرستاده بود تو باید از آنها پنهان می شدی !  حالا که موکلی هم در کار نیست چرا بی جهت خود را گرفتار میکنی ؟؟  ولی این ناصحان نمی دانستند که موکل و کشش پنهانی او را به سوی بخارا می کشید که چیزی جز عشق نبود ...مولانا در این بخش داستان به این نکته اشاره می کند که حتی در جایی که یک موکل یا مامور،  ظاهر و آشکار است  ، یک موکل پنهان ما را به حرکت در می آورد. منع کردن دوستان او را از رجوع کردن به بخارا و تهدید کردن ، و لاابالی گفتن او 3814 گفت او را ناصحی: ای بی خبر!عاقبت اندیش، اگر داری هنرهنر : عقل و آگاهی در نگر پس را به عقل و پیش راهمچو پروانه مسوزان خویش راچون بخارا می روی، دیوانه ایلایق زنجیر و زندان خانه ای او ز تو آهن همی خاید ز خشماو همی جوید تو را با بیست چشم میکند او تیز از بهر تو کارداو سگ قحط است و، تو انبان آردچون رهیدی و خدایت راه دادسوی زندان میروی؟ چونت فتاد؟بر تو گر ده گون موکل آمدیعقل بایستی کز ایشان گُم زدی چون موکل نیست بر تو هیچ کساز چه بسته گشت بر تو پیش و پس؟ عشق ِ پنهان کرده بود او را اسیرآن موکل را نمی دید آن نذیرهر موکل را موکل مختفی استور نه او در بندِ سگ طبعی ز چیست ؟خشم ِ شاهِ عشق بر جانش نشستبر عوانی و سیه رویی ش بست می زند آن را، که:  هین !او را بزنز آن عوانان نهان افغان من عوان : مامور و نگهبان هر که بینی در زیانی میرودگر چه تنها، با عوانی میرودگر از او واقف بُدی ، افغان زدیپیش آن سلطان سلطانان شدی ریختی بر سر به پیش شاه خاکتا امان دیدی ز دیو سهمناک دیو سهمناک : شیطان یا نفس مهار نشده ی آدمی میر دیدی خویش را، ای کم ز مور!ز آن ندیدی آن موکل را، تو کورغرّه گشتی زین دروغین پرّ و بالپرّ و بالی کو کِشد سوی وبال پر سبک دارد، ره بالا کندچون گِل آلو شد، گرانی ها کند مولانا می گوید : چرا ما قهر الهی را به عنوان عامل درونی اعمال خود نمیبینیم ؟ خود بزرگ بینی عامل این مسئله است . ما اسیر پر و بال های دروغین هستیم مانند همین امکانات مادی و دنیوی . ولی در اصل این زندگی مادی ، پر و بال پریدن ما را سنگین کرده و از رفتن به عالم معنا باز مانده ایم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۱ ، ۰۷:۳۶
نازنین جمشیدیان
آغاز داستان صدر جهان سلام به یاران همیشگی اول از همه لازم می دونم که بگم در این داستان من بعضی بیت ها را حذف کردم . چون داستان بسیار بلند هست و دوست دارم از این به بعد داستان ها زودتر به نتیجه برسه . جاهایی که بیتی حذف شده با " ..." نشان دادم و از طرفی شماره ابیات را هم در جاهایی که لازم بود نوشتم . در بخش قبل دیدیم که صدرجهان از یکی از زیر دستان خود می رنجد و مدت 10 سال آن وکیل از شهر صدر جهان فراری می شود ، اما پس از 10 سال به این نتیجه می رسد که به دور از صدر جهان زندگی مانند مردگی است و بهتر است پیش او بازگردد هر چند ممکن است به دست او هلاک شود ... در عنوان این بخش کلمه ی لا ابالی به معنای بی ترس است .  عزم کردن آن وکیل از عشق ، که رجوع کند به بخارا لاابالی وار 3792 سخت بی صبر و در آتش دان تیزرو سوی صدر جهان می کن ! گریز!...3797 فُرقت صدر جهان در جان اوپاره پاره کرده بود ارکان اوگفت: برخیزم هم آن جا وارومکافر ار گشتم، دگر ره بگروم واروم آنجا، بیفتم پیش او    پیش آن صدر نکو اندیش اوگویم: افکندم به پیشت جان ِ خویشزنده کن، یا سر ببر ما را چو میش کشته و مرده به پیشت، ای قمر!به که شاه زندگان جای دگرآزمودم من هزاران بار بیشبی تو شیرین می نبینم عیش خویش ...3806 گفت: ای یاران ! روان گشتم وَداعسوی آن صدری که امیر است و مُطاع دم به دم در سوز بریان می شومهر چه بادا باد ، آنجا میروم گر چه دل چون سنگ خارا می کندجان من عزم بخارا می کندمسکن یار است و شهر شاه منپیش عاشق این بود حُبّ الوطن اشاره به این حدیث دارد که " حب الوطن من الایمان " . ایمانِ عاشق این است که در راه معشوق خود را به خطر اندازد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۱ ، ۰۶:۲۳
نازنین جمشیدیان
سلام به دوستان عزیز در این مدت که کمی از اینجا دور بودم به صورت ناگهانی تصمیم گرفتم کمی از دفتر اول مثنوی دورتر برویم و سری به دفتر سوم بزنیم . قبل از هر چیزی میخوام یه تشکر خاص داشته باشم از دوست عزیزی که باعث این حرکت در من شد و باعث شد بعد از مدت ها چند قدمی بردارم . این داستان رو تقدیم می کنم به  یکی بود ، یکی نبود  . داستان بسیار زیبایی در دفتر سوم مولانا هست : " عاشق بخارایی و  صدر جهان " .  این داستان از بیت 3688 آغاز و در بیت 4751 به پایان میرسد . البته در بین این داستان ، داستان های دیگری هم روایت می شود مانند " مسجد مهمان کش " . که من فعلا به همان اصل داستان صدر جهان میپردازم و در فرصت های بعدی به سراغ داستان هایی که در دل این داستان قرار دارد میرویم . صدرجهان یکی از صاحب منصبان بخارا است و داستان به احتمال زیاد حقیقت دارد . یکی از زیر دستان او مورد خشم او قرار میگیرد و از او میرنجد. کارمند محل خدمت را ترک میکند و بعد از مدتی پشیمان شده  و عزم بازگشت میکند  . ملامتگران او را دوره میکنند که تو که جان به در بردی حتما عقلت را از دست دادی که میخواهی  دوباره به بخارا برگردی ، اما عشق به صدر جهان آنقدر عمیق است و او را بی قرار کرده  که او  فکر میکند مردن در کنار او بهتر از زندگی بدون اوست . این داستان بسیار عمیق و عاشقانه است . دو طرف داریم صدر جهان و دوستدار او . آنقدر سخنان رد و بدل شده در این داستان زیبا و تاثیر گذار است که  داستان را از کوبنده ترین داستان های مثنوی کرده و آنقدر پر حلاوت و حرارت است که نشان میدهد مولانا در تمام ابیات ،  حدیث خود را به زبان آنها بیان  میکند . این سخن تماشاگرانه  نیست  بلکه او ، خود ، بازیگر میدان بوده است . سخن مولانا از سر سوز دل است . انگار حالات درونی خود را در این داستان بیان کرده  ... مولانا در ابیات اولیه به ماجرای بین  این دو اشاره ای می کند و به سراغ فراق می رود . به نظر او تمام دردها و رنج ها و تلخی های هستی نتیجه ی فراق از مبدا  هستی است . خاک:  شوره زار ، آب : گندیده ، باد : ناسالم ، و آتش : خاکستری بی فایده می شود . عقل هم از فراق از کار می افتد و دوزخ نیز به خاطر فراق از حق سوزان شده . در برابر همه ی اینها تنها چاره پناه به خداوند است . در ابیات انتهای این بخش ، مولانا در مورد فراق ها میگوید .. هر چیزی که با آن شاد شدی ، روزی از دست تو نیز خواهد رفت ،  پس تو در چیزی دل نبند ...قصۀ وکیل صدر جهان که از بخارا گریخت از بیم جان، باز عشقش کشید روکشان، که کار جان سهل باشد عاشقان را ۳۶۸۸ در بخارا بندۀ صدر جهان متهم شد، گشت از صدرش نهان مدت ده سال سر گردان بگشتگه خراسان، گه کهستان، گاه دشت از پس ده سال او از اشتیاقگشت بی طاقت ز ایام فراق گفت: تاب فرقتم زین پس نماندصبر کی داند خلاعت را نشاند ؟ خلاعت : درماندگی از فراق این خاکها شوره بودآب، زرد و گنده و تیره شودباد جان افزا ، وَخِم گردد ،وباآتشی، خاکستری گردد هباباغ ِ چون جنت، شود دار المرضزرد و ریزان، برگ او اندر حرض حرض : پوسیدن و تباه شدن عقل ِ دراک از فراق دوستانهمچو تیر انداز ِ اشکسته کمان دوزخ از فرقت چنان سوزان شدستپیر از فرقت چنین لرزان شدست گر بگویم از فراق چون شرارتا قیامت، یک بود از صد هزارپس ز شرح سوز او کم زن نفس"ربِّ سلم، ربِّ سلم " گوی و بس هر چه از وی شاد گشتی در جهاناز فراق او بیندیش این زمان زآنچه گشتی شاد، بس کس شاد شدآخر از وی جست و هم چون باد ، شداز تو هم بجهد، تو دل بر وی منهپیش از آن کاو بجهد از تو، تو بِجِه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۱ ، ۰۷:۳۶
نازنین جمشیدیان