لاابالی گفتن عاشق، ناصح و عاذل را از سِرِّ عشق (بخش چهارم )
شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۱، ۰۲:۳۴ ب.ظ
بخش های قبل داستان وکیل صدرجهان
سلام به یاران همیشگی
در قسمت های قبل دیدیم که وقتی عاشق داستان ما عزم رفتن به بخارا کرد ناصحان به او گفتند حتما عقل خود را از دست داده ای که با پای خود به دیدار صدر جهان میروی زیرا او بسیار از دست تو خشمگین است و جان سالم به در نخواهی برد .
در این قسمت دوباره حرف های این عاشق بی قرار را در مقابل ناصحان می شنویم :
عاشق به ناصحان می گوید که این پندهای شما نه اینکه مرا منصرف نکرد بلکه من را در انجام این کار مصرتر هم کرد . مشکل شما این است که عشق را نشناخته اید . عشق چیزی نیست که در درس و کتاب باشد . شما من را از کشته شدن می ترسانید در صورتی که من با عشق به سمت قربانی شدن می روم . من این را فهمیده ام که مرگ من در زندگی بدون معشوق است و زندگی من در مرگ من آشکار می شود . عاشق حقیقی هیچ وقت از عشق خود توبه نمیکند و اگر هم توبه کرد چنان دوباره این عشق از او سر بر میکشد که او را تا بالای دار میکشاند ( اشاره به حلاج ) باید در اینجا به این نکته اشاره کنم که به فرمایش دکتر سروش ، عشق باعث اتفاق های زیبایی درون ما میشود : 1- فنا ، از دست دادن صفاتی مانند غرور ، خودپسندی ، خودخواهی 2- "شجاعت" ، که شما به زیبایی این نکته را در این داستان مشاهده میکنید : نداشتن ترس از مرگ در راه معشوق . سپس مولانا به موضوع دیگری اشاره میکند : این عاشق گرچه به بخارا میرود که منبع علم و دانش است ( بخارا قبل از حمله ی مغول ، قرن 4-5 منبع علم بوده ) اما برای درس و استاد نیست . همه درس ها نمی توان از طریق درس و کلاس آموخت . آنچه در درس و کلاس میتوان آموخت "دانش" است و آن چیزی که باید از صاحبانش آموخت "بینش" است . با دل است که می شود حق را شناخت .
مولانا اعتقاد دارد که درست است که خلوت خوب است اما بعضی چیزها را حتما باید با همنشینی با انسان های اهلش شناخت و نمی توان در خلوت به همه ی آنها رسید و بسیار زیبا به این نکته اشاره کرده :
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی زیر سایهی یار خورشیدی شوی رو بجو یار خدایی را تو زود چون چنان کردی خدا یار تو بود آنک در خلوت نظر بر دوختست آخر آن را هم ز یار آموختست خلوت از اغیار باید نه ز یار پوستین بهر دی آمد نه بهار عقل با عقل دگر دوتا شود نور افزون گشت و ره پیدا شود نفس با نفس دگر خندان شود ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود ( دفتر دوم ) لاابالی گفتن عاشق، ناصح و عاذل را از سِرِّ عشق3832 گفت: ای ناصح !خمش کن، چند چند؟پند کم ده، زانکه بس سخت است بندسخت تر شد بند من از پند توعشق را نشناخت دانشمند توآن طرف که عشق می افزود دردبو حنیفه و شافعی درسی نکردتو مکن تهدیدم از کشتن ، که منتشنۀ زارم به خون ِ خویشتن عاشقان را هر زمانی مُردنیستمردن عشاق، خود یک نوع نیست او دو صد جان دارد از جان هدیو آن دو صد را می کند هر دم فدا هر یکی جان را ستاند ده بهااز نبی خوان عشرة أمثالهاگر بریزد خون من، آن دوست روپای کوبان جان بر افشانم بر اوآزمودم ، مرگ من در زندگی استچون رهم زین زندگی پایندگیست بوی آن دلبر چو پرّان میشودآن زبانها جمله حیران میشودبس کنم، دلبر در آمد در خطابگوش شو و الله أعلم بالصواب چونکه عاشق توبه کرد، اکنون بترسکاو چو عیاران ، کند بر دار درس گر چه این عاشق بخارا میرودنه به درس و، نه به استا میرودعاشقان را شد مدرس حسن دوستدفتر و درس و سبقشان روی اوست خامش اند و نعرۀ تکرارشانمیرود تا عرش و تختِ یارشان درسشان آشوب و چرخ و زلزلهنی زیادات است و باب و سلسله سلسلۀ این قوم جعد مشکبارمسئلۀ دَور است ، لیکن دَور یارمسئلۀ کیس ار بپرسد کس تو راگو: نگنجد گنج حق در کیسه هاکیس: مجازات دزد ، اگر دست در جیب یا آستین کسی کند دست او قطع می شود اما اگر صاحب زر آن را در جای مناسبی پنهان نکرده باشد در مجازات دزد تخفیف قایل می شوند . منظور مولانا این است که مردان حق کاری به زر و سیم دنیا ندارند و در پی معرفت حق هستند که آن هم در کیسه نگهداری نمی شود . گر دم خُلع و مُبارا میرودبد مبین ، ذکر بخارا میرودخلع : طلاق به میل زن با گذشتن از مهریه – مبارا : طلاق توافقی مراد مولانا این است که اگر اهل مدرسه از جدایی می گویند نگران نشو ، ما صحبت از وصال میکنیم . ذکر هر چیزی دهد خاصیتیزانکه دارد هر صفت ماهیتی در بخارا در هنرها بالغیچون به خواری رو نهی ، زان فارغی آن بخاری، غصۀ دانش نداشتچشم بر خورشید بینش می گماشت هر که در خلوت به بینش یافت راهاو ز دانشها نجوید دستگاه با جمال جان چو شد همکاسه ایباشدش ز اخبار و دانش تاسه ای تاسه : بیزاردید بر دانش، بود غالب فراز آن همی دنیا بچربد عامه را زانکه دنیا را همی بینند عَینو آن جهانی را همی دانند دَینببخشید من هم امروز خیلی پراکنده و زیاد حرف زدم . امیدوارم حوصله کرده باشید و خوانده باشید .
۹۱/۰۴/۱۰