داستان صدر جهان ( آغاز)
شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۱، ۰۷:۳۶ ق.ظ
سلام به دوستان عزیز
در این مدت که کمی از اینجا دور بودم به صورت ناگهانی تصمیم گرفتم کمی از دفتر اول مثنوی دورتر برویم و سری به دفتر سوم بزنیم .
قبل
از هر چیزی میخوام یه تشکر خاص داشته باشم از دوست عزیزی که باعث این حرکت
در من شد و باعث شد بعد از مدت ها چند قدمی بردارم . این داستان رو تقدیم
می کنم به یکی بود ، یکی نبود .
داستان بسیار زیبایی در دفتر سوم مولانا هست : " عاشق بخارایی و صدر جهان
" . این داستان از بیت 3688 آغاز و در بیت 4751 به پایان میرسد . البته
در بین این داستان ، داستان های دیگری هم روایت می شود مانند " مسجد مهمان
کش " . که من فعلا به همان اصل داستان صدر جهان میپردازم و در فرصت های
بعدی به سراغ داستان هایی که در دل این داستان قرار دارد میرویم .
صدرجهان یکی از صاحب منصبان بخارا است و داستان به احتمال زیاد حقیقت دارد . یکی
از زیر دستان او مورد خشم او قرار میگیرد و از او میرنجد. کارمند محل خدمت
را ترک میکند و بعد از مدتی پشیمان شده و عزم بازگشت میکند . ملامتگران
او را دوره میکنند که تو که جان به در بردی حتما عقلت را از دست دادی که
میخواهی دوباره به بخارا برگردی ، اما عشق به صدر جهان آنقدر عمیق است و
او را بی قرار کرده که او فکر میکند مردن در کنار او بهتر از زندگی بدون
اوست . این
داستان بسیار عمیق و عاشقانه است . دو طرف داریم صدر جهان و دوستدار او .
آنقدر سخنان رد و بدل شده در این داستان زیبا و تاثیر گذار است که داستان
را از کوبنده ترین داستان های مثنوی کرده و آنقدر پر حلاوت و حرارت است که
نشان میدهد مولانا در تمام ابیات ، حدیث خود را به زبان آنها بیان میکند .
این سخن تماشاگرانه نیست بلکه او ، خود ، بازیگر میدان بوده است . سخن
مولانا از سر سوز دل است . انگار حالات درونی خود را در این داستان بیان
کرده ... مولانا
در ابیات اولیه به ماجرای بین این دو اشاره ای می کند و به سراغ فراق می
رود . به نظر او تمام دردها و رنج ها و تلخی های هستی نتیجه ی فراق از
مبدا هستی است . خاک: شوره زار ، آب : گندیده ، باد : ناسالم ، و آتش :
خاکستری بی فایده می شود . عقل هم از فراق از کار می افتد و دوزخ نیز به
خاطر فراق از حق سوزان شده . در برابر همه ی اینها تنها چاره پناه به خداوند است . در
ابیات انتهای این بخش ، مولانا در مورد فراق ها میگوید .. هر چیزی که با
آن شاد شدی ، روزی از دست تو نیز خواهد رفت ، پس تو در چیزی دل نبند ...قصۀ وکیل صدر جهان که از بخارا گریخت از بیم جان، باز عشقش کشید روکشان، که کار جان سهل باشد عاشقان را
۳۶۸۸ در بخارا بندۀ صدر جهان
متهم شد، گشت از صدرش نهان مدت ده سال سر گردان بگشتگه خراسان، گه کهستان، گاه دشت از پس ده سال او از اشتیاقگشت بی طاقت ز ایام فراق گفت: تاب فرقتم زین پس نماندصبر کی داند خلاعت را نشاند ؟
خلاعت : درماندگی
از فراق این خاکها شوره بودآب، زرد و گنده و تیره شودباد جان افزا ، وَخِم گردد ،وباآتشی، خاکستری گردد هباباغ ِ چون جنت، شود دار المرضزرد و ریزان، برگ او اندر حرض
حرض : پوسیدن و تباه شدن
عقل ِ دراک از فراق دوستانهمچو تیر انداز ِ اشکسته کمان دوزخ از فرقت چنان سوزان شدستپیر از فرقت چنین لرزان شدست گر بگویم از فراق چون شرارتا قیامت، یک بود از صد هزارپس ز شرح سوز او کم زن نفس"ربِّ سلم، ربِّ سلم " گوی و بس هر چه از وی شاد گشتی در جهاناز فراق او بیندیش این زمان زآنچه گشتی شاد، بس کس شاد شدآخر از وی جست و هم چون باد ، شداز تو هم بجهد، تو دل بر وی منهپیش از آن کاو بجهد از تو، تو بِجِه
۹۱/۰۴/۰۳