جواب گفتن عاشق عاذلان و تهدید کنندگان را (بخش هفتم )
پنجشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۱، ۰۳:۵۳ ب.ظ
سلام به همراهان عزیزم
دیدیم که بالاخره عاشق داستان ما به بخارا وارد شد و همه او را ملامت کردند که اگر تو عقل داشتی به میدان بلا باز نمیگشتی ... در اینجا عاشق ما به سخن می آید ، این سخنان بی شک از قلب مولانا روییده و گرمای این ابیات بی شک به این دلیل است که مولانا نه در کنار داستان ، که خود در میانه ی میدان بوده است :
من مانند یک مستسقی هستم ( نوعی بیماری که بیمار آنقدر عطش دارد و آب مینوشد تا بدنش باد کرده میمیرد ) تشنه ی آب هستم با اینکه میدانم همین آب باعث مرگ من می شود . آیا هیچ مستسقی را دیده اید که از آب بگریزد ؟؟ من حتی اگر دست و پایم هم ورم کند دست از آب نمی کشم . کاش من جویی بودم که آب در آن روان بود . پس حتی اگر آن معشوق خون مرا هم بریزد باز از او روی بر نمی گردانم که رهایی من در این است . من مانند آن گاو میشی هستم که قرار است در عید قربانی شود. اگر هم روزی خوردم و خوابیدم برای این بود که در این روزِ قربانی شدن ، پروار باشم . من مانند گاو موسی هستم که وقتی قربانی شد هر جزوش حیات برای مرده ای می شود ( در سوره بقره آمده که مردی از بنی اسرائیل را ناشناسی کشته بود . موسی به اشاره حق گاوی را با نشانه های خاص پیدا کرد و کشت و با دُم آن بر پیکر مرد مرده زد تا برخیزد و قاتل خود را معرفی کند . ) سپس مولانا ابیات زیبایی را بیان میکند که فکر می کنم همه ی شما آن را شنیده اید . در پی هر مردن حیات تازه ای با مراتب معنوی بالاتر پدیدار می شود( در موردش ترجیح میدم چیزی نگم تا شما خودتون بخونید و حسش کنید ) ای کسانی که نشستید و فسرده اید و حتی فکر میکنید عاشق هستید، این کوزه را در آب جوی رها کنید . پس باید دل رو به دریا زد . دست از جان خود بشویید و راهی شوید ...
بخش های قبل داستان وکیل صدرجهان
جواب گفتن عاشق عاذلان و تهدید کنندگان را3886 گفت: من مستسقی ام، آبم کِشدگر چه میدانم که هم آبم کُشدهیچ مستسقی بنگریزد ز آبگر دو صد بارش کند مات و خراب گر بیاماسد مرا دست و شکمعشق آب از من نخواهد گشت کم گویم ، آن گه که بپرسند از بُطونکاشکی بحرم روان بودی درون خیک اِشکم ، گو: ِبدَر از موج آبگر بمیرم هست مرگم مستطاب من به هر جایی که بینم آب جورشکم آید : بودمی من جای اودست همچون دف، شکم همچون دُهُلطبل عشق آب میکوبم چو گل گر بریزد خونم آن روح الامینجرعه جرعه خون خورم همچون زمین چون زمین و چون جنین خون خواره امتا که عاشق گشته ام این کاره ام شب همی جوشم در آتش همچو دیگروز تا شب خون خورم مانند ریگ من پشیمانم که مکر انگیختماز مراد خشم او بگریختم گو: بران بر جان مستم خشم خویشعید قربان اوست، و عاشق گاومیش گاو اگر خسبد، وگر چیزی خوردبهر عید و ذبح او میپروردگاو موسی دان مرا، جان داده ایجزو جزوم حشر هر آزاده ای گاو موسی بود قربان گشته ایکمترین جزوش حیاتِ ُکشته ای بر جهید آن ُکشته ز آسیبش ز جادر خطاب "اضربوه بعضها"یا کرامی ! اذبحوا هذا البقرإن أردتم حشر أرواح النظراز جمادی مُردم و نامی شدمو ز نما مُردم به حیوان بر زدم مردم از حیوانی و آدم شدمپس چه ترسم؟ کی ز مُردن کم شدم؟ حملۀ دیگر بمیرم از بشرتا بر آرم از ملایک پر و سر و ز ملک هم بایدم جَستن ز جو کُلُّ شَی ءٍ هالِکٌ إِلا وجهَهُ بار دیگر از ملک قربان شومآنچه اندر وهم ناید، آن شوم پس عدم گردم، عدم چون ارغنونگویدم که إِنَّا إِلَیهِ راجعون مرگ دان آن که اتفاق امّت استکآب حیوانی ، نهان در ظلمت است همچو نیلوفر برو زین طرفِ جوهمچو مستسقی حریص و مرگ جومرگ او آب است و او جویای آبمیخورد، و الله أعلم بالصواب ای فسرده! عاشق ننگین نمدکاو ز بیم جان ز جانان میرمدسوی تیغ عشقش، ای ننگ زنان!صد هزاران جان نگر، دستک زنان جوی دیدی، کوزه اندر جوی ریزآب را از جوی کی باشد گریز ؟آب کوزه چون در آب جو شودمحو گردد در وی و، جو، او شودوصف او فانی شد و، ذاتش بقازین سپس نه کم شود نه بد لقاخویش را بر نخل او آویختمعذر آن را که از او بگریختم
۹۱/۰۴/۲۲