رو نهادن آن بندۀ عاشق سوی بخارا ( بخش پنجم )
سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۱، ۰۸:۳۶ ق.ظ
بخش های قبل داستان وکیل صدرجهان
سلام به دوستان عزیز
در قسمت های قبل دیدیم که عاشق بخارایی قصد بازگشت به بخارا کرد و با اینکه ناصحان او را از این کار بازداشتند اما او بر خلاف رای بقیه ، از جان گذشته است و راه بخارا و معشوق به پیش میگیرد .
عاشق در راه رفتن به بخارا آنچنان سرمست و گرم میرود که ریگ بیابان برایش همچون حریر است و آب جیحون مانند آبگیر و بیابان برایش گلستان است . بخارایی که منبع علم و عقل بود اینک عقل و دین را از او بربوده ...کم کم از دور بخارا بر او نمایان می شود و عاشق قصه ی ما بر رخساره اش که گرد غم بر آن نشسته بود ، نور شادی هویدا می شود و از هوش می رود . او در حقیقت گلستانی نهانی دیده بود . این گلستان را آنها که راه عقل پیش گرفته اند نخواهند دید ... رو نهادن آن بندۀ عاشق سوی بخارا
3862 رو نهاد آن عاشق خونابه ریزدل طپان ، سوی بخارا گرم و تیزریگ آمون پیش او همچون حریرآب جیحون پیش او چون آب گیرآن بیابان پیش او چون گلستانمی فتاد از خنده او چون گل سَتان ستان : طاق باز در سمرقند است قند، اما لبشاز بخارا یافت ، وآن شد مذهبش مذهب : مقصد ای بخارا! عقل افزا بوده ایلیک از من عقل و دین بربوده ای بدر میجویم ، از آنم چون هِلالصدر می جویم در این صفّ نِعال هلال : لاغر و رنج دیده صف نعال : کفش کن ( اشاره به خواری عاشق در مقابل معشوق ) چون سواد آن بخارا را بدیددر سواد غم، بیاضی شد پدیدسواد : روستاهای بیرون شهر که از دور سیاهی آنها پیدا بود بیاض : روشنیساعتی افتاد بی هوش و درازعقل او پرید در بستان ِ رازبر سر و رویش گلابی میزدند از گلاب عشق او غافل بُدنداو گلستانی نهانی دیده بودغارت عشقش ز خود بُبریده بودتو فسرده! در خور این دم نه ایبا شکر مقرون نِه ای، گر چه نیی رختِ عقلت با تو است و عاقلیکز جُنُوداً لَمْ تَرَوْها غافلی
پ . ن : راستی دوستان عزیزم من دیدم بعضی از شما اطلاع ندارید که : اگه در قسمت "وبلاگ دوستان " آدرس وبلاگ دوستانتون در بلاگفا را درج کنید از به روز شدن اونها به راحتی مطلع میشین !
۹۱/۰۴/۱۳