برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

آخرین قسمت داستان وکیل صدر جهان

يكشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۰۰ ق.ظ
سلام به دوستان عزیز بالاخره به پایان این داستان رسیدیم . ممنون از همه ی دوستانی که با نظراتشون من رو دلگرم میکنند به ادامه ی این راه . و همونطور که اول داستان هم گفتم ممنون از حضور عزیزی که اگر نبود این داستان شروع نمیشد . بخش های قبل داستان وکیل صدرجهان در این بخش وکیل صدر جهان با معشوق به سخن می آید ( گر چه بسیار این سخنان مانند درد و دل بنده ی خطاکار با پروردگار خود است ) : ای کسی که جان ات واصل شده به حق و باید جان تو را طواف کرد ، خدا را شکر می کنم که دوباره به تو دست یافتم . تو مانند صوراسرافیل در قیامتگاه عشق هستی . تو عشق حقیقی هستی ( عشقِ عشق ) و حتی خود عشق ، عاشق توست . اولین هدیه ای که از تو می خواهم گوشی است که بر روزن دلم نهی و به آن گوش دهی . گر چه می دانم تو از آنچه در دل من میگذرد مطلع هستی اما من مدت هاست که در انتظارم تا بتوانم با تو سخن گویم و تبسم های تو را ببینم  . می دانم که خطا کرده ام ، بی صبری کردم ، و تو حتی سکه های تقلبی مرا به جای اصل از من پذیرفتی  ، صبرها در مقابل صبر تو ذره ای بیش نیست . اول اینکه وقتی از تو دور شدم و از دام  تو رها شدم انگار همه چیز را از دست دادم .  ( حیرت ) دوم اینکه بسیار گشتم  و مانند تو نیافتم .سوم اینکه وقتی از تو جدا شدم انگار از دایره ی ایمان خارج شدم و به کفر رسیدم . چهارم اینکه به دنبال سوختن مزرعه و خرمن زندگی آنچنان در تناقض گرفتار آمدم  که دیگر چهار و پنج را از هم تشخیص نمی دهم و حساب همه چیز از دستم خارج شده است . این ناله ی من مانند رعدی است که گریستن به دنبال دارد . من حتی نمی دانم حال ، سخن بگویم یا بگریم ؟؟ اگر بگریم دیگر نمی توانم سخن بگویم  و اگر سخن بگویم از گریستن باز میمانم .با خویش آمدن عاشق بی هوش و روی آوردن به ثنا و شکر معشوق 4697 گفت:" ای عنقای حق! جان را مَطاف!شکر ، که باز آمدی ز آن کوه قاف ای سِرافیل قیامتگاهِ عشق!ای تو عشق ِ عشق و، ای دلخواه عشق! اولین خلعت که خواهی دادنمگوش خواهم که نهی بر روزنم گر چه میدانی به صَفوت حال منبنده پرور، گوش کن اقوال من صد هزاران بار، ای صدر فرید!ز آرزوی گوش تو، هوشم پریدآن سمیعی ِ تو، وآن اِصغای تووآن تبسمهای جان افزای توآن بنوشیدن، کم و بیش ِ مراعشوۀ جان ِ بداندیش مراقلب های من، که آن معلوم توستبس پذیرفتی تو، چون نقدِ درست بهر گستاخی و شوخِ  غرّه ایحِلم ها در پیش حلمت، ذره ای اولا بشنو، که چون ماندم ز شستاوّل و آخر ز پیش من بجَست ثانیا بشنو تو، ای صدر ِ وَدودکه بسی جُستم ترا، ثانی نبودثالثا تا از تو بیرون رفته امگوئیا ثالث ثلاثه گفته ام رابعا چون سوخت ما را مزرعهمیندانم خامسه از رابعه هر کجا یابی تو خون بر خاکهاپی بری، باشد یقین از چشم ماگفتِ من رعد است و، این بانگ و حنینز ابر خواهد تا ببارد بر زمین من میان ِ گفت و گریه می تنمیا بگریم، یا بگویم، چون کنم ؟گر بگویم، فوت میگردد بُکاور نگویم ،  چون کنم شکر و ثنا ؟می فتد از دیده خون ِ دل، شها!بین چه افتاده ست از دیده مرا " تصویر بسیار زیبایی مولانا از این دیدار و قیامتی که از این وصل بر پا شده ساخته است .  مولانا خود بازیگر این میدان است و به همین خاطر به این زیبایی تصویر وصال را عیان ساخته . وکیل صدر جهان پس از گفتن ابیات بالا به گریه در آمد و آنچنان گریست که تمام کسانی که در این صحنه حاضر بودند نیز با او گریستند . آسمان به زمین گفت اگر قیامت را ندیده ای نگاه کن که قیامت همین جاست . اینجا نقطه ای است که دیگر عقل حیران شده : این چه وصالی است که با وجود وصل هم باز چشم میگرید ؟!این بگفت و گریه در شد آن نحیفکه بر او بگریست هم دون، هم شریف از دلش چندان بر آمد های هوحلقه کرد اهل بخارا گِرد او خیره گویان، خیره گریان، خیره خندمرد و زن، خُرد و کلان، حیران شدندشهر هم همرنگ او شد، اشک ریزمرد و زن درهم شده، چون رِستخیزآسمان میگفت آن دم با زمین:گر قیامت را ندیدستی ، ببین عقل حیران که : چه عشق است و چه حال؟تا فراق او عجب تر یا وصال ؟چرخ برخوانده قیامت نامه راتا مِجَرّه بر دریده جامه رامولانا از این بیت به بیان حالات خود و وصف عشق می پردازد . عشق چیزی فراتر از این دنیا و آن دنیا است . در عشق فقط دیوانگی و حیرانی است ، حتی خیلی از واصلان به حق در حسرت این عشق هستند . ما بندگی و سلطنت را دیدیم اما در هیچ کدام از آنها عشق نیست . عشق آن جایی است که کشتی عقل در آن نقطه می شکند و از دست آن کاری ساخته نیست ."عدم " در زبان مولانا یعنی بی صورتی . جایی که هیچ نشانی و وصفی ندارد . در این نقطه انسان به حیرت می رسد . عشق هم همین گونه است . عشق قابل وصف نیست . کاش هستی زبانی داشت تا میتوانستیم پی به اسرار ببریم . خاصیت این نقطه این است که هر چه بخواهی پرده ای را برداری پرده ی دیگری اضافه می شود . این پرده ها با حرف برداشته نمی شود . این است که نهایت مسیر عارفان و عاشقان خموشی است . در اینجا زبان نه تنها رساننده نیست بلکه مزاحم هم هست .  در اینجاست که باید محرمی پیدا کنی و با عاشقان بنشینی . اما باز هم انگار مولانا داخل قفس میدمد و نمی تواند خیلی حرف ها را بازگو کند . مشکل اینجاست که این حرف ها را ، هم نمی توان گفت و هم نمیتوان نگفت !! مولانا مست عشق است و این ابیات نشانی از بی قراری اوست : سخت مست و بی خود و آشفته ای / دوش ای جان! بر چه پهلو خفته ای ؟ خداوند هم راز است و هم ناز ، نه از رازش می توان سخن گفت و نه از نازش می توان پرده برداشت .  این ابیات به بعد را مولانا در حالتی سروده که شارحان نتوانسته اند شرح درستی از آن بیان کنند  ... به نظر من هر کسی کوزه ی خود را به دست گیرد و آنچه در توان دارد از این دریای بی نهایت روزی بگیرد ... این هم پایان داستانی که بر آن پایانی نیست ... با دو عالم عشق را بیگانگیاندر او ، هفتاد و دو دیوانگی سخت پنهان است و، پیدا حیرتشجان سلطانان ِ جان، در حسرتش غیر هفتاد و دو ملت، کیش اوتخت شاهان، تخته بندی، پیش اومطرب عشق این زند وقت سماع:بندگی بند و، خداوندی صُداع پس چه باشد عشق ِ دریای عدم ؟در شکسته عقل را، آنجا قدم بندگی و سلطنت معلوم شدزین دو پرده، عاشقی مکتوم شدکاشکی هستی زبانی داشتیتا ز هستان پرده ها برداشتی هر چه گوئی، ای دم هستی! از آنپردۀ دیگر بر او بستی ، بدان آفت ادراک  آن قال است و حالخون به خون شستن، مُحال است و مُحال من چو با سودائیانش محرممروز و شب اندر قفس در می دمم سخت مست و بی خود و آشفته ایدوش ای جان! بر چه پهلو خفته ای ؟هان و هان، هش دار، بر نآری دمیاولا ً برجه، طلب کن محرمی عاشق و مستی و بگشاده زبان الله الله،  ُاشتری بر ناودان چون ز راز و ناز او گوید زبان "یا جمیل، الستر"، خوانَد آسمان سِترِ چه؟ در پشم و پنبه آذر استتو همی پوشیش، او  پیداتر است چون بکوشم تا سِرَش پنهان کنمسَر بر آرد چون علم، کاینک منم "رغم انفم" گیردم او هر دو گوشکای مدمّغ! چونش می پوشی ؟بپوشگویمش: رو، گر چه بر جوشیده ایهمچو جان پیدائی و، پوشیده ای گوید او: محبوس خُنب است این تنمچون می اندر بزم،  ُخنبک میزنم گویمش: ز آن پیش، که گردی گروتا نیاید آفت مستی، بروگوید: از جام لطیف آشام ، منیار ِ روزم، تا نماز شام، من چون بیاید شام و دزدد جام منگویمش: واده، که نآمد شام ِ من ز آن عرب بنهاد نام ِ مَی "مُدام"زآنکه سیری نیست می  خور را مُدام عشق جوشد بادۀ تحقیق رااو بود ساقی نهان صدیق راچون بجویی تو، به توفیقِ حسنباده، آبِ جان بود، اِبریق  تن چون بیفزاید مَی ِ توفیق راقوّت مَی، بشکند اِبریق راآب گردد ساقی و، هم مست، آبچون مگو،  والله أعلم بالصواب پرتو ساقی است کاندر شیره رفتشیره بر جوشید و رقصان گشت و زَفت اندر این معنی بپرس آن خیره راکه : چنین کِی دیده بودی شیره را ؟بی تفکر، پیش هر داننده هستآن که : با شوریده شوراننده هست
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۵/۲۲
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی