ملاقات آن عاشق با صدر جهان (بخش نهم )
شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۳۴ ق.ظ
سلام به دوستان عزیز
اول از همه تشکر می کنم به خاطر حضور دوستان عزیزم حتی در غیبت من . این مدت که کمتر میتونم بیام اینجا سعی کردم به وبلاگ دوستان سر بزنم اما ببخشید که بدون گذاشتن رد پا میام و میرم .
این بخش از داستان وکیل صدر جهان به نظرم بسیار زیباست و با اینکه طولانی هست مطمئن هستم اگر در وقت مناسب و بدون عجله بشینید و بخونید بسیار لذت خواهید برد .
در بیت 3923 داستان وکیل صدر جهان نیمه ماند و مولانا به سراغ داستان های دیگر رفت و دوباره در بیت 4380 مولانا به داستان صدر جهان باز می گردد .
دیدیم که وکیل صدر جهان که اشتباهی مرتکب شده بود از ترس خشم صدر جهان از بخارا گریخت و مدت 10 سال آواره شد ولی بعد از 10 سال دید که دیگر تاب دوری از معشوق ( صدرجهان ) را ندارد و عزم بازگشت به بخارا کرد همه او را از این عمل نهی کردند اما اون چنان عاشق بود که از جان خویش هم گذشته بود و حاضر بود که باز گردد حتی اگر به دست صدرجهان خون او ریخته شود . از نظر مولانا عشق هیچ گاه یک سویه نیست یعنی عشق یک طرفه وجود ندارد . اگر عشق الهی بین دو انسان الهی باشد مطمئنا در دل عاشق و معشوق پایگاه دارد و نمی شود که معشوق بی خبر باشد . در این بخش مولانا به این نکته به زیبایی اشاره میکند . ما تا اینجای داستان فقط از وکیل صدر جهان شنیده ایم اما در اینجا مولانا از زاویه ی خود صدر جهان داستان را روایت می کند . بی تابی و آه عاشق ، در دل معشوق هم مهری انداخته است : چون در این دل برق مهر دوست جست / اندر آن دل دوستی میدان که هست
صدرجهان در سحرگه با خدای خود راز و نیاز میکند و سراغ از آواره ی خود را میگیرد . صدرجهان میگوید: درست است که وکیل گناهی مرتکب شد و ما دیدیم اما او رحمت ما را ندیده بود . من کسی را که در انجام گناه وقیح است میترسانم اما او که خود ترسیده بود من دیگر با او چه کار میتوانم داشته باشم ؟! برای دیگی که سرد شده آتش روشن میکنند اما دیگی که خود در حال جوشیدن است که دیگر آتش نمی خواهد . کسانی که نمی ترسند را آگاهی میدهم تا خوف را تجربه کنند اما آنکه خود خوف دارد ، با شکیبایی و حلم من به آنها آرام خواهم داد . من طبیبی هستم که به هر کسی فراخور حال خودش شربتی میدهم .
بخش های قبل داستان وکیل صدرجهان
ملاقات آن عاشق با صدر جهان4380 آن بخاری نیز خود بر شمع زدگشته بود از عشقش آسان آن کَبَدآه سوزانش سوی گردون شدهدر دل صدر جهان مِهر آمده گفته با خود در سحرگه کای احدحال ِ آن آوارۀ ما چون بود ؟او گناهی کرد و ما دیدیم، لیکرحمت ما را نمیدانست نیک خاطر مجرم ز ما ترسان شودلیک صد اومید در ترسش بودمن بترسانم وقیح یاوه راآن که ترسد، من چه ترسانم ورا ؟بهر دیگ سرد آذر میرودنه بدآن کز جوش از سر می رودآمنان را من بترسانم به علمخایفان را ، ترس بردارم به حلم پاره دوزم، پاره در موضع نهمهر کسی را شربت اندر خور دهم باطن مرد حق منبع فیض است اگرچه ظاهرش مانند چوب خشن و خشکی است . اما باطنش باعث می شود تا برگ های سبز از آن بروید . هر ظاهری از باطن افراد سرچشمه میگیرد . وفا و مهربانی هم مانند درختی است که برگ هایش به آسمان سر می کشد . ریشه بر جای میماند اما شاخه هایش همه جا را میگیرد .
هست سِرّ مرد چون بیخ درختز آن بروید برگهاش از چوبِ سخت در خور آن بیخ رُسته برگهادر درخت و در نفوس و در نُهی بر فلک پرهاست ز اشجار وفااصلها ثابت و فرعه فی السما
اگر با عشق اینگونه شاخه ها تا آسمان اوج میگیرد چگونه در دل صدر جهان نروید ؟در اینجا مولانا همان جمله ی معروف "دل به دل راه دارد " را به زیبایی بیان میکند . دل انسان ها مانند تن آنها نیست که از هم جدا باشد . گاهی تن ها جداست ولی روح ها به هم متصل و در هم آمیخته است . مانند دو سفال چراغ که با اینکه جدا از هم هستند اما نورشان در هم آمیخته می شود . وقتی یک عاشق در تب وصل میسوزد حتما معشوقش نیز جویای اوست . اما عشق عاشقان و معشوقان با هم فرق دارد . کلا عشق در هر کسی به شیوه ی خاص خودش اثر گذاری میکند . عشق در معشوقان سرخوشی می آورد و عاشقان را لاغر می کند .
چون برُست از عشق، پر بر آسمانچون نروید در دل صدر جهان ؟موج میزد در دلش عفو گنهکه ز هر دل تا دل آمد روزَنَه که ز دل تا دل یقین روزن بودنه جدا و دور چون دو تن بودمتصل نبود سِفال دو چراغنورشان ممزوج باشد در مساغ هیچ عاشق خود نباشد وصل جوکه نه معشوقش بود جویای اولیک عشق عاشقان، تن زه کندعشق معشوقان، خوش و فربه کندچون در این دل برق ِ مهر ِ دوست جَستاندر آن دل دوستی می دان که هست مولانا می گوید اگر تو مهری از حق در درون خود احساس کردی مطمئن باش که این دوستی و مهر دو طرفه است . آیا با یک دست میشه صدای دست زدن را شنید ؟ پس عشق نمی تواند فقط در یک سو باشد و در سوی دیگر نباشد . تشنه به دنبال آب میگردد و همانقدر که او تشنه ی آب است آب هم تشنه ی کسی است که طالب آب است . این عطش دو جانبه است .
در دل تو مهر حق چون شد دو تُوهست حق را بی گمانی، مهر توهیچ بانگ کف زدن آید به در از یکی دست تو، بی دستی دگر ؟تشنه مینالد که: کو آب گوار !آب هم نالد که: کو آن آب خوار ؟جذب آب است این عطش در جان ماما از آن ِ او و، او هم آنِ ما
این حکمت خداوند بود که همه چیز در عالم جفت جفت هستند و عشق در آنها جاری شده . در علم قدیم آسمان را مرد و زمین را زن میدانستند و مولانا به جفت بودن این دو اشاره میکند . همچنین ستاره های سیار را پدران خلقت و موثر در آفرینش و سرنوشت مخلوقات میدانستند و عناصر چهارگانه خاک ، آب ، باد ( هوا ) ، آتش را مادران آفرینش می گفتند . همچنین دوازده برج فلکی را دارای طبع و مزاج میدانستند :1- ثور و سنبله و جدی : برج خاکی - طبع سرد و خشک ( سودایی ) 2- سرطان ، عقرب و حوت : برج های آبی - طبع سرد و مرطوب 3- جوزا و میزان و دلو : برج های بادی - طبع گرم و مرطوب 4- حمل و اسد و قوس : برج های آتشی - طبع خشک و گرم ( برای اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید ) مولانا میگوید هر کدام از این برج ها با توجه به خصوصیاتشان اثری در خاک دارند . حکمت حق در قضا و در قدرکرد ما را عاشقان همدگرجمله اجزای جهان ز آن حکم ِ پیشجفت جفت ، و عاشقان ِ جفت خویش هست هر جزوی ز عالم جفت خواهراست همچون کهربا و برگِ کاه آسمان گوید زمین را : مرحبا! با توام چون آهن و آهن رُباآسمان، مرد و زمین زن، در خِرَدهر چه آن انداخت، این می پروردچون نماند گرمی اش، بفرستد اوچون نماند ترّی اش نم ، بدهد اوبرج خاکی، خاک ارضی را مددبرج آبی، ترّی اش اندر دمدبرج بادی، ابر سوی او بَرَدتا بخارات وخم را بر کشدبرج آتش، گرمی خورشید از اوهمچو تابۀ سرخ، ز آتش پشت و رودر قدیم باورشان این بوده که فلک ( آسمان ها ) دور زمین می چرخد . مانند مردانی که دنبال کار و کسب هستند برای خانواده شان و زمینی که مانند زن در حال کدبانویی است و زایش و پروراندن .زن و مرد - زمین و آسمان – شب و روز و تمام این پیوندها برای اتحاد و تکمیل کار یکدیگر است .
هست سرگردان فلک اندر زَمَنهمچو مردان گِردِ مکسب، بهر ِ زن وین زمین کدبانوئی ها میکندبر ولادات و رضاعش می تندپس زمین و چرخ را دان هوشمندچون که کار هوشمندان میکنندگر نه از هم، این دو دلبر می مزندپس چرا چون جفت در هم می خزند ؟بی زمین کی ُگل بروید وارغوان ؟پس چه زاید ز آب و تاب آسمان ؟بهر آن میل است در ماده به نرتا بود تکمیل کار همدگرمیل اندر مرد و زن، حق ز آن نهادتا بقا یابد جهان زین اتحادمیل هر جزوی به جزوی هم نهدز اتحاد هر دو تولیدی زَهَدشب چنین با روز اندر اعتناقمختلف در صورت، اما اتفاق روز و شب ، ظاهر دو ضدّ و دشمن اندلیک هر دو یک حقیقت می تنندهر یکی خواهان دگر را همچو خویشاز پی تکمیل فعل و کار خویش زان که بی شب دخل نبود طبع راپس چه اندر خرج آرد روزها ؟
۹۱/۰۵/۰۷