برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی
سلام به دوستان عزیز کم کم به انتهای داستان وکیل صدر جهان نزدیک میشیم . بخش های قبل داستان وکیل صدرجهان در بخش های قبل دیدیم که عاشق ما وقتی به دیدار معشوق رسید از هوش رفت و هر چه کردند او به هوش نمی آمد . شاه از مرکب خود پیاده شد و به سوی وکیل رفت و در این باب سخن رانده شد که وقتی معشوق میرسد ، عاشق دیگر در میانه نیست . مانند سایه ای که عاشق آفتاب است ولی با تابیدن آفتاب سایه محو می شود : گفت : عاشق دوست می جوید به تفت / چون که معشوق آمد ، آن عاشق برفت / سایه ای ، و عاشقی بر آفتاب / شمس آید ، سایه لا گردد شتاب صدرجهان سعی میکرد عاشق را به هوش آورد و در گوش او گفت : به هوش بیا ، حال که من به کمک ات آمده ام. سپس مولانا به سراغ تمثیلی می رود : عاشقی که معشوق خو را به خانه می آورد ، مانند مرغی است که شتر به خانه میبرد . این مهمانی ویرانی به بار می آورد اما عاشق آمادگی این ویرانی را دارد . اصل عاشقی در این ویرانی است . عقل و هوش ما مانند همین مرغ است و طالب خداوند . وقتی اسرار خداوند به این خانه پا میگذارد تمام گل و جان و دل  ما به یک باره ویران می شود . این ویرانی عین  آبادی است . نیستی و مستی اش عین هستی است . در  سوره احزاب ما مطلبی می خوانیم در  این مورد که زمین و آسمان  ، بار امانت الهی را نپذیرفتند اما انسان پذیرفت و در ادامه میگوید : زیرا انسان ظلوم بود و جهول . انسان جرات کرد . مسلما قبول این امانت دیوانگی می خواست . این از خصوصیات عاشقان است . عاشق به خود ظلم می کند . خود را به ویرانی می سپارد . مولانا جهول بودن انسان را در مثالی بیان می کند :  اگر خرگوش جاهل نبود و از عظمت شیر آگاه بود کی به پیش شیر میرفت ؟!( داستان شیر و نخجیران ) . این مانند انسانی است که با ظرفیت ناچیز خود می خواهد به راز عالم بی نهایت پی ببرد . اما انسان با عاشقی این کار را می تواند انجام دهد زیرا عاشقی خطر را برای انسان کوچک جلوه می هد . وقتی با رسیدن به معشوق جان دادی او پوست تو - که نمادی از حیات مادی و این جهانی است - را جدا می کند ، آنگاه جان تازه ای در تو میدمد . وقتی عاشق داستان ما سخنان صدر جهان را شنید مانند ذرات خاک که از باد صبا جان میگیرند ، در خود آثار زندگی تازه ای میدید  و این امکان دارد ، مانند هزاران هزار خلقتی که هر روزه دیده می شود ، خداوندی که از عدم ،دم به دم در این عالم  دست به خلقتی تازه میزند .  با گرفتن این جان تازه ، عاشق داستان ما ، به شادی وصل رسید و شروع کرد به چرخیدن و رقصیدن . این چرخیدن و رقصیدن جزو آداب عبادی مولانا بوده است و نشانه ی وجد باطنی است که جان را فرا گرفته و از جان به جسم سرایت کرده . نواختن معشوق عاشق بیهوش را ، تا به هوش باز آید 4667 می کشید از بیهُشی اش در بیاناندک اندک، از کرم صدر جهان بانگ زد در گوش او شه، کِای گدا!زر نثار آوردمت، دامن گشاجان ِ تو کاندر فراقم میطپیدچونکه زنهارش رسیدم، چون رمید ؟ای بدیده در فراقم گرم و سردبا خود آ از بی خودی ،و باز گردمرغ خانه، اشتری را، بی خِرَدرسم مهمانش به خانه میبردچون به خانۀ مرغ، اشتر پا نهادخانه ویران گشت و سقف اندر فتادخانۀ مرغ است هوش و عقل ماهوش ِ صالح، طالبِ ناقۀ خداناقه چون سر کرد در آب و گِلشنه گِل آن جا ماند، نه جان و دلش کرد فضل ِ عشق، انسان را فَضولزین فزون جوئی ظلوم است و جهول جاهل است و اندر این مشکل شکارمی کشد خرگوش شیری در کنارکی کنار اندر کشیدی شیر را ؟گر بدانستی و دیدی شیر راظالم است او بر خود و بر جان خَودظلم بین، کز عدلها، گو می بَردجهل او، مر علمها را اوستادظلم او، مر عدلها را شد رَشاددست او بگرفت، کین رفته دَمَشآنگهی آید، که من دَم بخشمش چون به من زنده شود این مرده تنجان من باشد که روی آرد به من من کنم او را از این جان محتشمجان که من بخشم ،ببیند بخششم جان ِ نامحرم نبیند روی دوستجز همان جان، کاصل او از کوی اوست در دمم قصاب وار این دوست راتا هِلَد آن مغز ِ نغزش پوست راگفت: ای جان رمیده از بلا!وصلِ ما را در گشادیم، الصلاای خود ما، بیخودی و مستی اتای ز هست ما، هماره هستی ات با تو بی لب این زمان من، نو به نورازهای کهنه گویم، می شنوزآن که آن لبها، از این دم می رمدبر لب جوی نهان بر می دمدگوش ِ بی گوشی در این دم بر گشابهر راز ِ "یفْعَلُ الله ما یشاء"چون صلای وصل بشنیدن گرفتاندک اندک مرده جنبیدن گرفت نه کم از خاک است، کز عشوۀ صباسبز پوشد، سر بر آرد از فناکم ز آب نطفه نبود ، کز خطابیوسفان زایند ، رُخ چون آفتاب کم ز بادی نیست، شد از امر  ُکندر رحم، طاوس و مرغ خوش سخُن کم ز کوه  سنگ نبود ، کز ولادناقه یی کان  ناقه ناقه زاد ، زادزین همه بگذر، نه آن مایۀ عدم عالمی زاد و، بزاید دم به دم ؟بر جهید و بر طپید و شادِ  شادیک دو چرخی زد، سجود اندر فتاد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۵/۱۹
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی