باز جواب گفتن ابلیس معاویه را (بخش چهارم )
دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۵۲ ب.ظ
سلام به دوستان عزیز من فکر میکنم این بخش یکی از زیباترین و قابل تامل ترین بخش های این داستان هست . در ضمن قسمت های قبل را میتونید از اینجا مطالعه کنید : داستان معاویه و شیطان دیدیم که در بخش قبل معاویه به شیطان گفت که در هر حال تو مانند آتشی و باید از تو حذر کرد زیرا خیلی ها به خاطر تو نیست و نابود شده اند . با این همه ابلیس در دادن پاسخ به معاویه در نمی ماند و حمله ی دیگری را تدارک میبیند و خطاب به معاویه میگوید : اگر به سخنان من با دقت گوش کنی ، گرهی ناگشوده نمی ماند : من جز محک چیزی نیستم . شیطان تا اینجا پله پله حرف های خود را به کرسی نشانده است ، او در نوبت قبل با عبارت پردازی و دلیل آرایی ، معاویه را مجاب می کند که هر آفریده ای ، نقشی در نظام هستی دارد که در انتخاب آن نقش ، خودش نقشی نداشته است . شیطان در اینجا میگوید که : تو درست میگویی . من هم رتبه ی مهره ها را یکسان نمی دانم و میدانم که آب و آتش فرق دارند . و درست است که باید ازآتش حذر کرد اما تو چرا من را به آتش تشبیه میکنی ؟ این تشبیه غلط است من در مجموعه خلقت نقش محک و معیار دارم ، معیار که چیزی نمی آفریند ، کار او صرفا تمییز دادن است . من کسی را بد یا نیک نمی کنم ، من فقط بدها و خوب ها را می شناسانم . به من نقش آفرینندگی نداده اند ، من آفریننده ی خوب و بد نیستم ، من در حکم ترازو هستم ، وزن ها را نشان میدهم ، اما خود به اشیاء سبکی و سنگینی نمی بخشم . برای تمییز دادن شیر و سگ کافی است پاره ای استخوان جلوی حیوان بیندازی ، اگر به سمت استخوان رفت معلوم می شود سگ است وگرنه شیر . من هم شیر و سگ را به همین استخوان انداختن از هم تشخیص میدهم. یا اینکه من مانند صرافی هستم : کار من مشخص کردن عیار سکه است ، اگر سکه ای تقلبی بود و روسیاه ازآب در آمد ، بر من ملامتی نیست . آنکه ناخالص است ، رازش فاش می شود . من به کسی حیوانیت نمی بخشم بلکه علف میریزم و آن که از جنس حیوان است به سمت آن می آید . باز جواب گفتن ابلیس معاویه را2682 گفت ابلیسش : گشای این عَقد رامن مِحَکّم، قلب را و نقد راامتحان شیر و کلبم کرد حقامتحان نقد و قلبم کرد حق قلب را من کی سیه رو کرده ام؟صَیرَفی ام قیمت او کرده ام نیکوان را رهنمایی میکنمشاخه های خشک را بر می کنم این علف ها می نهم، از بهر چیست؟تا پدید آید که حیوان جنس کیستاگر گرگ و آهویی با هم جفت گیری کردند و کودکی به دنیا آمد، برای برطرف کردن شک که این آهو است یا گرگ میتوانی با ریختن گیاه و استخوان به این مسئله پی ببری . گرگ از آهو چو زاید کودکیهست در گرگی ش و آهوئی شکی تو گیاه و استخوان پیشش بریزتا کدامین سو کُنَد او گام تیزگر به سوی استخوان آید، سگ استور گیا خواهد، یقین آهو رَگ است با همین قیاس ، انسان هم از ترکیب نفس و روح شکل گرفته است ، بسته به اینکه به چه نوع غذایی میل کند ، جنسش معلوم می شود که نفسانی است یا روحانی ، علف خوار است یا نور خوار . قهر و لطفی جفت شد با همدگرزاد از این هر دو ، جهان خیر و شرتو گیاه و استخوان را عرضه کنقوتِ نفس و، قوتِ جان را عرضه کن گر غذای نفس جوید ، ابتر استور غذای روح خواهد ، سرور است گر کند او خدمت تن، هست خرور رود در بحر جان، یابد گهرگر چه این دو مختلف خیر و شراندلیک این هر دو به یک کار اندرندانبیا ، طاعات عرضه می کننددشمنان شهوات عرضه می کنندخلاصه ی کلام ابلیس این است که ، هر چند من در دعوت به خیر و شر با انبیا اختلاف دارم ، لکن در محک بودن مثل آنهایم . نیک را چون بَد کنم؟ یزدان نیَمداعیم من، خالق ایشان نیَم خوب را من زشت سازم؟ رب نَه امزشت را و خوب را آیینه ام مگر من پرودگار هستم که بتوانم سرشت آدمیان را تغییر دهم ؟ من به جز آینه ای نیستم که چهره ی زشت و زیبا را چنانکه هست نشان می دهد . پس مبادا مانند آن هندوی سیاه پوست ، آینه را به جرم نشان دادن روی سیاهت بسوزانی : سوخت هندو آینه از درد راکین سیه رو می نماید مرد را گفت آیینه : گنه از من نبودجُرم او را نِه که روی من زُدود.او مرا غمّاز کرد و راست گوتا بگویم، زشت کو و خوب کو؟کار از من نیست ، از آن کسی است که روی آینه را صیقل داده و آن را نورخیز کرده است . کسانی که در محکمه گواهی می دهند را فقط برای افشا و پیدا شدن حقیقت استفاده میکنند و آنها را به زندان نمی افکنند . من مانند باغبانی هستم که خشک ها را میبرم و ترها را می پرورم . میدانم که خشک ها از من ناراضی اند و به من اعتراض می کنند اما من مثل یک باغبان به آنها می گویم که جرم آنها خشک بودن است . خشک ها می گویند که ممکن است ما خشک باشیم اما کج نیستیم ! و من می گویم کاش کج بودید اما تر بودید . ای کاش آب حیات را جذب می کردید و در آن پرورده می شدید ، در این صورت اگر راست هم نبودید اشکالی نداشت . من چه تقصیری دارم که شما با درختان خوش وصلت نکردید ؟ پس خود را ملامت کنید نه من را . من فقط خشک و تر را از هم جدا می کنم . من گواهم، بر گوا زندان کجاست؟اهل زندان نیستم، ایزد گواست هر کجا بینم نهال میوه دارتربیت ها میکنم من دایه وارهر کجا بینم درخت تلخ و خشکمی بُرم من تا رهد از پُشک مُشک خشک گوید باغبان را، کای فتی !مر مرا چه می بُری سر، بی خطا؟باغبان گوید: خمش، ای زشت خوبس نباشد خشکی تو جرم تو؟خشک گوید: راستم من، کژ نیمتو چرا بی جُرم می بُرّی پیَم؟ باغبان گوید: اگر مسعودییکاشکی کژ بودیی ، تَر بودیی جاذب آب حیاتی گشتییاندر آب زندگی آغشتیی تخم تو بَد بوده است و اصل ِ توبا درخت خوش نبوده وصل توشاخ تلخ ار با خوشی وُصلت کندآن خوشی اندر نهادش بر زند
۹۱/۱۰/۱۱