برگ بی برگی

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد ، جان باقی یافتی و مرگ شد ...

سلوکی در راه حقیقت ....

بایگانی

قبول کردن خلیفه هدیه را ... ( قسمت آخر - بخش آخر )

يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۲۱ ب.ظ
خب دوستان عزیز این هم آخرین بخش از این داستان ... اگر میبینید کمی تنوع مباحث مطرح شده در این بخش زیاده و شاید من هم کمی پراکنده صحبت کردم بنده رو ببخشید و امیدوارم در ذهن خودتون مطالب رو به هم متصل کنید . مولانا اشاره میکنه به این مطلب که این داستان زیر و زبر گفته شد و شاید بی نظم ، مثل فکر عاشقان که ابتدا و انتها ندارد ، از ازل بوده و تا ابد ادامه داره، مثل دایره ای که ابتدا و انتهاش رو نمیشه مشخص کرد .این چیزی که من گفتم فقط حکایت و داستان نبود ، چشمت رو باز کن و ببین که این در حقیقت داستانِ خود ماست . صوفی نباید مرتب در یادآوری گذشته باشه . در این داستان عرب و سبو و شاه هر سه ما هستیم . "هر که از این حکم قضا رو گردان است ، از ایمان رو گردانده" ( سوره الذّاریات آیه 9 ) همونطور که قبلا هم مولانا اشاره کرده : عقل کمال اندیش ( شمع راه ) مثل همون مرد داستان ما هست و نفس و طمع ( که ظلمانی اند ) مانند زن داستان ما . در اینجا مولانا اشاره داره به این مطلب که هر کل از جزوهای مختلف ایجاد شده و به همین خاطر  بین جزوها ممکن هست انکار و تضاد وجود داشته باشه . فقط دقت کنید که ما میگیم "جزوِ کل " نه "جزوهایی در برابر کل" . نفس و عقل و ... هم همه جزوی از همان کل هستند . مثل بوی گل که مثل برگ و ساقه و ... جزوی از گل هست ؛ و صدای قمری که جزوی از اون هست ؛ یعنی همه ی اینها در کنار هم کل رو تشکیل میده . در اینجا مولانا به کسانی که در این مسئله مشکل دارند یا سوالی کردند میگه که : اگه من بخوام جواب همه ی سوالات شما رو بدم اونهایی که با من همدل هستند و تشنه ی شنیدن حرف رو چیکار کنم ؟؟ بعد پیشنهاد میکنه که : اگر شما به کلی در این مسئله اشکالی دارید بهترین چیز برای شما صبر هست، که صبر کلید گشایش هست  و از طرفی باید به "احتما" یا همون پرهیز از اندیشه های اضافی و شک آمیز هم توجه کنی ، فکر ها مثل شیر و گور هستند که در بیشه ی دل به جان هم می افتند و به هر حال پرهیز، جلوگیری میکنه از شک و تردید های بی مورد و بهتر هست ، تا اینکه بعد بخواهی با دارو خودت رو معالجه کنی . مثل بیماری های جسمی که مثلا اگر خارش داری هر چی بیشتر محل رو بخارونی اوضاع تو بدتر میشه... پس از اینگونه فکر ها پرهیز کن و ببین چقدر این پرهیزها مفید واقع میشه. این حرف های من رو بپذیر و ببین همین حرف ها زینت گوش تو میشه ، و از این حرف ها به کجاها میرسی .اول از همه بشنو از من که، خلق مختلف ، در ظاهر ، شکل های مختلف دارند، مثل حروف از الف تا ی ، ولی همه ی اونها متحد هستند با هم و تشکیل یک کل رو میدن . اجزای هستی هم همینطورند .قیامت روزی است که همه با ظاهر واقعی در پیشگاه حق به نمایش در میان و آنکه بد اندیش بوده ، آن روز براش روز رسوایی است . برای یک خار همون بهتر که همیشه زمستان باشه تا رسوا نشه اما روزی بهار از راه میرسه و گل و خار که در زمستان شبیه هم بودند اون وقت از هم تمیز داده میشن و این خار هست که رسوا میشه . البته راز این دو از باغبان پوشیده نیست  . در اینجا منظور از باغبان مردی است که به کمال رسیده و به حق واصل شده . نگاه این فرد به نگاه همه ی جهان می ارزه و مانند ماهی هست که ستاره ها در هنگام تابیدن او دیگه دیده نمیشن .هر کسی که نقش و نگاری داره منتظر رسیدن این بهار هست . برای اینکه درخت میوه بده ، باید اول شکوفه ها از بین بره ، وقتی شکوفه ها ریخت میوه سر میزنه . برای ما هم همینطوره ،  وقتی که تن از میان رفت جان پیدا میشه ، به طور کلی در چند بیت انتهایی مولانا به این نکته اشاره داره که تا صورت نشکنه و فنای خود و ترک تعلقات صورت نگیره وصول حاصل نمیشه و برای نمونه از نان ، انگور و  داروها  مثال میاره ... 2910 این حکایت گفته شد زیر و زبرهمچو فکر عاشقان ، بی پا و سرسَر ندارد، چون ز ازل بوده است پیشپا ندارد، با ابد بوده است خویش بلکه چون آب است ، هر قطره از آنهم سر است و پا ، و هم بی  هر دوان حاش الله ، این حکایت نیست، هین!نقد حال ما و توست این ، خوش ببین زان که صوفی با کر و با فرّ بودهر چه آن ماضی است ، لا یُذکر بودهم عرب ما ، هم سبو ما ، هم ملکجمله ما ، یؤْفَکُ عَنْهُ مَنْ أفک عقل را شُو دان و زن این نفس و طَمعاین دو ظلمانی و منکر، عقل شمع بشنو اکنون : اصل انکار از چه خاستزآن که کُل را گونه گونه جزوهاست جزوِ کل ، نی جزوها نسبت به کلنی ، چو بوی گل که باشد جزو گل لطف سبزه جزو لطف گل بودبانگ قمری جزو آن بلبل بودگر شوم مشغول اشکال و جوابتشنگان را کی توانم داد آب ؟گر تو اشکالی به کلی و حَرَجصبر کن ، اَلصّبرُ مفتاح الفرج احتما کن ، احتما  ز اندیشه هازانکه شیرانند در این بیشه هافکر ، شیر وگور ، و دلها بیشه ها احتماها بر دواها سرور استز آن که خاریدن فزونی گر است احتما اصل دوا آمد یقین    احتما کن ، قُوَّت جانت ببین قابل این گفته ها شو، گوش وارتا که از زر سازمت من گوشوارحلقه در گوش مه زرگر شوی تا به ماه و تا ثریّا بر شویاولا بشنو که خلق مختلفمختلف جان اند تا یا از الف در حروف مختلف شور و شکی استگر چه از یک رو، ز سر تا پا یکی است از یکی رو ضدّ و یک رو متّحداز یکی رو هزل و از یک روی جدپس قیامت روز عرض اکبر استعرض او خواهد که با زیب و فر است هر که چون هندویِ بد سودایی استروز عرضش نوبت رسوایی است چون ندارد روی همچون آفتاباو نخواهد جز شبی همچون نقاب برگ یک گل چون ندارد، خار اوشد بهاران دشمن اسرار اووانکه سر تا پا گل است و سوسن استپس بهار او را دو چشم روشن است خار بی معنی خزان خواهد خزانتا زند پهلوی خود با گلستان تا بپوشد حسن آن و ننگ اینتا نبینی رنگ آن و زنگ این پس خزان او را بهار است و حیاتیک نماید سنگ و یاقوت زکات باغبان هم داند آن را در خزانلیک دیدِ یک به از دید جهان خود جهان آن یک کس است ، او ابله استهر ستاره بر فلک جزو مه است پس همی گویند هر نقش و نگار:مژده! مژده! نَک همی آید بهارتا بود تابان شکوفه چون زِرِهکی کنند آن میوه ها پیدا گره؟ چون شکوفه ریخت میوه سر کُندچون که تن بشکست ، جان سر برزندمیوه معنی و شکوفه صورتشآن شکوفه مژده، میوه نعمتش چون شکوفه ریخت ، میوه شد پدیدچونکه آن کم شد، شد این اندر مزیدتا که نان نشکست، قوت کی دهد؟ناشکسته خوشه ها، کی مِی  دهد؟تا هَلیله نشکند با ادویهکی شود خود صحّت افزا ادویه؟ پایان :)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۶/۱۷
نازنین جمشیدیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی