قبول کردن خلیفه هدیه را ... ( قسمت 1 - بخش آخر )
شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۵۸ ب.ظ
سلام به دوستان عزیز قسمت های قبل داستان رو میتونید از اینجا بخونید .اول اینکه ببخشید من یه مدت چون در سفر هستم کمتر در خدمت دوستان هستم ، و کم سر میزنم به وبلاگ ها و ببخشید که پیام های پر محبت شما بی جواب میمونه . عید همگی هم با تاخیر البته مبارک . خب داستان ما هم به آخرش میرسه . چون این بخش طولانی هست من توی دو یا سه قسمت براتون مینویسم . البته خود داستان امروز تموم میشه و نتیجه گیری ها که یه جورایی اصلا اصل ماجراست ادامه پیدا میکنه . خب دیدیم که آقای اعرابی هدیه اش که سبوی آب باران بود رو داد به نقیبان و گفت ببرند برای خلیفه و خیلی هم فکر میکرد هدیه ی ارزشمند و در خور خلیفه آورده ... نقیبان سبو را به خلیفه دادند و وقتی خلیفه شرح حال مرد رو شنید نه تنها سبو رو پر از زر کرد ، بلکه بخشش های دیگه و خلعت های خاص به آقای اعرابی داد و به نقیبان گفت که این مرد از راه بیابان و با سختی اومده برای اینکه راحت تر برگرده و راه نزدیک تر باشه ، از روی دجله و با کشتی ببریدش . وقتی مرد اعرابی در کشتی نشست و این دجله ی پر آب رو دید سجده کرد و بسیار شرمگین شد و گفت : چقدر خلیفه بخشندگی داشت در مقابل این سبوی آب بی ارزشی که من آوردم ! و عجیب تر اینکه این کوزه ی بی ارزش که مثل سکه ای تقلبی بود رو از من پذیرفت !!خب اینجا پایان داستان ماست و از این قسمت به بعد مولانا شرح این داستان رو برای ما میگه و رمزهای داستان رو برای ما باز میکنه : کل این عالم مثل اون سبوی آب هست هر چقدر هم پر از لطف و خوبی باشه در حد همون کوزه است ، و خوبی های این دنیا ، مثل قطره ای در مقابل دجله ی خوبی های او است . خوبی هایی که اونقدر عظیم هست که زیر پوست نمی گنجیده و نتیجه این شده که این گنج مخفی ، سر باز کرده و ظهور کرده و این تجلی ها که ما میبینیم در حقیقت همین هست . البته این مفهوم در حدیث نبوی هم هست ، حضرت داوود از راز خلقت میپرسه و پروردگار پاسخ میده : من گنج نهانی بودم و می خواستم شناخته شوم ، خلق را آفریدم تا مرا بشناسند .و به قول عراقی : سلطان عشق خواست که خیمه به صحرا زند ، در خزاین بگشاد گنج بر عالم پاشید ... هر کسی بخش کوچکی از این دجله ی خوبی رو ببینه حتما سنگ میزنه بر این سبو و اون رو میشکنه ! هر که چشمش به این دجله افتاده از خود بی خود شده و شکستن این سبو از آن شکست هاست که تازه درستی به همراه میاره ، فکر نکن وقتی این کوزه میشکنه تو چیزی از دست میدی ، بلکه به حقیقت بزرگی دست پیدا میکنی . وقتی این سبو بشکنه همه ی اجزاش رقص کنان به سوی حق هستند . عقل جزوی ، که عقل حسابگر و مادی است این چیزها رو درک نمیکنه و محال میدونه ...در نهایت وقتی به فنا رسیدی دیگه نه سبویی هست و نه آبی و هر چه هست حقیقتی بیش نیست ... و این همون نقطه ی بقا است ... دوستان اگه تونستید توی ذهنتون یه نگاهی به روند این داستان داشته باشید ، همسری که نقش نفس رو داشت و مرد رو تشویق میکرد به بهتر کردن اوضاع ، مردی که نقش عقل رو داشت ( البته عقل رو به کمال ) و زن با حرف هاش اون رو راهی کرد ، وقتی راهی شد برای اهداف کوچکی بود ( تا بدین جا بهر دینار آمدم ) و وقتی رسید و تازه چشم اش به لطف و خوبی خلیفه باز شد مست خوبی های او شد ( چون رسیدم ، مست دیدار آمدم ) ، مقایسه ی زیبای دنیایی که ما توش غرق هستیم ( سبو ) با اون حقیقت محض ( دجله ) و راهی شدن به سمت یکتایی ... (نه سبو پیدا در این حالت نه آب / خوش ببین . و الله اعلم بالصّواب ) امیدوارم همه ی ما بتونیم گوشه ای از این دجله رو ببینیم .... و شاید اون موقع بفهمیم که خیلی از چیزهایی که اینقدر برامون مهم شده چقدر کم ارزش هست ... قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بی نیازی از آن هدیه و از آن سبو 2865 چون خلیفه دید و احوالش شنیدآن سبو را پُر ز زر کرد و مزیدآن عرب را کرد از فاقه خلاص داد بخشش ها و خلعت های خاصپس نقیبی را بفرمود آن قُبادآن جهان ِ بخشش و آن بحرِ دادکین سبو پُر زر به دست او دهید چون که واگردد سوی دجله اش بریداز ره خشک آمده است و از سفراز ره دجله ش بود نزدیکترچون به کشتی درنشست و دَجله دیدسجده می کرد از حیا و می خمیدکای عجب لطف ، این شه وهاب را !و آن عجب تر کو سِتَد آن آب راچون پذیرفت از من آن دریای جودآن چنان نقد دغل را زود زود؟ "کلِّ عالم را سبو دان ای پسرکو بود از لطف و خوبی تا به سرقطره ای از دَجلۀ خوبی اوستکان نمی گنجد ز پُرّی زیر پوست گنج مخفی بُد ز پُرّی چاک کردخاک را تابان تر از افلاک کردگنج مخفی بد ز پُرّی جوش کردخاک را سلطان اطلس پوش کردور بدیدی شاخی از دجلۀ خداآن سبو را او فنا کردی فناوآنکه دیدندش ، همیشه بی خودندبی خودانه بر سبو سنگی زنندای ز غیرت بر سبو سنگی زدهوآن شکستت خود درستی آمده خم شکسته، آب از او ناریختهصد درستی زین شکست انگیخته جزو جزو خم به رقص است و به حالعقل جزوی را ، نموده این مُحال نه سبو پیدا در این حالت نه آبخوش ببین . و الله اعلم بالصّوابادامه دارد ...
۹۲/۰۵/۱۹