قبول کردن خلیفه هدیه را ... ( قسمت 3 - بخش آخر )
جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۳۴ ق.ظ
کل داستان مرد اعرابی و خلیفه سلام به دوستان عزیز در این ابیات ، جان کلام مولانا این است که اگر به ظاهر چسبیدی و از هر چیزی فقط ظاهرش رو دیدی میشی همون بت پرست ! باطن هر چیزی اصل هست . وقتی مرد عاشق حرف میزنه بوی عشق از دهانش به مشام میرسه و اگر مردی که در سیر الی الله است از فقه سخن بگه باز بوی فقر ( درویشی ) و عشق الهی به مشام میرسه . ( در اینجا فقه و فقر در حقیقت اشاره به ظاهر و باطن دین است ) مولانا حتی پا از این فراتر میزاره و میگه حتی اگه این فرد کفر بگه و از شک حرف بزنه ، کفرش بوی دین و یقین داره . اینها مثل کف روی دریا است و بدون که این کف روی همون دریای پاک قرار داره . این کف مثل همون دشنامی هست که معشوق به عاشق میده و شنیدن همون دشنام هم شیرینه برای عاشق . و گاهی این سخن به ظاهر کج از هر سخن راستی بیشتر به دل میشینه . در این ابیات مولانا به تفاوت بین ظاهر و باطن اشاره میکنه : اگر از شکر نان درست کنی ، این نان مزه ی قند میده ، هرچقدر هم شکل ظاهری اش نان باشه . اگر یه فرد مومن بتی از جنس طلا پیدا کنه ، اون رو رها نمی کنه برای بت پرستان ، بلکه با استفاده از آتش ، صورت عاریتی اون رو از بین میبره. در حقیقت ، صورت و ظاهر هر چیز مانع و راه زن هست و آنچه خدایی است ، باطن ، مثل همون زر . حالا ما باید مواظب باشیم باطن رو فدای این ظاهر نکنیم . یعنی کسی نباشیم که به خاطر یک کَک ، کل قالی رو بسوزونیم . یا به خاطر یک مگس روزمون رو خراب کنیم . اگر تو فقط در ظواهر نگاه انداختی میشی شبیه همون بت پرست پس صورت رو رها کن و در معنی نظر کن . اگر می خواهی در راه حق گام برداری به رنگ ها توجه نکن به اصل و باطن همراه ات نگاه کن . به ایمان و همراهی اش نظر کن و اینکه چقدر در این راه راسخ هست ...
2892 در حکایت گفته ایم احسان شاهدر حق آن بی نوای بی پناه هر چه گوید مرد عاشق، بوی عشقاز دهانش می جهد در کوی عشق گر بگوید فقه، فقر آید همهبوی فقر آید از آن خوش دَمدَمه ور بگوید کفر، دارد بوی دینآید از گفتِ شَکش بوی یقین کفّ کژ ، کز بحر صدقی خاسته ستاصل صاف آن فرع را آراسته است آن کَفَش را صافی و محقوق دانهمچو دشنام لب معشوق دان گشته آن دشنام نامطلوب اوخوش ، ز بهر عارض محبوب اوگر بگوید کژ، نماید راستیای کژی که راست را آراستیاز شکر گر شکل نانی می پزیطعم قند آید نه نان، چون می مزی ور بیابد مومنی زرّین وَثَنکی هِلَد آن را برای هر شَمَن ؟ بَل که گیرد ، اندر آتش افگندصورت عاریّتش را بشکندتا نماند بر ذَهَب شکل وثنزان که صورت مانع است و راه زن ذاتِ زرّش، دادِ ربّانیّت استنقش بت بر نقدِ زر عاریت است بهر کیکی تو گلیمی را مسوزوز صُداع هر مگس مگذار روزبت پرستی، چون بمانی در صُوَرصورتش بگذار و در معنی نگرمرد حجّی، همره حاجی طلبخواه هندو خواه ترک و یا عرب منگر اندر نقش و اندر رنگ اوبنگر اندر عزم و در آهنگ اوگر سیاه است او ، هم آهنگ تو استتو سپیدش خوان ، که هم رنگ تو است
ادامه دارد ...
به امید اینکه ما همه چشم باطن بینمون باز باشه .
در ضمن دوستانی که خاطرات "بوی خوش آزادی " جناب دکتر حمید عزیز رو دنبال میکنند یه سری بزنند به "روزی که به خانه برگشتم ".
۹۲/۰۶/۰۸